- هَم‌قرار'
🎈🍃🎈🍃 🍃🎈🍃 🎈🍃 🍃 #پارت‌قبل‌رمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍
🌙💗🌙💗 💗🌙💗 🌙💗 💗 ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6 💎 ۱۰ نویسنـده: ☺️ سکوت کردم.. چقدر فکروذهنش شده بود آروم کردنم! حق بااون بود یکی مثلِ ندا تو یه نگاه بهم میگفت که "رها تو نیاز به استراحت داری" اما من اونی نبودم که با استراحت آروم بگیرم! چشامو روی هم بستم و باز کردم که به حرفاش خاتمه بده و خیالش از بابت من راحت بشه! ندا میدونست بیقراری من از چیز دیگست! تصادفے که نبود تک تک اعضای خانوادم رو به رخم میکشید حالا ندای بهوش اومدن حامدو قرار بود بهم بده! رفتم نزدیکشو منو کشوند تو بغلش.. در گوشش زمزمه کردم: -ندا من میرم جایی حواست به بچه ها باشه، باشه؟! +الان؟ کجـا؟ به شب میخوری رهـا،نرو -نه نگران نباش! +زود بیا -باشه ندا❤️ از بغلش بیرون اومدم از مهری خانوم خواستم سوییچ ماشین و برام بیاره! یه زانتیای مشکی که خنده های بابا و سوال پرسیدنای منو به یادم میاورد! یه زانتیای مشکی که بوی بابامو میداد تصویر اخم بابا رو نشونم میداد! اخمے که وقتی کلافش میکردم جا خشک میکرد رو صورتش! رانندگی و از بابام داشتم! بابام بهم یاد داده بود! " +ببین دخترم این الان بار چندمه گفتم، حواسِ خوشگل بابا کجاست؟! با اشاره گفت: نگاه وقتی بخوای ترمزو بگیری باید پاتو بزاری روی اون و مسلط باشی.. -چشم بابایی " این کلمات تو ذهنم اومد و رفت! به معنای اِکو شدن! آه.. باباجانم کجا رفتی؟ کجا رفتی رهاتو تنها گذاشتی!؟ خیلی تنهام بابا نیستی ببینی پشتم خالیه نیستی پدرانه بغلم کنی تو خنده هام نیستی تو بغلت گم بشم تو بغلت گم میشدم اما حالا نیستی و احساس بغل کردنت منو تو خودم گم میکنه! محو خاطرات گذشته باصدای مهری خانوم به خودم اومدم: +بفرما نداجان، بسلامت بری و برگردی سوییچ و گرفتم و در جواب حرفاش فقط گفتم: "چشم" برگشتم که ندا رو تو چهارچوب در دروازه دیدم.. سر و پا مشکی بود و از غَمِ من غمگین بنظر میرسید.. زل زده بود بهم به سمتش رفتم و گفتم: ببین ندا نگران نباش دیگه!! حالم خوبه ندا باورکن خوبه دستاشو روی پلکام گذاشت حرکتش جوری بود که انگار وقتی یکی بخواد یچیزو لمس کنه اروم گفت: بغضه تو نگاهتو میبینم رها این چی میگه؟ دستشو با دوتا دستام گرفتم و گفتم: هیچی ندا..من خوبم فقط یه کلمه گفت و متوجه شدم راضیه به رفتنم! +مواظب راحیل و مهراد هستم! بلاخره از کنارش رد شدم و رنجور و خسته تراز همیشه نزدیک ماشینم شدم، نداهم به طبع از رفتنِ من درِ دروازه رو بست ، منم سوییچو زدم.. درو باز کردم و سوار شدم.. دوتا دستامو روی فرمون گرفتم و سرمو تکیه دادم روش!! خودمو سپردم به خاطرات! خاطراتی که منو به جنون میرسوند! از آییه ے بالا چشمم خورد به عقب ماشین ولی قبلش چشای کبودو فرورفته تو نظرم اومد زیر چشام کبود شده بود! از کم خوابی بود! بیخیال شدم و سمتو کردم طرفیه عقبِ ماشین! یه بلیز آبی چهارخونه ی مردونه! دستمو دراز کردم و بلیز گرفتم دستمو اوردم سمت خودم! سمت بینیم گرفتم و بو کردم گرفتم تو مشتمو چنگش میزدم از دلتنگی از دلگرفتگی! بوی بابامو میداد بلیز دوست داشتنی بابام بود! روز پدر خودم براش گرفته بودم! باباا،ماماان کجااایین بدتر از روزای دیگه بهتون نیاز دارم خداا از خیال ناارومم بیرون اومدم با یه جمله فکر و ذهنمو دادم سمت مقصدم.. "حواست بهم باشه بابایی" پام روگاز بود و با سرعت میروندم سرعتی که همیشه از سر ناراحتی یا عصبانیتم بود.. هوا تاریک شده بود و جاده و خیابون خلوت و سوت و کور شده بود دیگه تقریبا رسیده بودم.. ماشینو یجا پارک کردم و پیاده شدم! صدای پارس سگا اون هم اینجا همیشه میومد اما چیزی نبود که من بخوام بترسم! چشمم به سَر در خورد.. که نوشته شده بود: " امام زاده قاسم " 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| ✨🎈✨🎈✨🎈✨🎈 @tasmim_ashqane [💥] 🎈✨🎈✨🎈✨🎈✨