🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part150
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ عسلی"
ابرو بالا انداخت.
_اونوقت چرا؟
_چون یه همسری میخواد که باهاش این شکلی باشه!
کف دستم را نشانش دادم.
_صاف و تک رنگ!
همسری که عاشقانههاش بکر و تازه باشه...
بینیاش را چین داد.
_خودش بکر و تازه هست که هوس کرده من زنش بشم؟
نکنه چون ناقص شدم خیال کرده میتونی این مدلی هم امتحان کنه؟
وحشت زده دستم را مقابلش گرفت.
_نه نه! صبر کن پونه چقدر تند میری!
دستش را در هوا پرت کرد و صورتش را برگرداند.
_به هر حال، هر توجیه و دلیلی هم که بیاری من راضی نیستم! جوابمم منفیه...
لبهایم آویزان شد.
همان لحظه گوشیام زنگ خورد.
علی بود!
آیکون رابا هیجان کشیده و پر انرژی سلام دادم.
_سلام عزیزم...خسته نباشی!
صوت خسته و مردانهاش، دلم را ریش کرد.
_سلام بانو!
خسته؟
بگو له! دارم میمیرم حلما!
_خدا نکنه آقایی، کی میای؟
میخوام براتون چای دم کنم با گلمحمدی و گاوزبون. خستگیتون در بره تاج سرم!
بشاش و بامزه گفت:
_همین الان خوبه؟
سمت پونه برگشتم.
_من که از خدامه زودتر روی ماهت رو ببینم!
صورت پونه جمع شد و برایم عق زد.
شکلکی برایش درآوردم که صدای علی حواسم را جمع کرد.
_گوشت با منه خانم؟
_جان ببخشید، پیش این تحفه بودم.
_تحفه؟
_آره پونه رو میگم.
_آها، گفتی بهش؟
نیمنگاهی به پونه انداختم.
_آره ولی قبول نکرد.
_فکر میکردم. این آرمان خوشاشتهاس!
آخه تو رو چه به اون.
میگم حلما...
کشیده و ملوس گفتم:
_جانِ حلما؟
_ساعت چند بیکاری؟
_اگه برای شماست که همیشه بیکارم!
خندهای کرد؛
خسته و دلنواز.
_ممنونم!
برای آزمایش میگم.
دلم هری ریخت. وا رفتم و تحلیل.
_آزمایش...؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part151
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
لیوان یکبار مصرفی را پر آب کردم و قدمزنان سمتش رفتم. ضعیف و نحیف شده بود.
خم شدم و جلوی پایش زانو زدم.
_حلما جان...حلما خانم. بیا آب بخور بذار حالت جا بیاد.
سر بلند کرد.
دستانش را دراز کرد و دور لیوان قلاب.
_ممنونم.
کنارش نشستم و بهش خیره شدم.
دستان ظریفش میلرزید.
_خوبی؟
لیوان را پایین آورد و آرام لبهایش را تکان داد.
_میترسم.
_از چی؟
دستانش را در هم قلاب کرد.
_همه چی!
امروز که آزمایشها رو دادم، احساس کردم زیر پام خالی شد.
کمی بهش نزدیکتر شدم.
بیمارستان شلوغ بود. فقط توانستم دستم را دراز کرده و انگشتان یخ زدهاش را در دست بگیرم.
_ترست منطقیه!
ولی تا وقتی ما هستیم چرا میترسی؟
ملتمس به من خیره شد.
_یعنی تا آخرش پیشم میمونی؟
سرم را برای تایید تکان دادم.
_مطمئن باش!
_علی...
از حلما فاصله گرفتم و سمت صدا برگشتم.
آرمان یک دستش را به چهارچوب زده و به ما خیره شده بود.
ایستادم مقابلش.
_بله؟
صدایش را پایین آورد و آرام پچ زد.
_گفتی بهش؟
حرف زد؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
یعنی وقت نشناستر از آرمان وجود نداشت!
من داشتم حلما را برای عمل آرام میکردم آقا به فکر عشق مبهم خودش بود...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part152
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
با دندانهای کلید شده گفتم:
_آرمان واقعا خیلی بیخودی!
چشمهایش گرد شد.
_چته؟
چرا گاز میگیری؟
لبم را گزیدم.
_درست حرف بزن.
_من که حرفی نزده بودم. تو یه دفعه گارد گرفتی.
_تو میبینی الان تو چه وضعیم؟
بعد میپرسی گفتی یا نگفتی!
دست را در هوا پرت کرد و لحنش را کشید.
_خب حالا توام.
حالا انگ...
صدای حلما، حرفش را برید.
روی پا ایستاده و کنارم قرار گرفته بود.
چشمش به زمین بود و حرفش رو به آرمان...
_سلام، آقا آرمان جواب پونه منفی هست، دلایلش هم کاملا منطقیه.
یه بار توی رابطهٔ عشق و عاشقی ضربه خورده برای سری دوم دیگه نمیتونه اعتماد کنه!
نیمنگاهی به آرمان انداخت و محتاط گفت:
_اونم به شمایی که...
ابروی آرمان بالا رفت.
_که چی؟
حلما چادرش را جمع کرد و سرش را بیشتر پایین انداخت.
_شمایی که قبل از ازدواجتون کلی با خانمهای دیگه گشتین.
حق بدین که جوابش منفی باشه و نخوادتون.
آرمان نگاه میان من و حلما دواند.
_واقعا که!
ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!
اون اگه نظرشم مثبت بشه شما ها رأیش رو میزنید...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❌به مناسبت یلدا تخفیف خورد ❌
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتون باشه!
اگر چه گاهی تکه ابری جلویِ
تابش خورشید رو میگیره
ولی خورشید پابرجاست…
نزارید لکههایِ اَبرِ غم و مشکلات
مانعِ تابشِ خورشید به زندگیتون بشه
از زندگی لذت ببرید....
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯 زهرای خونه ی مامان باباتون کی بود ؟؟؟؟💫
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
هدایت شده از پشتیبانی حنا
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست برای باردارها 🙂❤️👆
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 زیاد که خوب باشی زیادی میشی،
بعضی وقتا باید بد بود،
واسه کسی که
فرق خوب وبد بودن رو نمیفهمه..!
و اما نظر شما..؟
👤"خسروشکیبایی"
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1090
_ از یه طرف به خاطر زینب و امیر محمد دستم بسته است ، نمیتونم از رضوان اینا دور بشم ، هر طوری که شده میان بچه ها رو ببینند یا با خودشون ببرنشون بیرون ؛ سه قلوهام بچه هستند ، بالاخره دلشون میخواد بیرون برن دنبالشون راه میفتند ؛ طفلیا تموم تفریحشون شده تو خونه فوتبال بازی کردن یا مسجد یا پارک سر کوچه
چند وقته امیرمحمد و امیرعلی باشگاه و کلاس زبان نمیرند ، میگن نمیخوایم بریم خسته شدیم اما من میفهمم ، دیگه بزرگ شدند خیلی چیزا رو متوجه میشن ، نمیخوان بهم فشار بیارند
ترنم از بچههام خجالت میکشم ... خجالت میکشم بعضی شبا شام بهشون نون و ماست میدم ، خجالت میکشم وقتی یه دونه رون مرغ میخرم میبرم خونه که خاله باهاش برای همه مون آبگوشت مرغ درست کنه ؛ خسته شدم که اغلب اوقات دست خالی میرم خونه و بچههام چشمشون همیشه به مشماهای خرید میثم و علی و وحیده
مدام چشمشون به دره که یکی بیاد و محض رضای خدا ببرتشون بیرون !
ترنم خسته شدم از تهمتها و قضاوتهای منیژه ، و حالا هم رضوان ... خسته شدم ...
مات زده اومد جلو و بغلم کرد ، و دیگه بغضم شکست و زدم زیر گریه
_ چ ... چرا اینا رو بهم نگفتی قربونت بشم من ، مگه من مرده بودم ؟
چرا اینقدر تو داری آخه ؟
_ حرف اضافهای بزنی یا بعدها بخوای با دلسوزیات سوهان مغزم بشی دیگه هیچی بهت نمیگم
_ چیزی نمیگم عزیزم ... قول میدم ، حرفاتو بزن
_ حرفم اینه که دلم میخواد با بچههام برم ی گوشهای که دست هیچ کسی بهمون نرسه
میدونی ... باید یه ماشین بخرم
_ میخری آجیه مهربونم ، خودم کمکت میکنم ، خودم برات ...
میون حرفاش و دلداریهاش با املاک بزرگی که سر چهارراه نزدیک خونمون بود تماس گرفتم گوشی رو که برداشتند اشاره کردم ساکت بشه
_ سلام با آقای صولتی کار داشتم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1091
_ سلام بله خودم هستم بفرمایید
_ پارسا هستم آقای صولتی
_ خوب هستید خانم پارسا ؟ مشکلی پیش اومده از مستاجرتون راضی نیستید ؟
_ نه خدا رو شکر آدمای موجهی هستند ، مزاحم شدم تا خونه کناریشو که خودمون ساکن هستیم برای فروش بزارم
_ ترنم : تو احمقی ، بده من گوشی رو ببینم
پا تند کردم به سمت انتهای سالن تا گوشی رو ازم نگیره
_ مثل خونهای که برامون اجاره دادید شیک نیست اما بازسازی شده ست با این تفاوت که طبقه بالاش فقط یک اتاق داره و بقیهاش یه سالن بزرگه که برای بازی بچهها بوده
_ باشه چشم فقط کی هستید ، خونه رو بیام ببینم برای قیمت گذاری ؟
ی دفعه گوشی رو از دستم کشید و دوید به سمت در خروجی
_ سلام آقای صولتی ، الان پسر خانم پارسا بیمارستان بستری هستند هر وقت بچه مرخص شد به شما اطلاع میدیم که تشریف بیارید ، خدانگهدارتون
گوشی رو قطع کرد و برگشت به سمتم
_ برای چی تو کار من فضولی میکنی ؟
_ دلم میخواد همچین بزنمت از جات بلند نشی
_ ترنم خواهشا تو دیگه درد نشو برای من ، اندازه کافی دارم میکشم ولم کن سر جدت
_ ولت کنم هر غلطی که میخوای بکنی؟
_ ببین الان من حالم خوب نیست یه چیزی بهت میگم بعد پشیمون میشم بیا برو خونت
_ هرچی دلت میخواد بگو به ی ورم هم نیست ، اما نمیزارم خونتو بفروشی
_ ترنمممممم !!!
_ ترنمو درد
الان از رضوان عصبانی هستی ، آشفته ای ، خسته ای ... تو این حال نباید تصمیم به این بزرگی رو بگیری ، مریم این خونه آینده ی خودتو بچههاته
_ اون یکی خونه هست براشون
_ آره هست اما برای امیرعلی چی ، هست ؟ امیرعلی از شوهرت ارث میبره ؟ خودت چی ؟ چه بخوای چه نخوای باید قبول کنی متارکه کردی ، و این ینی از قدرت خدا تو هم ارثی نمیبری و اگر بفروشی ینی عملا هیچی نداری
فکر میکنی همیشه جوونی و همین قدر عالی میتونی کار کنی ؟
وقتشه به برادرات و عموهات همه چیزو بگی
_ چرت نگو ، این همه عذاب کشیدم که اونا نفهمند ، حالا برم بزارم کف دستشون ؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401