♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_نهم
✍ #ز_قائم
اینجا که رسید رنگ سودا پرید...همه میدونستیم آقای معظمی خیلی روی دروغ گفتن حساسه... و تا حالا چند نفر اخراج شدند
آقای معظمی رو به هدیه گفت:
_شما میتونید برید خانم شاکری....دستتون درد نکنه
هدیه خواهش میکنمی گفت و نامحسوس رو به من چشمکی زد و با لبخندی از اتاق خارج شد
رو به سارا با شوق گفتم:
_هدیه هم عجب کلکیه و ما نمیدونستیم...دستش درد نکنه
سارا هم با خوشحالی گفت:
_اره...بعد از اینکه از دفتر بیرون رفتم کلی ازش تشکر کردم...دختر خوبیه!!
مائده گفت:
_خب...خب بعدش چیشد؟
سارا گفت:
_معظمی رو به سودا گفت:
_خب...حالا چی؟؟...بازم من دروغ میگم؟؟
سودا سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
معظمی نفس عمیقی کشید وبا اخم گفت:
_خب...خانم امینی که تکلیفشون مشخصه...آقای مقدم شما باید تعهد بدید که دیگه مزاحم خانم باقری نمیشید تا از دانشگاه اخراج نشید....خانم باقری شما هم بفرمایید
تشکری کردم و از دفتر خارج شدم
سودا و فرهاد که از دفتر بیرون اومدند..
هر دوشون با نفرت نگاهم میکردند..
سودا جلوم وایساد و انگشتش را تکون داد و گفت:
_بخاطر توی عوضی از دانشگاه اخراج شدم....ولی منتظر انتقام باش
پوزخندی زدم که با فرهاد از دانشگاه بیرون رفتند.
مائده رو به سارا گفت:
_عجب ماجرا هایی پیش اومده و ما توی دانشگاه نبودیم
به کوسن تکیه دادم و گفتم:
_فکر کنم من اون روز عصر کلاس نداشتم...من و مائده و ریحانه کلاسمون با هم تموم شد
سارا رو به من گفت:
_چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده....خیلی وقته ندیدمش
به شوخی جواب دادم:
_چون یکی از دوستاش اصلا چند ماهه ازش خبر نگرفته و حتی شماره ای از خودش نداده
شرمنده نگام کرد و سرش را پایین انداخت...بعد از سکوتی کوتاه جواب داد:
_ببخشید زهرا...تو که میدونی چقدر برام عزیزی...بخاطر بابام مجبور شدم که شماره و آدرس خونم و به هیچکس ندم....حتی برای فرم دانشگاه هم آدرس دقیق ندادم
نفس سنگینی کشیدم و گفتم:
_میدونم....نگفتی چرا با پدرت بحث کردی؟
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سیام
✍ #ز_قائم
آهی از درد کشید و گفت:
_خلاصه....بعد از اینکه فهمیدم پیام از سوداست...هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که صدای محکم در زدن در اومد...فهمیدم بابامه...جوری مشت هاش را به در میکوبید که حس کردم الانه که در بشکنه...
همونطور که به در میکوبید با صدای بلندی که مطمئن بودم توی راه پله پیچیده و همه همسایه هارا بیرون کشیده، فریاد زد:
_ساراااا.....در و باز کن....میدونم خونه ای....در و باز کن عوضی....تو چجور بچه ای هستی که به حرف من گوش نمیدی....دختره ی خیره سر....تو هم به اون ننه ات رفتی...دیوونه ام کردی...درو باز کن....سارااا
از حرف هایی که بابام میزد هم بغضم گرفته بود هم عصبانی بودم
ولی حرفی نزدم و در و باز کردم
تا در و باز کردم به عقب هولم داد که سرم به میز خورد...جاری شدن خون از سرم را به وضوح حس میکردم....همونجا بود که فهمیدم سرم شکسته.
بابام با اینکه دید سرم شکسته اما بی اهمیت دوباره فریاد زد:
_واسه چی میگم با حمید ازدواج کن نمیکنی؟
میدونی زندگیت از این رو به اون رو میشه....بهتر از حمید کیو پیدا میکنی....پولدار خوشتیپ....هم من با پدرش قرار داد میبندم هم تو پولدار میشی دیوونه نفهم
پوزخندی زدم...باز هم فکر خودش بود...فکر اینکه پولدار بشه و پست و مقامی بگیره.
اصلا فکر من نبود...فکر اینکه من دوست دارم ازدواج کنم یانه؟؟....من به اون مرد علاقه ای دارم یانه؟؟
حرف حرف خودش بود...هر کاری را که میخواست انجام میداد
سکوت کرده بودم و حرفی میزدم.....از سکوتم عصبانی شده و گفت:
_تقصیر منه که بهت رو دادم....اره تقصیر منه...اگه نمیزاشتم بری خونه بخری و با اون ننه ات در ارتباط باشی اینطوری گستاخ و پرو نمیشدی
عصبانی شدم....درسته بابام بود ولی حق نداشت پشت سر مامانم که از جونم هم برام عزیز تر بود اینطوری بگه
مامان بدبخت من عاشق همین مرد بود چه گناهی کرده بود
ایندفعه من فریاد زدم:
_ببین آقای باقری....یا بابا جون...دیگه حق نداری پشت سر مامانم اینطوری بگی....مامانم خط قرمز منه...مامان بدبخت من مگه چیکار کرد که اینطوری ولش کردی و رفتی به ساناز جون چسبیدی....تو زن داشتی....بچه داشتی....که رفتی پیش ساناز....این خیانته
با دست راستش زد توی گوشم و دم گوشم داد زد:
_به تو ربطی نداری دختر جون....من عاشق سانازم و زنم و خیلی دوست دارم...از اولم ازدواجم با مادرت اشتباه بود....مادرت طمع پولم را کرده بود که باهام ازدواج کرد.. اونی که خیانت کرد مادرته
حس کردم از دادی که زد پرده گوشم پاره شد.....سرم شکسته بود و درد میکرد...از اون طرفم گونه ام گز گز میکرد
پوزخندی زدم و با بغض زمزمه کردم:
_مطمئنی ساناز طمع پول تو رو نداشت....همین الانشم با پولایی که میلیاردی میریزی به کارتش داره وقت خوشیش و ظاهرش میکنه....مامان من ولی هیچوقت چشمش به پولت نبود...چون عاشقت بود...ولی تو در کمال بی رحمی عاشق ساناز شدی....و مادرم و در حد مرگ کتک زدی و مجبورش کردی که از هم جدا بشین
اینقدر مادرم را با دوستی و خوشیت با ساناز رنج دادی که مادر من درخواست طلاق داد....
تو عاشق خوشگلی و ظاهر ساناز شدی نه خود ساناز... آقا فرزاد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ_تصویر#ڪلیپ_تصویری
✍سخنرانے استاد انصاریان
💠موضوع: داستان تڪان دهنده از عقوبت حق الناس
🔅
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💙🍃
🍃🍁
از یه متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟
گفت: کنار دریا، مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود.
اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید،
پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد.
اینطوری پای خود را گچ گرفت!
فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...
به خودت نگاه کنی خداشناس میشوی...
مغرور نشوید!
وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،
وقتی میمیرد مورچه او را میخورد.
شرایط به مرور زمان تغییر میکند،
هیچوقت کسی را تحقیر نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان از شما قدرتمندتر است.
یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند!
پس خوب باشیم و خوبی کنیم...🌸
🎆ملاقات شیخ حسنعلی نخودکی با #امام_زمان (علیه السلام) وگرفتن سرمایه حلال از آن حضرت
✨مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی می فرمودند: «برای مسئله یکسال تمام به عبادت وریاضت مشغول شدم ودرخواست من این بود که شرفیاب حضور حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) شوم وسرمایه ای از آن حضرت بگیرم.
❄️پس از یک سال، شبی به من الهام شد که فردا در بازار خربوزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است.
در اصفهان بازارچه ای بود که تمام دکّانهای اطراف آن خربوزه فروشی بود وبعضی هم که دکّان نداشتند خربوزه را قطعه قطعه می کردند ودر طبقی می گذاشتند وخورده فروشی می کردند.
🌴فردای آن شب پس از غسل کردن ولباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتی داخل بازار شدم از یک طرف حرکت می کردم واشخاص را زیر نظر می گرفتم ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امکان، در کنار یکی از این کسبه فقیر که طبق خربوزه فروشی دارد نزول اجلال فرموده است.
🌱مؤدّب جلو رفتم وسلام عرض کردم. جواب فرمودند وبا نگاه چشم فرمودند: «چه می خواهی؟»
عرض کردم: «استدعای سرمایه ای دارم».
آن حضرت خواستند جندک (پول خورد آن زمان) به من عنایت کنند.
🌿من عرض کردم: «برای سرمایه می خواهم».
پس از پرداخت آن خودداری فرمودند ومرا مرخّص کردند.
وقتی به حال طبیعی آمدم فهمیدم که هنوز قابل نیستم. لذا یک سال دیگر به عبادت وریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم.
🍀پس از آن روز گاهی به دیدن آن مرد عامی خربوزه فروش می رفتم وگاهی به او کمک می کردم. روزی از او پرسیدم: «آن آقا که فلان روز این جا نشسته بودند چه کسی هستند؟»
🌱گفت: «او را نمی شناسم، مرد بسیار خوبی است گاهگاهی این جا می آید وکنار من می نشیند وبا من دوست شده است. بعضی از اوقات که وضع مالی من خوب نیست به من کمک می کند».
🌾سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را می دانستم، مستقیماً به کنار طبق آن مرد رفتم ودیدم حضرت روی کرسی کوچکی نزول اجلال فرموده است.
🍁سلام عرض کردم. جواب مرحمت فرمودند وباز همان چند جندک را مرحمت فرمودند ومن گرفته سپاسگزاری کردم ومرخّص شدم.
با آن چند جندک مقداری پایه مهر خریدم ودر کیسه ای ریختم وچون فنّ مهر کنی را بلد بودم هر چند وقت، کنار بازار می نشستم وچند عدد مهر برای مشتریها می کندم، البته بقدر حدّاقلی که به آن قناعت می شود، واز آن کیسه که در جیبم بود پایه مهر بر می داشتم بدون آنکه به شماره آنها توجّه کنم.
🍂سالهای سال کار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود وتمام نمی شد ودر حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم».
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا سیستان
تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔
❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم تا بتونیم برای خانوادههای کم برخوردار این منطقه تعدادی سرویس بهداشتی و حمام بسازیم
🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای خانوادههای کم برخوردار کشور🔰🔰
6037-6919-8006-0586
به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم ت
✅ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ
این کارای خیر شاید ظاهرش کوچیک باشه
ولی برکت زیادی رو به همراه داره ..
از خِیر جانمونید ..
از همگی قبول باشه🤲
لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید
@mahdisadgi4
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_سیام ✍ #ز_قائم آهی از درد کشید و گفت:
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_یکم
✍ #ز_قائم
از این حرفم جری تر شد و ظروف تزیینی روی اپن رو روی سرم شکوند و داد زد:
_خفه شو احمق...لیاقت هیچی را نداری....همون بهتر که بمیری...
این همه دختر برای حمید سر و دست میشکنن اما تو ناز میکنی و قبول نمیکنی...
ببینم اصلا دوست داری با کی ازدواج کنی؟
با این پسرا که فقط زمینو میبینن و توی دستشون تسبیح میچرخونن
همینایی که ادعا پاکی دارند.
نیشخندی زد و ادامه داد:
_آخه احمق..اینا اصلا عاشق نمیشن از بس که زمینو میبینن و فقیرند.
حتی یه خونه و ماشین نمیتونن بخرن.
میخوای منتظر اینا باشی؟
بقول خودت تغییر کردی....تو هنوز همون ولگردی
سارا غمگین نگاهم کرد و ادامه داد:
_بدنم سر شده و یخ زده بود....تیکه های شیشه ظروف تمام توی بدنم فرو رفته بود...اما زخم دلم و توهینش قلبم را شکست و زخم دار کرد.
من تغییر کرده بودم...من دیگه اون سارایی که با یه شال گردن و مانتو جلو باز میومد بیرون نبودم....زهرا تو تغییرم دادی...
دستاش را گرفتم وگفتم:
_من تغییرت ندادم سارا...خودت خواستی که تغییر کنی....خودت کنجکاو شدی که در مورد اسلام بدونی..من هیچ کارم
لبخند پر محبتی زد و گونه ام رو بوسید وبعد از مکثی کوتاه ادامه داد :
_تمام ظروف شکستنی خونه را روی سرم شکوند که بی هوش شدم ولی در لحظه آخر شنیدم که گفت:
_فقط تا آخر همین هفته فرصت میدم که بیای و با حمید ازدواج کنی و گره جور دیگه ای نشونت میدم که تا عمر داری به غلط کردن بیفتی
و در کمال بی رحمی در و از بیرون قفل کرد و رفت.
با چشمان اشکی نگام کرد:
_خیلی بده زهرا....پدر آدم اینطوری باشه...اینطوری تهمت بزنه..پشت بچش نباشه...اینطوری بزنه...
خیلی بده
_زهرا؟؟
_جانم؟!
با بغض گفت:
_قدر پدرتو خیلی بدون....پدرت خیلی خوبه..مهربونه همیشه پشتته....
برات واقعا پدره
نه مثل پدر من
واقعا قدرش را بدون...تو خیلی خوشبختی زهرا که همچین پدری دارم.
نفسی از سر درد کشیدم و گفتم:
_قربونت برم...چشم.. قدر میدونم...بغض نکن...ان شالله درست میشه
_وقتی که چشمم را بی جون باز کردم مائده را بالا سرم دیدم؛ چشم هاش پف کرده بود
معلوم بود گریه کرده
بعد به مائده نگاه کرد و ادامه داد:
_وقتی چشم بازم دید کلی قربون صدقه ام رفت و بوسم کرد..
بعد از مرخص شدنم با خاله نفیسه اومدیم خونشون
بعد به نفیسه خانم نگاه کرد و گفت:
_میگم خاله!!مامانم زنگ نزده؟؟
نفیسه خانم لبش را گاز گرفت و به ما نگاه کرد...در مونده نگاهش کردیم که گفت:
_چرا خاله جان سه بار زنگ زد....دفعه آخر جواب دادم...نگرانت بود
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا سیستان
تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔
❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم تا بتونیم برای خانوادههای کم برخوردار این منطقه تعدادی سرویس بهداشتی و حمام بسازیم
🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای خانوادههای کم برخوردار کشور🔰🔰
6037-6919-8006-0586
به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم ت
✅ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ
این کارای خیر شاید ظاهرش کوچیک باشه
ولی برکت زیادی رو به همراه داره ..
از خِیر جانمونید ..
از همگی قبول باشه🤲
لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید
@mahdisadgi4
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_دوم
✍ #ز_قائم
با صدای لرزون گفت:
_وای!!....خاله چی به مامانم گفتی؟
_ چون خیلی نگرانت بود فقط گفتم که مریض شدی و حالت بده..
نفس راحتی کشید و گفت:
_ممنون خاله...واسه چی مامانم و توی شهر غریب نگران کنم؟!
چقدر این دختر مهربون و فداکار بود....با اینکه توی این شرایط بیشتر از همه به مادرش نیاز داشت ولی بازم نگران مادرش بود و دوست نداشت اذیت بشه..
سارا نگاهش را به من داد و گفت:
_میگم زهرا...کی زنگ زده بود که از آشپزخونه اومدی بیرون رنگت پریده بود؟؟
میخواست با این سوالش ما رو از فضای غمگین زندگی خودش بیاره بیرون
لبم را گاز گرفتم و جواب دادم:
_مامانم زنگ زده بود...محمد فهمیده من تنها اومدم یکم ناراحت و عصبانیه
سارا با چشم های گرد نگام کرد و گفت:
_یعنی چی؟؟....یعنی نمیذاره تنهایی بیای بیرون؟...آقا محمد اینطوری نبود....همیشه خودت میگفتی بهتر از محمد برادری وجود نداره.
خندم گرفته بود.....تا کجاها پیش رفته بود ذهنش....خنده ام را با گاز گرفتن لبم قطع کردم وجواب دادم:
_نه عزیز دلم....اون ذهنت تا کجاها که پیش نرفته؟ محمد دوست نداره ظهر ها و شب ها تنهایی بیرون برم....به مامان زنگ زده بود...مامانم هم گفته بود که اومدم خونه مائده...فکر کنم یکم عصبی شده....وگرنه من میدونم چیزی تو دلش نیست
شرم زده گفت:
_ببخشید زهرا همش تقصیر منه....سر ظهر کشوندمت اینجا....شاید آقا محمد دعوات کنه....اگه خواست حرفی بزنه بگو تا من بهشون بگم که چیشده و از عمد نبوده
-قربونت برم چرا شرمنده....تقصیر خودمه....حداقل باید بهش یه خبری میدادم
با صدای زنگ گوشی ام هول شدم و تند گفتم:
_ایندفعه حتما محمده
نفیسه خانم رو به من گفت:
_جواب بده زهرا جان!!....ان شالله که خیره
چشمی لرزون گفتم و تماس را جواب دادم:
_الو سلام داداش
صدای نفس های عمیقش را از پشت گوشی به وضوح میشنیدم..
سرسنگین و سرد جواب داد:
_سلام....پایین منتظرتم
و تماس را قطع کرد....دلم به یکباره شکست....با اینکه داد سرم نزده بود ولی با سردی صداش دلم شکست...معلوم بود خیلی ععصبانیه....و داره خودشو کنترل میکنه
مائده با نگرانی گفت:
_چیشد
با صدای لرزونم جواب دادم:
_فقط گفت بیا پایین منتظرتم. سرسنگین و سرد جوابم را داد...این از هر فریادش بدتره....دلم شکست مائده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_سوم
✍ #ز_قائم
مائده من و توی آغوشش کشید ....توی آغوشش که کشیده شدم...بغضم شکست و اشکم سرازیر شد.
مائده ولی همچنان سکوت کرده بود و دستش و پشت کمرم مالش میداد..
با گریه گفتم:
_کاشکی داد میزد...کاشکی یکی توی گوشم میزد ولی اینطوری سرد جوابم را نمیداد...محمد وقتی عصبانیه نه داد میزنه نه فریاد.....با صدای سردش آدم را غافلگیر میکنه
سارا با بغض گفت:
_قربونت برم...جان من گریه نکن...عصبانی بوده که اینطوری گفته...وگرنه تو همیشه میگفتی محمد خیلی دوستت داره و هیچی توی دلش نیست
از آغوش مائده بیرون اومدم و گونه سارا را بوسیدم و کنار گوشش گفتم:
_دیگه قسم جونتو نخور....جونت برای خیلیا با ارزشه
لبخند کم رنگی زد که نفیسه خانم رو به من گفت:
_زهرا جان عزیزم...نگران نباش...اون برادرته...مطمئناً تو رو خیلی دوست داره...هر چیزی هم بگه از سر دلسوزی و نگرانیه...برو دست خدا عزیزم
گونه نفیسه خانم را بوسیدم و در جواب حرف های قشنگش گفتم:
_درست میگین خاله ممنونم...امروز خیلی بهتون زحمت دادم
لبخند مهربونی زد و گفت:
_ تو مراحمی....کاری نکردم عزیزم.. دوباره بیا خوشحال میشیم.
_دستتون درد نکنه چشم حتما اگه عمری باشه میام
مائده آخر از همه گفت:
_مواظب خودت باش...آقا محمد خیلی دوستت داره..بهتره بگم عاشقته...پس مطمئن باش کاری نمیکنه که پشیمون بشه...تو جای همسرش را گرفتی...داداشت ازدواج نکرده ولی محبتش را برای تو خرج داده..
اگه حرفی زد سکوت کن مثل همیشه...ولی بعید میدونم کاری کنه و حرف نامربوطی بزنه..
لبخندی زدم که دوباره گفت:
_راستی...خونه که رسیدی بهت زنگ میزنی میگی چیشد؟
لبخند پرحرصی زدم و گفتم:
_باشه...چشم.. مو به مو میگم
میگم امشب هیئت میای؟
_اره فکر کنم میایم
_سارا چی؟
سارا از پشت سرش گفت:
_منم میام دیگه...
مائده با چشم های گرد نگاهش کرد و گفت:
_با این وضع؟
سارا قیافه متعجبی به خودش گرفت و گفت:
_چه وضعی؟؟
حتی اگه تیر هم خورده باشم میام
عزاداری برای ارباب تا دم مرگ واجبه
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه پس مواظب باشید
_چشم حتما..برو محمد منتظرته...بی خبر منو نزار
_چشم خداحافظ
_خداحافظ
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay