#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_سه
🔹ریحانه به خوردن چای و لقمه ای حلواارده بسنده می کند. اما من مفصل برای خودم لقمه می گیرم و حسابی از شکم گرسنه ام پذیرایی می کنم. سیستم ریحانه خود به خود روشن می شود. یک لحظه جا می خورم و می ترسم. خنده ای می کند و می گوید:
+ نیست یار اینترنتی مون خیلی دقیق سر وقت می یان برای اینکه یکهو بدقولی نشه بهش برنامه دادم چند دقیقه قبل از ساعت قرار، روشن بشه.
🔸کنارم می آید و پشت سیستم می نشیند و مسنجرش را باز می کند. همان طور که نان و پنیر و سبزی را می خورم می گویم:
- کی به ما وقت مشاوره می دی؟
+ همه وقت من که برای شماست خانم خانما. شما یه دل سیر بخورین اول. تا بعد به صحبت برسیم. یک ربع بیشتر طول نمی کشه.
🔻فکر می کنم: فرزانه و یک ربع؟ امکان نداره. فرزانه هر وقت پای چت بنشینه، زودتر از یک ساعت و نیم بلند نمی شه. آن هم برای خوردن آب . خنده ای می کنم و می گویم:
- امیدوارم.
+ امیدوار باش. امید چیز خوبیه. بهترین چیزه برای رشد انسان.
🔸چای بابونه را که به قول ریحانه، خاصیت آرامش بخشی دارد، آرام آرام سر می کشم. ریحانه شروع به تایپ می کند. می پرسم:
- توضیح می دی که با فرزانه چه کردی؟
+ توضیحش که تو همون دفتری که می خونیش هست. سر فرصت بشین بخون. نوشتم هر بار چی شد و چه کردیم. ولی در کل دوستی براش شدم که دوست داره هم صحبتم بشه چون فکر می کنه که من از اون در فضای مجازی تواناتر هستم. سعی می کنه روشم رو در فضای مجازی یاد بگیره. برای همین هر دفعه نکته ای از حضور در نت رو براش می گم. چند روزی روش کار می کنه و بعدش گزارش وضعیت می ده.
- مثلا چه نکته ای رو؟
+ مثلا اینکه وقت طلاست و باید برای هر ثانیه حضور در نت برنامه داشت. برنامه هامو بهش گفتم و احتمالا یادداشت کرده. چون سطح برنامه هام از کارهای فرزانه بالاتر بوده سعی کرد همون کارها رو بکنه.
- جالبه که تونستی این طور تاثیر بزاری. چه برنامه ای؟
+ از ویژگی های فطری، کمک گرفتم. میل به برتر بودن. دوست داره از من بهتر باشه و می تونه این طور هم باشه. برنامه؟ مثلا وبلاگ نویسی. وبلاگ و برنامه زمانی ای که برای وبلاگم ریخته بودم رو بهش نشون دادم. گفتم که این مدت برای مطالعه در زمینه مطلبی که می خوام بزارم و این مدت برای تبدیل اون مطلب در قالب پست وبلاگی هست و غیره. بعد از نوشتن مطلب جدید در وبلاگم، سه وبلاگ دیگه رو می خونم و نظر می ذارم. این نظر گذاشتن هم عالمی داره برای خودش. این طور بهش گفتم که بپرسه چه طوری نظر می ذارم و این نکته رو دفعه بعد به مرور یادش بدم.
- پس یه دوره کلاس فضای مجازی داره پیشت می یاد.
+ تقریبا این طور می شه گفت. الان هم داره گزارش نظراتی رو که داده بود و بازخوردشون رو بهم می ده. دختر خوب و فعالیه. فقط یه راهنما می خواد. کم کم می خوام وصلش کنم به تو
- من چرا؟ خودت که بهتر می تونی.
+ چون شما کنارشی. خواهرشی. ضمن اینکه مجبور می شی به خاطر خواهرت فعالیت مجازی منظم و هدفمندی رو داشته باشی.
- ای بابا. ما گفتیم روی فرزانه کار کن نه من. از فضای مجازی خیلی خوشم نمی یاد. بیخیال ما شو.
+ من هم بیخیال بشم شما نباید بیخیال خودت بشی. کسی که توان و امکانش رو داشته باشه براش یه وظیفه است. تفریح نیست. خودش یه مبارزه است. مثل شب های عملیات بچه های جبهه. این جا خاکریز جنگه.
🔹از تشبیه فضای مجازی به خاکریز جنگ به فکر فرو می روم و خودم را در شب های عملیات کنار شهدا تصور می کنم. چقدر دوست داشتم آن روزها را درک می کردم.
کار ریحانه تمام می شود. در مورد خاله پری و چیزی که در اتاق پریناز دیده بودم برایش می گویم. نگرانی ام را بابت تغییر حالاتشون می گویم. ریحانه سراپا گوش است. وقتی تمام حرفها و تعریف کردن هایم از میز ناهار و نوع رفتار شهناز با پسرعموهاش و نوع رفتار زن عمویش با پدر و عمو با مادر و این ها را می گویم، می پرسد:
+ فعلا روی خانواده خاله پری متمرکز می شیم. به نظرت چرا این طور شده؟ یعنی قبلا که این طور نبودن وضعیت و شرایطشون چطور بوده و چه فرقی کرده که الان این طور شدن؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_چهار
🔸 فکر می کنم...
- خب....فکر کنم.. شاید یکی همون ماهواره باشه. قبلا ماهواره نداشتن. از خاله که پرسیدم می گفت زن داداش آقا جواد براشون خریده و تنظیمش کرده. قبلا هم توی این خونه نبودن. نمی دونم خونه هم ربطی به این قضیه داره یا نه.
+ خود خانه که نه خیلی ولی محله و شرایط و امکانات رفاهی می تونه تاثیر گذار باشه. اون روز شهناز تو حیاط داشت با سه تا پسر بازی می کرد..
- آره. انگار پسرعموهام خیلی خونه خاله می یان. و با دخترخاله ها خیلی می گردن. البته اون یه پسره بود که اون روز تو تیم شهناز بود، اون پسرعموش نیست. از دوستای..
+ فهمیدم. می دونی.. باید ورودی هاشون کنترل شده و خوب باشه. وقتی ورودی های فکر و چشم و قلبمون خوب و درست نباشه، این ورودی های غلط، رفتارهای نادرست رو هم در ما شکل می ده. مثلا وقتی شما به جای گل، یه کیسه زباله رو به خانه ات بیاری، خانه چه بویی می گیره؟ مسلما بوی گل نمی ده. این جا هم همین طوره. از طرفی ، روی آوردن انسان به وسایلی مثل ماهواره که واقعا خانمان براندازه به خاطر یه نیاز بوده که درست برآورده نشده. همان نیاز انسان موجودی است اجتماعی. انسان موجودی است تنوع طلب و لذت گرا و .. که باید از راه های درستش کنترل و در حد منطقی هم برآورده بشه.
- درسته. حالا چه کمکی از من برای خاله ام و دخترخاله هام برمی یاد؟
+ کمک زیادی بر می یاد نرگس جان. اولا همین که اینقدر دلسوزشون هستی خداروشکر می کنیم. همین حست کمک کننده است براشون. کار اولی که به نظرم می یاد اینه که ارتباطتون رو با پری خانم زیادتر کنین. بیشتر خونه شون برید و دعوتشون کنین. با هم بیرون برید و در کل حضورتون رو در زندگی شون زیادتر کنین. گفتی شهناز چند سالشه؟
- تقریبا هم سن منه. یک سال بزرگ تر.
+ پس کار جذب شهناز خانم هم با خود خودته. ارتباط صمیمی رو هم که با پریناز برقرار کردی. خیلی خوبه. خدا مقدماتش رو خوب فراهم کرده.
- باشه. حالا من 80 هزار تومان رو از کجا بیارم بهت بدم؟
+ به جاش می تونی یه صلوات مهمونمون کنی که هم خیرش به خودت برسه و هم به ما.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔹همین طور که ریحانه میوه را برایم پوست می گیرد، به حرفهایش فکر می کنم. اگر انسان می توانست به راحتی پوست گرفتن یک پرتقال، پوست می انداخت چقدر خوب می شد. شاید هم انسان راحت تر از این حرفها بتواند عوض شود. بستگی به ضخامت پوسته ای که می خواهد بکند دارد. خدا کند ضخامتی نداشته باشد. نفس عمیقی می کشم. پرتقال را از دست ریحانه می گیرم و لبخند تشکر آمیزی می زنم. چقدر صورت ریحانه آرام و زیباست. ریحانه کشوی میز را باز می کند و کادویی را از آن بیرون می آورد.
🔸 صدای زنگ در ریحانه را از جا بلند می کند و چند دقیقه بعد با کمال تعجب ، لاله را کنار ریحانه می بینم.
- سلام لاله خانم. احوال شما؟
= سلام نرگس خانم. متشکرم. شما خوبین؟
- الحمدلله. ما هم خوبیم. ریحانه گفته بود شما مهمانش هستید. فکر می کردم رفته اید. زودتر از این ها می خواستم بهتون سر بزنم ولی جور نمی شد.
= بله می خواستم برم ولی خب رفتنم جور نشد و مزاحم ریحانه جان هستم هنوز. ببخشید.
+ اختیار دارید. مراحمید. من که خوشحالم مهمان گل لاله هستم و هر روز بوی خوشش به مشامم می رسه. گل نرگس که داشتم، لاله هم اضافه شد. الحمدلله. خدایا شکرت از این همه نعمت های خوش بو.
🔹هر سه می خندیم. ریحانه سینی عصرانه را برمی دارد و بشقابی میوه برای لاله می گذارد و تعارفش می کند. چقدر لاله با چادر زیبا و متین تر شده است. اگر او را نمی شناختم، امکان نداشت در خیابان بفهمم این همان دختر مانتویی شال به سر و آرایش کرده دیروزی است که وارد مسجد شد. یاد پرتقال و پوست پرتقال می افتم و با خود می گویم: "حتما ضخامت پوست پرتقالش کم بوده که راحت تغییر کرده. شاید هم از اول همین طور بوده و قالب دیگری روش گذاشته بودن."
🔹لاله سرش پایین است و سیبی که پوست کنده است را می خورد. لباسهایش را در نیاورده. ریحانه با سینی چای و باز هم عصرانه وارد اتاق می شود. سینی را جلویمان می گذارد و بفرمایی می زند.
- می دونی که. من خیلی گشنم بود. از بس هیچی نخوردم. به نظرت این عصرانه برای من و لاله و خودت کافیه؟
+ برای شما رو که نمی دونم. اما برای من و لاله خانم که کافیه. مگه نه لاله جان؟
🔸لاله خجالت زده تایید می کند. ریحانه لبخند می زند و می گوید:
+ لاله خانم می خواستن برای نماز برن مسجد. شما هم می یای با هم بریم؟
- ئه. چه زود شب شد. بله که می یام. پس من برم وضو بگیرم تا شما عصرانه بخورین. اجازه هست؟
+ صاحب اجازه اید. کل وجود خانه ی ما مال شماست. راحت باش. مادر تو اتاقشون هستند.
@salamfereshte
💎همۀ ائمه این مناجات را می خواندند.
خدا با آدم مناجات می کند.
چی است مناجات؟
چه خواسته اند ائمه؟
🍃این از دعاهایی است که من غیر از این دعا ندیدم که روایت شده است همۀ ائمه این دعا را، این مناجات را می خواندند.
🌟 این دلیل بر بزرگی این مناجات است که همۀ ائمه این مناجات را می خواندند.
🔻چی بوده است این؟ بین آنها و خدای تبارک و تعالی چه مسائلی بوده است؟
☘️هبْ لِی کَمالَ الاْنْقِطاعِ اِلَیْکَ کمال انقطاع چی است؟
وَ بِیَدِکَ لابِیَدِ غَیْرِکَ زِیادَتی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی وَ ضَرّی؛
✨خوب، آدم به حسب ظاهر می گوید خوب، همه چیز با اوست. اما وجدان این مطلب که هیچ ضرری به ما نمی رسد الا به دست اوست، هیچ منفعتی نمی رسد الاّ به اوست، اوست ضارّ و نافع، اینها چیزهایی است که دست ماها از آن کوتاه است..
📚صحیفه امام ج 17 ص 457
@salamfereshte
#آیت_الله_خمینی رحمه الله علیه
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_پنج
🔹به آشپزخانه می روم. لیوان آبی می خورم و وضویی تازه می کنم. عصاهایم را زیربغل زده و برای پوشیدن چادر و مقنعه به اتاق ریحانه برمی گردم. آن شب را همه با هم به مسجد رفتیم . دعای توسلی خواندیم. من دعای توسل آن شبم را به نیت خانواده خاله پری خواندم و از خدا یاری خواستم.
🔸بعد از دعا، به اطرافم نگاه می کنم. مسجد از همیشه زیباتر و باشکوه تر شده است. تزئیات و چراغانی هایی که بیرون مسجد به مناسبت اعیاد شعبانیه نصب کرده اند، و جملات زیبایی که روی مقواهای رنگی به دیواره های داخل مسجد زده اند، نشان از نزدیک شدن به نیمه ماه شعبان را می دهد.
🔻یاد روزهای آخر ماه رجب می افتم که بعد از ظهری، ریحانه دنبال من آمد و با هم به مسجد رفتیم و با کوهی از شکلات های رنگارنگ و متفاوت، روبرو شدم. چندتا از خانم های بسیج، جمع شده بودند تا این شکلات ها را بسته بندی کنند و برای اعیاد شعبانیه، در مراسم پخش کنند. به یاد روزهای اول ماه شعبان می افتم و مدح خوانی ها و پذیرایی هایی که در مسجد از ما می کردند. خود ریحانه هم آن شب ها یکی از خواهران انتظامات شده بود.
🔹موقع برگشت، احساس شادی خاصی دارم. ریحانه و لاله را برای فردا یا پسفردا، به منزل دعوت می کنم. داخل حیاط می شوم. صدای صحبت کردن می آید. در را که باز می کنم، با کمال تعجب، خاله پری را می بینم که در اتاق پدر، مشغول صحبت کردن با مادر هستند. به محض دیدن من، دستشان را به صورتشان می برند. به روی خودم نمی آورم. اول به مادر سلام می کنم و بعد رویم را به سمت خاله می کنم و سلام و خوش آمد و حال و احوال می کنم. دیگر فهمیده ام که هر وقت مهمان، در اتاق پدر مشغول صحبت با مادر است، مطلب خصوصی است و نباید وارد شوم. با اجازه ای می گویم و به طبقه بالا می روم تا کادو ریحانه را باز کنم. صدای خفیف گریه خاله پری، مرا در پله سوم میخکوب می کند.
- پس خاله اشک هایش را پاک می کرد.
🔸نگران می شوم اما نباید دخالتی بکنم. صدایشان آنقدر ضعیف است که چیزی متوجه نمی شوم. همانطور که برای شاد دیدن دوباره خاله پری، دعا می کنم؛ از پله ها بالا می روم. شنیدن صدای گریه خاله، شوقی را که از بازکردن کادوی ریحانه داشتم در من می خشکاند. بدون اینکه چادر و مقنعه ام را در بیاورم، روی تخت دراز می کشم تا نفسی تازه کنم. به سقف و طناب هایی که از سقف برای ورزش پاهایم آویزان کرده اند، نگاه کردم. چشمانم را می بندم. نفس های عمیق می کشم تا نفسم سرجایش برگردد.
🔹چشمانم را که باز می کنم، ساعت 8 شب را نشان می دهد. از خستگی، خوابم برده است. چادر و مقنعه ام را در می آورم و به جالباسی آویزان می کنم. آبی به دست و صورتم زده و وضو می گیرم. یاد کادو ریحانه می افتم. با ذوق و شوقی که هر انسانی از باز کردن هدیه در دلش احساس می کند، پشت میزم نشسته و مشغول باز کردن کاغذ کادو آبی رنگش می شوم. کادویش دفتر 200 برگِ خاکی رنگی است با عکس سردار بزرگ، شهید ابراهیم همت. با خود فکر می کنم چرا این بار به جای کتاب و چیزهای دیگر، دفتری خالی به من هدیه داده؟ باید از او بپرسم. دفتر را در کشو میزم می گذارم و دفتر خاطراتم را باز می کنم تا اتفاقات مهم آن روز را بنویسم.
🔸مادر از پله ها بالا می آید.
= خونه ریحانه خانم خوش گذشت؟
- بله خیلی. نزدیک بود یه هشتاد هزارتومنی هم پیاده بشم که به خیر گذشت.
= هشتاد هزار تومن برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه مامان. شوخی کردم. ازش مشورت گرفتم و خب ویزیتش می شه هشتاد هزار تومن. البته ویزیت من یه صلوات شد.
🔹مادر می خندد. از خنده مادر خوشحال می شوم. می پرسم:
- خاله پری رفتن؟ می گم مامان، چطوره بیشتر به خاله پری اینا سر بزنیم. یا اونا رو هی دعوت کنیم بیان اینجا.
= فکر خوبیه. بنده خدا ریحانه خانم هم می گفتن که هر دو روز یک بار برای تدریس می رن منزلشون و ما هم باهاشون بریم
- جدی؟ خیلی خوبه که. پس هر دفعه با ریحانه بریم و برگردیم. هم هزینه کمتر می شه و هم خاله پری رو بیشتر می بینیم
= زحمتشون می شه.
- وا. تعارف می کنین ها. ریحانه که داره اون راه رو می ره و می یاد. حالا دوتا آدم اضافه تو ماشینش باشن زحمتش نمی شه که.
= تو هم که از کیسه خلیفه خوب می بخشی.
🔸می خندم. مادر از یخچال اتاق که مدتی است به انباری ترشی و آبغوره تبدیل شده است، شیشه ترشی ای برمی دارد و می گوید:
= شام حاضره. می یای با هم بریم یا خودت تنها می یای؟
- تنها می یام مامان جان. دستتتون درد نکنه. می خوام تمرین کنم تا بهتر بتونم راه برم.
🔹مادر پایین می رود و من بقیه اتفاقات امروز را می نویسم. عصاهایم را برمی دارم تا به جنگ پایین رفتن از پله های بلند خانه مان بروم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_شش
🔹کار هر روز من و مادر شده بود تماس تلفنی با خاله پری و صحبت با دختر خاله ها و با یکدیگر به بیرون و خرید و بازار رفتن. حتی اگر می خواستیم یک کیلو سیب بخریم همه با هم به میوه و تره بار می رفتیم و می خریدیم. این دو هفته که از اول شعبان گذشته بود، تقریبا هشت باری رفتیم خانه خاله پری و شش باری هم آن ها آمدند منزل ما. بماند که بعضی روزها صبح تا ظهر ما می رفتیم، ظهر تا عصر آن ها می آمدند. خلاصه یک خانواده شده بودیم. یک روح در دو کالبد. گاهی بعد از 12 ساعت دیدار و صحبت و خنده تازه یاد خرید و بازار می افتادیم. بازار رفتن مان هم برای خرید لوازم نذری و سفارشات بسیج و مسجد و .. بود ولی خیلی خوش می گذشت. دو سه باری آش و شله زرد نذری دادیم و حلوا برای اموات پختیم. دو سه باری هم با خاله پری و دخترخاله ها به مسجد رفته بودیم و نماز جماعتی خواندیم.
🔻یکی از همین دفعات، پوستری چشم مهناز را گرفته بود و آن را رها نمی کرد. مسابقه کتابخوانی بود. مهلتش تا نیمه شعبان بود. مسابقه فقط نفر اول داشت و تک جایزه آن هم، دستگاه دی وی دی پلیر جیبی بود. با اینکه مهناز از این دستگاه ها داشت اما باز هم نظر مادر را برای شرکت پرسید و مادر تشویقش می کرد. خاله پری کنکوری بودنش را یادآوری کرد و گفت که وقت این کارها را ندارد اما او مصر بود . به خاله می گویم:
- خاله جان، مسابقه اش تا نیمه شعبانه. دو روزه. به جایی برنمی خوره. حالا تو این دو روز اصلا وقت می کنه این کتاب 200 صفحه ای رو بخونه مگه.
+ قرار نیست مهناز خانم تنها بخونن ها. همه ما هم شرکت می کنیم.
🔸این حرف را ریحانه می زند و ولوله ای در جانمان اندازد که شرکت بکنیم یا نکنیم؟ همه فقط می پرسیدیم: مگه می تونیم بخونیمش؟ اصلا برنده می شیم؟ با تمام این شک و تردیدها، آخر کار، همه شرکت می کنیم. حتی مادر و خاله پری! مسئول ثبت نام، کتاب و برگه پرسش نامه ها را به ما می دهد و ما از مسجد بیرون می آیییم. بعد از آن یکی از کارهایمان شده است خواندن این کتاب و پیدا کردن جواب ها . گاهی اوقات که ریحانه هم پیش ما می آید، سوالاتی مطرح می کند و بحثی در می گیرد و مطالب کتاب برایمان بهتر جا می افتد.
🔹نیمه شعبان پس فردا است. خیابان ها را چراغانی کرده اند. مسجد و هیئت در تکاپو برگذاری مراسم مخصوص هر ساله اش است. خانه دوممان شده است مسجد و بسیج. این بار با خاله و دختر خاله ها و .. مهناز هم بی خیال کنکور شده است و همراه ماست. اگر چه هر فرصتی گیر بیاورد، کتابش را در می آورد و مروری می کند. خاله پری شاداب تر و با روحیه تر شده است. آرایش نمی کند و مثل ما یا بهتر بگویم، مانند قدیم ها لباس می پوشد. شاید هم وقت نمی کند که بخواهد آرایش بکند. یاد بسته بندی شکلات هایی که چند وقت پیش دیده بودم می افتم و از مادر می پرسم: می شه ما هم با خاله اینا، شکلات بسته بندی کنیم؟
🔸مادر موافق است. خاله پری هم تراولی از کیفش در می آورد و سهیم می شود. از خاله تشکر می کنم و می گویم: خاله جان یک نیت تپل برای این تراول بکنین. خاله می خندد. با ریحانه به مغازه می رویم و سه گونی شکلات از مدلهای مختلف می خریم.
🔹دخترخاله ها تازه به منزل ما رسیده اند که من و ریحانه با گونی های شکلات سر می رسیم. ریحانه به سختی گونی ها را کشان کشان به خانه می آورد و از در سمت پذیرایی که به حیاط باز می شود، آن ها را داخل خانه می آورد. بچه ها مشتاقند ببینند داخل گونی ها چیست. سنگین و پر بودنش، حدس زدن را برایشان سخت کرده است. مهناز و فرزانه می گویند آجیل است. شهناز می گوید: برنج رفتین خریدین آوردین همه پاک کنیم؟ مادر و خاله که از جریان خبر دارند لبخند می زنند.
🔸روفرشی را پهن می کنیم و به کمک ریحانه گونی اول را باز کرده و روی زمین خالی می کنیم. کپه ای از شکلات درست می شود. قیافه های دخترخاله ها دیدنی است. هاج و واج به آن همه شکلات نگاه می کنند. از تعجب سکوت کرده اند و ذهنشان قفل کرده. فرزانه زودتر از همه واکنش نشان می دهد و با هیجان فریاد می زند:
- أأأأأأأأأأأأأأأأأأ. چقدر شکلات.
🔹گونی دوم و سوم را هم خالی می کنیم. همه می نشینیم دور شکلات ها، مادر را که آن طرف تپه شکلات ها است، نمی بینم. شروع می کنیم به شلوغ کاری کردن و مسخره بازی در آوردن: ئه. مادر، کجایین شما؟ ... نرگس تو کجایی، بزار یه کم ازاین شکلات ها رو بخورم ببینمت .. خاله نخورین. برا قندتون خوب نیست...
🔻چقدر همه شاد و شنگول شده اند. نگاهی به ریحانه می کنم. او هم می خندد.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و آله : إنَّ الصَّدَقَةَ تَزِيدُ صاحِبَها كَثرَةً ، فَتَصَدَّقُوا يَرحَمْكُمُ اللّه ُ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : صدقه، بر روزى و دارايىِ صدقه دهنده مى افزايد . پس ـ خدايتان رحمت كند! ـ صدقه بدهيد .
📚بحارالأنوار : ج 18 ص 418 ح 2 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_هفت
" حالا با این همه شکلات می خواین چی کار کنین؟
* می شه من یکی اش رو بخورم؟ چشمک می زنه آخه.
ریحانه پاکت پلاستیک ها را آورد. مادر هم منگنه را از اتاق پدر آورد. گفتم:
- این شکلات ها نذری امام زمان هست. پسفردا نیمه شعبانه. و می خواهیم این ها رو بکنیم توی این پلاستیک ها. هر کی پایه است بسم الله. کار ، کار امام زمانه. خودشون پاداش می دن. فقط یه شرط داره؟
" چه شرطی؟
- اینکه همه پاشیم بریم وضو بگیریم.
🔸صدای خنده بچه ها بلند می شود.
* همچین گفتی شرط داره، با خودمون گفتیم چه شرط سختی می خواد بزاره. خب وضو می گیریم. مگه نه؟
🔹همه بلند می شویم. برای شلوغ کاری بیشتر، در صف می ایستیم و سر به سر هم می گذاریم. بعد از وضو، کمی هم شوخی و آب پاشی می کنیم. برای اینکه کمی هم چیز یاد بگیریم، از مادر و ریحانه برخی از احکام وضو را می پرسم. دختر خاله ها خوب گوش می دهند و با ظرافت کلامی که مادر و ریحانه در هم صحبتی با هم و توضیح دادن نحوه شستن صورت و دست دارند، بدون اینکه احساس بدی به آن ها دست بدهد، چندبار وضویشان را اصلاح می کنند. مادرم خوشحال و راضی است.
🔸جلوی شکلات ها می نشینیم و پلاستیک ها را بین خودمان پخش می کنیم. قرار است در هر پلاستیک پنج شکلات رنگارنگ به نیت پنج تن آل عبا بگذاریم. بسم الله می گوییم و شروع می کنیم. ریحانه و مادر از همان ابتدا، مشغول ذکر می شوند. کم کم ذکر گفتن های مادر و ریحانه به بقیه هم سرایت می کند. خاله پری و فرزانه و مهناز هم شروع می کنند. شهناز که مات از این حرکات شده است و انگار تا به حال چنین چیزی را ندیده، از مادرم می پرسد:
" چه ذکری رو باید بگیم وقتی داریم بسته بندی می کنیم خاله؟
= هر چی که دوست داری عزیزم. مثلا صلوات.
🔹 شهناز و پریناز هم شروع می کنند به صلوات فرستادن. ریحانه نگاه معناداری به من می کند و لبخند می زند. تقریبا از آن روز باصطلاح مشاوره، هر روز با همدیگر در مورد روند کار و تاثیر و بهبود حال خاله پری و بچه ها صحبت می کردیم. او هم نکاتی را می گفت و من اجرا می کردم. یک روز پرسیدم: ریحانه، تو این چیزا رو از کجا می دونی؟ جواب داد:
+ خب، هم قبلا مطالعه در این زمینه داشته ام، هم وقتی سوال می کنی جوابش یه جورایی به دلم می افته. کار من نیست. لطف و هدایت های خداست که داره ما رو جهت می ده.
"باید چی کار کنم که به دل من هم بیافتد؟ " این سوالی بود که همیشه از خودم می پرسیدم و در جوابش می گفتم: باید مثل ریحانه شوم.
🔸کار بسته بندی شکلات ها خوب پیش می رود. هر از گاهی ریحانه دست از ذکر می کشد و سربه سر مهناز می گذارد و باب شوخی و خنده باز می شود. نوبت می گذاریم هر یک ساعت، به مدت نیم ساعت، یکی از ما دست از کار بکشد و کتاب مسابقه ایمان را بلند بلند برای همه بخواند تا بتوانیم جواب ها را پیدا کنیم. لابه لایش هم روی کتاب بحث می کنیم و بعد از آن دوباره همه ساکت می شویم و همراه با ذکر، شکلات ها را بسته بندی می کنیم. صلوات هایی که شهناز و پریناز می فرستند بسیار برایم دلنشین است. می دانم این صلوات ها با قلبهایشان چه ها خواهد کرد. منم با هر بسته، صلواتی می فرستم و حواله کسی که آن شکلات ها را می خورد می کنم. تا روزیِ چه کسی باشد.. ریحانه می گوید:
+ همین طور که دارین خدمت به مولا می کنین، برای ما فقیر بیچاره ها هم دعا کنین خیلی ممنون می شیم. کاسه گدایی دعام رو ببینین چقدر خالیه...
🔹و بعد دستش را مانند کاسه ای می کند. مادر شکلاتی کف دست ریحانه می گذارد و می گوید:
= ان شاالله حاجت روا بشی و هر چی دوست داری خدا بهت بده.
🔻بقیه هم که یاد می گیرند و همین کار را می کنند. مادر به همه شکلاتی می دهد و دعایشان می کند. لبخندی به ریحانه می زنم و می گویم:
- ای زرنگ. خوب از آب گل آلود ماهی تازه می گیری هاااا..
+ زرنگی از خودتونه. دیدم ماهی زیاده. خب یکی اش هم به ما برسه. کم شده مگه از ماهی هات؟
🔸و باز هم همه می خندیم و برای یکدیگر دعا می کنیم. علت این کار ریحانه را می فهمم و با هر بسته بندی ای که می کنم، از خدا توفیقات و نزدیک شدن بیشتر به خودش را برای خودم و دخترخاله ها و خواهر و برادرم می خواهم. لحظات ساده و دل نشینی است. جعبه منگنه مان تمام می شود. مادر به اتاق پدر می رود. جعبه منگنه ای می آورد و با کیسه ای پر از شکلات به اتاق پدر باز می گردد.. نگاه پرسشگر مرا که می بیند، می گوید:
= احمد اومده. اونم دوست داشت بسته بندی کنه.
- به به.. پس بهش بگین وضو یادش نره. به علاوه چاشنی دعا.
@salamfereshte
4_5782746793422883103.mp3
9.26M
👆صوت الهی عظم البلا...
با صدای علی فانی
@salamfereshte
🌺 الإمام الرضا عليه السلام - لما سُئِلَ عَن مَعنى صَلاةِ اللَّهِ وصَلاةِ مَلائِكَتِهِ وصَلاةِ المُؤمِنينَ - : صَلاةُ اللَّهِ رَحمَةٌ مِنَ اللَّهِ ، وصَلاةُ مَلائِكَتِهِ تَزكيَةٌ مِنهُم لَهُ ، وصَلاةُ المُؤمِنينَ دُعاءٌ مِنهُم لَهُ .
🍀امام رضا عليه السلام : - در پاسخ به پرسش از معناى صلوات فرستادن خدا و صلوات فرشتگانش و صلوات مؤمنان - : صلوات فرستادن خدا ، رحمت از جانب خداست . صلوات فرشتگانش ، تزكيه آنها نسبت به پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و صلوات مؤمنان ، دعاى آنها براى اوست .
📚ثواب الأعمال : ص187
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_هشت
🔹شب از نیمه گذشته است. بسته بندی شکلات ها رو به اتمام است. بیشتر از سه گونی ای که آورده بودیم جمع شد. پنج کیسه زباله بزرگ، پر از بسته های شکلات شده است. همه را عقب و جلوی ماشین ریحانه می گذاریم تا فردا به مسجدهای مختلف و ایستگاه های صلواتی ببریم و پخش کنیم. نصف بیشتر کتابمان را خواندیم. فقط جواب چند سوال مانده است. حال و هوای دخترخاله ها عوض شده است. قرار شده یک گونی را به هیئت ببریم. مادر که همیشه حواسش به همه چیز است، زودتر از من متوجه نگاه های پرسشگر خاله پری و دخترخاله ها شد و برایشان توضیح داد. دخترخاله ها از مادرشان اجازه می خواستند که فردا با ما به هیئت بیایند. خاله پری هم اجازه داد و قرار شد خودش هم ما را همراهی کند. چشمانم خسته از خواب است. ریحانه موقع رفتن به خانه شان آرام به من می گوید:
+ اگه دخترها هیئت بیان، دیگه بیمه شدن. خدا برکت بهت بده . نمی دونی چه کار بزرگی تو این مدت کردی. خدا خیرت بده. فعلا تا فردا. سحر بخیر.
🔸ریحانه که می رود، رختخواب ها را در پذیرایی پهن می کنیم. همان طور خوابیده، خوشی های امشب مان را مرور می کنیم و یکی یکی، خوابمان می برد. صدای اذان مسجد بلند می شود. مادر که بیدار مانده است، همه را بیدار می کند تا نماز بخوانیم و اجر کارمان ضایع نشود. بعد از خواندن نمازصبح، صدا از کسی نمی آید. همه بیهوش می شویم. من هم کنار مادرم، دراز می کشم. به الطاف خدا نسبت به خودم، خاله و دخترخاله هایم، فکر می کنم و از ته قلب، او را شکر می گویم.
🔹 بعد از خوردن صبحانه، مشغول حرف زدن و تنظیم برنامه رفتن به هیئت و جلسات مختلف مدح خوانی می شویم. روز قبل از نیمه شعبان است و حسابی کار داریم. دخترخاله ها لباس های پرزرق و برقشان را کنار گذاشته اند و مانند ما همان لباسهای ساده قبلشان را پوشیده اند.
🔸ریحانه زنگ در را می زند و همه مان برای پخش شکلات های صلواتی می رویم. من و فرزانه و دخترخاله ها جمعا پنج نفر می شویم. مانده ایم چطور سوار ماشین پر از شکلات بشویم. قرار می گذاریم سهم هیئت را بعد از ناهار ببریم. صندوق عقب را از شکلات ها پر می کنیم و روی پایمان هم، کیسه شکلات بسته بندی شده می گذاریم. نمی دانیم به این وضعیت بخندیم یا گریه کنیم. زیر آن هم شکلات له شدن هم عالمی دارد. همان اول کار، از گونی ها را که شکلات بیشتری داشت به مسجد می دهیم و یکی از کیسه شکلات های روی پایمان را صندوق عقب می گذاریم.
🔹دو خیابان آن طرف تر، عده ای از بسیجی ها ایستگاه صلواتی برپا کرده اند. ما که شکلات زیاد داریم می پرسیم پذیرایی شان چیست؟ جواب که می شنویم فقط شربت آبلیمو" یکی دیگر از گونی های صندوق عقب را در می آوریم و به آن ها می دهیم. چقدر همه شان خوشحال می شوند. مسئول گروهشان تشکر می کند و خدا قبولی می گوید.
دخترخاله ها شاد و سرحال هستند و احساس افتخار می کنند. هیچکدامشان آرایش نکرده اند و شنل های تک بندیشان را نپوشیده اند. من و ریحانه شاد و مسروریم از اینکه آن ها در حال بازیابی هویت خود شده اند. همه مان موقعیتی را تجربه و حس می کردیم که مطمئنا بعدها دوست داشتیم همواره در همان موقعیت بمانیم و همان احساس ها را داشته باشیم. تمام تلاش ریحانه در تجربه کردن این معنویت و چشاندن این حس به دخترخاله ها و فرزانه است.
🔸فرزانه دیگر آن فرزانه چندماه قبل و نتی نیست. از وقتی با ریحانه چت می کند و خودش را با برنامه هایش تنظیم کرده، عوض شده. بزرگ و فهمیده تر حرف می زند و کارهایش را هدف مند و با برنامه انجام می دهد. چقدر از این تغییرات مثبت لذت می برم و وقتی به بچه ها نگاه می کنم، فقط شکر الهی است که بر زبانم می آید. یادم هست که همین حال را مادرم در مورد من داشت. هر وقت مرا می دید، شکر می کرد. آن موقع علتش را نمی فهمیدم ولی الان خودم همان حال را دارم و مادرم را درک می کنم. بسیجی ها برایمان شربت می ریزند. مدت ماندنمان به سه دقیقه هم نمی کشد. سوار ماشین می شده و راهی مقصد بعدی می شویم.
🔹مسیر حرکت را نمی دانیم و ریحانه هم به ما نمی گوید. کم کم دستگیرمان می شود که در محله خاله پری هستیم. دخترها تعجب کرده اند اما من قصد و نیت ریحانه را فهمیدم. به مسجد محل می رویم و با مستخدم مسجد صحبت می کنیم. آن جا هم قرار است برنامه باشد اما مدل برنامه هایشان متفاوت است. پایگاه بسیج را پیدا کرده و در می زنیم. نوجوانی در را باز می کند. نورانیت از صورتش می بارد. یاد خاطرات شهدای نوجوان می افتم و انگار یکی از همان ها را می بینم. از مسئول پایگاه می پرسیم. او می رود و با جوانی به نورانیت خودش می آید.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_نه
🔹از برنامه شان می پرسیم. آن جوان ابراز تاسف می کند از اینکه نتوانسته کاری انجام دهد. خودش است و همان یک نوجوان. ریحانه ناراحت می شود. از دخترخاله ها می پرسد:
+ تو خونه تون تشت های بزرگ دارین؟
" آره فکر کنم داریم. چطور؟
🔸با مسئول پایگاه، نیم ساعت بعد، وعده کرده و به سمت خانه خاله پری، حرکت می کنیم. سه تشت بزرگ دارند. به خاله پری زنگ می زنم و ماجرا را تعریف می کنم. خاله حسابی استقبال می کند. تشت ها را بار داخل ماشین می گذاریم. به سوپری رفته و شکر و گلاب و قند و آبلیمو می خریم. همه را می بریم دم در بسیج و تحویل پایگاه می دهیم.
🔹نوجوانان بسیجی از پایگاه بیرون می آیند و مشغول برپایی ایستگاه صلواتی می شوند. سه میز می آورند. سفره یک بار مصرفی را رویش پهن کرده و پشت این میزها، روی چند صندلی، تشت ها را از آب پر می کنند و مشغول درست کردن شربت آبلیمو گلاب می شوند. ریحانه ذکر می گوید و به همه مان می گوید یک دور صلوات بفرستیم و از همان فاصله، به شربت ها فوت کنیم. این هم برای برکت بیشتر کار. دختر خاله ها خوشحال و راضی مشغول صلوات فرستادن می شوند.
🔸قرار می گذاریم پس فردا برای بردن تشت ها به پایگاه بیاییم. دو کیسه از کیسه های شکلات ها را که به آن دو نوجوان می دهیم، گل از گلشان می شکفد و علاقه شان برای حضور و رفتن به در خانه ها بیشتر می شود. "هر چقدر هم که بالاشهر باشند، باز هم نباید این برنامه های مذهبی تعطیل شود. حتی اگر مجبور شویم تک تک درب خانه ها را بزنیم و شربت تبرک به نام مولا را تعارفشان کنیم." این جمله ای بود که ریحانه به آن مسئول پایگاه می گفت و او هم تایید می کرد. بعد از نیم ساعتی که این کارها را می کنیم، به مسجد محل برمی گردیم.
🔹دو کیسه از شکلات ها مانده است و نمی دانم چرا ریحانه اشاره ای به آن ها نمی کند.
در مسجد مدح خوانی و سخنرانی است و همه برای شنیدن صحبت های زیبای حاج آقا مصطفوی آمده اند. جمعیت زیادی جمع شده است و حیاط جلو و پشتی مسجد را هم فرش کرده اند. حاج آقا مصطفوی در مورد الطاف امام زمان به تک تک انسان ها صحبت می کنند و چنان با احساس و از ته قلبشان این لطف ها را بیان می کنند که شوری عجیب در دلمان می افتد. بعد از آن همه مهرورزی هایی که امام زمان نسبت به ما دارد، وقتی حاج آقا می گوید که با این همه مهربانی حضرت، ما چقدر نامهربان برخورد می کنیم؛ اشک همه مان در می آید و عذرخواهی می کنیم. هر کس به زبان و شیوه خودش. دخترخاله ها هم ناله شان بلند شده. ریحانه، همان طور که از صحبت ها یادداشت برداری می کند، بی صدا اشک می ریزد و زمزمه می کند.
🔸بعد از سخنرانی مدح خوانی و مولودی خوانی شروع می شود. پریناز به خواهرش می گوید:
* تا حالا مسجد به این باحالی ندیده بودم.
" اصلا مگه چند بار تو مسجد رفتی؟!
* خب یه چند باری رو با مامان رفته بودم
" مسجد دانشگاه ما هم به این باحالی نبود که این جا بود.
: چطوره هر دفعه بیایم بریم مسجد نرگس اینا؟
🔻جمله آخر را مهناز می گوید. بعد از مراسم و نماز، برای ناهار به خانه می رویم. نزدیک خانه، مادر و خاله پری را هم می بینیم. آن ها هم مسجد بودند. مادر ابگوشت خوش مزه ای را برای ناهار گذاشته است. سفره را می اندازیم و همه دورتادور سفره می نشینیم. مادر سینی غذای احمد را سرسفره برمی گرداند و می نشیند. می پرسم:
- چی شد ؟ غذا نمی خوره؟
= نه. می گه با بسیجی ها می خواد بخوره
- چی؟؟؟
🔹از تعجب شاخ در آورده ام. احمد و بسیجی ها. این رفتارها اصلا به او نمی آمد. از سر سفره بلند می شوم تا ببینم جریان چیست. احمد پشت سیستم نشسته است و در حال جستجو در اینترنت است. می پرسم:
- مامان گفت بسیج می خوای غذا بخوری؟ از آبگوشت مامان یه کم می خوردی حالا. از دستت می ره ها
^ نه ممنون. همون جا با بروبچ می خوریم. یه نون و پنیری پیدا می شه. باهاشون قرار دارم. آبگوشت رو شب هم می شه خورد.
- کی باهاشون قرار گذاشتی؟!
^ صبح که داشتم می رفتم بیرون، از جلوی مسجد که رد می شدم، صداشون می یومد. سرودشون خیلی قشنگ بود. رفتم داخل مسجد و نشستم به گوش دادن . اونا هم ازم دعوت کردن باهاشون باشم و این طور شد دیگه. ناهار رو اون جام. نگران شکمم نباش.
🔸حواسش پرت سیستم است و دیگر چیزی نمی گوید. من هم ادامه نمی دهم. برمی گردم سر سفره. همین طور که از احمد دور می شوم فریادش را می شنوم که می گوید: "ایناهاش " و شروع می کند به خواندن...
@salamfereshte