#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_دو
🔹سید، سرش را زیر انداخت. اشک هایش را پاک کرد و برخاست. شاد و سرحال گفت:"حالا چه کسی را مجری کنیم؟ آقا صادق شما مجری می شوی؟" صادق مِن و مِن کرد. استاد مکانیک از پشت بچه ها جلو آمد. با نگرانی از سید پرسید:"حاج آقا اتفاق بدی افتاده؟" سید جدی و با نشاط گفت:" نه خداروشکر اتفاق های خوب زیاد افتاده اما بد نه." صادق به خود جرأت داد و گفت:"آخر گریه میکردید" چشمان سید چنان برقی از محبت زد و به تک تک بچه ها نگاه کرد که همه آن را فهمیدند. با همان نگاه گفت:"از خدا تشکر کردم به خاطر وجود تک تک شما بندگان خوبش. گریه ناراحتی نبود." دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت و همان طور که از کنارش میگذشت گفت:"خدا حفظتان کند". همان طور که به سمت عمومحسن میرفت با هیجان ادامه داد:"ماشاالله نگاه کن چقدر بسته شکلات آماده شده. بارک الله. احسنت" بچه های فوتبالی به سمت شکلات ها دویدند و با صدای کودکانه و شوق بچهگانه شان سهم شکلات های بسته بندی شان را نشان سید دادند:"حاج آقا ببین. این ها را من درست کردم." "حاج آقا این ها را هم من درست کردم" سید تک به تک دست روی سر بچه ها کشید و یک دستی به پشتشان زد و ای واللهی به تک تکشان گفت.
🔸چنگیز به استاد مکانیک سری تکان داد و برای ادامه کار، به سمت یونولیت ها رفتند. سید، نواری رنگ و رو رفته ای را از کیفش در آورد. به سمت رادیو مشکی رنگ مسجد رفت. نوار را داخلش گذاشت. صدا را کم کرد. کمی عقب جلو کرد و گوش داد. به نقطه مورد نظرش که رسید، صدا را بلندتر کرد. صدای مولودی میلاد امام حسن مجتبی سلام الله علیها در فضای مسجد پیچید. همه سرها به سمت سید چرخید. سید لبخند زد و برخاست و به کمک استاد و چنگیز رفت:"آقا چنگیز پات خونریزی نکنه؟ به خودت فشار نیاریها" چنگیز که موقع سحری، مسکن قویای خورده بود گفت:"متشکرم. خوبم. ممنون" اما سید نگرانش بود. صندلی را جلوتر آورد و گفت:"لااقل بنشین. من کمک استاد هستم." صادق از در حیاط داخل شد. کفش را به سرعت در آورد و به سمت سید دوید و گفت:"حاج آقا، یک مشکلی پیش آمده." سید پرسید:"چه مشکلی؟" همزمان، آقای میرشکاری و مامور پلیسی وارد مسجد شدند.
🔹آقای میرشکاری به اطراف نگاهی کرد و اخمهای کلفت درهمش را فشردهتر کرد و به مامور گفت:"عرض نکردم" و به سمت سید قدم های بزرگ و محکمی برداشت. با چند قدم به سید رسید و گفت:"ایشان هستند." مامور سلام کرد و گفت:"حاج آقا، با ما تشریف بیاورید." سید گفت:"علیکم السلام. برای چه و کجا باید بیایم؟"مامور گفت:"تشریف بیاورید. به شما توضیح می دهند". سید نگاهی به عمو محسن انداخت و گفت:"ایشان مهمان من هستند. اگر خیلی واجب است اول ایشان را به منزل برسانم بعد در خدمتم." آقای میرشکاری به چنگیز اشاره کرد و گفت:"ایشان هم.." سید به چنگیز که چهره ای آرام داشت کرد و گفت:"اگر امکان دارد با مسئولتان صحبت کنم" صفای باطن مامور، نتوانست نسبت به روی خوش سید و روح ایمانی اش بی تفاوت باشد. گوشی را درآورد. شماره ای گرفت و کمی صحبت کرد و گوشی را به سید داد.
🔸 سید سلام گرم و کاملی کرد و گفت:"فردا جشن میلاد آقا امام حسن مجتبی است. آقا چنگیز اگر بیاید مجلس به هم می خورد. ضمن اینکه پایشان مجروح است و بخاطر کارهای جشن، قبول زحمت کرده اند. اگر اجازه بدهید بنده تنها خدمت برسم.. بله.. " گوشی را سمت مامور گرفت و گفت:"متشکرم از لطفتان. با شما کار دارند." مامور گوشی را گرفت. دققه ای به صحبت ها گوش داد و گفت:"چشم. اطاعت امر. اختیار دارید. . بله..چشم.. خدانگهدار" سید منتظر کلام مامور بود. صدای نوار مولودی توجه مامور را جلب کرد. همه دست از کار کشیده بودند. مامور به آقای میرشکاری گفت:"جناب رئیس فرمودند شما تشریف بفرمایید اداره خدمت ایشان." آقای میرشکاری شاکی شد و گفت:"و آنوقت شما چه می کنید؟" مامور جدی و باتحکم گفت:"همان کاری که جناب رئیس فرمودند انجام بدهم. بفرمایید." و با هم از مسجد بیرون رفتند. سید به دنبالشان رفت تا بداند چه باید بکند. مامور گفت:"شما به کارتان برسید. خدمت می رسم" به سرباز راننده ماشین گفت:"این آقا را برسان اداره و برگرد".
@salamfereshte
🌸🍃امام صادق علیه السلام فرمودند: لو لا انَّ اللهَ تبارک وتعالی خَلَقَ امیرَالمؤمنین لفاطمةَ - سلام الله علیها - ما کان لها کفْوٌ علی الارضِ مِنْ آدمَ و مِنْ دونه.
🌸🍃 اگر خدای تبارک و تعالی امیرالمؤمنین را برای فاطمه - سلام الله علیها – نمیآفرید، در روی زمین، از آدم گرفته تا هر بشری بعد از او، همسری برای او نبود.
📚«اصول کافی، ج 2، ص 480»
#سالروز_نورانی_ترین_پیوند_هستی_مبارک
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_سه
🔹گوشهای نشسته و پوشه سبزرنگی جلویش باز بود. گاهی چیزی مینوشت. گاهی محو کارهای بچهها میشد. پیراهن آبی رنگ کمرنگ و شلوار سورمهای رنگش، نشان نمیداد که مامور باشد اما دستبندی که به کمربندش آویزان بود، همه چیز را لو میداد. شاید هم عمدا آن را آنجا بسته بود که نیازی به معرفی هم نباشد اما در همان اولین دقایقی که با سید خلوت کرد، کارت شناساییاش را نشان داد و گفت که مامور تحقیق است. برای سید حضورش، هیچ تفاوتی در مراعات کردن و بیشتر دقت کردن در رفتار و گفتارش نداشت. بعد از نیم ساعت، به سراغ بچهها رفت. رو به صادق پرسید:"اسمت چیست پسر جان؟" صادق که مانند بچههای دیگر، حضور مامور برایش سخت بود، مضطرب گفت:"صادق قدیری." محمد که از همه عاقل و بزرگتر بود، راحت و آسوده کنار مامور رفت و گفت:"اگر بخواهید ما خوشحال میشویم در کارها همراهیمان کنید. حاج آقا میگفتند امام حسن مجتبی جواب حتی یک قلموکشیدن را هم میدهد. شما هم میخواهید امتحان کنید؟"
🔸صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند، لب هایشان را گزیدند و به ایما و اشاره سعی کردند او را منصرف کنند. خوشبختانه خود مامور همان جمله معروف را گفت که:"در حال انجام وظیفه هستم. ان شاالله یک موقع دیگر." و این بار به تک تک بچههایی که روی تابلوی پشت صحنه کار میکردند نگاه کرد و پرسید:"شما از کدام مدرسه هستید؟" محمد پاسخش را داد و مامور، نام صادق و مدرسه اش را در حافظه نگهداشت تا در پرونده ثبت کند. ساعتش را نگاه کرد. حدود شش بعد از ظهر بود. خداقوتی به بچهها گفت و به سمت چنگیز رفت. نگاهی به سید کرد که مشغول امتحان کردن طرح هایی بود که روی یونولیت پیاده شده. هیچ توجه اضافهای به مامور نداشت. نوار مولودی خوانی تمام شد. سید به سمت رادیو ضبط رفت. نوار را پشت و رو کرد. بسم الله گفت و دکمه اجراشدنش را زد. اول صدای کف زدن حین مولودی پخش شد. صدای کف به نرمی، آرام شد و صدای صلوات جمع، بلند شد. دعای فرج را مداح با حالی خوش خواند و شروع به مدح خوانی کرد. چهره سید متفاوتتر از قبل شد. تمام حواسش به معنای مدحی بود که مداح میخواند. برخاست و همزمان مشغول کارش شد.
🔹مامور نگاهی به پای متورم چنگیز انداخت و گفت:"خدا بد ندهد. چه شده؟" چنگیز مانند سید تبسمی زد و گفت:"به قول حاج آقا، خدا که بد نمیدهد. چیز خاصی نیست. زخم کوچکی است." مامور چیزی نگفت و به استاد مکانیک خسته نباشید جان داری گفت. استاد مکانیک که از صورتش از حرارت قرمز شده بود دست از کار کشید و کمی نفس تازه کرد و در پاسخ مامور، به زنده باشید اکتفا کرد. چنگیز که دیگر در صورتش از آن تبسم زیبا خبری نبود و پُر شده بود از جدیت و انقباض عضلات پیشانی از مامور پرسید:"می تونم بپرسم شما برای چه تشریف آوردهاید؟" مامور همان طور که یونولیت مکعب مستطیل بزرگی را که استاد مکانیک سعی در برداشتنش با یک دست داشت را به او میداد اینطور پاسخ داد که:" چیز خاصی نیست." چنگیز از لحن مامور که مانند لحن خودش بود حدس زد که جواب سربالایی شنیده است. چیزی نگفت و شروع به خواندن ابعاد لازم کرد و طرح اسلیمی بالای کار را روی یونولیت با سوزن محکم کرد تا موقع برش، اشتباهی رخ ندهد. استاد مکانیک، متر را بیشتر در آورد.اندازه را دقیق کرد و با ماژیک نارنجی رنگی، علامت گذاشت و یونولیت را دو دستی و به کمک زانوانش، زیر تیغ حرارتی برش گرفت.
🔸سید، چند دقیقه ای بود که به عمومحسن نگاه میکرد. احساس کرد حالشان کمی خوب نیست. رو به حاج عمو قدمهای تندش را برداشت و روی زانو نشست:"عموجان خسته شدید برویم خانه؟" عمو محسن گفت:"نه نمی خواهد. شما اینجا خیلی کار داری." سید که رگهای متورم و قطرات درشت عرق روی صورت حاج عمو نگرانش کرده بود گفت:"نه دیگر. باید وسایل را جمع و جور کنیم برای نماز. اگر موافق باشید برویم خانه. در راه افطاری هم بگیریم که دیر نشود. موافقید؟" حاج عمو موافقت کرد. سید ویلچر را جلو آورد. موقعی که خواست حاج عمو را بلند کند، بچه های شکلات به دست، نگاههایشان را روی او متمرکز کردند. محمد خواست جلو بیاید برای کمک اما وقتی دید سید چطور به تنهایی خیلی راحت حاج عمو را در آغوش کشیده و به آرامی، او را حرکت میدهد و میبوسد و روی ویلچر میگذارد از جلوآمدن پشیمان شد. خودش را مشغول نشان داد اما تمام حواسش به کارهای سید بود. همین حال را مامور داشت و از رفتارهای پر مهر و آرامش سید، لذت میبرد. ریز به ریز حرکات و رفتارها و حالت های سید را در پرونده نوشت.
@salamfereshte
✨✨ سرانجام انذار ها
سرانجام کسانی که دل به انذار های الهی سپردند و آن را با گوش جان خود شنیدند و با رغبت به آن عمل کردند ، چیزی جز شنیدن ندای دل انگیز بشارت الهی نیست .
⭐ وقتی انذار الهی تاثیر خود را گذاشت و عمل کرد مژده و بشارت هم از راه میرسد .
بشارت به مغفرت و پاداشی ارزشمند و بسیار نیکو
🍃🍃
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَأَجْرٍ کَرِیمٍ . آیه ۱۱ سوره یس .
ای پیامبر ! پس آنها که پند گرفته اند را بشا ت بده .بشارتی به آمرزش و پاداشی بسیار نیکو و ارزشمند
#از_قران_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_چهار
🔹همه کار را تعطیل کردند و برای استراحت به منزل رفتند. قاب پنجره مسجد جاگذاری شد. اما هنوز حفاظ و شیشه نداشت. مامور جلوی مسجد، توسط افسرمربوطه، مرتب عوض میشد. یکی از نگهبانها که درخواست داده بود شیفت شب بیاید، پیدایش شد. از قبل از افطار میآمد و تا بعد از اذان صبح، نگهبانی میداد. گاهی افسرمافوق، نزدیک میشد و نامحسوس او را میپایید که چه میکند. کار خاصی نمیکرد. راه میرفت و راه رفتنش هم نظم خاصی نداشت که کسی بتواند پیش بینیاش بکند. از این دقت نگهبان خوشش آمد و تصمیم گرفت به محض تمام شدن کار پنجره، تشویقی مختصری به او بدهد. آن شب، نگهبان زودتر از زمان شیفتش آمده بود. اما شیفت را تحویل نگرفت. داخل مسجد رفت و همان جایی که هر سحر میدید سید خلوت میکند و قرآن تلاوت میکند نشست و مشغول قرآن خواندن شد. حاج عباس در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل افطار مختصر بود. افسرنگهبان، دمِ درمسجد، نگاهی به نگهبان کرد و متعجبانه از نگهبان جلوی مسجد پرسید:"بهبودی چرا شیفتش را تحویل نگرفت؟" نگهبان گفت:"قربان، نیم ساعت دیگر ساعت شیفتش است. اینطور که گفت، زودتر آمده در مسجد قرآن بخواند" تعجب افسر نگهبان بیشتر شد. خداقوتی گفت و رفت.
🔸سید، عمو محسن را به جای خانه، به درمانگاه برد. مامور تحقیق هم نامحسوس او را دنبال کرد. دکتر بعد از معاینه برای عمو محسن سِرُم تجویز کرد و وقتی شنید شش ماهی از مصرف داروهای قبلیاش می گذرد، تاکید کرد که مجدد دکترمتخصص برود شاید نیاز باشد داروهایش را عوض کنند یا دوزش را تغییر دهند. سید از اینکه این مسئله زودتر به فکرش نرسیده بود خود را سرزنش و از عمو محسن عذرخواهی کرد. همان جا تلفنی از منشی دکتر وقت گرفت اما دلش راضی نشد. با خود گفت فردا حتما اول وقت حاج عمو را به مطب خواهم بُرد ان شاالله. موقع تماسش را مطب، استاد رفعتی هم مدام با او تماس میگرفت. استاد از دوستانش چیزهایی شنیده بود و نگران حال سید شده بود. حاج عمو زیر سِرُم بود. مامور تحقیق، به محض بیرون آمدن دکتر، وضعیت بیمار را پرسید و خیالش که راحت شد، از درمانگاه بیرون رفت.
🔹سید، پاهای حاج عمو را به نرمی نوازشی ماساژ گونه داد و با شماره استاد تماس گرفت: "سلام علیکم و رحمه الله استاد عزیز. حال شما؟ مشتاق دیدار. خوب هستید؟" استاد رفعتی با همان حال خوش و شادابش، پاسخ سلامش را داد و گفت:"اگر راست میگویی و مشتاق دیدار مایی همین امشب بساطت را جمع کن و برگرد قم. همین جا بمان ورِ دلِ ما که اینقدر به دیدارمان مشتاق نشوی" و خندید. سید از این حرف استاد کمی جا خورد و گفت:"جدی میفرمایید استاد یا مزاح میکنید؟" استاد با لحن جدیتری گفت:"مگر من با شما شوخی دارم؟ جول و پلاست را جمع کن و برگرد قم" سید نگاهی به حاج عمو کرد و بدون اینکه لحنش را تغییر دهد گفت:"چشم استاد. از قم رفتنمان به خاطر مسئله ای بود. بعدا خدمتتان عرض میکنم" استاد رفعتی با لحن پدرانه ای که مهربانی و جدیت را توأمان با خود دارد گفت:"آن مسئله را هم بردار و بیا قم. من اینجا برایت خانهای دیدم و پسندیدم و از دو هفته دیگر هم اجارهاش شروع میشود." سید چشمان گِرد شدهاش را به زمین دوخت و گفت:"چشم استاد. هر چه شما بفرمایید. اطاعت امر" استاد رفعتی با همان لحن شاد اول صحبت گفت:"منتظرت هستم. کاری داشتی بگو. یا علی . خدانگهدار."
🔸حاج عمو عادت به دیدن چهره خالی از تبسم سید نداشت پرسید: "چیزی شده جواد جان؟" سید همان طور که سرش پایین بود گفت:"چه بگویم عموجان. استاد رفعتی بودند. امر کردند که به قم برگردم اما من نمی توانم شما را تنها بگذارم." حاج عمو گفت:"خیر باشد. نگران ما نباش. من راضی نیستم به حرف استادت گوش نکنی. او جای پدر توست. اطاعت امرش واجب است." سید گفت:" روح شما خیلی وسیع است اما من نمی توانم بدون شما به قم بروم. نظرتان چیست شما هم به قم بیایید؟ می دانم خیلی سخت است از شهری که مدتهاست ساکن آن هستید در این سن دل بکنید و .. استاد فرمودند که خانه ای هم اجاره کرده اند و منتظر ما هستند. اما من بدون شما که نمی روم. نمی توانم بروم. باید استاد را راضی کنم که اجازه بدهند کنارتان بمانم." حاج عمو چیزی نگفت و به پایین آمدن قطرات داخل سِرُم نگاه کرد.
@salamfereshte
✨نیکوترین خوی زنان✨
🍀ارزش های اخلاقی در زنان ومردان یکسان است مانندایمان، تقوا، عمل صالح،حجاب، عفاف و...
🍀ولی سه خصلت، برای مردان زشت ترین اخلاق ولی برای زنان نیکو ترین، خلق وخوی است.
🌸🍃امام علي (علیه السلام) فرمودند: برخى از نيکوترين خلق و خوى زنان، زشتترين اخلاق مردان است،
🌸🍃مانند، تکبّر، ترس، بخل، هر گاه زنى متکبّر باشد، بيگانه را به حريم خود راه نمي دهد، و اگر بخيل باشد اموال خود و شوهرش را حفظ مي کند، و چون ترسان باشد از هر چيزى که به آبروى او زيان رساند فاصله مي گيرد.
📚نهج البلاغه حکمت ۲۳۴
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_پنج
🔹راننده تاکسی از حاج عمو پرسید:"پسرتان است؟" عمومحسن با رضایت تمام گفت:"نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند" راننده نگاهی به سید که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت:"خدا بهتان ببخشد. " سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت:"ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله.." تاکسی حرکت کرد. زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد. علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت. عمو با دستان ضعیفش او را در محکمترین حالت ممکن گرفت و همزمان گفت:"مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ." سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد، پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت:"برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید" راننده تاکسی شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود و سید را هم قاتی بقیه آدمهایی که چیزی میخرند و بویش در تاکسی میپیچد و تعارفی نمیزنند، گفت:"نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم" سید تبسمی دلنشین کرد و گفت:"خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید . تعارف نکنید. برای شما خریدم. خیلی معطل شدید. حلال کنید."
🔸زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت:"زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوههای رسیدهای هم گرفتهای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهاییاست ها. " سید گفت:"آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی میگیریم. این دوتا هم برای بچه ها"و دو کیسه فریزر ذرت بوداده محلی داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت:"یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد." سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک میکرد گفت:"حالش خوب است خداراشکر. با مصطفی که حرف زدم میگفت هر شب برایش افطاری میبرد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش میدهد. خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند." زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت:"چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان می کنی. خدا خیرت بدهد جوادجان." و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید:"مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش میبرند؟" سید با شادابی خاصی گفت:"عالی هستند. روی هر چه خوب است را کم کردهاند. دلم میخواست آنجا بودی و میدیدی بچههایی که در مدرسه تحقیر میشوند و تنبل معروف شدهاند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار" زهرا خندید و گفت:"استاد خوبی دارند." سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت:"قرار نشد خنجر بزنیها." زهرا خندید و گفت:"خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آن ها هم خوب هستند. "
🔹سید از سادگی و صفای زهرا خدا را شکر کرد. میوههای خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آن ها شد. زهرا گفت:"نوازششان میکنی یا میشویی؟" سید خندید و گفت:"هر دوانه" زهرا هم خندید و گفت:"پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه میخورد و نمیخورد شفا بیابد" سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خندهاش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمیداشت گفت:"الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟" و لبخند کجکی بامزهای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت:"جالب و بامزه بود." علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد. سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت:"چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را میبوسی؟" علی اصغر از صدا و جمله پدر خندهاش گرفت و گفت:"پام گیر کرد" و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خندهای نمکین کرد و گفت:"مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها" مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت. نگاه متعحب سید را که دید گفت:"با زن عمو دوز بازی میکنند." سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت:"خدا خیرشان بدهد" و مشغول خشک کردن میوه ها شد.
@salamfereshte
🍀اگر توفیق عملی به انسان داده شود قطعا آن عمل، از او پذیرفته هم می شود.
🍀اگر توفیق دعا کردن داشته باشی قطعا دعایت به اجابت می رسد...
🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:مَنْ أُعْطِيَ أَرْبَعاً لَمْ يُحْرَمْ أَرْبَعاً مَنْ أُعْطِيَ الدُّعَاءَ لَمْ يُحْرَمِ الْإِجَابَةَ وَ مَنْ أُعْطِيَ التَّوْبَةَ لَمْ يُحْرَمِ الْقَبُولَ وَ مَنْ أُعْطِيَ الِاسْتِغْفَارَ لَمْ يُحْرَمِ الْمَغْفِرَةَ وَ مَنْ أُعْطِيَ الشُّكْرَ لَمْ يُحْرَمِ الزِّيَادَةَ.
🌸🍃كسى را كه چهار چیز دادند ، از چهار چیز محروم نباشد :
با دعا از اجابت كردن ، با توبه از پذیرفته شدن ، با استغفار از آمرزش گناه ، با شكرگزارى از فزونى نعمت ها .
📚نهج البلاغه حکمت ۱۳۵
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_شش
🔹سید یاالله گویان، سر به زیر، با شنیدن بفرمایید زن عمو، به حیاط رفت. حیاط را با آب داخل حوض آبپاشی کرد و داخل دستشویی حیاط شد. آفتابه را پر آب کرد . از مایع دستشویی کمی روی زمین ریخت و به جان موزائیک های کف دستشویی افتاد. وقتی احساس کرد کمی تمیز شده، کاسه توالت را نیز فرچه کشید. آفتابه را پر آب کرد و کف ها را شست. شیر آب را کمی باز کرد. نوک انگشتش را جلوی لوله گرفت و برای آب کشی، از آب کُر استفاده کرد. زهرا از غیبت سید و صدای کشیده شدن جاروی خیس روی موزائیک ها، به حیاط آمد و زمانی که سید مشغول شستن دمپاییها بود، سر رسید. به اصرار جارو را از دست سید گرفت. شیر آب را بست و با لحنی پرمهر گفت:"جواد جان ممنونم. عزیزم خودم میآمدم میشستم. خداخیرت بدهد. عمو محسن کمی حال ندار اند انگار. به نظرم یک فشار ازشان بگیر. " سید گفت:"یک کمی هم بگذار ما ثواب جمع کنیم خانم خانم ها. فدای مهربانی هات. باشه حتما."
🔸مجدد یاالله گفت و با بفرمایید زن عمو، وارد اتاق شد. به چهره عمومحسن نگاه کرد و گفت:"رنگ صورت تان که خوب است. زهرا خانم کمی نگرانتان شده و برای رفع نگرانی شان، من یک فشار از شما بگیرم." فشار را که گرفت، فشار عمومحسن پایین بود. خیلی پایین. سید گفت:"حاج خانم با اجازه تان من به آشپزخانه بروم" و همزمان با اختیاردارید گفتن زن عمو، حرکت کرد. شربت پرتقال کم شیرینی درست کرد. کمی نمک داخل آن ریخت و برای عمو آورد: "عموجان، از ظهر تا حالا هیچی نخوردید. نکند دلتان برای روزه های کله گنجشکی تنگ شده؟ کمی از این شربت پرتقال بخورید و لو ندهید که دستور تهیه اش چطور است" عمو محسن، خندید و لیوان شربت را گرفت. با نوشیدن جرعه اول، مجدد خندید و گفت:"چه طعم پرتقال جالبی" و چشمکی به سید زد. سید هم تبسمی کرد و گفت:"نوش جان."
🔹علی اصغر، گوشی بابا را که مدتی بود زنگ میخورد آورد. سید تشکر کرد و روی سرش دست کشید:"سلام علیکم. بفرمایید. به به آقای مرتضوی. حال شما؟ جانم.. بله.. بله حتما. الان راه میافتم. چشم. خدانگهدارتان" سید از عمو عذرخواهی کرد و گفت که بعد از نماز ان شاالله برمیگردد. قبایش را از میخ دیوار برداشت. بسم الله گفت و پوشید. عبا را نیز برداشت و بسم الله گفت و به دوش انداخت. عمامه مشکی رنگش را بوسید. بسم الله گفت و بر سر گذاشت. قدم از قدم برداشت، بسم الله گفت و به حیاط رفت. زهرا به صورت خندانش نگاه کرد و گفت:"چه خبر شده اینقدر خوشحالی؟" سید گفت:"خنده ام را میگویی؟ چیزی نشده. به خاطر بسم الله است. قشنگ و لذیذ است که اول هر کاری، آدم بسم الله بگوید. یک حال خوشی دارد." سرش را نزدیک صورت زهرا برد و آرام گفت:"مراقب حال عمو باش. الان فشارشان پایین بود. شربت قندی نمکی دادم خوردند. امروز کمی ناخوش بودند. قبل از آمدن رفتیم درمانگاه و سِرُم زدند. مسئله ای بود حتما بگو فورا خودم را میرسانم. ببخش من باید بروم. آقای مرتضوی تماس گرفتند که بروم بیمارستان برای ترخیص حاج احمد. خودشان جای دیگری هستند. کاری نداری؟" زهرا از اینکه شنید حاج احمد قرار است مرخص شود خوشحال شد و گفت:"نه عزیز. برو به سلامت. مراقب خودت باش" سید همان طور که به سمت در آهنی قدمی رفت گفت:"کاری داشتی زنگ بزن یا خریدی چیزی. پیام هم بدی خوبه. فعلا.. خدانگهدارتان." و از در خانه بیرون رفت.
🔸حاج احمد، هوشیاری خوبی داشت. کمی فاصله میان اراده و حرکت اندامش ایجاد شده بود اما در کل، خیلی ناتوان نشده بودند. سید ابراز محبتی خالصانه نثار حاج احمد کرد. پیشانی اش را بوسید و چنان از ته دل خدا را شکر گفت که حاج احمد جا خورد. تشکر کرد و گفت:"حرفهای نگفته بسیاری در این سینه است که تا نگویم از این دنیا نخواهم رفت. سید مرا ببخش." سید شرمنده از این حال حاج احمد گفت:"نفرمایید. شما باید مرا ببخشید و حلال کنید. الهی که سینهتان وسیع و پر نور و آرام باشد و سالهای سال، سایه تان بالای سر خانواده و محل." با آمدن سرپرستار، حاج احمد سکوت کرد. مجدد پرونده را نگاه کرد. دماسنج را داخل دهان حاج احمد گذاشت. فشار و نوار قلب را گرفت. دماسنج را از دهان برداشت و عددش را در پرونده یادداشت کرد و گفت:"مشکلی نیست. دکتر هم اجازه ترخیص داده اند. به پذیرش بروید و کارهای ترخیص را انجام دهید." و از اتاق بیرون رفت. سید، دست حاج احمد را گرفت و فشرد. نگاهی پر مهر به صورت جاافتاده و رنگ پریده حاج احمد کرد و گفت:"اشکالی ندارد تنهایتان بگذارم؟ اذیت نمی شوید؟" حاج احمد که دیگر، مهربانی کردنهای سید را دوست میداشت گفت:"تنهایی که بد دردی است اما چاره چیست. بروید .. متشکرم. زحمت شما هم شد. ببخشید"
@salamfereshte
هدایت شده از کانال جامع حفظ قرآن
ضرب المثل ایرانی در آیات
🔺 از ماست که بر ماست 🔺
🌺 منْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَیْهَا ثُمَّ إِلَى رَبِّکُمْ تُرْجَعُونَ 🌺
(جاثیه-15)
هرکاری بکنیم چه خوب و چه بد نتیجه اش به سوی خود ما برمیگردد.
@hefzequranchannel
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#بخش_اول
🔹در راه برگشت، هر چه در سینه داشت را به سید گفت. آنقدر آرام که راننده تاکسی هر چه تمرکز کرد نتوانست بفهمد چه میگویند. آخر مجبور شده بود چهل دقیقه در خیابان ها بچرخد تا حرفهای حاج احمد تمام شود. چهره سید سنگین و آرام بود. اما حاج احمد، سینه اش آرام شده بود و گفت:"دیگر خود دانی. تمام این که گفتم را هم نوشتهام و به خانم سپردهام. اما خواستم خودم به شما هم بگویم. به نظر من با این جور آدمها در نیافت" سید تسبیح تربتش را دانه دانه میچرخاند. سر بلند کرد و به چشمان عسلی حاج احمد نگاه کرد و گفت:"ولی حاجی این طور درست نیست. من قصد در افتادن ندارم اما جاخالی دادن هم درست نیست." بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:" راستش را بخواهید استادم امر کرده اند به قم برگردم اما اینجا هنوز خیلی کار روی زمین مانده و از طرفی، به خاطر همین مسئله، اگر من بروم، همانها که ازشان مینالید نمیگوید طباطبایی ترسید و فرار کرد و ما موفق شدیم؟ مردم محل نمیگویند حق با فلانی بود؟ و این غده بزرگتر و پرزورتر خواهد شد." حاج احمد گفت:"متوجه ام اما چاره چیست؟" سید گفت:"نمی دانم. اما فعلا، درحدی که می دانم انجام وظیفه میکنم و جلوی باطل خواهم ایستاد. خدا کمک میکند. همان طور که تا الان کمک کرده." حاج احمد از توکل بالای سید خوشش آمد و با خود گفت:"شاید این جوان بتواند کاری بکند. من که نتوانستم" و به راننده آدرس دقیق منزلش را داد.
🔸راننده که از بلاتکلیفی رها شده بود، به سرعت ماشین افزود. حاج احمد گفت:"باشد. اما مراقب خودت باش." سید تشکر کرد و گفت:"چشم. شما هم مراقب خودتان باشید. ما یک حاج احمد بیشتر نداریم ها" و دست سرد حاج احمد را فشرد. از سرمای دستش حدس زد که فشار بسیار پایینی دارند. گفت:"اجازه میفرمایید؟"و نبض حاج احمد را گرفت. خیلی ضعیف و کند میزد. نگاهی به قرص های داخل کیسه کرد و گفت:"امشب باید یک کباب حسابی برایتان بپزم. این چند روز فقط سِرُم نوش جان کرده اید" حاج احمد از لحن انرژی بخش سید خندهاش گرفت و گفت:"نه بابا. ظهر بهمان مرغ بیمارستانی دادند. " سید نگاهی به صورت بی رنگ حاج احمد کرد و گفت:"شما که نخوردید" حاج احمد چشمانش را گشاد کرد و گفت:"شما از کجا فهمیدی؟ نکند علم غیب داری؟" این بار سید خندید و گفت:"علم غیب را چه به ما حاجی. از رنگ پریده صورت تان گفتم. به مرغ خورده ها نمی خورد" هر دو خندیدند و این بار، راننده تاکسی هم چون صدایشان را شنید، خنده اش گرفت. حاج احمد به کمک سید از تاکسی پیاده شد. حاج احمد کلید را به سید داد و از آن طرف هم با خانه تماس گرفت.
🔹سید یاالله گویان، ویلچری که موقع تصادف خریده بودند را از انبار گوشه حیاط آورد. کمک کرد حاج احمد سوار شود. پول تاکسی را که داد، راننده گفت حاج آقا حساب کردهاند. پس خداحافظی کرد و برای کمک حاج احمد، ویلچر را هُل داد و کمی کنارشان ماند و کارهایشان را راست و ریس کرد. نزدیک غروب بود و برای نماز، باید به مسجد برمیگشت. حاج احمد از ا پرسید: "رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟" سید گفت:"بله. چطور؟" حاج احمد، کلید ماشین را روی جاکلیدی نشان داد و گفت:"من امشب کمی خسته ام و مسجد نمیآیم اما شما کلید را بردار. من که فعلا به ماشین نیازی ندارم. ازش استفاده کن و فردا شب بیا دنبالم با هم به مسجد برویم. فردا شب برنامه جشن و افطاری هست دیگر؟ " سید گفت:"بله. فردا جشن داریم. حتما دنبالتان میآیم و با هم به نماز خواهیم رفت. اما اگر اجازه بدهید، کلید همین جا بماند." حاج احمد، به یاد اسباب و اثاثیه ساده خانه سید افتاد و گفت:"هر طور صلاح می دانی. برو به سلامت. دیرت نشود نشسته ای دل به دل منِ پیرمرد دادهای" سید نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"متشکرم از لطف و صفایتان حاج آقا. ان شاالله بهتر شوید و ما بهتان اقتدا کنیم. فعلا با اجازه تان. خدانگهدار"
🔸سید، به همان آشپزخانه ای که پیرمرد مومنی آشپزش بود تماس گرفت و گفت که چند سیخ کباب کم چرب برای بیمار میخواهد. آشپز سریع دست به کار شد. سید، در وقت کمی که داشت، ماشین دربستی گرفت و غذا را تحویل گرفت و به خانه حاج احمد برگشت. حاج خانم آیفون را برداشت و خلاف همیشه، گفت:"بفرمایید داخل." سید در باز شده را بازتر کرد و داخل حیاط شد. یاالله گویان، داخل شد. ظرف کبابی را که لای نان سنگگ پیچیده شده بود، روی میز کوچک داخل راهرو گذاشت. بوی کباب پیچید. حاج خانم از اتاق حاج احمد بیرون آمد و گفت:"سلام علیکم. زحمت کشیدید. اگر لطف کنید شما هم فشارشان را بگیرید. به نظرم کم است." سید لرزش صدای نگران حاج خانم را احساس کرد و به سرعت داخل اتاق شد.
ادامه دارد...
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#بخش_دوم
🔹خطاب به حاج خانم گفت:"نگران نباشید. بالاخره چند روز است چیزی نخورده اند." و رو به حاج احمد گفت:"حاجی حسابی حاج خانم را نگران کرده اید ها." و فشارشان را گرفت. کم بود. خیلی کم. حاج خانم گوشه اتاق ایستاده بود. سید به سمت در اتاق رفت و کمی آرام گفت:"بله خیلی پایین است. لطف کنید یک جالباسی و یک لیوان آب بیاورید." حاج خانم صبر کرد تا سید که به سمت در خیزبرداشته بود از اتاق خارج شود. سید پلاستیک کباب ها را برداشت و داخل شد. حاج خانم از اتاق بیرون رفت. لیوان آب را آورد. جالباسی پشت در اتاق را سعی کرد تکان دهد اما خیلی سنگین بود. سید نان روی کباب را کنار زد. یکی از کباب های قنجه را برداشت. بسم الله گفت. آیه و ننزل من القرآن ما هو شفا .. را به آن خواند و داخل دهان حاج احمد گذاشت و گفت:"فقط بجوید. قورت ندهید." حاج احمد به سختی، به جویدن گوشت پرداخت. حال حرف زدن نداشت. سید بالشت هایی را زیر پاهایشان گذاشت. متوجه تلاش حاج خانم برای آوردن جالباسی شد. ببخشید بلندی گفت و به سمت جالباسی رفت. حاج خانم گوشه ای ایستاد و حمد خواند. جالباسی را نزدیک تخت برد.
🔸 از داروها، سِرُمی را در آورد. سوزن و لوله را جاگذاری کرد. گوشی سید زنگ خورد. توجهی نکرد. از بین آمپولها، آمپول تقویتی را که دکتر نوشته بود را داخل سرم خالی کرد. به اطراف نگاه کرد. وقت نبود. جورابش را در آورد. از شکاف بالای سِرُم رد کرد و سِرُم را به جالباسی وصل کرد. خطاب به حاج خانم گفت:"چسب زخمی چیزی دارید؟" مجدد گوشیاش زنگ خورد. باز هم توجهی نکرد. همسر حاج احمد، به آشپزخانه رفت و تا او برگردد، سید بوسه ای بر پیشانی حاج احمد زد و گفت:"نگران نباشید. خیلی زود حالتان بهتر می شود. کمی درد دارد ببخشید." حاج احمد آنقدر بی حال بود که درد سوزن برایش مفهوم خاصی نداشت. سید، با جوراب دیگرش، بالای دست حاج احمد را بست. رگ را به سختی پیدا کرد و سوزن را فرو کرد. با چسب زخمی که حاج خانم آورده بود سوزن را روی دست ثابت کرد. به چکه کردن قطرات نگاه کرد و خیالش از تنظیم چکه ها که راحت شد، به سمت لیوان آب رفت. نمکی که آشپز برای کباب گذاشته بود را داخل لیوان ریخت. دوتا قند هم داخلش انداخت. صدای زنگ گوشی سید قطع می شد و مجدد از سر گرفته میشد. سید توجهی نمیکرد. حاج خانم به سرعت رفت و قاشقی آورد. سید تشکر کرد و محلول را هم زد. کباب گاز زده شده را از دهان حاج احمد در آورد و گوشه ظرف گذاشت. سرنگ دیگری را از بستهاش در آورد و محلول قند و نمک را کشید. به نرمی از گوشه دهان حاج احمد، محلول را خالی کرد و حاج احمد به آرامی قورت داد. نخواست گردنش را بالا بگیرد. خود حاج احمد هم اصراری نداشت. حالش خوب نبود. سه چهار سرنگ محلول را که خورد، کمی چشمانش را گشاد کرد. حالت چشمانش، خیال سید را راحت کرد. فشارشان را گرفت. هشت روی شش بود. پیشانی حاج احمد را نوازش کرد و خطاب به حاج خانم گفت:"فشارشان کمی بهتر شد. اگر مشکلی بود سریع به اورژانس تماس بگیرید. من باز هم به ایشان سر خواهم زد. " حاج احمد به سختی گفت:"خود حاج خانم بلد هستند نگران نباش" سید شرمنده شد و گفت:"ببخشید. شرمنده. نمیدانستم" مجدد پیشانی حاج احمد را بوسید و در گوششان گفت:"مسجد به شما نیاز دارد حاجی. زود سرپا شوید." و خداحافظی کرد و رفت. از در خانه که بیرون رفت، گوشی را نگاه کرد که ببیند چه کسی تماس گرفته است.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتاد_و_هشت
🔹صدای سرحال استاد رفعتی، در گوش سید پیچید:"سلام جوان پُرکار. حال و احوال شما؟" سید متواضعانه پاسخ استاد را داد: "سلام علیکم استاد عزیز. الحمدلله. چقدر خوشبختم که این روزها صدای شما را زیاتر میشنوم. حال شما چطور است؟ خوب هستید ان شاالله؟" استاد رفعتی با لحنی مزاح گونه گفت:" شما را که ببینیم خوب میشویم. کی قرار است بیایی؟ برنامه هایت را ردیف کردی؟" سید با صدایی شرمنده گفت:"استاد آخر فردا شب جشن است و افطاری. ضمنا مسجد بدون روحانی میماند. حکم دفتر را چه کنم؟" استاد رفعتی مشغول فکر کردن بود و سید که سکوت کرد گفت:"حالا جشن فردا را برگذار کن. ما هم بیاییم استفاده ببریم. اما برای حکم تبلیغیات باید یک فکری بکنم. ببینم چه میشود کرد. مشکل دیگری نیست؟" سید گفت:"هنوز با خانواده هم مطرح نکردم. تازه جاگیر شدهاند. خانواده حاج عمو هم هست. امشب با هر دو مطرح میکنم. چشم" استاد رفعتی گفت:"اگر دیدی سختشان است زنگ بزن من باهاشان صحبت کنم و راضیشان کنم. اصرار دارم به آخر هفته نرسیده به قم برگردی.ما اینجا به شما خیلی نیاز داریم. آنجا هم جای امثال شما نیست. من باید بروم سید جان. مرا در جریان کارها بگذار. یاعلی" سید گفت:"چشم استاد." استاد رفعتی انگار که چیزی یادش آمده باشد، همان طور که گوشی را مجدد به دهانش نزدیک میکرد پرسید:"راستی جشنتان قبل از افطار است یا بعد از افطار؟" سید پاسخ داد:"دو ساعتی قبل از افطار" استاد رفعتی با عجله گفت:"آدرس را پیامک کن. خدانگهدارت" سید خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت.
🔸با صدای بوق ماشینی به خود آمد. ساعت را نگاه کرد. ده دقیقه تا اذان بود. تا به حال نشده بود اینقدر دیر به مسجد برود. ماشین شخصی جلوی پایش ایستاد و گفت:"حاج آقا بفرمایید." سید گفت:"ممنونم. ماشین هست مزاحمتان نمی شوم" راننده از ماشین پیاده شد. همان طور که دست راستش را روی سقف ماشین گذاشته بود و پای راستش در ماشین بود گفت:"حاج آقا بفرمایید بالا خواهش می کنم. مشکلی نیست. هر جا بخواهید می رسانمتان" سید از دعوت راننده تشکر کرد و سوار شد. موهای روغن زده و ادکلن تندی که به گردن زده بود، سید را به لبخند واداشت و گفت:"احسنت." راننده گفت:"ممنونم اما برای چه؟" سید نگاهش به چراغ های روشن شده ماشین هایی که از روبرو میآمد بود و گفت:"برای سر و وضع مرتبتان. احسنت بر بوی خوش استفاده کردنتان." راننده که جوان سی و هشت سالهای مینمود، تعجب کرد و گفت:"فکر کردم از اینکه سوارتان کردهام احسنت گفتید. تا به حال کسی به سرو وضعم احسنت نگفته بود و برعکس، اعتراض می کردند. " سید مجدد گفت:" اعتراض چرا. نظم و نظافت که چیز خوبی است. " راننده لبخند تلخی زد و گفت:"گیر میدهند دیگر. حالا مسیرتان کجا هست؟" سید ابزار تشکر و عذرخواهی کرد و آدرس مسجد را داد. نزدیک بود.
🔹راننده از کوچه پس کوچه ها انداخت و پنج دقیقه ای، سید را به مسجد رساند. ماشین را گوشه ای پارک کرد و با سید داخل مسجد شد. صف های جماعت تا انتهای مسجد پُر از مردم بود. صادق و بچه ها همه آمده بودند. چنگیز با آن پای زخمی هم در انتهای یکی از صف ها ایستاده بود. آقای مرتضوی و بقیه اعضای هیات امنا هم بودند. حتی آقای میرشکاری هم دو صف جلوتر از چنگیز، در انتهای صف اول کنار آقای مرتضوی ایستاده بود. سید با سلام و احوال پرسی و قبول باشد از گوشه صف ها رد شد. جوان راننده با سید از صف ها رد شد تا یک جای خالی پیدا کند. سید به چنگیز که رسید، دست روی شانه اش گذاشت که به احترامش برنخیزد و گفت:"سلام چنگیز جان، این دوست خوب ما را همراه باش. خدا خیرت بدهد. احساس غریبی نکند ها." و تبسمی شیرین کرد و دست جوان راننده را گرفت و گفت:"آقا چنگیز از دوستان خوب ما هستند." چنگیز همان طور که نشسته بود کمی جا به جا شد و جایی برای او باز کرد و گفت:"خوش آمدی. بفرمایید" و مشغول خوش و بش با او شد.
🔸سید، به صف اول رسید. حاج عباس بلندگو را دست گرفت و اذان را شروع کرد. آقای مرتضوی سید را به سمت سجاده امام جماعت بفرما زد. سید، ببخشیدی به جمع گفت، تحت الحنکش را باز کرد و روی دوش انداخت. سر سجاده نشست و با قلبی لرزان مناجات کرد: "خدایا، به برکت نماز امام زمان و نمازهای تک تک این مومنین و بنده های خوبت، نماز من گناهکار را هم بپذیر. خدایا، از همه مان راضی و خشنود باش." سجده کرد و مشغول گفتن اذان شد. حاج عباس، بین اذان و اقامه، مانند روزهای قبل سید، دعا خواند و مردم آمین گفتند. سید یاد بیمارستان افتاد که حاج عباس پرسیده بود چرا بین اذان و اقامه دعا می خوانید و با شنیدن پاسخش، گفته بود:"پس چقدر موقعیت های استجابت را از دست داده ام" لبخند زد و خدا را شکر گفت.
@salamfereshte
عن الفضیل بن یسار قال سمعت أبا جعفر علیه السّلام یقول: من مات و لیس له إمام فمیتته میتة جاهلیة و من مات و هو عارف لإمامه لم یضره تقدم هذا الأمر أو تأخر و من مات و هو عارف لإمامه کان کمن هو مع القائم فی فسطاطه.
🌸🍃فضیل بن یسار میگوید شنیدم حضرت ابا جعفر امام محمد باقر علیه السلام فرمود:
🍀هرکس در حالی که امامی نداشته باشد بمیرد، مردنش مردن جاهلیت است.
🍀و هر کسی که درحال شناختن امامش بمیرد، پیش افتادن و یا تاخیر این امر (دولت آل محمد، علیهم السلام) او را زیان نرساند.
🍀و هرکس بمیرد در حالی که امامش را شناخته همچون کسی است که در خیمه قائم، علیه السلام، با آن حضرت باشد.
📚"اصول کافی؛ کتاب الحجه/ تفاوت غیبت و ظهور امام/ حدیث پنجم"
#اللهم_عجّل_لولیک_الفرج
@salamfereshte