- هَم‌قرار'
💫📚💫📚 📚💫📚 💫📚 📚 #پارت‌اول‌رمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ
🎈🍃🎈🍃 🍃🎈🍃 🎈🍃 🍃 ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6 💎 ۹ نویسنـده: ☺️ -نه مامانم بابا حالش خوبه دیگه نگران نشیا؟! +یعنی خوب میته؟ (یعنی خوب میشه؟ ) راحیل خیلی به حامد وابسته بود... یاد شبی که "تازه حامد رسیده بود خونه، قبل من راحیل رفت درِ هال و باز کرد و خودشو انداخت بغل حامد!! حامد اومد تو خونه و منم رفتم به استقبالش.. تا خواستم کتشو بگیرم و ببرم آویزون کنم راحیل زودتر از من در تلاش این بود که کتِ حامدو در بیاره و بده دسته من! این وسط هم با شیرین زبونیش باعث شد خنده ای رو لبهای حامدم بیاد! "هَسته نباتی بابایی!" (خسته نباشی بابایی!) " مادرم همیشه میگفت: " وقتی همسرت میاد خونه، انتظار داره با روحیه ی شاد و خوبی روبرو بشه و زنش به استقبالش بره مخصوصا اینکه خسته نباشید هم بگه! نه اینکه ناراحت یا کلافه و عصبی بنظر برسه حتی اگه شده تظاهر کنه که خوبه" دلم برای مادرم تنگ شده بود دلتنگ مادرم بودم! غم نداشتن مادر تا ته دل میسوزونتت! غم نداشتن یه سایه، یه پشت و پناه! سایه ی دلم تنهام گذاشته بود! مامانی؟ بدجوری دلتنگتما!! با صدای راحیل که صدام میزد به خودم اومدم! یه ساعته به یه جای نامعلوم خیره بودم! +نَدُووفتیی!! خوب میته؟! (نگفتیی!! خوب میشه؟) پشت بندش گفت: +نمیلیم؟بلیم دیه!! (نمیریم!؟ بریم دیگه!) انگاری کلافش کرده بودم!! اره مامانم بابا خوبه فقط یکم حرفامو گوش نداده سرما خورده!! توهم حرف گوش ندی سرما میخوریا! اخم دلنشینی کرد و باز با لحن بچه گانه گفت! +پس به مهلاد بگو حلفامو اوش تنه! (پس به مهراد بگو حرفامو گوش کنه!) خندم گرفت و بغلش کردم! بریم پیش داداشی؟! سرگرم عروسکش شد و فقط گفت! +بلیم! لباسشو پوشیدم و اجازه ی مرخصیشو به پذیرش نشون دادم.. بارون هنوز نم نم میزد! نفس عمیق کشیدم و هوای تمیزو وارد ریه هام کردم و بوی خاک خیس مشاممو قلقلک میداد! دلم هوای مامانمو کرده بود! بشم همون رها کوچولوش!! یادم رفته بود نه ماشینی نه چیزی!! تو این بارونم نمیشه پیاده رفت! راحیل و بغل کرده بودم و رفتم کنار خیابون! خیابون شلوغ و پر بود از ماشین و تاکسی و رهگذرایی که با عجله داشتن از عابر پیاده رد میشدنـ دستی تکون دادم و تاکسی ای ترمز زد! -دربست؟! +بفرمایید! سوار شدم و درو بستم! دلم گرفته بود.. انگار قطره های کوچیک و بزرگ بارون به خورد دلم داده میشد که اینقدر آروم میشدم!! گوشیمو گرفتم دستم و دوبار رو اسم "mehri" زدم... سر دو بوق اول برداشت!! نگران بود! +کجایین رهـاجان؟! بچه حالش خوبه؟ - نزدیکیم..خوبه الحمدلله مهراد بیدار شد؟ +اره بیداره! ولی بهونه نگرفت براهمین زنگ نزدم تا یه دلت اینجا نباشه! -واقعا نمیدونم چطور جبران کنم!! مهری خانوم؟ راحیلو میدم دستت میرم جایی کار دارم! میخواستم برم یه سر پیش مامانم! دلم هواشو کرده بود! باصدای پی در پی دیدم گوشی قطع شد! دوباره گرفتمش نزدیک گوشم که صدای ضبط شده ای گفت که شارژم به اتمام رسید!! بیخیال شدم! -اقا سمت راست کوچه ی ... بےزحمت! به راننده آدرس دادم و رسیدیم! -اقا بی زحمت همینجا! پولو دادم و پیاده شدم! رفتم دم در تا زنگ آیفون رو بزنم ندا جلو روم ظاهر شد! زنگو زدم و مهری خانوم اومد درو باز کرد! -چیشد؟ +هیچی! -پس... فهمید چی میخوام بگم که چشاشو بست تند تند کلماتی رو کنار هم ردیف کرد تا بگه! انگار ترس از واگنشم داشت! -رهـا شیفتم تموم شد و تا قبل اینکه از بیمارستان خارج بشم برات یه روز مرخصی گرفتم.الانم اینجام تا پیشت باشم.اینجام تا پیش دردونه های خاله باشم! داشتم عصبی میشدم از این کار سرخودش که گفت: ببین رها تو نیاز به استراحت داری.. هروقتم که بهوش اومد میگم خبرت کنن ولی جان ندا مخالفت نکن! 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @tasmim_ashqane [💥]