رمیصاء
بعثت خون ده: ام الادب، حضرت ام البنین (س) تویی اوج زنهای مردآفرین شدی بعد زهرا تو زهراترین تو ام ا
بعثت خون 1433- ده- از بلندای آسمان.mp3
9.14M
ماجرای کربلا شرح بلای زینب است
عصر عاشورا شروع کربلای زینب است
شرح صدرش در نمی آید به فهم اهل دل
صبر زینب آیت صبر خدای زینب است
پرچم سرخی که عاشورا به خاک و خون نهاد
بر سر پا باز با صبر و رضای زینب است
رو «اَلم نَشرَح لَک صَدرَک» بخوان کاین آیه را
عشق گفتا بعد پیغمبر، ثنای زینب است
#رمیصآوا
#بعثت_خون
#عصرعاشورا
#زینب_کبری(س)
28.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اثر جهانی یک زن...
کلیپ زیبای استاد رائفی پور در رابطه با حضرت زینب سلام الله علیها
#تماشایی
#حضرت_زینب(س)
@romaysa135
رمیصاء
بانوی شهید اشرف تیموری🌷🌷 #لشکر_فرشتگان #نگارا @romaysa135
بانوی شهید پروانه حمزه ایی🌷🌷
#لشکر_فرشتگان
#نگارا
@romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹
(روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی )
نویسنده: مولود توکلی
قسمت دوم
🌷🌷🍃🍃
میدانی فرشته جان! این شانهها حکایت غریبی دارد برای من. یاد شبهایی میافتم که در بحبوحه شور چهارده پانزده سالگیام تا نیمه شب با بچههای بسیج میماندم و هر بار که به خانه میآمدم چشمهایم قفل میشد در نگاههای نگران مادر که زور خواب به آنها نرسیده بود و پلکها را به زحمت باز نگهداشته بود تا برگردم و من را ببیند و آرام شود.
این شانههای سرد مرا یاد آن شبها می اندازد که دلش میخواست مرا در آغوش بگیرد. یاد آن شبها که عطش بوسیدن من روی لبهایش فریاد میزد؛ اما من با همه غرور نوجوانیام ابروهایم را در هم گره میکردم و بزرگ شدنم را به رخ میکشیدم. میدانی خواهرکم! آن روزها گمان می کردم این کارها، رفتار بچه ننههای لوس است که به آغوش مادر بروند، شانههایش را لمس کنند و بوسه مهربانش را بنوشند. اما حالا ببین که این شانههای سرد تشنه بوسه های مادر، چطور غرور مضحک نوجوانیام را تحقیر میکنند.
تو هم مثل من نگاهش کن فرشته جان. ببین که آوار هم نتوانسته روسری گره کردهاش را باز کند. انگار تقلای این بمب ویرانگر هم توان آن را نداشته که تاج عفاف را از سرش بردارد. دلم تنگ شده برای چادر و مقنعهاش که هیچگاه از روی ماه گونهاش کنار نرفت. دلم تنگ شده است برای آن روزها که هر وقت یکی از خواهرها به سن تکلیف میرسید روسری کوچکی برایشان دست و پا میکرد، با آن، موهای خرمایی رنگشان را میپوشانید و بوسهای بر پیشانیشان حواله میکرد. دلم تنگ است برای آن روزها که وقتی در آغاز نوجوانیام به نماز میایستادم غرق تماشایم میشد و با هر نگاهش هزار مرحبا روی لبهایش میشکفت.
همانگونه که هر روز با صد حمد و صلوات، مسعود را همراهی میکرد؛ همان روزها که بحبوحه انقلاب در هر کوی و برزنی احساس میشد. یادت هست فرشته! من دوازده ساله بودم و مسعود ۱۷ ساله. چقدر دلم میخواست همراهش بروم. میخواستم من هم کنار او و رفقایش در خیابانها شعار بدهم؛ اما مادر نمیگذاشت بروم. میگفت هنوز بچهای و ای کاش فقط چند سال بزرگ تر بودم تا بیشتر کنار قدمهایش راه رفته بودم؛ تا بیشتر آن همه شوق را نفس کشیده بودم. کنار مسعود بودن لذت عجیبی داشت خواهر. همیشه به قد بلند و رشیدش نگاه میکردم و کیف میکردم. حتی وقتی کوچکتر بود و با هم برفهای روی پشت بام را میریختیم توی باغچه حیاط و تپه ای میشد یک و نیم متری. بعد با هم درون تپه مان را خالی میکردیم تا یک غار دنج بسازیم و از همانجا پناه میگرفتیم مقابل دشمن خیالیمان و بعد با گوله برفی ها حسابی از خجالتشان در میآمدیم.
یادت هست به جای دشمن فرضی تو را نشانه میگرفتم و حسابی لجت میگرفت. من جرزنی میکردم یا تو، یادم نیست؛ که هر بار یه قل دو قل بازیمیکردیم یا وسطی و یا اسم فامیل آخرش از دست تو حرص میخوردم و تو از دست من.
اما خوب یادم میآید که کمی که بزرگتر شدی چقدر صبور شدی. در درسهایم همیشه خیالم تخت بود که هستی و مهربانانه و دلسوزانه کمکم میکنی. شکیباییات بیش از هر چیز یادم مانده است خواهر. انگار با همان صبر مثال زدنیات زندگیات را مدیریت میکردی. انگار با همان صبرت مراقب بودی که مبادا کسی از تو برنجد...
.
.
.
#ادامه_دارد...
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
#دختری_با_تمنّای_سرخ
@Romaysa135
رمیصاء
ماجرای کربلا شرح بلای زینب است عصر عاشورا شروع کربلای زینب است شرح صدرش در نمی آید به فهم اهل دل صب
بعثت خون 1433- یازده-سمت بهشت.mp3
14.97M
دشمن شده از صبوریاش درمانده
این شیر زن دلیر، این فرمانده
آن روز حسین یکصدا زینب بود
آیینۀ غیرت خدا زینب بود
هر چند امام و مقتدا بود حسین
پغمبر کربلا، ولی زینب بود
قسمت پایانی...
#رمیصآوا
#بعثت_خون
#زینب_کبری(س)
رمیصاء
8 روز ... 🔸0⃣8⃣ @romaysa135
#شمارش_معکوس
🔹🔸فقط یک هفته ی دیگر
تا برگزاری مهمترین رویداد فرهنگی استان مرکزی در حوزه بانوان....
0⃣7⃣
@romaysa135
رمیصاء
بانوی شهید پروانه حمزه ایی🌷🌷 #لشکر_فرشتگان #نگارا @romaysa135
بانوی شهید عصمت باقری🌷🌷
#لشکر_فرشتگان
#نگارا
@romaysa135
شب عاشورا بود. می دانستیم صدایمان در بیاید، عراقی ها می ریزند سرمان، دمار از روزگارمان در می آورند. یا بدتر، می ریزند توی قاطع معلولین و سالمندان، می زنندشان. اردوگاه، ساکتِ ساکت بود.
توی آن سکوت، یک دفعه صدای نوحه خواندن بلند شد. اول، آرام بود. گوش هایمان را چسبانده بودیم به دیوارها که صدا را بشنویم. خواهر ها بودند. داشتند عزاداری می کردند. کم کم صدایشان بلندتر شد. ما هم شروع کردیم.
سرِ آن سینه زنی، حسابی کتک خوردیم. عاشوراهای سال های بعد، دیگر عراقی ها جرات نمی کردند جلوی عزاداریمان را بگیرند.
#کتاب_من_زنده_ام
#کتیبا
@romaysa135
رمیصاء
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹 (روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی
دختری با تمنّای سرخ🌱🌹
(روایت زندگی شهیده اقدس فراهانی و شهیده عذرا سادات نورد، به روایت سعید فراهانی )
نویسنده: مولود توکلی
قسمت سوم
🌷🌷🍃🍃
از همان دوران دبیرستان، همکاری با ارگانهای فرهنگی را شروع کردی؛ با بسیج و انجمن اسلامی به گمانم؛ درست شبیه فعالیت مسعود که مثل یک رویایی شیرین بود برایم؛ که خیلی زود با یک بیدارباش صبحگاهی رفت.
در همان ماههای آخرین سال ۵۷ همیشه نبودنش مرا میترساند. یادت که هست خواهر! خمین شهر امام بود و به همین خاطر جو امنیتی شدیدی بر آن حاکم بود. حتی در یک تظاهرات تعداد زیادی از ادارات شهر در آتش سوختند.
مسعود لحظهای به زمین نمینشست و این شور عجیب او انگار همه ما را هوایی کرده بود. یادت هست برای استقبال امام سر از پا نمیشناخت و هر طور بود خودش را به تهران رساند تا با چشمهای خودش آن لحظه بینظیر را ثبت کند.
حضور مسعود نفس دیگری میداد به تک تک ما؛ همان گونه که رفتنش ما را هوایی کرد، هوایی تر از قبل؛ درست مثل یک نقطه عطف؛ شروعی برای تحولی دوباره.
مسعود همیشه چراغ آگاهیبخش خانهمان بود؛ اما حتما یادت هست که شهادتش دل و جانمان را بیدار کرد. آنقدر که هر کداممان بیشتر از پیش به تکاپو افتادیم. انگار این پیام شگفت خون بود که در وجودمان چنان بلوایی به پا کرد. یک شور وصف ناپذیر که با جان و روحمان کاری کرد که با تعصب و جدیت بیشتری پای آرمانهای انقلاب بایستیم.
انگار که وظیفه پاسداری از خونش در قلبمان موج میزند و تلاطم پر خروشش لحظهای آراممان نمیگذارد.
و چه حکایت غریبی داشت شهادتش! یادت هست خواهر! آن روزها کومله ها و گروهکهای دموکرات کردستان را ناامن کرده بودند و از همانجا به بعثی ها هم کمک میکردند. مسعود فقط سه هفته بود که اعزام شده بود. او و دوستانش سوار بر یک لندرور از سنندج به طرف سردشت حرکت میکنند؛ بی آنکه بدانند همان گروهکها سر راهشان کمین کردهاند و میخواهند توان لجستیک رزمنده ها را از کار بیندازند.
لندرور که به آنها نزدیک میشود صدای رگبار در فضای جاده میپیچد. خون از گلوی مسعود سرازیر میشود. سرنشینان لندرور اسیر و تا بیست و چهار ساعت شکنجه می شوند.
شکنجه! کلمه ای که نمیتواند اوج درد و زجر را به تصویر بکشد. نمیتواند نهایت غربت یک زخمی کنار یک وحشی را ترسیم کند. نمیدانم در آن یک شبانهروز چه گذشت بر نازنین برادرم و دوستانش.هیچکس نمیداند. تنها چیزی که میدانیم حکایت رها شدن چند پیکر غرق خون بر لب جاده است؛ آن هم یک روز بعد از حادثه.
میبینی خواهرکم! ما چنین داغی بر سینه داشتهایم و مگر داغ برادر گفتنی است؟!
یادت هست آن روزها و شبها را؟...
.
.
.
#ادامه_دارد...
#روایت_بانوان_حماسه_ساز
#دختری_با_تمنّای_سرخ
@Romaysa135
10.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دروغ_دختر_آبی
از عکسهای آیسان تا ماجرای خودسوزی سحر خدایاری
#تماشایی
#وقایع
@romaysa135