eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.2هزار دنبال‌کننده
872 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
وحید برای چی خوشحال شده؟🤔🤔🤔 نکنه فکر می‌کنه مریم امروز اونقدر خسته شده که دیگه پشیمون شده ؟😐😐 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : با طعنه این حرفو زده بود و من کاملا منظور شو متوجه شدم - نه خسته نیستم فقط امروز خیلی ترسیدم اونم به خاطر اینکه این دوتا بچه امانت بودن دستم ! عمو محمد و بابابزرگ به هم نگاه کردند و خندیدند - وحید : آخه بچه ها میگن چشمات قرمز بوده به خاطر اون میگم وگرنه منظوری نداشتم من اگه تورو نشناسم وحید ، که آخه مریم نیستم - نه شما خیالت راحت باشه آقا وحید و با این حرفم بلند زد زیر خنده - بابابزرگ : زنگ بزنید زن بچه تونم بیان دور هم باشیم - وحید : دستت درد نکنه بابا علی منتظر همین بودم ! چشم ؛ من که حتما زنگ میزنم آخه آبجی خانمِ گلم که خسته نیستند ، منم که با شیرین زبونیهای این زینب خانوم خوشگل انرژیم فول شده واااای..... نه..... بابابزرگ الان آخه ؟؟؟ عمو محمد به دادم رسید و گفت : به مناسبت اینکه امروز دوتا مهمون عزیز داریم من شام از بیرون میگیرم - پس من برم ببینم لوازم سالاد چی داریم درست کنم . - نه عموجون امشب شما رو به آشپزخونه کاری نیست ، مگه به خاطر چایی خلاصه مهمونا اومدن و مرکز توجهشونم زینب کوچولو بود از بس که شیرین زبونی کرد ولی امیرمحمد خجالت میکشیدو مدام یا بهم چسبیده بود یا تو اتاق امیر علی با حسین سه تایی بازی می کردند مهمونا هم برعکس همیشه تا ساعت یک نشستند ، موقع رفتنشون حسین با اصرار پیشمون موند و شدند چهارتا دیگه به معنای واقعی جنازه بودم ، رفتیم بالا و سریع جاها رو انداختم - زینب جان خاله پیش خودم میخوابی باشه - باشه خاله جونم - بچه ها دیگه بخوابیم - امیرمحمد : خاله قصه نمیگی 😭😭ای خدااااااا.....دیگه نا ندارم - امشب نه خیلی خستم - حسین : خاله مریم من امشب اومدم خونتون مهمونی ، به خاطر من بگو🤦‍♀ زدم به پیشونیمو گفتم : میگم فقط جون جدتون بخوابید ، دیگه نا ندارم خندیدن و گفتن باشه موهای بلندمو که بافته بودم باز کردم و دراز کشیدم و خواستم شروع کنم که ... - زینب : قصه ی اماما رو بگو😁 😩😩😫 زینب جان من بلد نیستم اگه نمیخوای نمیگم اصلا - امیرمحمد : نکن دیگه زینب ، بگو خاله شروع کردم به قصه گفتنو وسطای قصه گویا خوابم برد و پرتو پلا گفتم ، زینب دستشو گذاشت رو گونم چند بار تکونم داد - خاله چی میگی ، این که تو قصه نیست که دوباره برگشتم به قصه و دوباره و دوباره تکونم داد و دیگه نفهمیدم کی بیهوش شدم - زینب : بچه ها حالا چیکار کنیم خاله مریم خوابش برد - امیرمحمد : من که خوابم نمیاد - امیرعلی : حسین تو چی؟ ما که تا ساعت ۲ امروز خوابیده بودیم - حسین : نه منم خوابم نمیاد - زینب : امیر علی تو بلدی با داداشم تماس تصویری بگیری - آره بلدم - پس بیا بهش زنگ بزنیم برامون قصه بگه ساعت حدود یک و نیم بود که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم گوشیمو خاموش نکرده بودم که اگه مشکلی به وجود اومد ، مریم باهام تماس بگیره حتماً زینب داره گریه میکنه تماسو وصل کردم و با تعجب تو مانیتور گوشی چهار تا کله دیدم که با شیطنت خاصی بهم میخندیدند 😄😄😄 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
مریم غششششش امیر حسین تا صبح بیدارررررررر🤪🤪 🤣🤣🤣 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294 جوابهاتون اینجاست👇👇 😉 منتظرتونیم https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575
ای خدااااااااااا یک پارت سوپرایز براتون میزارم منتظر باشید ولی قسم ندید دیگه 😉😉😉😉
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : آروم طوریکه استادم که هم اتاقیم شده بود بیدار نشه گفتم : - بچه‌ها ساعت یک و نیمه شبه ، چرا شما هنوز نخوابیدید ؟ شروع کردند با هم حرف زدن ، صداشونو کم کردم ولی دیگه استاد بیدار شده بود - چی شده امیرحسین جان ؟ - هیچی استاد ، بچه هان ، شرمنده بیدارتون کردم - نه راحت باش پسرم ،اتفاقی که نیفتاده ؟ نه استاد بلند شدمو روی گرمکنم اورکتمو پوشیدمو گفتم با اجازه من میرم بیرون تا مزاحم خوابتون نباشم . - نمیخواد امیرحسین ، بیرون سرده ، نمیخواد بری - نه دیگه اینجوری که اینا رو دارم الان میبینم ، فکر کنم حالا حالاها می خوان برام حرف بزنند. خندید و چیزی نگفت همینطور که میرفتم تو لابی هتل ، اونا هم برام پرچونگی می کردند نشستم روی یکی از مبلهای لابی و گفتم : - خب اول این آقای مهمونتونو معرفی کنید ببینم . - امیرعلی : این حسینه ، پسر عمو محمده - به به .... حسین آقا اومدی تا بچه ها تنها نباشند؟ - حسین : نه عمو اومدم که خودم تنها نباشم و بعد همگی خندیدند - امیرعلی : عمو دستشوییم داره می‌ریزه من میرم دستشویی خندم گرفت و گفتم باشه برو - زینب : داداش برامون قصه میگی؟ - خاله مریم کجاست ؟ - زینب : خاله مریم اونقدر خسته بود که وقتی داشت قصه میگفت برامون وسطاش خوابش برد . - امیرمحمد : امروز اونقدر تو پارک دنبالمون دویده که خوابش نبرده که ..... غش کرده و بعد شیطون خندید - زینب : داداش ببینش بیهوش شده دوربینو برد بالای سرش و من برای اولین بار بدون روسری دیدمش - موهای مشکی مواج و بلند که روی بالشتشو پر کرده بود و یکمی هم روی پیشونیش بصورت کج ریخته بود محو تماشای این قاب قشنگ شده بودم اونقدر آروم و مظلوم خوابیده بود که نمی تونستم ازش چشم بردارم سریع از این تصویر بینظیر پیش روم ی عکس گرفتم که پشت بندش شنیدم ، امیر علی گفت : - اِ اِ‌ اِ.... زینب برای چی خالمو نشون میدی روسری سرش نیست !!! ابروهام بالا پرید و خندم گرفت نیم وجبی برای من چه غیرتی هم داره گوشی را از زینب گرفت و برد اون طرف - دیگه خالمو نشون ندیا از زور خنده مشتمو گرفتم جلوی دهنم که صدامو نشنوند - امیر محمد : حالا عیبی نداره حواسش نبود - زینب : عه امیرعلی داداشم داره با خالت عروسی می‌کنه دیگه ،چرا نبینتش؟ امیر علی : دوست ندارم کسی خالمو بی حجاب ببینه به روی خودم نیاوردم که چی شنیدم و گفتم : - اگه میخواید قصه بشنوید سریع برید سرجاهاتون بخوابید. - زینب : گوشی دست ایناست من دورم ، نمیبینمت داداش - ای بابا تو مگه کجا میخوابی ؟ - پیش خاله مریم ، اینا اون ور اتاق می‌خوابن - پسرا ، یه ذره جاتونو نزدیکتر بندازید و گوشی رو یه جایی بین خودتون و زینب بزارید جوری که همه منو ببینید خلاصه جاهاشونو طوری انداختن که منو همگی ببینند و شروع کردم به قصه گفتن ساعت دوی نصف شب ، تو لابی هتل برای چهارتا فسقل !!! 😐😐😐 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
اینم پارت سوپرایز 🤩🤩🤩 جانمممممممم به غیرت امیرعلی کوچولومون 🤣🤣🤣 امیرحسین و مریم از دست اینا چی در انتظارشونه😁😁
آره والا ، وحید داره از خوشحالی پر درمیاره 🤣🤣🤣 امیدوارم که واقعا مریم همینی باشه که شما میگید 🌺🌺
سلام بر آل یاسین
ارسالی از همراه عزیز و با معرفت کانال به عقیده ی این بزرگوار : ایشون زینب خانوممون هستند ، ی شیطونِ نازِ مامانیِ رو اعصابِ خوردنیِ گوگولیییی😉😁😁 چه می‌کنه این خنده هاش با دل مریم 😊😊 ازین جهت گذاشتم که ماشاالله خیلی شخصیت جذاب و دوست داشتنیی شده براتون 🤣🤣🤣🤣🤣
سلام ، شرمندم گویا این چند قسمت خیلی رو اعصاب بوده 😅😅😅 اما سختیهایی که مریم قراره باهاشون مواجه بشه رو به نوعی باید ترسیم میکردم تا برای خواننده ملموس تر باشه در کنار امیر حسین با تموم خوبیهاش همچین مشکلات بزرگی قرار داره که مریمو سر دو راهی بزرگی قرار داده
1_فعلا که این جوجه ها صدای همه رو درآوردن 😊😊 2_ نه فکر کنم اشتباه نوشتی جوجه های ناز مامانییییی🐣🐣 البته بعد از دو ماهو نمیدونم شاید بچه غول زشت هم بشن🤣
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : اونقدر گفتم و گفتم که دیگه صدایی ازشون در نیومد و وقتیکه مطمئن شدم ، خوابیدند تماسو قطع کردم عکسی که ازش گرفته بودمو باز کردم چقدر بی روسری زیباتر بود ! تصور نمیکردم که موهای به این بلندی و قشنگی داشته باشه ؛ چه کارشون می‌کرد که یه بار من از پشت روسری ندیدم که بیرون ریخته باشند ؟؟؟ واقعا هیچ چیز دینمون بی حکمت نیست الکی نیست که اسلام دستور حجاب داده چقدر مردهایی که امکان ازدواج ندارند یا خانواده دارند و هر روز تو جامعه شاهد صحنه های بی حجاب خانم هایی هستند که ۷۰ قلم آرایش دارد چقدر خانواده ها رو حساب این صحنه هایی که هر روز و هر روز تو خیابون تکرار میشن میتونند آروم آروم متزلزل بشن مریم تو این عکس اونقدر زیباست و معصومه که نمیتونم ازش چشم بردارم نمیتونم و نمیخوام حتی ی لحظه تصورشو بکنم که این زیبایی رو مرد نامحرمی حتی برای یک ثانیه ببینه چه خوبه که با حجابش خودش رو مثل یک گنج دست نیافتنی حفظ کرده و چی میتونه برای یک مرد از این بالاتر و لذت بخش تر ازین باشه که تو خونش همچنین جواهر با ارزشی رو داشته باشه که فقط و فقط زیبایی‌هاش مختص خودش باشه نه دیگران . بلند شدم و رفتم سمت اتاقم و تو جام دراز کشیدم و دوباره و دوباره تماشاش کردم ؛ بدون هیچ احساس گناهی و از اینکه محرمم شده بود خدا رو شکر کردم صبح برای نماز که بیدار شدم دیدم پسرا جاشونو کج به سمت گوشی من که به دیوار تکیه داده شده بود انداختن سر در نیاوردم لابد انیمیشنی چیزی دانلود کردنو دیدند نمازمو خوندم و دوباره افتادم و حوالی ظهر با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم ، دست و صورتمونو شستیمو رفتیم پایین که دیدم دوباره شلوغه عمه فاطمه و عمو احمد و علی . و دوباره وحید که البته این دفعه تنها بود به همگی سلام کردم ؛ زینب و امیرمحمد خودشونو پشتم قایم کردن همشون انگار خیلی کنجکاو بود که بچه ها رو ببینند ، و طفلک اینا هم خجالت میکشند - وحید : بچه ها بیاید بیرون از پشت خاله مریم دیگه ؛ مگه دیروز با هم دوست نشدیم؟ زینب خانوم مگه دیشب اون همه برای دایی شیرین زبونی نکردی؟ - اذیتشون نکن وحید ، ما میریم آشپزخونه صبحونه بخوریم و همه باهم رفتیم تو آشپزخونه و عمه برای همه چایی ریخت طاها : خاله مریم ، منم بیام پیشتون ؟ طاها هم رو حساب امیرعلی بهم میگفت خاله - بیا عزیزم ، بیا اینجا که با دوستای جدید آشنا بشی! عمه برای اینکه بچه ها راحت باشند رفت بیرون یواش یواش دوباره بچه ها به حالت اول برگشتن و برام حرف میزدن و میخندیدن وسط صبحونه وحید کلشو کرد تو آشپزخانه و گفت: - اجازه خاله مریم ؛ منم بیای تو صبحونه بخورم ؟ خندیدمو به بچه ها نگاه کردم - نمیدونم اگه بچه ها اجازه بدن میتونی بیای 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110