🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part231
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
سوگند آرام گرفته و در فکر فرو رفته بود.
نوازشم را قطع نکردم.
لبخندی ملیح روی لبهایم بود...
سوگند ارزشش را داشت، فرصتش را هم.
فرصت اینکه یک نفر پل بین او و خدایش را برایش بسازد و هموار کند...
روح لطیف و شکنندهاش به یک حامی نیاز داشت، یک دست گرم؛
یک تکیهگاه محکم؛
یک بغلی پر حرارت...
کی بهتر از خدا؟
تقهای به در خورد و کلهٔ علی داخل آمد.
خندهاش پت و پهن بود.
_خوب زنداداش خواهرشوهری خلوت کردینها!
لبخند زدم بهش نگاه کردم.
خودش را داخل کشید. سوگند از روی پایم بلند شد. اشکش را گرفت و اخطارگونه به علی اشاره زد.
_آآ...علیآقا آشنا و غریبه ندارهها؛ پارتی بازی هم موقوف.
علی گرد نگاهش کرد.
_چیشده؟
سوگند طلبکار دست به کمرش زد.
_ماسکت کو؟
ابروهای علی بالا رفت و روی لبش منحنی زیبایی نشست. انگشتش را حالت قلاب گرفته بود و بند ماسک از آن آویزان بود.
ماسک را تابی داد.
_اینهاش خانم خانما.
ما حواسمون جمعتر از شماست.
سوگند کنف شده برگشت طرف من و پشت به علی برایش شکلک درآورد.
خندهام گرفت.
علی قدمزنان جلو آمد و همانطور که ماسکش را میزد، نچ نچی کرد.
_زنم زنای قدیم!
داره شوهرت رو مسخره میکنه میخندی؟
با دست جلوی دهانم را گرفتم تا خندهام جلوگیری بشود. ولی نمیشد چون سوگند همچنان داشت برای علی شکلک درمیآورد.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part232
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
علی برگشت طرف سوگند و چشم غرهٔ ریزی رفت.
_خواهر فقط تو، بقیه ادات رو درمیارن...
سوگند پشت چشمی نازک کرد و بادی به غبغب انداخت.
_هوم خودم میدونم!
پیشم شاگردی کردن.
علی متأسف سر تکان داد.
_رو نیست که، کارخونهٔ سنگپا سازیِ قزوینه.
شلیک خندهٔ سوگند به هوا رفت و علی هم پشت سرش. سرم سمت علی چرخید.
_آرمان باهات چیکار داشت؟
عجیب خندید.
_پونهخانم بدجوری دماغش رو سوزنده بود.
خندهٔ ناباوری کردم.
_واقعا؟
در چه حد؟
شانهای بالا انداخت.
_دیگه شدتش رو نپرسیدم ولی ضربه کاری بودهها!
بدجوری آرمان رو فیتیله پیچ کرده...
_هوف پونه هم عقاید و سلایق خودش رو داره، روحش آسیب دیده به این زودیها رام نمیشه.
_هوم...
حالا بیخی، تو داروهات رو خوردی؟
ابرو بالا انداختم.
_داروهای؟!
لب گزید و از جایش بلند شد.
سمت کیفش رفت و یک مشما پر دارو از داخلش درآورد.
_این داروها...
چشمهایم از حدقه بیرون زد.
_چه خبره؟
کلکسیون؟
لبخند غمگینی زد.
_نه اینا یار غارن. فعلا که هم شما خدمتشون هستین؛ هم اینا خدمت شما.
سرم را سمت سوگند کج کردم.
_قدر سلامتیت رو بدون!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوست عزیز من هر چیز خوبی که امروز تو میبخشی مطمئن باش دو برابرش بهت برمیگرده🥰🥰
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
مداحی آنلاین - نماهنگ هواتو کردم - صادق رجب.mp3
3.58M
هواتو کردم
هوای گنبد طلای حرم
چقدر شیرینه برا من
خواب شبهای حرم
چقدر دلتنگم چقدر بیتابم
صادق_رجب🎙
#دلتنگ_کربلا
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق این کلیپ از امامم خیلی جذابه
😅
مرد باید همینطور خفن باشه 😁✌️
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1143
اشک تو چشمام جمع شد
_ جامعه ی ما متاسفانه طوریه که اگه اینطور مسائل در مورد یک زن تنها مطرح بشه براش مشکلات زیادی رو به وجود میاره ، نمیخوام بعدها که بچه هام بزرگ شدند با حرفای اطرافیان ذهنیت بدی در مورد مادرشون پیدا کنند ، مریم من مثل برگ گل پاکه لیاقتش این نیست که بخوام زندگیشو تلخ کنم ، اونم برای چیزی که خودم ازش خواستم ...
من نتونستم اما از خدا میخوام اون مرد ارزششو داشته باشه و خوشبختش کنه
خانم هانا اشکاشو پاک کرد و گفت : حق نداری زود جا بزنی ... باید به یکی که بهش اعتماد داری بگی بره ببینه واقعا موضوع چی بوده
و دیگه نمیای اینجا باید همین الان با ما بیای آسایشگاه
_ خانم هانا در این مورد قبلاً حرف زدیم ، هزینه ی اونجا برای من سخته نمیخوام دیگه جیره خور خانوادم باشم ؛ اختلاف ارزش پولی کشور من با کشور شما زیاده
_ دکتر والتر : الان چه منبع درآمدی داری ؟ اون اتاق اجاره نداره ؟
هزینه سیستم گرمایشی آب برق ، هیچی هم نخوری نون و آب که باید بخوری ... پس جیره خور هستی و با این روند بازم خواهی بود ... و باید بدونی عمق فاجعه اونجاست که علاوه بر خودت ، بچههاتم الان جیره خور یکی دیگه هستند
اینا تو فرهنگشون اصلاً تعارف و طرف ناراحت میشه و اینجور چیزا نداشتند خیلی رک هر حرفی که به دهنشون میومد میزدند
این حرفش متأسفانه حقیقت داشت و خیلی به غرورم برخورد حتی تصورشم نمیکردم روزی برسه که یکی به خودش اجازه بده همچین حرفی رو بهم بزنه
_ دکتر : ببین امیرحسین شاید هزینه اونجا برات خیلی زیاد باشه اما از ی جایی به بعد دیگه خوب میشی و تموم میشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1144
با پیشرفتی که داشتی همه میگفتند تا چند ماه دیگه کامل میتونی رو پا بشی و حتی دوباره به کارت ادامه بدی ، من خودم کارتو تضمین میکنم تو بیمارستانمون منتها باید مثل قبل تمام تلاشتو بکنی
بعدشم که با توجه به اختلاف ارزش پول اینجا ، ظرف چند ماه میتونی تمام پرداختیهاشونو جبران کنی و از بچه هاتم حمایت کنی
_ خانومِ هانا : امیرحسین من با مدیر آسایشگاه صحبت میکنم ، تا اونجا که میتونه هزینهها رو کم کنه ، خودمم بابت جلساتمون هزینهای نمیگیرم ... ببین این حالاتت طبیعی نیست اینکه به مصطفی گفتی نفست میگیره تو اون اتاق ، یعنی ... یعنی ...
_ دارم دیوونه میشم ... منظورتون همینه خانم هانا ؟
چند لحظهای سکوت کرد و بد خیلی رک گفت : آره
پوزخندی رو لبم نشست و با انگشت شصت و اشارم چشمامو فشار دادم
_ میبینی دکتر چه موجود ترحم برانگیزی شدم ؟ از کجا رسیدم به کجا
یادتون هست بعد از جایزهای که پروژهمون تو اسپانیا گرفت چی بهم گفتید ؟
_ آره خیلی خوب یادمه ... گفتم امروز آرزو کردم ای کاش جای تو بودم
بهت حسودیم شد که با اون سن کمت اونقدر موفق بودی
_ تموم شد ، دیگه حسرت نمیخورید
_ امیرحسین ... میدونی چرا من اینقدر بهت نزدیک شدم
_ از خوبی تونه
_ نه ... این نیست چون تو این دنیای مدرن امروزی که عشقو فقط میشه تو افسانه ها پیدا کرد ، بالاخره یکی رو مثل خودم پیدا کردم با این تفاوت که مرگ ما رو از هم جدا کرد
اگر الان بود حتی اگر میدونستم با کسی دیگهای هست تمام سعیمو برای برگشتنش میکردم
_ غرور مردای ایرانی همچین چیزی رو نمیتونه تحمل کنه دکتر جان
من از فکر اینکه سر انگشت مرد غریبه ای به چادرش بخوره دارم دیوونه میشم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
هر سختییی که مریم داشت با وجود بچه ها ، خانوادش ، ترنم ، خاله شکوه و میثم و بقیه براش آسونتر میشد و قابل تحمل تر
اما امیرحسین این طرف نه کسی رو داشت که هواشو داشته باشه و نه امیدی داشت برای زندگی 😭😭
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part233
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِحلما"
انگشتانش را بهم پیچ میداد و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود.
سمتش چرخیدم. بدجوری مضطرب بود. دستم را روی پایش گذاشتم.
_هی...
آروم پسر چه خبرته؟
کلافه نگاهی بهم انداخت.
هوفی کرد و دوباره به کارش ادامه داد. چشمم را به در خانه دادم. لبم را زیر دندان گرفته و جویدم.
خوبه گفتم زود حاضر بشین...
در خانه باز شد.
نفس راحت کشیدن مازیار را شنیدم. مامان با مانتوی سبز و روسری یشمیاش از خانه خارج شد. پشت سرش در را بست!
اِ پس سوگند کو؟!
مازیار به احترام مامان از ماشین پیاده شد و اشاره زد تا مامان روی صندلی جلو بشیند.
_برو بشین مازیارجان، عقب راحت ترم.
مازیار کوتاه نیامد.
_امکان نداره طاهرهخانم. بفرمایید جلو.
مامان به ناچار جلو نشست کنار من.
_سلام مامان؛ پس سوگند کو؟
روی صندلی جاگیر شد و نفسی تازه کرد.
گره روسریاش را سفت کرد و به من نگاه.
_والا نمیدونم چش بود؛ یکم ناخوش احوال بود فقط...
مازیار بیخبر از هر جا رو به مامان گفت:
_اینجوری که بد شد.
کسی پیششون نیست؟
مامان از آینه به مازیار نگاه کرد.
_نه نیست، چیزیش نبود یکم حال ندار بود گفت خونه بمونه بهتره...
_اها. ببخشید اسباب زحمت شدم.
تیز به مازیار نگاه کردم. مامان لبخند گرمی زد.
_این چه حرفیه؟
توام مثل علی هستی برام.
نمیدونی چقدر خوشحال شدم که میخوای زن بگیری.
خجول خندیدن مازیار، بامزه بود و باعث خنده. سوییچ را چرخاندم و با خوشی گفتم:
_پس پیش به سوی مزدوج کردن آقا مازیار...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part234
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همنفسعلی"
به ساعت نگاهی انداختم.
دیگر حرف عروس و داماد باید تمام شده باشد، پس میشد به علی زنگ زد.
گوشیام را برداشتم و تماس گرفتم.
بوق اول و دوم را رد کرد و سر سومی جواب داد.
_یه لحظه...
صدایش نامفهوم از پشت خط میآمد. اجازه گرفته بود تا به تلفنش جواب دهند.
اوه اوه چه زمانی هم زنگ زدم!!
صدای گرمش بعد از خش خشی آمد.
_سلام حلما جان...
_سلام خوبی؟
چیشد؟
بله رو گرفتین؟
دلم اضطراب بود.
از ته دل آرزو میکردم جواب رد شنیده باشند و مازیار و سوگند برای هم شوند که...
علی خندان، برج آرزوهایم را به خرابه تبدیل کرد.
_دارن مازیار رو روی سرشون حلوا حلوا میکنن، جواب مثبت؟!
جوری رفتار میکنن انگار از خداشون بوده مازیار دومادشون بشه!
خندهای زورکی کردم و در دلم برای سوگند آه کشیدم. حرف علی هنوز ادامه داشت.
_میگما حلما...
غمگین گفتم:
_جان؟
_فکر کنم با این اوضاع باید عروسی ما و مازیار باهم بیوفته!
نمیدانستم چه بگویم...
شاید حکمت خدا این بود. از طرفی خدا را شکر میکردم که به قلب مریضم رحم کرده و علی را بهم داده...
از طرفی دلم برای سوگند میسوخت...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻