فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متاهل ها مراقب
این داستان باشید... کلام خودمون بسیار تاثیر گذاره 🌱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس العمل طفل یک روزه با شنیدن نام امام حسین علیه السلام🥺❤️🩹
#یااباعبدالله
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴استاد شجاعی:والله بالله تالله دارم به یقین میگم میدانم که رضایت امام زمان تو اینه،
در مسائل سیاسی اجتماعی فرهنگی دلتونو با رهبر یکی کنید
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part224
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
کنارش روی تخت نشستم.
مامانعاطی و آقامجتبی تنهایمان گذاشته بودند.
ماسک را روی صورتم جا به جا کردم. حلما روی تخت دراز کشیده بود. چشمم به او بود و دلم در پی در آغوش کشیدنش...
دستم را روی دستش گذاشتم.
چشمهایش را باز کرد.
_چیه؟
دل توام مثل من تنگ شده؟
سرم را تکان دادم.
_هوم، خیلی...
دلم هر روز دیدنت رو میخواد.
اینجا سختمه هر روز بیام.
مغموم نگاهم کرد.
_خب چیکار کنیم پس؟
_نمیدونم؛ تو دوماه نمیتونی اینور و اونور بری.
متعجب نیم خیز شد.
_چی؟؟؟
آخ!!
ترسیده بازویش را گرفتم.
_چیشدی حلما؟
خوبی؟
_آخ علی...
شوخی میکنی؟
من دوماه میپوسم که.
_دیگه دورهٔ نقاهته دیگه.
سکوت میانمان دوید.
که یک فکری در ذهنم جرقه زد.
_میگما حلما...
ناراحت گفت:
_هوم؟
_میخوای...
نه ولش کن.
آرام روی دستم زد.
_ اِ کنجکاویم رو تحریک میکنی بعد میگی ولش کن؟
زود تند سریع بگو.
_میخوای باهم ازدواج کنیم...
_جان؟!!!!
لبم را گزیدم و خندهٔ ریزی کردم.
_منظورم رو بد نگیر!!
میگم میخوایم یه مراسم کوچیک بگیریم بریم سر خونه زندگیمون؟
اینجوری مراقبت از تو هم بهتر میشه و من راحتترم.
پکر نگاهی به من.
_ساده یعنی چجوری؟
لپش را بین دوتا انگشتم گرفتم و کشیدم.
_یعنی شما لباس تورتوری سفید بپوشی منم بشم شاهزادهٔ آرزوهای شما و بعد...
_ اِ...
قصهٔ حسین کرد شبستری تعریف میکنی؟!
با خنده ابرو بالا انداختم.
_نه بابا دارم از رویاهای شاعرانهم میگم...
عنق بهم خیره شد.
لوس شده بود دلبرک عسلیام!
_ اِ یعنی عروسی نگیریم؟
مهربانانه دستم را دور بازویش انداختم.
_عزیزم من کی گفتم نگیریم؟
بگیریم، ولی کوچولو و مختصر...
من دلم تاب نمیاره دو ماه انقد محدود ببینمت، برای همین میگم همینجوری عروسی بگیریم. در حد همین پدر و مادر و دوتا بزرگتر.
لبش را غنچه کرد.
ماسکم را روی بینیام بالا و پایین کردم.
سرش را به شانهام تکیه زد.
_با این وضع ماهعسلم پر...
_نبابا چرا پر؟
من هم ماهش رو دارم هم عسلش رو!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part225
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
گیج بهم نگاه کرد.
لبخند گشادی زدم و زیر ماسک لب.
_من هم صورت ماه تورو دارم هم چشمای عسلیت رو!
پشت چشمی نازک کرد و صورتش را برگرداند.
_بیمزه!!
_نمک بزن خو.
_علی!!
مظلوم و با خنده گفتم:
_خب چیکار کنم از مرخص شدنت خوشحالم!
لاکردار ده کیلو توی این دو هفته آب کردم من.
کنایهدار گفت:
_قشنگ معلومه!
سکوت میانمان افتاد.
خیره به او منتظر جوابش بودم.
هوفی کرد.
_هر چی تو بگی، منم از این دوری خسته شدم. همش میترسم باز اتفاقی بیوفته و از هم دور بشیم. ولی کاش وقتی سالم شدم میگرفتیم.
نوازشوار دستم را بین موهایش بردم.
عمیق نفس کشیدم.
عطر موهایش شامه نوازش بود...
_من دوست ندارم زور بگم، نظرم رو گفتم. انتخاب با خودت.
سرش را آرام روی شانهام گذاشت.
_با این اتفاقای غیر پیشبینی که افتاد، فکر کنم همونطور که تو میگی بشه بهتره!
خوشحال بهش خیره شدم.
_پس تصویب شد فرمانده؟
خندهٔ ریزی کرد و بامزه گفت:
_دستور میدی اجرا هم میکنی، بعد میگی فرمانده؟
دیکتاتوری هستیها!!
دستم را پشت گردنم گذاشتم.
_دیگه دیگه...
راستی این دستمزد مارو کی میدی؟
کمی فکر کرد.
_قسط بندی کنیم؟
_به شرط اینکه سر برج کامل پرداخت کنی!
روی پایم زد.
_پررو...
سر برج فرداست که!
ابرویم را بالا و پایین کردم.
_دیگه دیگه!
حالا رد کن بیاد.
پلکش را نازک کرد و گونهاش را جلو آورد.
خودم را عقب کشیدم که متعجب بهم نگاه کرد.
_دِ نه دیگه!
حالا که دیر دارین پرداخت میکنید نرخ بالاتر میره.
لب گزید.
_رباخواری؟
از تو بعیده...
_ربا بین زن و شوهر حلاله، خدا بخشیده اگه بندهش ببخشه.
_ایش خب بیا...
صورتش را جلو آورد و لبهایش را غنچه کرد که در اتاق چهار طاق باز شد.
حلما وحشت زده عقب رفت و من در همان حالت خشک شدم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part226
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
من و حلما پشت سر هم پلک میزدیم و به سوگندی که وسط اتاق ایستاده بود، نگاه میکردیم.
ثانیهها انگار ایستاده بود و هیچ کدام قصد تکان خوردن نداشتیم.
حلما خودش را عقب کشید و لپهای گل انداختهاش را زیر دستهایش قایم کرد.
زیر چشمی به سوگند نگاه میکرد و لب میگزید.
اخمهایم را درهم کشیدم.
_در زدن بلد نیستی؟
سوگند نگاهی میانمان دواند و با خندهای که مخفی میکرد داخل اتاق قدم رو رفت.
_بهم نگفته بودن یه هفته بعد از عمل این حرکات رو انجام میدن!
فکر کردم الان درحال استراحت و...
خندهای کرد که حلما بیشتر توی یقهاش فرو رفت.
معترض صدایش زدم:
_سوگند!!
دستانش را بالا برد و با خندهٔ موذی گفت:
_نگران نباش این صحنهها برای سنم مجازه!!
اخم وحشتناکی کردم که سرش را پایین انداخت و خندهاش را خورد.
حالا خوب شد...
_واسه چی اومدی؟
سربلند کرد و کمی موقعبت را سنجید.
_ها...
اول اینکه میخواستم زنداداشم رو ببینم بعدم اینکه دوستت هس آرمان، دم در منتظرته.
هومی کردم و سرم را به تایید تکان دادم. از جا بلند شدم و دست حلما را فشردم.
_الان برمیگردم پیشت...
_هوم...
برمیگرده کار نیمه تموم رو تموم میکنه!!
چشم غرهٔ تندی بهش رفتم که خودش را جمع کرد.
دخترهٔ پررو...
حلمای بینوا رو رنگینکمان کرد...
بیچاره از خجالت هزار رنگ میشد...
سمتش رفتم و روی بینیاش زدم.
_ماسکت کو؟
با کف دستش به پیشانی زد.
_آخ یادم رفت.
الان میزنم...
ابرو بالا انداختم.
_سریع!
همانطور که دستش را داخل کیفش کرده بود و دنبال ماسک میگشت، تخس جوابم را داد.
_خو حالا...
تو زودتر برو که رفیقت مغز مارو تیلیت کرد.
راهم را در اتاق پیش کشیدم و اخطار آخر را هم به سوگند دادم.
_زیاد بهش نزدیک نشیها...
کشیده و با خنده گفت:
_چشم!!
مثل شما از دور مشایعتش میکنم!
همه چیزش خوب بود جز این زبان تند و تیز و راحتش...
پوفی کردم. روی این بشر تشر و اخم فایده نداشت، بیچاره حلما!
هر چند زبان او هم کمتر از سوگند نبود، فقط به موقع ازش استفاده میکرد...
مثلاً همین در خام کردن من!!
دخترک جلب، عجب تبحری هم داشت...
وارد هال که شدم سمت مامان رفتم.
دست به زانویش گرفته بود و برای مامانعاطی درد و دل میکرد.
_سلام مامان.
سمتم برگشت.
لبخند مهربانِ همیشه سنجاق به لبش را بهم هدیه داد.
_سلام مامانجان، حلما رو اوردی خونه به سلامتی، بهتره؟
خم شدم و گونه و دستش را بوسیدم.
_آره، سوگند پیششه.
پیشانیام را بوسید.
_خداروشکر...
راستی این دوستت دم در منتظرتهها.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی رُخَت چشم ندارم که
جهان بینم ....
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1139
_ همتون پستید ... بی وجود تر از شماها تو زندگیم ندیدم . بچههای منو بگیری ؟؟؟ اونم بعد از این همه سختی و خون دلی که خوردم جوابم اینه ؟
_ آره ... ی چشمه از خون دل خوردناتو تو کافه دیدم
_ دهنتو ببند وقتی هیچی رو نمیدونی ، اگر اون برادرای بیغیرتت وقتی تا اینجا اومدن دیدنت ، شرف نداشتن که حقیقتو بگن ، باید خودت یک درصد احتمال میدادی که شاید پشت اون چیزایی که دیدی اونی نباشه که فکر میکنی ، حداقل باهام تماس بگیری بپرسی دارم چه غلطی میکنم
برعکس تصورت آقای دکتر تعهد برای من محدود به چهار تا امضای تو سند ازدواج نیست
تعهد من همون قولی بود که قبل از عملت دادم ، تعهد برای من وجود بچههامه ، عشقی بود که فکر میکردم بینمون وجود داره
اشکمو پاک کردم و با بغضی که با نامردی دست به دستش داده بود تا راه نفس کشیدنمو ببنده ادامه دادم :
هیچ اشکالی نداره ... اینم بالاخره میگذره ... حداقلش اینه که اونقدر به پاکی خودم و تعهدی که بهت داشتم مطمئنم که شبا با وجدان راحت سرمو روی بالشت میگذارم
و برام اصلاً مهم نیست که تو چی دیدی و چی فکر میکنی در موردم
هر غلطی که میخوای بکنی بکن
حتی به ذهنت خطور نکنه که التماست میکنم برگردی ، لیاقت خواهشم نداری چه برسه التماس
اگر منم ... که اونقدر عرضه دارم هر وقت دلم برای بچههام تنگ بشه بیام ببینمشون
اما ... دلم میخواد بدونم ... وقتی این کارو کردی بعدها شبا ... چطور خوابت میبره ؟
فقط ای کاش ... جناب دکتر پارسا اونقدر وجود داشته باشی که ... که قبل از هر اقدامی از برادرات ، داییت و حتی مهرآذر و پسرش پرس و جو کنی ببینی چه خبر بوده
اینو گفتمو نگاهمو ازش گرفتم
و برگشتم به سمت در
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1140
#امیرحسین
ناباور به صندلی خالی که تا چند لحظه ی پیش روش نشسته بود خیره شدم !!
مریم هرچی که بود دروغگو نبود ، امکان نداشت رو هوا حرفی بزنه ...
چرا گفت قبل از اینکه اقدامی انجام بدم از برادرام بپرسم ؟؟!!
گفت: بی وجودتر از شماها ندیدم !
چرا جمع بست ؟؟!!!!
_ نه نه ... خودم تو کافه با اون پسره دیدمش ، اگر چیزی نبود پس اون خنده هاش ...
_Herr Doktor, es gibt niemanden sonst, sie wollen die Klinik schließen
(آقای دکتر دیگه کسی نیست ، میخوان در کلینیکو ببندند )
چشمام محکم روی هم فشار دادن نفس عمیقی گرفتم و بعد بلند شدم ، روپوشمو درآوردم و آویزون کردم
_ Hat dieser Raum eine Tür, Madam?
(_ این اتاق در نداره خانوم ؟)
_ Entschuldigung, ich habe ein paar Mal an die Tür geklopft, als ob Sie es nicht verstanden hätten. Ich habe im System gesehen, dass Sie morgen früh zwei Operationen haben. Kommen Sie in die Klinik?
(_ ببخشید چند بار در زدم گویا متوجه نشدید، تو سیستم دیدم فردا صبح دو تا جراحی دارید ، میرسید کلینیک بیاید ؟)
Ich weiß nicht, wie lange es dauern wird
(_ نمیدونم مشخص نیست چقدر طول بکشه)
همینطور که وسایلمو برمیداشتم دیدم ایستاده داره نگام میکنه
Gibt es sonst noch etwas, das Sie noch hier haben?
(_ چیز دیگهای هست که هنوز اینجایی ؟)
به خودش اومد و دستپاچه گفت
_Nein, nein... möchtest du dich verabschieden?
( نه نه .... اجازه ی مرخصی میدید؟)
_Ist diese Dame weg?
(_ اون خانم رفته ؟)
_ Ja, es gibt sonst niemanden
(_ بله دیگه کسی نیست )
- Sehr gut, ich gehe jetzt raus
(_ خیلی خب بفرمایید منم الان میام بیرون)
اینو به زبون گفتم اما این دل بی جنبه م خودشو به درو دیوار میزد و التماس میکرد بیشتر تو اتاق بمونم تا بعد از مدتها عطر تنشو عمیق نفس بکشم ...
نه ... دیگه نباید گول میخوردم ، دیگه نمیخواستم آواره ی کوچه و خیابونا بشم
کیفمو برداشتم و با قدمهای بلندی زدم بیرون ؛ وقتی پشت فرمون نشستم دوباره تصویرش جلوی چشمام نقش بست ، اومده بود دوباره دیوونم کنه
ماشینو روشن کردم راه افتادم
تو خیابونا بدون اینکه مقصد خاصی مد نظرم باشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401