دوستان برای خانواده ای که #پدرشون۷۰سالشهمریضهستنتواناییکارکردن ندارن #هیچیازوسایلشونباقی نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن #فعلا۷۵۰۰تونستیم از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن کمک کنید امشب که شب ولادت حضرت مادر بتونیم این بدهی تسویه کنیم هرچقد در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س) #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1084
بعد از کلی حرف زدنو بازی کردن با بچه بالاخره همشون رفتند
میخواستم لایحه جدیدمو بنویسم اما امیر هادی حوصلش سر رفته بود و نمیزاشت ؛ مجبور شدم کلی براش نقاشی بکشم و اونم دست و پا شکسته رنگ کنه
دلم سوخت خیلی کم میتونستم براشون وقت بزارم ، فقط گاهی میتونستم پارک ببرمشونو اونجا غذایی دور هم بخوریم ، البته گاهی کلاس نقاشی هم براشون میزاشتم چه تو پارک چه خونه اما محدود به همینا میشد ، وقتی نمیموند تا بیشتر کنارشون باشم
موقع خواب که بچه ها با گوشی خاله تماس تصویری گرفتند ، بهشون گفتم رختخوابشونو تو پذیرایی بندازند و بعد شروع کردم به قصه گفتن
اونقدر حرف میزدند و شلوغ بازی در میآوردند که هادی هم سر وجد اومده بود بالاخره بعد از کلی مصیبت خوابیدند و من مجبور شدم تا ساعت ۲ شب بیدار بمونم و کارای عقب افتادمو انجام بدم
حوالی ساعت ۱۱ بود و داشتم آرای وحدت رویه ی جدید که پرینت گرفته بودم رو میخوندم که دیدم رضوان وارد اتاق شد
_ سلام مریم جان چطوری ؟
_ سلام ممنون ، شما الان نباید سر کار باشی ؟
_ نه دیگه امروز نرفتم به خودم مرخصی دادم ، صبح رفتم خونتون صبحونه رو با بچهها خوردم جای امیر هادی خیلی خالی بود ، ی دفعه دلم براش اونقدر تنگ شد که سر از اینجا درآوردم
_ خوش اومدی ، هادی هم خیلی حوصله ش سر میره بخصوص اینکه نظر آقا حامد این بود که اتاق خصوصی باشیم تا بچه بد تر از کسی مریضی نگیره و داستان بشه
_ ای جانمممم ... خب حامد راست گفته ، از کی خوابه ؟
_ ده دقیقه ای میشه
_ خب چه خبرا ؟
_ میبینی دیگه اوضاع منو تعریف کردنی نیست
_ میگم مریم ی سوال داشتم
_ بگو
_ چرا هادی رو بیمارستان کودکان نبردی ؟ اونجا دکترای خیلی خوبی داره
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1085
_ این دکترو آقا حامد میگفتند کارش خیلی خوبه ؛ الحمدلله تبهای امیرهادی از دیشب قطع شده
_ خدا رو شکر
نگاهی تو اتاق گردوند و لب پایینشو به دندون گرفت
_ چیزی میخوای به من بگی ؟
_ اممممم ... حقیقتش آره
_ بگو میشنوم
_ میخواستم بگم ... بگم ... اگر به من زنگ میزدی من ی فوق تخصص عفونی خیلی خوب سراغ داشتم نه اینکه سرخود به حامد زنگ بزنی
ابروهام پرید بالا و مات زده به صورتش زل زدم
_ خب ... اینجا بیمارستان تخصصی کودکان نیست
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم ، اول حس کردم منظور جمله ی آخرشو بد برداشت کردم اما با حرفای بعدیش متوجه شدم همون طوری فکر میکنه که منیژه فکر میکرد
_ ینی ... منظورم اینه که ...
اصلا این همه بیمارستان هست تو تهران ، چرا امیر هادیو آوردی تو بیمارستانی که حامد کار میکنه ؟
پوزخندی عصبی رو لبم نشست
_ منو چی فرض کردی رضوان ؟
من یه تار موی امیرحسینو با تموم دنیا عوض نمیکنم ...
باورم نمیشه تویی که اون همه به من نزدیک بودی و میدونی تو دل من چه خبره بشینی روبروم و همچین حرفی بزنی
_ چه حرفی زدم مریم ؟
به جای اینکه پشت سرت چیزی بگم رک و راست اومدم به خودت گفتم ؛ دلم نمیخواد از این به بعد با شوهر من تماس داشته باشی و جایی پیدات بشه که اون هست
بلند شدمو مشتمو کوبوندم روی میز پایین تخت امیر هادی و گفتم : احترام خودتو نگه دار رضوان ؛ حرفی نزن که بعدها فقط شرمندگیش برات بمونه
من اگر بچهمو آوردم اینجا برای این بود که با امیرحسین قبلا بچه ها رو آورده بودیم اینجا و متخصص عفونیشون حرف نداشت و اونقدر حال بچه م بد بود که فکر کردم آقا حامد میتونه برام وقت اورژانسی بگیره ... برای ذهن مسمومت واقعا متاسفم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ینی فقط دلم میخواد اینا به گوش امیرحسین برسه ...
بالاخره که سلامتیشو به دست میاره و برمیگرده ، اونوقت دلم میخواد ببینم روش میشه تو روی برادرش نگاه کنه ؟؟
😡😡
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر نوشته میشود اما
✨عشق خوانده میشود
صبر خوانده میشود
✨محبت خوانده میشود
ودلیلی برای ادامه زندگی
✨خوانده میشود
مادر نوشته میشود
✨ومیتوانی با همین کلمه
چهارحرفی زندگی را معنا کنی
روز مـادر مبارک
پیشاپیش روز مادر به تمام مادران سرزمینم مبارک
🍃🌺💫🫧
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَرمـــودِه خُـــدا بِـــه پِیـــغَمبَر
اِنـّــا اَعـــطَـــیـــناکَ الکُـــوثَـــر
دَســـتامون بِه دامَـــنِت مـــادَر...
🌱ألسَـّــلاٰمُ عَليْڪِ يا مَولاٰتي
🌱يا بِنتَ مُحمّدٍ الْمُصطَـفىٰ
🌱يا زُهـرَةُ الْـزَّهـــرا سـَــلاٰمُ اللهِ عَلَيهٰا°♥️°
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part146
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
درست در خال زده بودم.
سوگند مات مانده و دنبال توجیهی بود.
اما در نتیجه؛ تسلیم شد و سرش را پایین انداخت.
_خیلی ساله؛ ولی میدونم هماندازهٔ مازیار نیستم.
دستم را لای موهای مشکی و موجدارش کردم.
_خدا تا حالا سرنوشتهای عجیبی رو نوشته!
شاید تو و مازیارم یکی از اونا باشی...
امیدوار به من خیره شد.
_یعنی میشه؟
_احتمال داره؛ ولی تو حاضری برای افتادن این اتفاق چیکار کنی؟
گیج به من خیره شد.
_یعنی چی؟
_یعنی همونطور که از خدا، رسیدن به مازیار رو میخوای، حاضری براش چیکار بکنی؟
توی فکر فرو رفت.
تا همینجا بست بود؛ حالا سوگند باید با خودش دو دو تا و چهارتا میکرد تا برسد به آن چیزی که باید میرسید...
به شانهاش زدم.
_پاشو حالا که دلم داره قیلی ویلی میره از گشنگی!
لبخند زد و با من همراه شد.
•♡•
از جا پریدم، قفسهی سینهام تیر کشید.
دور و اطرافم را نگاه کردم، نبود!
از عمق جان داد زدم:
_علی!!!!
پرستار دوید داخل اتاق.
_چیشده عزیزم؟
چرا داد میزنی تو حالت خوب نیس تازه عمل کردی.
وحشت زده گفتم:
_همسرم کجاست؟
قرار بود بعد عمل اولین نفر حضور اون رو حس کنم!
چشمان پرستار پر از اشک شد.
_یعنی ضربان قلبت رو حس نمیکنی؟
چشمانم گرد شد.
_چی میگی خانم. همس...همسرم کجاست؟
با لکنت گفت:
_این قلبی که برای شما پیوند شده ماله آقایِ سعیـ...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part147
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
_حلما...حلماجان! عزیزم...
هین کردم و سریع نشستم.
نفس نفس میزدم، ضربانم روی هزار میزد.
عرق سرد روی پیشانی و بدنم نشسته بود.
دستان علی دور کمرم حلقه شد و از پشت بغلم گرفت.
در فضای تاریک اتاق خجالتها رنگ میباخت...
چانهاش را روی گودی گردنم گذاشت.
هرم نفسهای گرمش پوستم را سوزاند و آرامش را به قلبم هدیه داد.
صدایش زیباترین و آرامشبخشترین ملودی دنیا بود...
_حلما خانم، عزیزم، چیشدی؟
خواب دیدی؟
خواب بود؟
نه کابوس بود...
نبود علی؛ حس نکردن حضورش؛
برای من خود خود مرگ بود!
چرخیدم و در آغو.شش غرق شدم.
به این مأمن امن، متوسل شدم و بازویش را چنگ زدم.
هق هق میکردم و اشکهایم را با پیراهن علی پاک.
_علی...قول میدی؟
قول میدی همیشه پیشم بمونی؟
تنهام نذاری؟
علی من از تنهایی میترسم!
حصار دستانش را تنگ کرد.
استخوانهایم در زیر بار این فشار محبت درحال له شدن بود.
_چرا فکر میکنی تنهات میذارم؟
چرا فکر میکنی تنها میمونی؟
سرم را با انگشتانش بلند کرد.
_به خاطر حرفیه که بهت زدم؟
نگران چی هستی حلما؟
خیلی وقته میخواستیم بهت بگیم که نیاز به عمل داری...
مازیار اومد گفت که دکتر گفته برای تو یه مورد پیدا شده برای آزمایشات باید بیای.
زودتر بهت گفتم که بعداً شوکه نشی!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part148
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
خُل شده بودم یا بیش از اندازه عاشق؛ نمیدانم. وسط حرف زدنهای علی روی قلبش را بوسیدم.
کفر نبود،
بالای بلندی میرفتم و بلند فریاد میزدم:
"من بندهٔ عشق علیام"
غرق شده بودم در آغوشش؛
در ضربانش؛
گرمای وجودش...
زیر لب برای خدایم نجوا کردم:
_ممنونم که در قصهٔ من، علی را همسفرم کردی!
ممنونم که یه نفری که اسم مولام رو وام گرفته، با من همراه شده و من غرق در وجودش هستم!
ممنونم مهربونم...
آوای خوش مردانهاش در فاصلهٔ میانمان پیچید.
_حلما خانم، عزیزم...
بهتری؟
لبهایم را برچید و از او فاصله گرفتم.
چشمهایم با تاریکی عادت کرده و صورت علی را محو میدیدم.
موهای سیاهش پیچ خورده و روی پیشانیاش نشسته بود.
چشمان خمار و خوابآلودش، بیشتر از پیش برایم دلبری میکرد.
لبهایم را برچیدم و به علی خیره شدم.
کودکانه سر تکان داده و گفتم:
_اوهوم.
خندید؛ خسته و دلربا.
دست به پیشانیام کشید. چتریهای وروجکم را عقب راند.
_پس خانم کوچولو بخوابیم دیگه؟!
باز هم لب برچیده و اوهومی کردم.
علی نزدیکم آمد. ناگهان پلکهایم بسته شده و پشت آنها، نبض گرفت...
لبهای داغ علی، روی چشمهایم نشسته و برایم ضربان میزد.
فاصله گرفت.
حس میکردم پلکهایم سنگین شده...
زیر پلکم را دست کشید. خیسی به جا مانده از اشک را گرفت.
_شیرینیهای زندگی منو دیگه با اشک شورشون نکن!
این عسلیها، قند و نبات زندگیِ منن!
لبخندم لو رفت.
تبسم علی میان تهریشش، حسابی حلما کشش کرده بود.
صدای زنگ موبایل علی، میان عاشقانه هایمان شکاف انداخت.
خم شد و از روی پاتختی، گوشیاش را برداشت.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part149
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
_بله؟
صدای تیز زنانهای از پشت خط به گوشم خورد.
_آقای دکتر یه بیمار اوژانسی اوردن...
علی از تخت پایین پرید و گوشی را بین کتف و گوشش گرفت و از رختآویز لباسش را برداشت.
تند تند هم داشت به خانم پشت گوشی میگفت که:
_باشه باشه، الان میام.
دکتر ابراهیمی نیس؟
باشه الان خودم رو میرسونم.
دمغ شدم.
پاهایم را ضربدری در شکمم جمع کردم و به حرکات شتاب زدهٔ علی خیره شدم.
علی شلخته، دگمههای پیراهنش را بست.
از روی تخت بلند شدم و مقابلش ایستادم. آرام شروع به بستن و مرتب کردن دکمههایش کردم.
_دیره حلما بیخیال!
آرام بودم، نمیدانم چرا.
_تموم شد.
همسر من باید همیشه آراسته باشه.
حالا برو...
روی پیشانیام را سریع بوسید و از اتاق بیرون رفت. خداحافظ را پشت سرش گفتم، گرچه به گوشش نرسید.
•♡•
خیره به دهان پونه بودم.
کلافه رویش را برگرداند. نگاهش را به دیوار داد.
_خوردیم بس که نگام کردی!
انگشتانم را درهم قفل کردم و پونه را نگاه.
_خب نظرت رو بگو دیگه!
چشمهایش را برایم درشت کرد.
_آخه در مورد آدمی که کلا یه ربع توی تولد شوهرت دیدم چه نظری بدم؟
بعدشم...
چشم گرفت.
صدایش نم برداشت.
_اون رضا که مثلاً مذهبی بود و عاشقم بود قبول نکرد. اینکه دیگه هر دم یه حوری ویار میکنه!
خندهای کردم و روی دستش زدم.
نفسی گرفتم.
_منم از این آقا آرمان مطمئن نیستم، برای همین نمیتونم زیاد پا پیچت بشم برای نظر دادن.
ولی دقیقا چون رنگ و ورانگ زن دیده، به سمت تو گرایش پیدا کرده.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻