eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار در می ایستم تا شاید کمی دور مهدوی خلوت بشود. شاید هم خودش از چشمانم بخواند که حرف دارد و بیاید سراغم و بیشتر از این نخواهم خودم را خورد کنم. یکی از بچه ها دارد چانه زنی می کند سر بحثی که مهدوی در کلاس داشته است. گاهی که معلمی نمی آید مهدوی به جایش پایۀ تدریس می شود. تقریبا کل مدرسه دوست دارند که معلم ها یکجا نیست بشوند تا مهدوی ظهور کند. پسر میگوید: - یه جوری می گید که آدم به پوچی می رسه، دیگه هر کاری می خواد انجام بده میگه انجام بدم که چی بشه؟ مهدوی نگاهش می کند. - جدی میگم آقا! خودتون می گید دیگه، درس و لذت و اینا به یه فوتی بنده! مهدوی با لبخند می گوید: - دیگه چی گفتم که تو تحریفش کنی؟ - اِ آقا تحریف نکردیم که! برو اول اصل حرف من یادت بیاد بعد بیا چانه زنی راه بنداز! مهدوی گفته بود اینقدر دنبال لذت ساختگی نروید! مدام بیرون از خودتان از اشیا و آدم و خوراکی و پوشاکی درخواست لذت می کنید، همین است کــــه تمام می شود و شما هنوز سیر که نشدید تشنه تر هم شده اید! لذت در وجود خودتان است فقط راه بدهید تا خودش را نشان بدهد. سر کوه قاف نیست که برای به دست آوردنش بخواهید شال و کلاه کنید و در به در بشوید. بعد هم که به آن می رسید می بینید که این قدر هم لذیذ نبود، معمولی بود. مثل این که یک اتفاق معمولی را با آب و تاب تعریف کنید. یکبار، همان اول ها، بچه ها جمع بودند خانۀ جواد، به صرف فیلم و بساط. من دیر رفتم. یعنی خب گاهی دو دل می شدم و پر از عذاب وجدان از اعتماد خانواده ام و غلط های اضافه ای که پشت هم مقابلم صف می کشید و من دائم داشتم با خودم می جنگیدم که بکنم نکنم، بروم، نروم. اما کلا برای اینکه جلوی همۀ بچه ها کم نیاورم و مسخره ام نکنند می رفتم. دیر رسیدم و برق رفته بود و وقتی که آمد کانالا قاطی کرد. تلویزیونشان روشن شد و سینه زنی نشان می داد. آرشام گفت: - مگه طرفای محرمی، عاشورایی، نیمه رمضانی... یک جمعیت زیاد، همه یکدست و مشکی، سینه می زدند و بساطی بود. لذتی دارد این حس و حال که دروغ است اگر بگویم ندارد. لذتش با هیچ چیز هم نباید مقایسه شود. من ظاهرا قید ریشه ام را زده بودم اما ته دلم که نمی توانستم انکارش کنم. یک حرارت نابی از ته سینه ام شروع کرد به بالا آمدن، اما حرفی نزدم. جواد هم نشسته بود روی مبل و دوتا دستانش بیکار دو طرفش افتاده بود. من زیر چشمی تلویزیون را نگاه می کردم اما جواد زل زده بود به صحنه هایی که با او سنخیتی نداشت و خیره خیره نگاه می کرد. علیرضا گفت: - فیلمی دارند اینها هم. دور هم جمع میشن که چی؟ بزنن تو سر و سینه؟ حس کردم تمام بدنم یکجا داغ کرد. جواد نگاهش که نکرد، حرفی هم نزد. تا درست بشود بساط فیلم، جواد خیره بود. دوباره گفت: - اِ اِ. مهدویتون اون وسطه. باز هم جواد هیچ حرکتی نکرد. اما آرشام تیز پرسید: - کو؟ علیرضا خندید و شانه بالا انداخت. واقعا جواد هیچ عکس العملی نشان که نداد هیچ، بلند شد و رفت و فیلم را هم نماند. آخرش آرشام کلید کرد که چه مرگت شده بود و وجدانا جواد، اینا با چه هدفی اینطوری می کنند. جواد گفت: - یادته دوسال پیش دسته جمعی با هم قرار گذاشتیم روی بازومون جای شش تا تیغ باشه؟ یادته بعضی ها دوتا بازو و دو تا ساعد رو با هم زدن؟ این یه جور خودزنیه، اونا هم یه جور. ما هم جمع می شیم موسیقی می ذاریم و می رقصیم. می خوریم و مست می شیم و می رقصیم. ما یه جور، اینام یه جور. ما هم برای یکی می میریم . من حرفی نزدم اما ته دلم گفتم که من با شما پارتی و... آمده ام با این ها هم بوده ام. بودن داریم تا بودن. عکسم را از پروفایل بر می دارم. تمام عکس هایم را پاک می کنم. میروم توی پیج های پسرها و دخترهایی که عکس وحشتناک گذاشته اند. برای همه شان پیام می گذارم: - شما رو می شناسم اما دوست دارم بیشتر بدونم. تا شب می سوزد آمپر خودم، می ترکد پیجم. خوب فعال ظاهر می شوند. دو دسته اند. یکی که حساب شده برایم پیام گذاشته و می خواهد جذبم کند. یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم: - عمر اجبار دیگر سر اومده. افکار متحجرین که برای این دنیا یک خدا قرار میدن تا جلوی آزادی ما را بگیرند به درد عصری می خوره که خود عرب ها هم نفهمیدند چه باید بکنن. - امروز من و تو آزادیم. دست در دستان هم این بند و زنجیر اسارت را پاره می کنیم. دین اسارت است. - علم امروز می گوید که جوان اگر هیجانات خودش را نتواند به ثمر برساند، قطعا دچار مشکالت روانی می شود، شیطانپرستی یک گام رو به جلو است برای... - وای عزیزم، من که هرچی پیجتو گشتم عکسی ازت ندیدم. ولی باور کن من لذت زندگی رو می برم از وقتی که عضو گروه شدم. - خوش اومدی به جمعمون. من از همین حالا تو رو عضو خودمون می دونم. - راستی عکسای کوروش و تخت جمشیدی که گذاشتی تو پیجت، خیلی زیباست. - من با مرام شیطون پرستا حال می کنم. آخه می دونی کلا سیاهی رنگ عشقه، حالمو خوب می کنه. - از کوچیکی رمانای ترسناک می خوندم، الان حسم با این گروه فقط حال میآد. تو هم بیا حال میده. - اگه دل و جرات گوسفندی داری نیا، اما اگه مثل حاضری برای خواسته هات کاری بکنی، به جمع ما شیاطین خوش اومدی. - پرستش زیباست، مخصوصا اگر مقابل شیطان باشد. - بیا. بیا اگه پسری مثل من لذت خشونت بی نظیره. - هِرممون تو رو کم داشت. - خدا ساختۀ ذهنه. وجود نداره. بیخود لذتاتو محدود نکن. وقتی که بمیری روحت تو وجود سگ یا خوک یا یه آدم دیگه حلول میکنه. - خواستی بگو بگم کجا بیایی تا پرزنتت کنم. - دو تا فیلم برات فرستادم ببین تا بفهمی خدا یعنی کشک... - این لینک ماست... فردا شب ساعت 9 آن شو روشن میشی... - آتئیست یعنی رها شده از هرچه به زور تو را مجبور می کنند... - می گن کافریم اما ما کفر را به بردگی ترجیح می دیم... به هم ریخته تر از همه شده ام. به جواد پناه می برم. اما خودش خاموش تر از این است که بخواهد من را راه اندازی کند. آرشام هم که درگیر دوست دخترش است و قاط قاط. جواد تمام دخترها را پیچید لای یکبار مصرف و گذاشت کنار. وجدانا کار سختی بود. البته مدتی تلخ شده بود. علیرضا به بچه ها گفت به خاطر خیانت لیدی نکبتش بود، آرشام گفت به خاطر مهدوی است. اما من مطمئن بودم جواد یک چیزی را فهمید که گذاشت و گذشت. بقیه تاسف خوردند که لذت دنیایش را ناقص کرده است. جواد این روزها ساکت و فکور شده است. نه اینکه توی خودش باشد. کلا خودش را قطعه قطعه کرده، مثل یک پازل. هر قطعه را برمی دارد، حسابی نگاهش می کند، بعد هم پرت می کند آن طرف. کف پازلش خالی مانده! هیچ تصویری نیست! پاتوق ها را یا نمی آید، یا دیر می آید، یا می نشیند ساکت و زل می زند به کارهای ما. چند وقت قبل که آریا و سعید زیاد خوردند و بعد هم بد... و بعد هم هرچه خورده بودند روی علیرضا که گرفته بودشان بالا آوردند، جواد چنان سیلی خواباند توی گوش هردو که... آرشام هم قاط زده است. دخترۀ نفهم با سیروس احمق، بساط عشق و حال او را به هم زده اند. اینها صحنه هاییست که این روزهایم را پر کرده است. روزهای قبل از کنکور باید چه طور بگذرد؟ اصلا کنکور می دهیم که چه طور بگذرد؟ که چه بشود؟ که قبول بشویم بعد چه بشود؟ مدرک بگیریم که بعدش...؟ گیرم که دنیا گذشت و گذشت و گذشت. من دکتر شدم، جواد پاکبان، آرشام چوپان، علیرضا... وای علیرضا. تصاویر دوباره مقابلم جان می گیرند. عکس های برهنه و نیمه برهنه. کنسرت های پر سروصدا و خونین، بدن هایی که پر از رد تیغ است. تاریکی ها و موسیقی های پرحجم، خواننده ای متال و چشم های وحشی شان، جام های خون دختران باکره، ترانه هایی که از کشتن، کشته شدن، شیطانی که تصویر... خدایی که دیگر نیست تا آرامش بدهد، تا پناه باشد و محبت کند. خدایی که نفی شده است. هستی یا نیستی خدایا؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ وقتی بودی نمی خواستمت. فکر می کردم مزاحم راحتی های منی. حالا که قرار است نباشی من چرا بیقرار شده ام. چرا همۀ کسانی که تو را ندارند آرامش هم ندارند. حتی اگر از سر تا پایشان نشانۀ آسایش باشد. قرار ندارم و فرار دلم می خواهد. ویرانه شده برایم شهر! آبادی روستا دلم می خواهد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
animation.gif
410.9K
الهی. ای نفست هم نفس ِ"بی‌ڪَسان" جز تو کسی نیست کَس ِ"بی‌ڪَسان" بی‌ڪَسَم و هم نفس من"تویی" رو به که آرم که ڪَس ِ من "تویی" با توڪل به اسم اعظمت روزمان را آغاز میڪنیم الهی به امید تو 🌸 🌸اللّٰهُـمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_یکم یاد خانواده ام باعث شد دوباره اشکم سر
📚 📝 (تبسم) ♥️ _خب چرا این جا نمی مونی عزیزم؟ _میخوای بری ایران چیکار تک و تنها.همین جا پیش ما بمون. _ممنونم عمو ولی دیگه نمیتونم تو این کشور بمونم .باید برم. _هرجور راحتی دخترم .پس قول بده بیای به ما سر بزنی .ماهم میایم ایران و بهت سرمیزنیم. _ممنون عمو جون نمیدونم اگه شما نبودید من باید تنهایی چیکار میکردم.عمو اگه اجازه بدید من دیگه برم.میترسم رامین بیاد خونه و دوباره روزگارمو جهنم کنه. بعد تمام شدن حرفم سرم را پایین انداختم که با دست های مشت شده مانی مواجه شدم.معلوم بود عصبانی شده. با لبخند بهش گفتم: _میشه لطفا منو برسونی مانی که چشمانش نگران بود سوئیچش را برداشت و بدون حرف بیرون رفت بعد برداشتن وسایلم با خاله و عمو خداحافظی کردم و قول دادم قبل رفتنم بیام باهاشون خداحافظی کنم. با کلی گریه و اشک و آه ازشون جداشدم. مانی توی ماشین منتظرم بود,سوارشدمو مانی به راه افتاد. در طول مسیر یک آهنگ ایتالیایی غمگین گذاشته بود. مشخص بود حواسش نیست چون سرعتش خیلی زیاد شده بود . دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم: _مانی میشه همین کنار نگه داری؟ ماشین را کنار خیابان نگه داشت و از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم.روبه رویش ایستادم برادری که تازه یک روز بود پیدایش کرده بودم بخاطر من و زندگی تاسف بار من اشک میریخت. از توی کیفم دستمال کاغذی برداشتم و اشکهایش را پاک کردم و گفتم: _داداش _جانم _میدونی همیشه عقده داداش بزرگتر داشتم _میدونی همیشه عقده یه خواهر داشتم .تا وقتی که فهمیدم یه خواهردارم که تو ایرانه. _میدونی دلم میخواست وقتی ناراحتم ,خودمو واسه داداشم لوس کنم ,بعلم کنه ,اذیتم کنه تا غصه هام یادم بره _میدونی دلم میخواست یه آبجی داشته باشم که کنارم بایسته و اذیتش کنم و بگم اونی که اذیتش کنه رو نابود میکنم.الان خواهرم کنارمه .تو چشماش پر از غمه یه نامرد بدنش رو کبود کرده ولی من نمیتونم دنده های اون نامرد رو خورد کنم.نابودش کنم که اشک خداهرمو در آورده.دلم داره میترکه از غمت خواهری. _خدانکنه داداش. _ثمین میشه به ایران برنگردی؟ _به خدا دیگه نمیتونم این کشور رو تحمل کنم من نمیتونم بمونم ولی میشه شما همتون بیاید ایران.بیاید اونجا باهم زندگی کنیم .من دیگه به جز شما کسی رو ندارم _چشم عزیزم .من کارامو میکنم تا اخرسال واسه همیشه برمیگردم ایران.میلم پیش یدونه خواهرم. خندیدم و گفت: _واقعا میای؟ _فدای خنده ات .به جون خودت خواهری میام .میدونی چند ساله دلم میخواست خواهرمو ببینم.مگه میزارم به همین راحتی از دستم خلاص بشی.باید بیام باهم دیگه آتیش بسوزونیم.تو واسم یه دختر خوشگل پیداکنی و منو سرو سامان بدی. با این حرف مانی کلی خندیدم .صدای گوشیم بلند شد با تعجب به گوشی نگاه کردم .با دیدن شماره رامین دست و پام سست شد .میخواستم بیفتم روی زمین که مانی نگهم داشت.با نگرانی پرسید: _چیه ثمین؟چرا رنگت پریده؟این کیه که زنگ میزنه؟ بی جان گفتم: _رامین اخمی کرد و گفت: _جوابشو بده .نترس .من پیشتم نمیزارم دستش بهت بخوره باشه؟ _قول _اره آبجی قول تماس را وصل کردم و گفتم: _الو _معلوم هست کدوم گوری هستی که تلفن خونه رو جواب نمیدی؟ _بیرون بودم .کاری داری؟ _تو غلط کردی رفتی بیرون؟جانماز آب زدنت واسه منه .اون وقت عشوه و طنازیت واسه یکی دیگه؟نکنه از من خوشگل تر بوده که رفتی پیشش. اشکم فرو ریخت.رامین بهم توهین کرد .ان هم جلو برادری که تازه یک روز بود پیدایش کرده بودم.مانی از عصبانیت قرمز شده بود .میخواست گوشی تلفن را از من بگیرد که با تکان دادن سرم به طرفین مانعش شدم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ با عصبانیت جواب رامین را دادم: _خجالت بکش رامین من زنتم .این چه تهمتیه که به من میزنی .تو میفهمی غیرت یعنی چی؟ _من که تو رو زنم نمیدونم.زن عقب مونده به چه دردم میخوره اخه .هرجا هستی برو خونه عزیزم میخوایم با دوستام بریم مسافرت عشقم _من با امثال تو جایی نمیام .خودت برو -کاری نکن پاشم بیام خونه دوباره با تا میخوری بزنمت .دوستام میخوان توئه تحفه رو ببینن بدجوری چشمشون رو گرفتی.خب چه ایرادی داره منم چشمم یکی دو تا از دوستای اونا رو گرفته. _خفه شو رامین .تو کی انقدر پست شدی؟؟ _حرص نخور عزیزم پوستت خراب میشه .من از اول پست بودم.تا دوساعت دیگع حاضر و آماده جلو در باش .بای عزیزم دوزانو نشستم کف خیابون و زار زدم. مانی با عصبانیت گوشیم را زد به زمین و هزار تکه شد.نشست کنارم و گفت: _ الهی فدات شم.خودم نابودش میکنم .نمیزارم دست کثیفش بهت بخوره .ثمین جان .خواهری اگه بمیرمم نمیزارم اذیتت کنند فهمیدی؟ _ مانی, یه آدم چقدر میتونه بی غیرت باشه اخه,حالا چیکارکنم؟ _ببین ثمین خوب گوش کن ببین چی میگم.الان میریم خونت .تو تمام وسایلت رو جمع میکنی و میزاریم تو ماشین من .بعد یک چمدون دیگه برمیداری و با اون عوضی میری. منم پشت سرتون میام تا هرکجا که ببرت میام و تنهات نمیزارم. به دوستم میسپارم واسه پس فردا صبح زود واست بلیط بگیره .فقط امشب و فردا اون عوضی رو تحمل کن باشه؟خودم فراریت میدم و داغتو به دلش میزارم. _من خیلی میترسم نکنه بلایی سرم بیاره؟ -نترس عزیزم .داداشت مثل شیر هواتو داره.حالا بخند باشه _چشم.فقط اگه به کمکت نیاز داشتم چطوری بهت خبر بدم. _خب معلومه دیگه با گوشی _اخه آیکیو گوشیمو نابود کردی _فداسرت من دوتا گوشی دارم یکیش واسه تو _اوکی ممنون _قابل یگانه خواهرمو که هیچ رقمه نداره. با مانی به خانه رامین رفتم. تا وارد شدیم مانی تصویر رامین را دید .با تعجب برگشت و گفت: _این رامین شوهرته؟ _اره _من چقدر خنگم ,گفتم تو قیافت آشناست ولی یادم نیومد .تو جشن تولد این عوضی دیدمت _چییییی؟ _منو یادت نیست داشتی از پله بالا میومدی باهم برخورد کردیم.تو داشتی گریه میکردی؟ تازه یادم اومد خندیدم و گفتم: _وای خدا تو اون شبم بودی ولی نمیشناختمت. _اره حیف .وگرنه همون شب کسی که اشکتو درآورده بود رو میکشتم. _اره حیف شد اگه اون شب میدونستم داداشمی .شاید روز بعدش رامین جرات نمیکرد منو بزنه _بهت قول میدم یه روز تلافی کنم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ لبخندی زدم و گفتم: _مهم نیست .بهتره زودتر آماده بشم الانه که سربرسه. _من همین جا منتظر می مونم برو به کارت برس _چشم.میوه تو یخچال هست بردار البته نمیدونم باپول حلال خریده شده یا نه؟ _برو عزیزم من چیزی نمیخورم به اتاقم رفتم و چمدان بزرگم را برداشتم .تمامی وسایلم را چیدم .همه وسایلی که قبل از ازدواج با رامین مال خودم بود را داخل چمدان گذاشتم .به همه وسایلی که او با پول حرام خریده بود دست نزدم.عکس های دونفره را برداشتم.همه را نصف کردم .عکس های خودم را برداشتم و عکس های رامین را هم زیر تخت انداختم.یک چمدان کوچک دیگر را هم برداشتم و چنددست لباس داخلش گذاشتم تا با رامین به آن مسافرت کذایی برم. از همان جا مانی را صدا زدم تابه کمکم بیاید و چمدان بزرگم را ببرد چون زیادی سنگین بود. مانی کنارم ایستاد و گفت : _خواهری چرا هنوز وسایلت تو اتاقه؟ _وسایلای خودمو برداشتم .اینا چیزایی که رامین خریده ,نمیخوام با خودم ببرمشون. _ولی دلم نمیخواد هیچ یادگاری از خواهرمن بمونهتو این خونه.پس با اجازه مانی به سمت کمدم رفت و همه وسایلهای من را تو تراس اتاقم جمع کرد .روکرد به من و گفت : _خواهری میری یه چیزی بیاری من اینا رو آتیش بزنم؟ _لازم نیست مانی _خیلی هم لازمه.برو عزیزم لبخندی زدم و به آشپزخانه رفتم. ژل اتش زنه با فندک را برداشتم و به اتاقم رفتم. مانی ژل را روی وسایلم خالی کرد و همه را آتش زد حتی به وسایل آرایشی هم رحم نکرد. به اتاقم نگاه کردم هیچ اثری از وسایل من نبود .انگار نه انگار چندماه یک خانم تو این اتاق زندگی کرده. خدارو بخاطر داشتن چنین برادر مهربان و غیرتی شکر کردم.بعد از ان همه اتفاق تلخ پیدا کردن مانی بهترین اتفاق زندگیم بود. مانی بعد از خاکستر کردن وسایل ها و خاموش کردن آتش به اتاق برگشت و گفت: _بریم ثمین جان _بریم .دیگه کاری تو این خونه نحس ندارم. _میخوای خونه رو هم آتیش بزنم خندیدم و گفتم: _نه ممنون راضی به زحمتت نیستم _خواهش میکنم خلاصه تعارف نکن. هردو باهم خندیدیم و از خانه خارج شدیم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 آفرینش زن 🌸 بانو پرسید: آقای دکتر شما هم مثل بقیه مردان معتقد هستید که زن باید در خانه بماند و خانه دار باشد! 🙄🤔 و نظر بانو : از پاسخ حیرت کردم و چقدر من از این باورهای زیبا دور بودم ... 🌹 خداوندا ممنونم که زن آفریده شدم... 🤲🏻☺️ 💥پیشنهاد ویژه دانلود💥 👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❗️زمانی که #عصبانی و خسته هستید به همسرتان گیر ندهید. ▫️بسیاری از خانم ها زمانی که عصبانی هستند به همسرشان غر می زنند و با این کار خودشان را تخلیه می کنند! اما این بدترین کار است‼️ 🔴 #همسرانه ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_هجدهم یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم:
جد و جدّۀ من یک خانه داشتند به این بزرگی. کجا؟ وسط یک روستا. من یک دهاتی ام. خانه شان حوض داشت. باغ کناری داشت. کف حیاطش خاکی بود. گوشۀ سمت چپ، ساختمان بود با سه تا اتاق، آشپزخانه و هال وسط. حمام و دستشویی هم بیرون بود. مثل خانه های الآن زیر دماغ نبود. جد ما صبح خروسخوان بلند می شد. اول یک دو رکعتی سجود می کرد؛ تا غروب بحث وجود بود. زمین داشت؛ کشت و کار می کرد. یک کاله سیاه و یک شلوار پاچه گشاد و گیوۀ دستدوز مشداکبر. لباسش هم گشاد و بلند بود. هشت تا بچۀ قد و نیم قد که خب حالا هیکلی و پیر شده اند هم داشت. نودسالی هم از هوای پاک استفاده کرد و مرد. کیف دنیا را برد و با لبخند هم مرد. جده ام یک موی بلند مشکی داشت تا پایین کمرش. دو تا چشم درشت سرمه کشیده و هیکلی ظریف. از همان خروسخوان به همراه جد برمی خاسته، یک دوگانه و یک صبحانه و شیر گاو بدوش و تخم مرغ ها را جمع کن و به بچه ها رسیدگی کن و غذا بپز و شب استقبال جد برو و کت و کلاه جد را با نگاه های مهربان تحویل بگیر و دو تا خسته نباشید و قربان کلام هم... وسط حیاط که آبپاشی شده بود، با سبزی دست چین و ماست دست ساز و غذای روغن حیوانی و سر سفره با هشت تا دختر و پسر بگو و بخند. بوی خاک نم خورده و چای ذغالی و گوشت برۀ علف تازه خورده. خستگی که غذا را لذیذ می کند و خواب بعدش را لذیذتر. دو کلام حرف شیرین و دو تا توبیخ و بکن نکن درشت... چهار تا شکایت و چشم و ابروی تهدید و... کنار چشمانشان چروک های دلنشینی بود که نشان می داد عمیق نگاه می کردند و چروک کنار لب هایشان یعنی اهل لبخند بوده اند. و من که یادم می آید چند سال آخرشان مهربانی شان کاری کرده بود که ما نوه ها دعوا می کردیم که چند روز بیشتر خانه های ما باشند. با تسبیح دستشان بازی می کردیم تا دست بکشند روی سرمان. مهدوی مثل جدّم است؛ به جدّم قسم. جدّ من توی عکس چنان شاداب به دوربین نگاه کرده که انگار تف می اندازد به زندگی ما و فوز می برد به دلمان که ببین دارم حالش را می برم. مهدوی همین طور نگاه می کند توی صورتت. فوز می برد که دارم زندگی می کنم. بعد تو حس می کنی خر مرادت سوارت است و تو داری لِه می شوی. پالن رنگی روی دوشمان انداخته ایم، خوشحال و شاد داریم به کل دنیا سواری می دهیم. یکی تلگرام می زند برایمان. یکی اینستا پر از عکس می کند برایمان. یکی مُد درست می کند برایمان. یکی نوع غذا. هات داگ، سگ داغ. سگ خودش چی هست که داغش چی باشد؟ گاهی که توی رستوران ها می رویم یک ربع اول اسم ها را سه دور رونویسی می کنیم تا خواندنش را یاد بگیریم بعد هم که با کلی غرور سفارش ایتالیایی، فرانسوی می دهیم می بینیم همین مواد کشاورزی خودمان است با کلی سس و رنگ. جد بزرگ به سلامت باشد، شیر گاوت سالم بود. نوش جان. یکی هم وسط همین رنگ و ریقیل ها اعتراض مدنی یادمان می دهد. چهارشنبۀ سفید. دخترها وقتی می آمدند سر قرار، یک دست سفید می پوشیدند. اعتراض به حجاب. من که نمی دانم فلسفۀ حجاب چیست! اما خودم ندیدم هیچ وقت اکیپ ما یک دختر باحجاب باحیا را بکشد تا روی... و یا آنها را با حرفهای فناتیکی به فنا بدهد. مگر اینکه چادرش بر باد هوا بود و نمی فهمید.. پسرها لذت چشمی می برند. همان چشم چران خودمان. آدم نیستند تا اگر دختری خودش را ارزان کرد کنار بکشند و بگویند ارزان نفروش. می گویند حالش را ببر خودش خواسته... من اگر مادرم چادرش را کنار بگذارد و یا این ملیحه بخواهد مثل همه، خودش را به هرز بدهد، خودم را می کشم. ای جدّبزرگ آن عصایت را بلند کن بکوب وسط وسط همه چیز. دیروز که داشتم اجدادمان را فسیل شناسی می کردم، دیدم اِ سرِ جدّۀ جواد هم یک چارقد است که سفت و سخت گره زده است. از جواد پرسیدم: موهای جدّه ات مثل خودت لَخت و قهوهای بوده؟ غیرتی شد و دو تا فحش آبدار داد که نگو. آمد در خانه مان...یعنی قرار شد بیاید گفتم: هرچی تصور کنی خوردم! در عکس ها عمه و عمو و خاله و دایی دو پشت قبلش هم محجبه بودند. جواد به گور رضاخان خندیده که از اصل خودش را مشتاق تمدن می داند. ماها همه از خاندان چارقد و چاقچوریم!! جدۀ من هم همینطور. توی خانه گیسو کمند، زبر و زرنگ و لُپ گلی؛ اما پا بیرون از خانه نگذاشته چادر کشون! یکبار مسخره کردم که ای بابا زن های بدبخت. مامان گفت: - بحث بخت بد و خوب نیست. آداب اجتماعی است. وسط خیابون که جای لباس مجلسی و آرایش نیست. هر جایی و هر کاری وقت خودش و جای خودش! یک چیزی را خودم هم باور نمی کردم؛ جد و جدۀ آرشام را که دیدم، مطمئن شدم یک اتفاقی بین دو نسل افتاده است. دور افتاده ام ببینم اصل و نسبمان به کی رفته که اینقدر وِل وضع داریم زندگی می کنیم. هدفشان از زایمان ما چی بوده؟ خودشان می دانستند دارند چه می کنند یا که فقط... . . 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_نوزدهم جد و جدّۀ من یک خانه داشتند به این بزرگی. کجا؟ وسط یک روستا. من یک دهاتی
جدّ آرشام عمامه بر سرش بود. جدّه اش پوشیده در یک چادر مشکی، از صورتش فقط یک صورت معمولی پیدا بود... به آرشام گفتم: - عکس از اینترنت گرفتی؟ گفت: - خر کیه اینترنت... ما به کجا رفته ایم؟ آنها مسیرشان کجا بوده؟ اینهایی که می بینی توی خیابان یک جوری لباس پوشیده اند که از همه طرف بیرون است و یک تکه پارچه سرشان است که کار تل مو می کند تا پوشش؛ همه به اجدادشان نرفته اند. اوضاع عقرب در قمری است. چه کسی درست می تازانده؟ آنها یا ما؟ آنها به سبک اعراب ما به سبک اروپا!!! اجداد ایرانیمان چه می کردند!! عقل می گوید چه؟ عرب، اروپا، عجم؟؟ اصلا عقل قد اینها هست؟ باید چه کرد؟ به مهدوی می گوییم: - عقل به چند بر؟ می گوید: - به همان بری که دل بَر، اندیشه بَر، خورد و خوراک بَر. وقتی مثل گوش مخملی نگاهش می کنیم، می گوید: - به خود خالق بَر! خالق خداست. برایش عرب و عجم و اروپا ندارد. چشم چشم دو ابرو دماغ ودهن یه گردو. همه مشترک است. سبزه و سفید و بور و سیاه هم همین ها را دارند. آب، برق، گاز، جنگل، آسمان و زمین و شب و روز هم که قاره نمی شناسد یکسان است. فقط آدم ها چند دسته اند. بعضی حیوانند، پس انسان نیستند. ظاهرا متمدن هم هستند مثل حیوان ها. اگر برهنگی تمدن است، خوب حیوان ها متمدن ترین موجودات زمینند. بعضی نیمه حیوانند. گهی رو به خدا، گهی رو به خودند. بعضی آدمند، عرب و عجم و ترک و اروپایی ندارد. نبودند، بود شدند. خدا هستشان کرده از نیستی. به وقتش هم نیست می شوند از روی زمین. ببین خدا چه گفته؟ سر می گیرم سمت آسمان. از کودکی گفته اند خدا در آسمان است. خدایا من که دوزاریم افتاده تو بغل دست من هستی، اما من باب عادت سر به آسمان می گیرم: - عرب و عجم نداری، اما حرف برایم زیاد داری. دو کلمه حرف حساب. می روم خانۀ علیرضا. نه. این روزها بارها تصمیم گرفتم اما نرفتم، تا اینکه خودش آمد. ظاهرش خوب بود. دوباره به جان هم افتادند و مادرش قهر کرده و علیرضا بیرون زده بود و آمد خانۀ ما! مادرش اگر مشغول سالاد و دسر نباشد، اگر سرش توی کانال ها و گروه ها نباشد، اگر با دوستانش قرار نگذاشته باشد برای کلاسهای تمرکز حواس و ایروبیک و یوگا، اگر تمام وجودش در به در نباشد، باز هم این قدر نمی فهمد که علیرضا و خواهرش را دریابد. پدرش هم اگر شرکت نباشد و سرش توی موبایل و دوست و رفیق و هر شب دو پیاله حتما مقابل ماهواره است با سریال های بی پایانش. با شوها و دخترهای عریانش که می شود لذت پدرش و حسرت مادرش و غصۀ بچه هایش. نداشتن که فقط مخصوص آنها نیست. خودم و خودش هم همین طوریم. بگویم می دانم که چه افکار وحشتناکی دارند؟ چه بگویم. علیرضا آرام اما تند می گوید: - از اونا دربیا! بکش کنار! می فهمی وحید؟ . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1