#خاطره_شهدا
💠 روزی احمد با تعداد زیادی مجله که تصاویر خواننده ها و رقاصه روی اون بود اومد خونه... 😳
مامان گفت: احمد جان اینا چیه آوردی‼️ چرا خریدی ⁉️
احمد رفت طرف باغچه و مجله ها رو آتیش زد‼️
و گفت: مامان اینا رو از باجه سر کوچه خریدم تا هم محله ای هام به گناه نیوفتن،
مامان گفت: پولشو از کجا آوردی⁉️
گفت: حقوق کار تابستونم رو استفاده کردم. 🙂
مامان گفت: مگه نمی خواستی موتور بخری ⁉️
گفت: هرچی فکر کردم دیدم موتور منو تا سر کوچه می بره ولی این کار تا بهشت.😇
مامان گفت: ولی تو این شهرک فقط همین یه باجه نیست. 😕
احمدگفت: می دونم ولی وقتی مُردم به خدا میگم وُسع من در همین حد بود. 🌹
❣اینچنین بودکودکی شهید #احمد_کشوری...
@Salambarebrahimm
رفقا به اندازه خودمون در راه خدا انفاق کنیم و هیچ کارنیکی رو کوچیک نبینیم شاید پیش خدا از منزلت بالایی برخوردار باشه😉
#تلنگر
همیشه...
مراقب حرف هایی
که میزنی باش‼️
مخصوصا وقتی
عصبی یا دلخور هستی.
بعضی کلمــــات
همچو تَرکِشی می ماند
که کنارِ قلب می نشیند.💔
نمی کُشد...‼️
ولی...
تاآخر عمر عذاب میدهد...❌
@salambarebrahimm
#التماس_دعافرج_وشهادت
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠اوج مظلومیت ...بیشتر نیروها بی رمق و خسته در گوشه و کنار کان
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 اسارت
از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت . قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد ، جعفر جنگروی هم آنجا بود . خیلی ناراحت و به هم ریخته . هیچکس این خبر را باور نمی کرد . مصطفی هم آمد و داشتیم در مورد ابراهیم صحبت می کردیم . یکدفعه محمد آقا تراشکار جلو آمد . بی خبر از همه جا گفت : بچه ها شما کسی رو به اسم ابراهیم هادی می شناسید !؟
یکدفعه همه ما ساکت شدیم با تعجب به همدیگر نگاه می کردیم . آمدیم جلو و گفتیم : چی شده ؟! چه میگی ؟!
بنده خدا خیلی هول شد . گفت : هیچی بابا ، برادر خانم من چند ماهه که مفقود شده ،من هر شب ساعت دوازده رادیو بغداد رو گوش می کنم . عراق اسم اسیرها رو آخر شب ها اعلام می کنه !
دیشب داشتم گوش می کردم ، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف می زد برنامه اش را قطع کرد و موزیک پخش کرد . بعد هم با خوشحالی اعلام کرد : در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب ، به اسارت نیروهای ما درآمده .
داشتیم بال در می آوردیم ! همه ما از اینکه ابراهیم زنده است خیلی خوشحال شدیم .
نمی دلنستیم چه کار کنیم . دست و پایمان را گم کردیم . سریع رفتیم سراغ دیگر بچه ها ، حاج علی صادقی با صلیب سرخ نامه نگاری کرد . رضا هور یار رفت خانه آقا ابراهیم و به برادرش خبر داد . همه بچه ها از زنده بودن ابراهیم خوشحال شدند .
✳️✳️✳️
مدتی بعد از طریق صلیب سرخ جواب نامه رسید . در جواب نامه آمده بود که : من ابراهیم هادی پانزده ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم . فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه گرفته اید !
هر چند جواب نامه آمد ، ولی بسیاری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهیم بودند .
بچه ها در هیئت هر وقت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا (س) می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۱۸ و ۲۱۹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
عزیزان بنده قصد تبلیغ مستقیم کانال های دیگمون رو نداشتم و باور اشتباه بنده به مجزا بودن این سه کانال ازهم بود در حالی که هر سه #مکمل هم هستن
شهدا قبل شهید شدن بصیرت داشتن و تو زندگیشون #بهترین برخوردات رو باخانواده داشتن خصوصا #همسر که از عاشقانه های شهدا مشخصه 😉
◀️باتوجه به شرایط کنونی جامعه بنده و همسنگران عزیز به خودمون واجب دیدیم در سه زمینه #شهدایی #بصیرتی #مهارت_های_زندگی فعالیت داشته باشیم
🕊الحمدلله کانال کمیل که متعلق به شهداست باتوجه به مهمان نوازی شهدا رشد خوبی داشته اما دوکانال دیگه زیاد شناخته شده نیستن و درخواست ما از شما حمایته ❤️ان شاءالله باهم در بصیرت افزایی خود و اطرافیان قدمی برداریم
🌹حمایت شما موجب دلگرمی ماست😊❤️
کانال بصیرتی و سیاسی #بصیرت_سایبری 👇
http://eitaa.com/joinchat/1646657543C4115473fd6
#پیشنهادعضویت 😉☝️
کانال #همسفرتاخدا باجملات ناب😁👇
http://eitaa.com/joinchat/38207491Cc6c96dd0d0
راستی
کانال بصیرت با #گلچین مفید ترین مطالب از ده ها منبع هست
از دستش ندید😉
ما نه #اصلاحطلب هستیم و نه #اصولگرا
ما انقلابی هستیم وپشتیبان ولایت✌️
#همسنگران عزیز در دوسنگر دیگه منتظرتونیم❤️
جزء هشتم(@Iran_Iran).mp3
4.06M
@salambarebrahimm
💠جز هشتم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
#شهید_گمنام_روستای #گنبدپیرمحمد
بخوانید بسیار جالب است
📝هر چی بیشتر دقت می کردم بیشتر مطمئن می شدم بله اینبار هم خودش بود همان پیرزن همیشگی تنها مهمان ثابت مزار.
مثل همیشه نزدیک رفتم فاتحه ای خوندم ولی این دفعه دلم رو زدم به دریا نشستم سر مزار وقتی گونه های خیس پیرزن را نگاه کردم بیشتر تعجب کردم تصمیم گرفتم واقعا جواب این سوال را که مدتیه ذهنم رو مشغول کرده همین الان بگیرم .
بعد چند سرفه بالاخره پرسیدم که علت حضور همیشگی شما سر مزار چیه؟
سرشو بالا گرفت گونه های خیسشو با لبه ی چادرش خشک کرد و گفت پسرم داستان من مربوط میشه به سال ها پیش .
وقتی که جنازه ی پسر شهیدم رو برام آوردن تمام دنیا برام بی ارزش شد اون روز برام مثل روز قیامت شده بود به سرو صورت خودم میزدم حتی از شدت ناراحتی زدم تو دهن خودم و سه تا از دندونام افتاد.
خواستم که برای آخرین بار با پسرم خداحافظی کنم و صورتشو ببوسم و موهاشو نوازش کنم هر کاری کردم بهم اجازه ندادند خلاصه آن روز در جوار همین امامزاده بزرگوار#سید_محمد_عابد(ع ) پسرمو دفن کردیم و هر هفته میومدیم سرمزارش .
تا اینکه سه سال بعد جنگ تموم شد و اولین دسته از اسرا وارد خاک کشور شدند ماهم از همه جا بی خبر شنیدم که پسرمون همراه اسرا به وطن برگشته .
فضای عجیبی بود ما که با دست خودمون پسر شهیدمون رو دفن کردیم حالا خبر برگشتش رو میشنیدیم تا روزی که از نزدیک دیدیمش هیچ کدام از اقوام باور نمی کردند میگفتیم حتما اشتباهی رخ داده یا تشابه اسمی بوده.
ولی وقتی برگشت فهمیدیم که واقعیت داره و ما کس دیگه ای رو بجای پسرم دفن کردیم .
از اون زمان تا حالا ذره ای از احساس مادرانه ی من به پسر #شهیدم کم نشده و مثل سابق به سر مزارش میام و مثل مادرش باهاش درد دل میکنم شاید از نظر مردم اینجا مزار یک #شهید_گمنام باشه ولی بدونین که این پسر منه .پسررشید من و پسر تمام مادران این سرزمین.
حرف های پیرزن که به اینجا رسید بازهم اشک از چشمانش جاری شد تصمیم گرفتم از این بیشتر مزاحم خلوت مادر و پسر نشم.
خداحافظی کردم در راه برگشت به بزرگی کار پیرزن فکر میکردم که بیست و چند ساله عهد خودشو فراموش نکرده
@salambarebrahimm
شادی روح #شهدا_صلوات
@salambarebrahimm
سوالی دارم از این
ابر و باد و مه و خورشید وفلک
ای که از روز ازل
گفت شما در کارید
خبر از
#یوسف گمگشته ما هم دارید...!؟😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اگر بزرگترین گناه رو هم انجام دادی فکر نکنی خدا طردت میکنه ها!!!
@salambarebrahimm
اونایی که بعد از هر گناه ناامید میشن حتماااا گوش بدن👌
#استاد_پناهیان
#خاطرات_شهدا
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن.
آن آقا گفت: يعني چي؟
😬گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتي جلوي آينه رفتم، خودم را نشناختم. 😝
پيش خودم گفتم سيد (پدرم) را سر کار بگذارم.😜 روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد.
بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.😏
😊گفتم سيد! کجا ميري؟
👨ـ بندهزاده مجروح شده آمدم ببينمش.
😏ـ آقازادهتان کي باشن؟
👨ـ آقا سيدرضا دستواره.
😜ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم.
😎ـ حاج آقا! ميداني کجاي آقا رضا تير خورده؟
👨ـ نه، اولين باره ميروم او را ببينم.
😎ـ نترس، دستش کمي مجروح شده.
👨ـ خدا رو شکر.
😅ـ حاج آقا! دست راست رضا قطع شده اگه نميترسي.
👨ـ خدايا! راضيام به رضاي خدا.
😅ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده.
👨ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن.
در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد... کمي ناراحت شد و اشکش درآمد.
😜ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچهات 10 دقيقه پيش شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: 😢خدايا! اين قرباني را از ما بپذير.
با خنده گفتم:😂😂 بابا! خيلي بيمعرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت.
پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:اي پدرسوخته!😁😄 اينجا هم دست از شيطنت برنميداري؟!»
@Salambarebrahimm
🌷شهید رضا دستواره🌷
📃ب نقل از خود شهید🌷
جهت شادی ارواح طیبه امام وشهدا صلوات🌷
@salambarebrahimm
#خدا، آن حس زیبایی است که در تاریکی صحرا
زمانیکه هراس مرگ می دزدد سکوتت را
یکی همچون نسیم دشت می گوید :
«کنارت هستم ای تنها!!!»
#التماس_دعافرج_وشهادت
nf00006402-2.pdf
7.63M
@salambarebrahimm
📘 کتاب زیبا و خواندنی
خرمشهر #قطعهایازآسمان
(خاطرات از منطقه عملیاتی)
بمناسبت ۳ خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر
ایستگاه_تفحص
@salambarebrahimm
💠نیمه شعبان سال 1369 بود.
گفتیم: امروز به یاد امام زمان (عج) می گردیم. اما فایده نداشت.☹️
خیلی جست و جو کردیم. پیش خود گفتم: یا امام زمان (عج) یعنی می شود بی نتیجه برگردیم!؟
در همین حین 4-5 شقایــ🌷ــق دیدم که بر خلاف شقایق ها، که تک تک می رویند، آنها دسته ای روئیده بودند.
گفتم حالا که دستمان خالی است، شقایق ها را می چینم و برای بچه ها می برم.😊
شقایقها را که کندم، دیدم روی پیشانی یک شهید روئیده اند.😔 او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم؛
@Salambarebrahimm
شهید #مهدی_منتظر_قائم
📚منبع : کتاب تفحص
🌷سیره شهدا
✾بچه ها می گفتند :
" ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده میدیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس میزند .. ؟ "
✾ بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد ، را واکس میزند .
✾ مشخص شد این فرد همان فرمانده ما ' شهید عبد الحسین برونسی ' بوده است.
🌷 #شهيد_سردار_عبدالحسين_برونسی
@SALAMbarEbrahimm
❁﷽❁
تو را ز یاد میبرم زمان معصیت ولی
مرا مؤاخذه برای غفلتم نمیکنی😔
#جهت_تعجیل_درفرج امام زمان پسند زندگی کنیم...
یک کلام:ترک محرمات انجام واجبات🌹
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠 اسارت از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت . قبل از ظهر آمد
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 فراق
یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت . هیچ کدام از رفقای ابراهیم حال و روز خوبی نداشتند .
هرجا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم . برای دیدن یکی از بچه ها به بیمارستان رفتیم ، گودینی هم آنجا بود ، وقتی رضا را دیدم انگار که داغ دلش تازه شده ٬ بلند بلند گریه می کرد .
بعدگفت : بچه ها ، دنیا بدون ابراهیم برای من جای زندگی نیست ! مطمئن باشید من در اولین عملیات شهید می شم !
یکی دیگر از بچه ها گفت : ما نفهمیدیم ابراهیم که بود . او بنده خالص خدا بود . بین ما آمد و مدتی با او زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خدا بودن چیست .
دیگری گفت : ابراهیم به تمام معنا یک پهلوان بود ، یک عارف پهلوان .
✳️✳️✳️
پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت . هرچه مادر از ما می پرسید : چرا ابراهیم مرخصی نمی آید ، با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم !
ما می گفتیم : الان عملیاته ٬ فعلا نمی تونه بیاد و ... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم .
تا اینکه یکبار مادر آمده بود داخل اتاق .
رو به روی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریخت ! جلو آمدم . گفتم : مادر چی شده !؟
گفت : من بوی ابراهیم رو حس می کنم ! ابراهیم الان توی این اتاقه ! همینجاست و ...
وقتی گریه اش کمتر شد گفت : من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده . مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود ، هر چه گفتم : بیا بریم خواستگاری ، می خوام دامادت کنم ،اما او می گفت : نه مادر ، من مطمئنم که بر نمی گردم . نمی خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشه !
چند روز بعد دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد . ما بالاخره مجبور شدیم دائی را بیاوریم تا به مادر حقیقت را بگوید .
آن روز حال مادر به هم خورد . ناراحتی قلبی او شدیدتر شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد !
سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا (س) می بردیم، بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود .
به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام می نشست .
هر چند گریه برای او بد بود . اما عقده دلش را آنجا باز می کرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می گفت .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۲۰ و ۲۲۱
جزء نهم(@Iran_Iran).mp3
4.11M
@salambarebrahimm
💠جز نهم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
@salambarebrahimm
#تلنگر
❌ اخلاق بد .....
مانند یک لاستیک پنچر است؛
تا عوضش نکنید ....
راه به جایی نخواهید برد❗️
در معنویت هم پیشرفت
نخواهید کرد❗️
#التماس_دعافرج
اگر چهره شهیدی را قاب و بنر و عکس پروفایل کردیم
اگر برای شهیدی صدها شعر و کتاب و مطلب منتشر کردیم
اگر به دنبال عطر گلاب قبر شهیدی ، قطعه به قطعه جستجو کردیم
اگر دور قبر شهیدی را حسابی شلوغ کردیم و برایش گل ریختیم
یادمان نرود
که
هدف چیست!
یادمان باشد
که
شهدا از ما چه خواسته اند...
@salambarebrahimm
یادشهدا بودن تنها گذاشتن نام کوچه به عنوان یک شهید نیست.
بلکه اعمال رفتار انسان باید مانند شهید باشد.🌷
🕊💕🕊
#عاشقانه_شهدا
@salambarebrahimm
سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد.
حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد،
دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود.
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟
گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جايش توي اين دنيا نيست.
🌷«شهيد حسين دولتي»🌷