💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سی_هشت
.
مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم:
-کی بود مامان؟ چی گفت؟😦
-هیچی...خالت بود😕
-خب چیکار داشت😧
-مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...🙁مینا قسمت تو نبود...😒یعنی از اولش هم نبود...😞
.
-چی داری میگی مامان 😭
-پسرم باید قوی باشی...😐باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای😕
-من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید 😭اخه رو چه حسابی؟چرا؟😨
-خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...😕نمیدونم شاید دلش از #همون_موقع ها جای دیگه بود...😑
-یعنی...؟؟😭
-یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای😞
- من باید باهاش حرف بزنم😭
-حرف بزنی که چی بشه؟😠 گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟😠اسم این عشق میشه؟😠 اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش
-مگه به همین سادگیه مامان😭
-ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی😞
-مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم 😭
-همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو 😔
.
دوست داشتم بمیرم😭...
بغض گلوم رو فشار میداد...سرم گیج میرفت...تمام بدنم میلرزید...به همه چیز لعنت میفرستادم..
رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم...😣😭کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم...فقط گریه میکردم...
وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم...
اینکه چقدر #پاک دوستش داشتم 😔
دلم برای خودم میسوخت...
برای مجید #بدبختی که همه چیزش رو از دست داده😞
برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره😢
.
گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم...📲
هر چی تو دلم بود نوشتم و
📲گفتم چه قدر نامردی کرده...
📲گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که:
.
📲((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم...😐 خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه))
.
.
چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و..😔
حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم😞
دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم 😔
چند روزی دانشگاه نرفتم
به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم.
.
بالاخره روز پنجشنبه شد...😞💔
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل
.
.
بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم...😣
دلم میخواست فقط راه برم...
تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد😭
هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔
تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢
رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریم گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭
از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیم
کلافه ی کلافه بودم..
دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود
حوصله هیچ و هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه😞
تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم
نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونوادم که چند روزی میرم مسافرت...
کولم 🎒رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون...
نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام کنم😕
به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه⛰😕
جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔
کم کم داشت طلوع افتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون....
تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم
که یه کلبه ای رو دیدم رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه.
دیدم یه امام زادست🕌✨
یه امام زاده تو دل کوه😍👌
یا الله گفتم و در رو باز کردم
کسی توش نبود...
جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔
گریه میکردم و اشک میریختم
و از خدا میپرسیدم چرااااا😭
خدایا چرا من؟؟؟😭
مگه چه گناهی کردم 😢
مگه من حق کی رو خوردم 😔
.
سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔
سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم اورده بودم🍘
شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟😞
💤✨💤✨💤✨
نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری.
ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو
بدون توجه به من رفت سمت قرآن✨ روی تاقچه.
یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت:
.
_جوون..خدا جوابت رو داده.. بخون.. اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو #بساز....فردا اومدم نباید اینجا باشی
و رفت..
✨💤✨💤✨
به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه
سوره ی بقره بود...✨📖
توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندن...
تا رسیدم به ایه ۲۱۶
به آیه ی :
✨« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما #بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما #بدتر است و #خدا می داند و #شما نمی دانید.».✨
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_ویک
.
خدا میداند و شما نمیدانید😢
خیلی به فکر فرو رفتم😔 اصن یه جور دیگه ای شدم
انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد
یه حس عجیبی بود
حس اینکه #صاحب داری
حس اینکه توی این دنیای شلوغ #تنهانیستی...
حس اینکه توی این ناملایملایت یکی #حواسش_بهت_است.
صبح 🏙 بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم... 🎒🚶
تصمیم گرفتم که اینقدر #قوی بشم😇💪 که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه
با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن😐👌
هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی...
نمیخواستم تو خونه نشون بدم.😎👌
نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن😔
نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم😕
روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم...
هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود😊👌
رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه...
اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد📿⚗
راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم😕
فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید...😨
که با چه امیدی پرش کرده بودم😔😥
که لیاقتم رو به #مینا نشون بدم😑
داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم... قوی باش مجید😊💪...
زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد
-سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین...فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه..
-سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم
بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم
زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده
با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم...🙁
یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست...😣
-ببخشید...اصلا حواسم نبود😔
-اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟
-نه...بازم شرمنده😔
-آقای مهدوی؟
-بله؟
-چیزی شده؟😟
-نه چطور
-اخه یه جوری هستید
-چجوری؟
-مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕
-راستش...هیچی ولش کنین😞
-هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم
-نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔
-یعنی چی 😦مسابقه کنسل شد؟😱😨
-نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم😞
-بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟😟
-چند روز پیش عقدش بود 😭😞
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه
خوشبختی یعنی که یه شهید تو زندگیت باشه...
شهید مدافع حرم: آقا بابک نوری هریس✨♥️
زمزمه : صدای خود شهید 🥰
"
««ما با حجاب مان جهاد میکنیم»»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
بہ ایـن قـَشنگے🌱!'
#قــرآن ••
بخونید خیلی قشنگه: اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند:
حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند:
جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم.
حضرت علي(ع) فرمودند:
پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند:
جايزه شمابه من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین.
ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ "ص" ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﻬﺮﻩ کسی که این حدیث رابه دیگران می رساند
حاج مهدی سلحشور چند شب قبل تو حرم حضرت معصومه میگفت:...دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. فکرش را بکن.. روز قیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان به بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نميدهد.💚
پخش این حدیث ارجمند صدقه جاریه میباشد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
صبح زود حمید میخواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز كرده بودم🙂
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود.
همین كه تخم مرغها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش،هم عصبانی بودم كه اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم كه نكنه طوریش بشه😰
حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت: آروم باش،تا تو آروم نشی بچه رو دكتر نمیبرم!
این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم😇
یه هفته تموم میبردش دكتر بهم میگفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت كردی دیدی بچه خوب شد...☺️
همسر#شهیدحمیدباکری
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #چهل_ویک . خدا میداند و شما نمیدا
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_ودو
-چند روز پیش عقدش بود 😭😞
-راست میگید😧چرا اخه.. چی شد یهویی😕
-خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔😑
-واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده
-بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞
-شما شکست خورده نیستید...اینو نگید
-چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...😞من رویاهام رو باختم...😢من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟😢
-نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..😕ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😐
-ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞
-من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...😐پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه...
تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...👌
وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...👌
وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟😳😐
-شاید اشتباه من همین کاراست...😒اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم😞
-بی عرضه بودن و نبودنتون رو #خودتون مشخص میکنین نه کس دیگه... 😐من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...😕اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم
.
اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...💭
برام عجیب بود...😳☹️
کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...🙄
مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو #دیده بود و #درک کرده بود...🤔
برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...😑
زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...☝️
نمیدونم... 😕
بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... .
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وسه
💓از زبان مینا...💓
چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز #خوب پیش میرفت..😍
بعد از سالها فک میکردم که دیگه #خلاص شدم😇 از دست گیر دادنهای بی مورد بابام...😌
فک میکروم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم 😇که چیکار میکنم و کجا میرم..😌👌
دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام #عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم..😍👏.
چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد..☺️💃
نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... .😌
محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود...😊
همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه..☺️😍
زندگی ای که سخت #منتظرش بودم..☺️
زندگی کنار کسی که #عاشقش بودم و این چند ماهه تو #رویاهام باهاش سیر میکردم...😌😍
چند هفته و #چندماه_اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت...😍☺️👍
همونجوری که فکرش رو میکردم...😎
اما...
#بعدازچندماه کم کم #رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد...😳😨
به من میگفت #نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم 😳
چون تو #سطح_ما نیستن😧 و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم...🙄
ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن...😑
.
محسن بهم میگفت
با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم😳😨 چون به ما #حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن...🙁
.
حتی به من #اجازه_نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم😶
و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو #من_بپرسم...😑😨
تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیزاشت😕😧
#اماخودش همیشه در حال گرم گرفتن😯 با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود...😧🙄
به خاطر #عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع #خسته شدم و بهش گفتم
-محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟😕😟
-در مورد چی حرف میزنی مینا؟
-چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟😟
-این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره😊
-قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن😐
-تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم...😏
-به نظرت الان هستیم؟😒اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی🙁
-گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی #فرق دارن😏
-بر فرض که حرفت درست باشه...😕مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟
-خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...😏اونا به ما ربطی نداره...
-واقعا که محسن😠😑
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وچهار
💓از زبان مجید💓
چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... 😊
شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود👌
تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود #مسابقه🏆⚗
چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم
تنها #هدف و #دلخوشیم همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب👉 کاملا امیدوار بودم به نتیجه😎✌️
.
راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه😊
در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد👌
.
شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت😒😕
.
اولین گوشی که بهم #سرکوفت نمیزد و #مسخرم نمیکرد به خاطر #افکارم...
اولین کسی که حرفام رو #درک میکرد...
✨البته همه این حرف زدنها با حفظ #احترام و تو چهارچوب شرع بود...✨
🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم👌 و نه یه بار اون من رو...
🌸همیشه #احترام هم رو داشتیم...
به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم👌
و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.😊
.
یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم😥😒
.
نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..😔
.
احساس میکردم دارم به زینب #وابسته میشم...
ولی این حس باید #سرکوب میشد.😞
.
اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه😕😔
البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا #لیاقت عشقم رو نداشت...😐
ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞
ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم.
.
📢روز مسابقه شد...📢
مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود
صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم...😊
خیلی استرس داشتم😥
وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦
تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊
.
-سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕
-اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم.
-چه جالب😕
-چی؟😦
-اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟😕
-خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه
-شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...😌🙈ولی خب همونطور که گفتم باید این حس #سرکوب میشد...😞
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وپنج
ولی خب همونطور که گفتم باید این حس #سرکوب میشد...😞
.
باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم...
.
قرعه کشی انجام شد👌
و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت...
مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار🔴 قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود...☺️
.
تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن...
ولی با رکورد نمونه ی ما که تو ازمایشگاه ازمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن...
هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد...☺️😊
از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره...😥
منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه...😌
.
همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میدا که حتی با زدن نصف رکورد ازمایشگاه هم ما قهرمانیم
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم☺
چون داشتم نتیجه تلاش ها ماه ها زحمتم رو میدیدم
نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب....
از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن 😊
.
بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه...😌✌️
وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن...
نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد...
چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم...
_واییییییییی😲نهههههههههه😫😭
نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود😥
اصلا باورم نمیشد😔این امکان نداره😢
اما همه چیز تموم شده بود...
رفتم یه گوشه از سالن نشستم...
و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو ازمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم.
حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم...
با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه...
توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من😔
چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امید میکنه؟😭
.
شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده..
-سلام...هستین؟😞
-سلام...بله...بفرمایین؟
-میخواستم عذر خواهی کنم ازتون😕
-بابت؟
-خب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد😞😓
-نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم😢
-شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟😒
-درک نمیکنید حالم رو...
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟😐😔
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وشش
-چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...😐☝️مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد...😕توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم...
ما کارمون تا قبل شکست #تلاش بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا #حسرت خوردن نیست...👌
با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...👉
چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...✌️نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😐
انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو #نقدا باهاتون حساب کنه...
درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این #ماییم که به این نماز و عبادت #نیاز داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش #منتی بزاریم...
.
.
حرف های زینب خیلی رو من #تاثیر گذاشت و من رو به فکر فرو برد...🤔
برام جالب بود که یه #دختر تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده...🤔💪
برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا #معروفن به #احساسی بودن اینقدر جلوی مشکلات #محکم وایساده....😯🤔
.
از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...😓
.
چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود #کمرنگ شدن ولی ادامه داشت.
.
ته دلم به زینب علاقه داشتم💓😊 و بهش فکر میکردم
ولی از بیانش بهش میترسیدم...😥
چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..😕
.
ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد😇
و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو #میدید ولی مینا نمیدید😞
زینب حرفام رو #میشنید ولی مینا نمیشنید😞
زینب بهم #توجه داشت ولی مینا نداشت😕
از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...😍☺️
راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...☺️👌
.
تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:...
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی