eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
863 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┄┄┅┅𑁍🧡𑁍┅┅┄┄┄ صدای قدم های آهسته ماه مبارک داره به گوش می رسه کسی هست که بی صبر این ماه مبارک رمضان نباشه من که خیلی مشتاق رسیدنشم ┄ •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟❤️྅ ⊰ • ⃟❤️྅ *ܣ_________________________________* ✿༻*
پند دزد گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را یك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند. دزدى پرسید كه این ها چیست؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، دزد راهزن گفت: علمى را كه دزد ببرد به چه كار آید. این سخن دزد، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از كسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد. آرى بهترین دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجینۀ سینۀ او است. باید دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعۀ دل به بار آورد كه از هر گزند و آسیبى دور، و دارایى واقعى آدمى است.
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : با تعجب بهش نگاه کردم و محو صورت غرق شادیش شدم که صدای هانا رو شنیدم . _I wish you happiness _ آرزوی خوشبختی دارم براتون تا برگشتم به سمتش بلند شده بود _ I have to go, the children are waiting, I'm glad to see you, Maryam _ من باید برم بچه ها منتظرند ، از دیدنت خوشحال شدم مریم. همه اومدند به سمتش و به آلمانی شروع کردند به صحبت باهاش تا لابد منصرف بشه اما اعتنایی نکرد ، کیفشو برداشتو خداحافظی کرد و رفت . تو فکر به جای خالیش نگاه می‌کردم که بیتا گفت : خب حالا که بیشتر میمونی آلمان باید ی شبم خونه ی ما بیایید _ چی ؟! _ خونه ی ما شام بیایید دیگه _ نه قبل ترش چی گفتی ؟ _ گفتم حالا که بیشتر میمونی ... _ کی گفته بیشتر می‌مونم ؟ من بیست و یک ژوئن پرواز دارم _ پروازت بیست و شیش ژوئنه نه بیست و یکم به امیرحسین که این حرفو زده بود نگاه کردم _ ینی چی ؟ ... به آقا مصطفی گفته بودم ببینه میشه پروازمو زودتر بندازه گفت پیدا نشده ، بعد عوض کرده دیرتر انداخته ؟ _ آقامصطفی : مریم خانوم کاسه کوزه‌ها دوباره سر منِ بینوا نشکنه، همسر محترمتون اصلا مجال نداد . خودش رفته پروازتونو عقب انداخته باور کنید دیگه این دفعه واقعاً بی‌تقصیرم چشم غره ای به امیرحسین رفتم که خندید _ نمی‌تونستم اینقدر زود بزارم بری ، یه ماه عسل به خودمون بدهکاریم دیگه نه ؟ چشمام گرد شد و سرخ شدم از خجالت جلوی آقا مصطفی و بیتا خیره شدم به دکمه ی لباسش و گفتم : _ سه قلوها مدام بهانه می‌گیرند من باید زودتر برگردم ، خودت که دیدی زهرا چقدر بهونه میگیره ! دستمو گرفت و کشید به سمت تراس و وقتی پا گذاشتم تو تراس درو بست و رو کرد بهم و گفت : عزیز من چهار پنج روز دیرتر که به جایی برنمی‌خوره ، بعدشم خیالت راحت میثم داره بچه‌ها رو می‌بره شمال 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ من دادگاه دارم ... _ ترنم خانم گفته بابت دادگاه خیالت راحت باشه _ با همه هماهنگی به غیر از من؟ _ الان وقت خوبی نیست برای اینکه با هم بحث کنیم بریم تو جمع بعدا با هم حرف می‌زنیم . علی رغم اینکه سوالات زیادی تو ذهنم بود حرفشو گوش کردم و رفتیم پیش بقیه. تمام مدت نمی‌دونم چرا مدام ذهنم پیش نگاه‌های هانا بود ، شاید این دوری باعث شده بود زیاد از حد حساس بشم ، به خودم نهیب زدم : اونقدر سختی کشیدی که دیگه حق نداری خودتو با داستان های من درآوردی اذیت کنی اگر هر چیزی هم که باشه مهم اینه که بازم انتخاب امیرحسین من هستم . اون برق چشماش وقتی در موردم به هانا می‌گفت نمیتونست دروغ باشه ... نباید خودمو با این افکار پوچ داغون کنم . بالاخره مهمانی تموم شد و برگشتیم خونه . همین که وارد شدیم اولین مسیرش به سمت آشپزخونه بود ، مثل عروسک کوکی به دنبالش راه افتادم ، کتریو زد به برق و گفتم : هنوزم چای آخر شبت به راهه ؟ _ خیلی وقته نتونستم چایی بخورم جاشو داده به قهوه ی آخر شب _ چرا ؟ تکیه داد به کابینت و دستاشو تو هم گره زد _ چون دیوونم می‌کرد . چون چشمای عسلیت تا صبح دست از سرم برنمی‌داشت. چون عذاب وجدان می‌گرفتم وقتی مدام فکر و ذهنم می‌رفت سمت زنی که تصور می‌کردم دیگه برای من نیست. اومد جلو و رو سریمو آهسته از سرم برداشت _ اگر بدونی چه شبایی این چشمای عسلی منو آواره ی خیابونای این شهر کرده ؟ دست برد پشت موهامو در حالیکه گل سرمو باز میکرد ادامه داد : اگر بدونی اون زمانیکه تو ذهنم گمت کرده بودم و نمیشناختمت چند بار خوابِ باز کردن گل سراتو دیدم ... لب بالامو از داخل به دندون گرفتم تا بلکه خودمو کنترل کنم اما نشد ... و دوباره چشمام تر شد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنی... یہ نفر باشہ بہ خاطرہ تو ضربان قلبش بالا پایین بشہ و تورو با تموم وجودش بخوادِت❤️🍃
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
سلام بر آل یاسین
کلیپ های ارسالی شما دوستان خوش ذوق و با محبت من 🙏🌸 اینو من خیلی خندیدم باهاش ، وقتی که مریم منیژه رو میبینه 🤣🤣🤣🤣 دومی رو هم که معلومه! امشب مریم باید به امیرحسین همینو بگه که بعد امیرحسین همونجا غشششش🤪 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• نزدیک‌تر رفتم و آرنجم را روی مبل زدم. نگاهم را به علی خواب‌آلود دادم. صدایم را صاف کردم. _میگم علی... با چشمان بسته گفت: _هوم؟ زبان روی لبم کشیدم. _یه لحظه بلند شو. نق زد و سرش را روی کوسن جا به جا. _جان علی بیخیال شو. بذار برای سحر... روی بازویش زدم. _الان. ناراضی لای پلکش را باز کرد و بهم خیره شد. _بفرمایید. آب دهانم را قورت دادم. _من چه تغییری کردم علی؟ ناله زد. _من و از خواب بلند کردی که بگم چه تغییری کردی؟ من استرس داشتم و علی بازی‌اش گرفته بود. دندان بهم ساییدم و سعی کردم مهربانانه ازش بخواهم تا بگوید... _علی جان! کار مهمیه بگو... دستش را زیر چانه زد و با هوفی براندازم کرد. پلک هایش را به زود باز نگه داشت و گفت: _چمیدونم، یه خورده چاق شدی. لب گزیدم و سعی کردم گارد نگیرم! _چاق شدم؟ _هوم. نفس عمیقی کشیدم و زوری لبخند زدم. _خب علتش چی می‌تونه باشه؟ چشمش را در کاسه‌اش چرخاند. _نمیدونم؛ خیلی علت‌ها داره... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• بیشتر اصرار کردم. _خب یکی‌ش رو بگو. _اوصول دین می‌پرسی؟ چه میدونم؛ میتونه به خاطر زیاد غذا خوردن باشه، می‌تونه به خاطر قرصات باشه... با حرص گفتم: _یعنی ذهنت انقد پاستوریزه‌ست؟ گیج نگاهم کرد که زیر لب زمزمه کردم. _ببخشید مامانی، بابات خواب‌آلوئه یکم گیج می‌زنه. برگشتم طرف علی که دیدم چشم‌هایش صد و هشتاد درجه باز است و خیره خیره نگاهم می‌کند. آها فکر کنم بالاخره دو هزاری‌اش افتاد. لبخند شیرینی زدم که علی راست نشست. نگاه ناباورش در صورتم دنبال اطمینان بود. سرم را به تایید تکان دادم که چشم علی چراغانی شد. با خنده گفت: _جان من؟ حلما مرگ من راسته؟ سرم را باز تکان دادم. _هوم. پاشد ایستاد و چند قدم در خانه راه رفت. می‌خندید و دور خودش می‌چرخید. ناگهان خنده‌اش قطع می‌شد و با شک به من نگاه می‌کرد. باز که تاییدم را می‌گرفت‌، خوشحالی می‌کرد. مردانه می‌خندید و دور خودش می‌چرخید. بلند می‌گفت: _خدایا شکرت! خدایا ممنونتم! سمت من خیز برداشت که از ترس عقب رفتم. چشمانش دو دو می‌زد و له‌له! خودش را جلو کشید تا مهرش را جور دیگه به وجودم تزریق کند که عطر تنش در بینی‌ام پیچید و ناگهانی عق زدم. علی را با دست عقب راندم و جلوی دهانم را با دست گرفتم. دویدم سمت دستشویی که از عمق جان عق زدم. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻