eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.2هزار دنبال‌کننده
856 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• _میگما حلما... مثلاً قهر کرده بود. _بله؟! سرم را جلو بردم. _اجازه هست؟ چشمانش را گرد کرد. _برای... با لمس گوشه لبش حرفش را نصفه گذاشتم. سرم را عقب بردم، لپ‌های حلما اناری شده بود و چشمانش خجل. _جونم به این حیات! چه سرخی شدی تو... بابا ما پس فردا می‌خوایم ازدواج کنیم دیگه... _بسه! دستش را روی دهانم گذاشته بود‌. از زیر دستش شیطون خندیدم. _چشم... میان‌مان سکوتی دوید‌. حلما از بغلم بیرون آمد. متعجب حرکاتش را دنبال کردم. شاید ترسیدم که نکند از کارم ناراحت شده باشد. که دیدم حلما روی پا تختی خم شد و کتابچهٔ کوچکی را برداشت. کتابچه را در بین دستان باز مانده‌ام گذاشت. _برام می‌خونی علی؟ با صوت... دستی روی برجستگی "قرآن" کشیدم. _چرا که نه، ولی اول برگرد سر جای اولت تا بخونم. با لبخند در آغوشم خزید. به قرآن تفأل زدم و یکی از صفحه را باز‌. سورهٔ غافر، صفحهٔ چهارصد و هفتاد و چهار... گونه‌ام را روی موهای حلما گذاشته و قرآن بین‌مان گرفتم. آرام و با صوت شروع با خواندن کردم. _إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ لَّا رَيْبَ فِيهَا وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ(۵۹) وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ... لبخندم درآمد. _بفرما، ببین خدام میگه صدام بزن تا جوابت رو بدم! حلما دستش را به دستم گره زد. _من خیلی صداش زدم، جوابم رو هم داده. تو الان کنارمی دیگه! •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16361565408102814241829.mp3
5.03M
یاعلی مددی . ‌. 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : با این حرفم گریه ش گرفت رومو کردم به اون سمت و ادامه دادم این ننه من غریبم بازی‌ها رو برو اونجا برای شوهرت در بیار ، این کارات پیش من دوزار ارزش نداره _ تو اصلا شرایط منو نمیدونی ، به خدا هر زنی جای من بود همین کارو .... _ قسم نخور ، چی ازم سر زده بود که هر زنی جات بود همین کارو می‌کرد؟ انصاف داشته باش ... از من کوچیکترین خطایی تو این مدت دیدی ؟ _ چون ندیدم دارم میسوزم پوزخندی رو لبم نشست و گفتم : پس بزار ی چیزی بگم تا بیشتر بسوزی تو آتیشی که برای خودت خریدی ترنمم زن بود ... آرامم زن بود حتی فرزانه به شماها شرف داشت برو ... دهن منو باز نکن _ مریم اگر حلال نکنی ... _ چی شده به دست و پا زدن افتادی ؟ نترس من اونقدر پست نیستم برم بذارم کف دست شوهرت و دیگران ، برو به زندگیت برس و لطف کن دور منو بچه‌هامو خط بکش دستمو گرفت و گفت : مریم به خدا چند وقته نمیتونم بخوابم نگاهم به آقا حامد افتاد که آروم آروم بهمون نزدیک می‌شد _ درست مثل من ... منتها بی خوابی های من کجا و بی خوابی تو کجا چند قدم مونده بود به اینکه آقا حامد بهمون برسه ، برگشتم و به سمت پارکینگ پاتند کردم ، به ساعت نگاه انداختم دیر شده بود هر چند هنوز وقت بود اما "چک این" زمانبر بود و باید حداقل یک ساعت قبل چمدونو تحویل میدادم و این در حالی بود که تا فرودگاه کلی راه داشتم همین که سوار ماشین شدم شروع کردم به خوندن آیه الکرسی و همزمان پامو گذاشتم رو گاز و اونقدر سرعت گرفتم که وقتی رسیدم پاهام از استرس میلرزید ماشینو که تو پارکینگ یک پارک کردم چمدونو برداشتمو ریموت ماشینو زدمو دویدم به سمت آسانسور ، وقتی به گیت پروازم رسیدم خیلی خلوت بود اولش ترسیدم ، اما آقایی که انگار مسئول اونجا بود پرسید پرواز ۱۱۰۸ تهران هامبورگی؟ _ بله 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ بدو خانوم ، بدو برو داخل نفس راحتی کشیدم و وارد شدم _ پوفففف ... خدا رو شکر رسیدم با اولین قدمی که به داخل هواپیما گذاشتم تپش های قلبم هم شروع شدو کم کم به لرزش خفیفی تو دستام رسید ، قرصمو در آوردمو با کمی آب قورت دادم اونقدر استرس روبرویی با امیرحسین بهم غلبه کرده بود که با بلند شدن هواپیما انگار دریچه ی ذهنم به روی تموم مشکلاتی که تو ایران داشتم بسته شد و حالا فقط اون بود که تموم فکرو ذهنمو اشغال کرده بود تو مدت ۵ ساعته ی پرواز علی رغم اینکه زهرا شب قبل نزاشته بود درست و حسابی بخوابم ، حتی یک لحظه هم نتونستم چشم روی هم بزارم بالاخره اون پرواز کوفتی تموم شد ، بعد از اینکه چمدونمو تحویل گرفتم به سمت درب خروجی راه افتادم و تو صف خروج بودم که بیتا رو دیدم ذوق زده دستشو تو هوا تکون می‌داد و کنارش آقا مصطفی ایستاده بود با یه پسر خیلی خوشگل و سفید و تپلی تو بغلش همین که بهشون رسیدم بیتا بغلم کرد و کنار گوشم گفت الهی من قربون این چهره ی خسته و غمگینت بشم ، به خدا شرمنده تم گوشیتو که جواب نمیدادی اما حالا که اومدی اونقدر برات حرف میزنم تا راضیت کنم ؛ به جون محمدم مریم .... _آقا مصطفی : بیتا جان الان مریم خانم خسته هستند ، بریم خونه بعداً در این مورد صحبت می‌کنیم _ نه من مزاحمتون نمی‌شم میرم هتل _ بیتا : دیگه چی خاک به سرم ؛ ببین چی میگه مصطفی ؟ _ یعنی اینقدر از دستمون ناراحتید مریم خانوم ؟ _ نباید باشم ؟ _ من قول میدم که سر فرصت براتون توضیح بدم ، اما اول از همه باید با خودش حرف بزنید _ خب پس همین الان بریم پیش خودش _ امشبو استراحت کنید ، من فردا می‌برمتون 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
پارت عیدانه برای دوستان عزیزم عیدتون مبارک 🌸🌸🌸 حرفی ندارم بزنم جز اینکه بگم از الان تپش قلب گرفتم😓😬
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
25.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣مظلوم‌ عالم‌ 😅😂هیچ وقت با ویترین آدم ها زندگی نکنید. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401