بله حق با شماست ، این مشکلیه که واقعا در دوران نامزدی وجود داره و هوشیاری طرفین بخصوص خانومها رو میطلبه
منم با شما هم عقیده هستم ، اما این واقعیتی هست که برای اغلب جوونای ما در دوران نامزدی اتفاق میفته هر چند به اشتباه
قصد من از بیان رویدادهای این رمان بیان اتفاقات مطلقا درست نیست و چه بسا بعدها با رویدادهایی مواجه بشید که شاید اصلا قبول نداشته باشید ولی برای این زوج روزگاری اتفاق افتاده🌺🌺🙏
✨💫 ~#رَنْجِ_عِشْقْ ~💫✨
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/5
قسمت اول رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/120
قسمت 40 رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/396
قسمت 80 رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/1149
قسمت 120 رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/2283
قسمت 160 رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/2955
قسمت 180رنج عشق👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/3588
قسمت 200 رنج عشق 👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/4422
قسمت 220 رنج عشق 👆
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/5472
قسمت 240 رنج عشق 👆
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت264
سرراه به تعداد همه بستنی گرفت
وقتی رسیدیم ماشینو پارک کرد و با هم پیاده شدیم و از صندلی عقب بستنی ها و گوشت چرخ کرده رو که خریده بود به همراه ساک کوچولویی که برای بچه ها آورده بود برداشت
با همه سلام و احوالپرسی کردیم و با روی باز ، رضوان و آقا حامد تعارفمون کردند که داخل بشیم
ساعت ۱۰ صبح بود و صبحونه میخوردند ، با هم نشستیم روی مبل و خانمی که بعدا متوجه شدم یکی دیگه از خاله هاشه با روی خیلی مهربونی گفت :
- تبریک میگم خاله جون انشالله که خوشبخت شید ، پیر شید به پای هم
- امیرحسین : ممنون خاله جان
- مریم خانوم خیلی دوست داشتم ببینمت دخترم ؛ دوم عید که همگی اومده بودند منزل ما خیلی ناراحت شدم که نیومدی اما بعد که فهمیدم هنوز عقد نکردید و دیدم عذرتون موجهه!
- امیرحسین : انشالله بعد از عقدمون هر وقت فرصت کردیم بیایم اصفهان اول خونه شما میایم خاله
- حتما ؛ خوشحالم می کنید
- دایی مرتضی : بفرمایید که خوب موقعی رسیدید
- امیرحسین : ممنون ما صبحانه خوردیم شما بفرمایید
- رضوان : بیا داداش بشین که مریم جونم روش بشه بشینه سر سفره تعارف نکنید دیگه
- آقا حامد : چایی برامون آوردو گفت:
- بفرمایید اینم چایی
به ناچار سر سفره نشستیم
- امیرحسین : بچه ها کجان؟
- مجتبی : دیشب خیلی دیر خوابیدیم الان همشون خوابند
- میثم : چه خبره امیرحسین این همه گوشت واسه چی آوردی ؟
- میخوام امروز برای همه ی کباب مشتی درست کنم
- میثم : نه بابا ....مگه بلدی ؟
- آره یکی از دوستام عالی درست میکنه ، چند بار وردستش شدمو یاد گرفتم
- میثم : ایول... این حامد که دو
روزه اینجا به ما گشنگی داده بلکه تو سیرمون کنی !
- حامد : ای چشمتو بگیره میثم ، همین دیشب جوجه بهت دادم
- میثم : اون که قبول نیست کلی ازمون کار کشیدی
- امیرحسین : امروزم باید پا به پای من کار کنی
- میثم : ای بابا نخواستیم ، آرام بلند شو بریم ، اینجا فقط زورشون به من میرسه
امیرحسین : امروز میخوام همه تونو به کار بکشم
احسان (شوهر راضیه) : راضیه ، این همه ، داداشم داداشم میگردی بیا خودتم امروزشم تحمل کن
- رضوان : خودم قربونش میرم چی فکر کردید ، داداشم برای اولین باره که پاشو اینجا گذاشته
باید هرچی میگه ، رو چشمتون سریع انجام بدید.
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
ای کاش امروز ، ی جوری این زبون جاری جون کار نکنه ، تا این حال خوش چند روز اخیرشون خراب نشه ،نه ؟؟؟
گناه دارن خب 😊😊
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت265
خلاصه بین صحبت هاشون یکی یکی بچه ها از خواب بیدار میشدند و میومدند
امیرحسین خودش رفت دنبال بچه ها و بیدار شون کردو آوردشون پایین
زینب با دیدنم نشست تو بغلم و امیر محمد هم کنارم
نگاه همه رو روی خودم کاملاً حس میکردم گرچه باهم صحبت میکردند اما احساس میکردم که تموم توجهشون به سمت ماست
سعی کردم به خودم مسلط باشم و به روی خودم نیارم
زینب شروع کرد به تعریف کردن این چند روز با شیرین زبونیهای خاص خودش ، چند دقیقه ای که گذشت سفره ای برای بچه ها مجدد انداخته شد
زینب : خاله با ما میای صبحونه بخوری
- من خوردم عزیزم ، ولی میام کنارتون میشینم
سر سفره نشستیم و برای زینب ی لقمه گرفتم و دیدم امیرمحمد هم داره به ما نگاه میکنه ، برای اونم ی لقمه ی بزرگ گرفتم و دادم دستش ، اول با تعجب بهم زل زد ولی بعد با لبخندی ازم گرفتو تشکر کرد
- امیرحسین : آبجی اگه میتونی چهار - پنج تا پیاز بزرگ برای من رنده کن با گوشتا بردار بیار بدیم به این آقا میثم گل تا حسابی ورزش بده
- حامد : آره امیرحسین ، ی کم کار کنه بلکه زبونش کوتاه بشه
صحبت هاشون مجدد داغ شد و نفس راحتی کشیدم ، تو دلم از امیرحسین تشکر کردم که با حرفاش حواس جمعو پرت میکرد تا رو ما زوم نکنند
گوشه ی سالن سه چهار تا بچه که هنوز نسبت هاشونو نمیدونستم نشستند و بساط نقاشی پهن کردند
- زینب : خاله مریم اونا به ما نمیدن نقاشی کنیم
- چرا ؟
- میگن وسایلمونو خراب می کنی ، من داشتم با پاستل مبینا نقاشی میکردم که شکست ، بعدش ازم گرفت و دیگه نداد بهم
بلند پرسید : بچه ها منم بیام نقاشی؟
- نه تو نیا ، وسایلمونو خراب می کنی
- راضیه : بچه ها به زینب و امیرمحمدم بدید نقاشی کنند دیگه
یکیشون گفت عمه مامانم تازه اینا را برامون خریده خرابش می کنند
امیرحسین که متوجه بچه ها شد گفت : بهم زنگ میزدید براتون میاوردم
- امیر محمد : چند بار به آبجی رضوان گفتم زنگ بزنه ، نزد
- رضوان : عه ... ببخشید داداش اونقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت
- مجتبی : من رفتم که بخرم براشون ولی این اطراف مغازه ای باز نبود ، اگر باز بود هم این جور چیزا پیدا نمیشه که اینجا
یعنی اگه امیرحسین حواسش به بچه ها نباشه خواهر و برادراش اصلاً حواسشون نیست؟؟؟
خب اگه برای بچه های خودشون این لوازم قشنگو میخرند خیلی براشون سخت میشه که دو تا هم اضافه بگیرن بدن دست این دو تا بچه ؟؟؟
با صدای یکی از بچه ها به خودم اومدم
- امیرمحمد تو بیا ، به تو میدیم
- امیر محمد : وقتی به زینب نمیدین منم نمی خوام
و بغض ته صداش کاملاً واضح بود
- بیا بریم زینب ، همین امروز با داداش برمیگردیم خونمون ، دیگه نمیمونیم اینجا
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
چی تو دل امیر محمد کوچیک ما میگذره که ترجیح داده نمونه اونجا ؟😔
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆👆معجزه ای که تمام سحرها رو می بلعد...
راه از بین بردن سحر و جادو
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت266
منیژه با لبخندی گفت : آخه یکی از پاستلاشونو شکونده به خاطر اینه که نمیدن به زینب
پس مبینا بچه ی منیژه بود! چه افتخاری هم میکنه که بچش دیگه پاستلشو به زینب نمیده
توقع مدال افتخار داره که بندازیم گردن دخترش
اصلا اهمیتی به اینکه چی گفت ، ندادم
- رضوان جون ، من میتونم برم پیش بچه ها ؟
- بله عزیزم ، چرا که نه ، منتها نمیدونم کدوم اتاق رفتند
- پیداشون می کنم ، با اجازه
طبقه ی بالا چهار تا اتاق بود که همه رو باز کردم ولی نبودند ، متوجه شدم تو بالکن هستند
درو باز کردم و گفتم بچه ها بیایید تو چیزی تنتون نیست مریض میشیدا
- زینب : خاله مریم مارو میبری پیش خودت ؟
- سعی کردم به زور لبخند بزنم که نمیدونم موفق بودم یا نه
- آره عزیزم امروز میبرمتون پیش خودم
- بیاید تو می خوام با هم دیگه حرف بزنیم
بردمشون اتاقی که لوازمشون اونجا بود ، پشت سرمون در باز شد و امیرحسین اومد تو
زینب با دیدنش رفت تو بغلش نشست
- امیرحسین : امیرمحمد جان به یکی دیگه میگفتی که به من زنگ بزنه داداش ، من براتون میاوردم ، حالا هم چیزی نشده که ، بده قهر کردی اومدی بالا
امیر محمد با بغضی که جیگرمو میسوزند گفت : دیگه نمیخوام اینجا باشم ، دیگه بدون شما نمیمونم پیش اینا
ما همیشه وقتی میایم پیششون ، تنهاییم ، بچه ها همشون با مامانشون هستند ، هرچی میخوان هر چی که احتیاج دارن مامانشون براشون میاره ، شبا پیش مامان باباشون می خوابن ؛ خیلی وقتا میبینم که عمو حامد با پسرش کشتی میگیره
دیگه نتونست خودشو نگه داره و گریش گرفت
من...منو زینب ....همیشه تنهاییم
ما همیشه اضافه ایم.....
همشون خوبن مهربونند اما مثل تو نیستن داداش .
بابا مامانا ....هر چی هم که سرشون شلوغ باشه ... هی ...هیچ وقت بچه هاشونو یادشون نمیره اما منو زینب همیشه تو شلوغیا.... فراموش میشیم داداش😭😭
ماتم برده بود با حرفاش ، احساس کردم قلبم مچاله شده، اشک تو چشمام جمع شده بود و دلم میخواست زار بزنم
چقدر این بچه دلش پر درد بود
امیرحسین سرشو چسبوند به سینشو بوسیدش
- میریم داداش میریم
دیگه تنهاتون نمیزارم
سیبک گلوش بالا و پایین شد ، انگار اونم مثل من سعی میکرد بغضشو کنترل کنه ، با غمی که تو چشماش موج میزد بهم نگاه کرد و من قطره اشکی که راه فرارشو پیدا کرده بود از روی گونم پاک کردم
کی گفته شما اضافه اید ، تو و زینب همه ی زندگیِ منید ، من هیچ وقت شما رو فراموش نکردم و نمیکنم
دیگه تا خودتون نخواید نمیزارم تنها جایی برید ، قول میدم داداش 😔😔
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
چه غمی تو دل امیر محمد کوچولوی عزیزمون سنگینی میکنه 😔😔
به نظرتون مریم میتونه به این اوضاع سرو سامون بده ؟؟؟
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربانی را بکار
بالای هر زمینی و زیر هر آسمانی!
و اگر جای دانههایی که کاشتی را فراموش کردی،
روزی باران، جایشان را به تو نشان خواهد.
صبحتون بخیر و شادی♥️
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت267
خیلی سعی کردم که دیگه اشکام نریزه ، اما تازه راه خودشونو پیدا کرده بودند.
میتونستم به خوبی احساس امیرمحمدو درک کنم ، غم بزرگی تو دل کوچولوش سنگینی می کرد که برای یک بچه هفت ساله خیلی بود
اینکه تو جمع خانواده ی خودت احساس کنی که زیادی و اضافه هستی ،برای آدم بزرگاش وحشتناکه چه برسه به یک بچه ی این سنی😞
- امیرحسین : از این جا که رفتیم حسابی پنج تایی با خاله مریم و امیرعلی می گردیم
- زینب : امیرعلیو نیاوردی خاله ؟
- نبود ، رفته پیش حسین .
- امیر محمد : پس ، دنبال اونم بریم
امیرحسین دستی رو موهاش کشید و پیشونیشو بوسید و گفت : باشه عزیزم ، دنبال امیر علی هم میریم .
- امیر محمد از اینجا که حتما باهم میریم ، ولی میدونستی داداش براتون لوازم نقاشی خریده که از مال بچه ها خیلی قشنگتره ؟
- اشکاشو پاک کرد و با چشمای خیس و معصومش بهم نگاه کرد
- با دفتر نقاشی های بزرگ و خوشگل ... تازه برای بچه ها هم یک سری لوازم تحریر خریده بود که به عنوان عیدی بده بهشون ،حالا که اینکارو کردند ،که دیگه اصلاً نمیده
همشونو میدیم به تو و زینب تا اگه دوست داشتید ، خودتون بهشون بدید
- زینب : کجاست خاله مریم ؟
- پایینه ، داداش گذاشته تو ساک کوچولوی من که بچه ها دست نزنن
- زینب : آره داداش ؟
- امیرحسین با تعجب به من نگاه کرد وبعد از گفت : آره قربونت برم
بلند شدم تا برم ساکمو بیارم که امیر حسین دستمو گرفت و پرسید :
- کجا ؟
- برم بیارمشون دیگه
- نمیخواد شما بشین خودم میرم
وقتی آورد و داد بهشون بچه ها با ذوق و خوشحالی پکا شونو باز کردن
برق خوشحالی چشماشون تو اون لحظه برام دنیایی از لذت بود
- امیرحسین : البته بچه ها باعث و بانیِ اینا خاله مریم هستند ، باید از ایشون تشکر کنید
امیر محمد بلند شد و بغلم کرد و گونه مو بوسید
نا خودآگاه نگاهم به امیرحسین افتاد
اول تعجب کردو بعد کلافه نفسشو با فشار بیرون داد و خیلی جدی به امیرمحمد گفت :
- خیله خب ، امیر محمد جان بسه دیگه و ازم جداش کرد
خندم گرفت غیرتی شده بود ؟؟؟
امیرمحمد فقط هفت سالش بود و رو حساب بچگیش میخواست ازم تشکر کرده باشه
- زینب : خاله جونم دستت درد نکنه که یه کاری کردی ، داداش اینا رو برامون بخره ، از کجا فهمیدی من از اینا خیلی دوست دارم ، از مال مبینا هم خیلی قشنگ تره ، آبرنگم داره! الان میرم پایین بهشون نشون میدم
این چیزایی که گرفتید رو هم به هیچ کدومشون نمیدم ، مال ماست دیگه مگه نه ؟
- آره عزیزم مال شماست ، ولی به نظرم اگه اینا رو بدید بهشونو باهاشون دوست بشید خیلی بهتره ، چون با هم که نقاشی بکشید و بازی کنید خیلی بیشتر خوش میگذره تا تنها باشید .
بعدشم من نقاشیم خیلی خوبه اگه خواستی برات یه پری دریایی بزرگ میکشم ☺️☺️
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110