eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
859 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : بی اعتناء به حرفای بقیه نشسته بود و کارشو میکرد همینطور که نقاشی میکشیدم تمام فکرم این بود که اصلا به خواهر و برادراش گله و شکایتی نکرد از نحوه ی رفتارشون با بچه ها حتی به یکیشون نگفت امیرمحمد چه حسی پیدا کرده انگار کوهی بود که تموم مشکلات بچه ها رو تنها به دوش میکشید و دم نمیزد ، انگار اصلا نمی خواست با حرفاش حال کسی رو خراب کنه اون لحظه به این نتیجه رسیدم که فقط خودشو مسئول واقعی بچه ها میدونه و بقیه براش تو حاشیه اند و اینکه شاید به خاطر امیر محمد عذاب وجدان گرفته !!!؟؟؟ - زینب : واااای خاله.... چقدر قشنگ شده به خودم اومدم و زینبو نگاه کردم - خوبه ؟ دوسش داری ؟ دستاشو به هم کوبید و گفت : - آره خیلیییییی ، خیلی قشنگه بچه ها کنجکاو شدن و دورمونو گرفتند ؛ هر کدومشون شروع کردن به تعریف کردن و ازم خواستند که براشون بکشم زینب دستش را به کمرش زد و گفت: نخیرم ، شما که منو بازی ندادید ، برید از مامان باباتون بخواید براتون بکشند - امیر محمد : خاله پس هواپیمای من چی ؟ - برات میکشم عزیزم ، فقط بیا با گوشی من یه خوشگلشو دانلود کن برام زینب پری دریایی شو که هنوز رنگ آمیزیش ناقص بود برد و به همه نشون داد - دایی مرتضی : پس عروسمون طراح خوبی هم هست ! - ممنونم شما لطف دارید - زن دایی مرتضی : کلاس رفتی مریم جون ؟ - بله ، رنگ روغن و سیاه قلم می‌رفتم البته این جور چیزا رو دلی میکشم - نگاهم به امیرحسین افتاد که با خنده ای که رو لباش بود بهم چشمکی زد با لبخندی جوابشو دادم و رو کردم سمت بچه ها - زینب : خاله مریم ، فقط برای منو امیرمحمد میکشه ؛ مگه نه خاله ؟؟؟ - اگه قول بدید دیگه همیشه با زینبو امیرمحمدم دوست باشید برای همه میکشم ، البته اگر که زینب خانوم و آقا امیرمحمد اجازه بدن زینب از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ، دستای کوچولوشو به هم زد و با لحن خیلی با مزه ای گفت : - آره آره ، بیایید ازمون اجازه بگیرید!!! و پذیرایی با این حرف زینب رفت رو هوا مدتی گذشت و مشغول کشیدن بقیه ی نقاشی بودم که آقا مجتبی گفت : - امیرحسین ، حالا مطمئنی کبابت خوب میشه ؟ - بله آقا مجتبی ، ی بار که بخوری مشتری میشی حالا زیاد حرف نزنو برو سیخای کبابو بردار بیار ، حدود ۱۵ تا هم من آوردم که اونم میثم جان ، زحمت بکش از عقب ماشین برو بیار آبجی شما هم بی زحمت به تعداد برنج بزار - رضوان : چشم داداش بلند شدو ایستاد و رو کرد به حامد - حامد جان ،داداش این گوشتا رو هم بزار یخچال تا خودشو بگیره و همینطور جدی و پشت سر هم بهشون دستور میداد و اونا هم انصافاً تا جملش تموم نشده سریع بلند می‌شدنو حرفشو گوش می کردند 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. آفرین مریم بانووووو ، داری خوب خودتو تو دل بچه ها جا میکنی 😍👌 امیرحسین و چشمک🙊 مگه ازین کارا هم بلدن ایشون😅😅 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : البته دیگه الان جای سوال برام نبود اخلاق و منش امیرحسین به گونه‌ای بود که ناخودآگاه طرف مقابل را وادار به احترام می کرد ؛ دیگه خواهر و برادراش که جای خودشونو داشتند زندگیشو وقف خانوادش و مخصوصاً خواهر و برادر کوچیکش کرده بود ، به نظرم بایدم اینطوری می بودند برای امیرحسین !!! تو همین افکار بودم که متوجه شدم راضیه و خالش آروم آروم دارند گریه میکند سرمو انداختم پایین و به روی خودم نیاوردم - میثم : راضیه چی شده دوباره ؟ - هیچی داداش آقا مجتبی اومد پیششون و چون نزدیکشون نشسته بودم شنیدم که آروم بهشون گفت : - مگه من دیشب با شما اتمام حجت نکردم ؟ نگفتم وقتی اومدن گریه نمیکنید ؟ سوءتفاهم میشه برای مریم خانم امیرحسینم ناراحت می کنید رضوان هم الان میاد بهتون اضافه میشه بدتر میشه . - راضیه : آخه داداش سه ساله که رضوان و حامد اینجا رو خریدند ولی دریغ از ی بار اومدنش ، حرف که میزنه دلم آتیش میگیره ؟ میثم : خیله خب ... ادامه ندید ، پاشید برید بالا زشته خاله جان شما هم بریم هر وقت حالتون خوب شد برگردید چرا دلش آتش میگیره ، مگه چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ سرمو که بلند کردم دیدم امیرحسین نیست اطرافو نگاه کردم که از پشت پنجره ی قدی و بلند پذیرایی دیدم تو تراسه و با داییشو آقا حامد حرف میزنند نیم رخش به سمت من بود و هر از گاهی بر می‌گشت و نگاهی بهم مینداخت راضیه و خالش که رفتند ، تنها شدم بعد از ی مدت آرام (خانم آقا میثم) کنارم نشست و شروع کردیم به حرف زدن به نظرم دختر خوبی اومد ولی نحوه ی پوششی که داشت کاملا متفاوت بود ی مانتوی کوتاه جلوباز تنش بود و ی روسری که انگار به زور سرش کرده بود ولی فوق العاده مودب و مهربون بود بعد از مدتی منیژه با ی سینی چایی اومد و پیشمون نشست به روی خودم نیاوردم که از دستش ناراحتم - منیژه : مریم جون خوب این چند روزه بچه هارو گذاشتید پیش رضوان اینا و خلوت کردیدا !!! این واقعا چشه ؟؟؟!!! بیشعور ینی چی خلوت کردید ؟ من چی به این بگم آخه ؟ مگه اختیار بچه ها با منه که بزارم بیان یا نیان مشخص بود آرام هم با این طرز حرف زدنش جا خورده آخه مگه من چه هیزم تری به این فروختم ؟ نگاهم بی اختیار به سمت امیرحسین افتاد فکر کردم که چون بیرونه ، نور میوفته تو پنجره و دید خوبی نداره به داخل! اما ی لحظه که برگشت ، با دیدن منیژه که نزدیکم نشسته بود سریع بلند شد و با آقا میثم اومدن داخل یالا... یالا .... رضوان جان آبجی ، ی چایی میاری ؟ رضوان از آشپزخانه بلند گفت : به روی چشم داداش بشین الان میریزم برات 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. اوووه .... واقعا منیژه چه مرگشه ؟؟؟😠 منیژه اصلا هیچی راضیه چرا گفت دلش آتیش میگیره ؟؟؟😧 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
زینب دوست داشتنیه مریم 😍😍 جییییییییییغ😳😳 ممنونم ، دوست خوب شیطون و پر انرژی من 😉😉😊😊
سلام ، خدا رو شکر که رنج عشقو دوست دارید ، ولی واقعا الان سه پارت در توانم نیست ،شرمندم 😔 بزرگوارید ،دوست خوبم اما الان روزانه دو پارت رو داریما ❤️❤️
••• 👀وقتےداری،یواشکی‌یہ‌کار؎میکنی ... علاوه‌بر،چپ‌و‌راست ، بالارم‌یہ‌نگاه‌بنداز ... پ.ن:هیچی به اندازه ی گناهِ یواشکی به حضوره خدا بی احترامی نمیکنه.... بابا تو از یه بچه حیا میکنی از خدا حیا نمیکنی؟!....خیلی زشته خدایی🚶‍♂💔 (خیلی وقتا یاداوری همین‌جمله گناه رو تو نطفه خفه میکنه🙃)
سوال اولو من خیلی توضیح دادم بزرگوار چهار چوب اصلیه رمان واقعیه و بنده به خاطر افزایش جذابیت رمان بعضی چیزا رو مثل سن بچه ها تغییر دادم البته باید بگم خیلی از مادران هستند که سنین ۴۵ تا ۴۷ سالگی هم تونستند مجدد مادر بشن و فکر نمی‌کنم چیز خیلی عجیبی باشه 😉 واقعا چرا راضیه و خالش دلشون آتیش میگیره ،امر حسینو میبینند🤔
طفلک امیر حسین روحشم خبر نداره که چه خبر شده 😊 به نظرتون چه جوری میشه ، کفِ جاری جونو خوب آورد پایین ؟؟🤣🤣🤣
به نیابت از شهادت ؟؟؟؟؟😳😁 بلیییی ، جاریه مهربون 🙈 من از شما معذرت میخوام که منیژه جون هم اسم شما هستند😅😅
. 😂😂😂😂😂 دوست خوبم ، حالا شما خودتونو زیاد ناراحت نکنید ، این جور چیزا همیشه تو تموم زندگی ها وجود داره مهم اینه که بتونیم به بهترین نحو با این مسائل برخورد کنیم ،طوریکه لطمه ای به روابط نخوره ،نه ؟؟؟😊😊🌹