#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_چهار
🔹مادر داخل می شود و در حیاط را می بندد. ویلچر را هل می دهد که ببرد داخل اما دلم می خواهد بیرون بمانم. از مادر خواهش می کنم مرا همین جا بگذارد. نمی دانم کدام همسایه حالش بد شده. من که کسی را نمی شناسم. ولی مادر چه خوب با همسایه ها آشنا شده. لابد به خاطر این است که هر شب می رود مسجد محل و در سخنرانی و مداحی و روضه ها شرکت می کند. با اینکه یادم نمی آید آخرین بار کی مسجد رفته بودم ولی دلم برای مسجد تنگ می شود. برای گلدسته های سبز و چلچراغ های بزرگی که وسط گودی گنبد آویزان می کنند. برای پخش کردن قرآن ها بین خانم ها که همیشه در کودکی این وظیفه را انجام می دادم. ولی چه فایده. من که دیگر بیرون نمی توانم بروم. صندلی را می برم گوشه حیاط و از زاویه پشت در خانه، به حیاط نگاه می کنم.
🔸 باغچه ها و درخت هایی که روبرویم، گوشه حیاط جا خوش کرده و تا بالا و پشت پنجره اتاقم کشیده شده زیبا به نظر می رسند. کاشی های مستطیل شکل وسط حیاط، حیاط را مثل صفحه شطرنج تقسیم بندی کرده است. در ذهنم شروع می کنم مهره های شطرنج را چیدن و سرباز را حرکت می دهم. حریفم سرباز او را یک خانه می آورد جلو. من سرباز جلوی رخ را دوخانه می برم جلو. حریف سرباز جلوی شاه را می آورد جلو. رخم را دو خانه می برم جلو تا از حصار گوشه شطرنج رها بشود اما ای دل غافل، حواسم به فیل حریف نبود. الان است که مرا بزند. همین کار را هم می کند. رُخَم را از دست می دهم. نمی خواستم از دست بدهمش. فقط می خواستم از حصار و زندان بکشمش بیرون. باید از اول، جوانب کار را می سنجیدم. می روم سرباز دیگرم را حرکت بدهم که مادر صدایم می زند:
- نرگس جان، مادر، لباست کمه. سردت نشده؟
+ نه مامان. هوا خوبه.
🔹صدای زنگ اف اف بلند می شود. مادر از راهرو می گوید:
- نرگس جان، می شود در را باز کنی؟ ریحانه خانمه
+ باشه.
با در فاصله چندانی ندارم. دو تا فشار کوچک به چرخ صندلی می دهم و به در می رسم. در را که باز می کنم دسته گلی می آید تو صورتم.
^ دارام دارام. به به نرگس جان. تو حیاط چی کار می کردی؟ سلام.
+ سلام ریحانه خانم...خب.. داشتم شطرنج بازی می کردم.
نگاهی به اطراف می اندازد و چون صفحه شطرنجی نمی بیند با تعجب تکرار می کند:
^ شطرنج؟
+ بله. خودم با خودم. روی کاشی های حیاط . حالا بفرمایید داخل.
^ ممنونم. بفرما قابل شما را ندارد.
🔸جعبه شیرینی و گل را می دهد دستم. در را پشت سرش می بندد و به کاشی ها نگاهی می کند:
^ حالا کی برد؟
+ هنوز اولش بودم. تازه رخم را از دست داده بودم. دستتون درد نکند. اومدین خواستگاری دیگر...
هر دو می خندیم. مادر چادر به سر داخل حیاط می شود و با ریحانه سلام و علیک و خوش و بشی می کند. بفرما می زند که برویم داخل اما ریحانه می گوید:
^ اگه اجازه بدین حاج خانم، همین جا بشینم تا بازی شطرنج نرگس جان را ببینم. اگه هوا براشون سرد نباشه
نگاهی به من می کند تا نظرم را اعلام کنم. چشمکی می زند. موافقت می کنم و مادر حصیری را روی تخت کنار حیاط پهن می کند. گل و جعبه شیرینی را از من می گیرد و می رود که برایمان چایی بیاورد.
^ خب احوال خواهر گل ما چطوره؟ خوبی؟ حالت بهتر شده؟
+ ممنونم. خوبم.
^ کی دوباره باید بری برای آم آر آی؟
+ هفته دیگر
^ ان شاالله که خوب باشه. دانشگاه چطوره؟
+ خوبه. ممنون.
🔹حرف خاصی ندارم که با ریحانه بزنم. خودش هم می فهمد. مادر با سینی چای و شیرینی می آید و کنار ما می نشیند. با ریحانه حال و احوال می کند و تشکر می کند که آمده است دیدن من. رو به من می گوید:
- ریحانه خانم چندباردیگر هم اومدن وتماس گرفته بودن. ایشون خیلی لطف دارن.
^ اختیار دارید حاج خانم. وظیفه است.
- ریحانه جان، دیگر همسایه ها تو کوچه نبودن؟
^ نه. من که اومدم کسی تو کوچه نبود. چطور مگه؟
- هیچی. آخه یک اتفاقی افتاده بود. می خواستم ببینم خبرجدیدی شنیدی یا نه. با اجازه ات من برم به غذا یک سر بزنم.
- خواهش می کنم. بفرمایید.
🔻چشمهای پرسشگر ریحانه به من دوخته شده. اولش نمی خواستم چیزی بگویم ولی وقتی دیدم منتظر است گفتم:
+ یکی از همسایه ها حالش بد شده بود. بردنش بیمارستان.
^ کودوم همسایه؟
هر چه شنیده بودم را برایش تعریف می کنم و با خود می گویم: چه دخترسنگدلی دارد که فقط آدرس را داده به اورژانس و خودش حاضر نشده بیاید ببیند چه بلایی سر مادرش آمده.
@salamfereshte
🌹سالروز میلاد با سعادت مولی الموحدین، امیرالمومنین ،یعسوب الدین، امام علی علیه السلام و روز پدر مبارک باد. 🌹
🌟«امیرالمؤمنین قلّه است، به سمت آن قلّه حرکت کنید. وظیفهی ما این است، به سمت قلّه حرکت کنیم. صفات امیرالمؤمنین را [در نظر] بگیرید، بهقدر وسعمان، بهقدر توانمان در این جهت حرکت کنیم.» بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۹۵/۰۶/۳۰
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_پنج
🔹ریحانه دقیق به حرفهایم گوش می دهد. سر تکان داده و می گوید:
^ خیر باشه. بچه ها سراغت را می گیرن و حال و احوال می کنن. می خواستن خدمت برسن.
+ ئه. چه عجب نسیم سراغ ما را گرفت.
^ نسیم خانم را که ندیدم. ولی بچه های هیأت دوست داشتن ببیننت. برات خیلی دعا کردن.
🔻حالا این چشم های من هست که علامت سوال در آن موج می زند و ریحانه برای توضیح بیشتر ادامه می دهد:
^ هیئت متوسلین به ام الائمه حضرت زهرا سلام الله علیها. مخصوص خواهران هست و دوستان جوانی مثل شما توش فعالیت دارن. خواهرا برات حدیث کسا خوندن و حالا هی سراغت را می گیرن. به من می گن نرگس خانم را که نمی یاری هیئت، لااقل بگو ما بیایم عیادتشون.
🔸لبخند می زند. تعجب می کنم. من که آن ها را نمی شناسم. آن ها هم من را فقط در حد یک اسم می شناسند. به این که نمی گویند شناخت. پس چطور است که نگران حال من هستند و پیگیر و حتی می خواهند بیایند عیادت کسی که ندیده اند. وا. مگر می شود؟ نسیم که اینقدر با او جون جونی ام کاری به کارم ندارد آنوقت این ها که نمی شناسندم هی حال و احوال می پرسند. نمی توانم باور کنم ولی با این حال می گویم:
+ بگین تشریف بیارن. ممنونم که برام دعا کردن. منم دوست دارم ببینمشون.
^ خب شما که بله را گفتی. اگه حاج خانم هم اجازه را صادر کنن بهشون می گم خدمت برسن.
🔹هر دو می خندیم. ظرف شیرینی را سمتم دراز می کند و بفرمای دلنشینی می گوید. به چهره اش دقیق می شوم. چشمهای قهوه ای رنگش چقدر برق می زنذ. طوری نگاهم می کند که احساس می کنم تا عمق وجود و افکارم را دارد می خواند. سرم را زیر می اندازم. هنوز دستش به سمت من دراز است. دست دیگرش را روی پایم می گذارد و با فشار مختصری که می دهد دوباره بفرما می گوید. شیرینی سه گوش را برمی دارم و با لذت شروع می کنم به خوردن. از هیچ چیز در دنیا بیشتر از این شیرینی خامه ای های تازه خوشم نمی یاد. ریحانه از اینکه با اشتها می خورم خوشش می آید و می گوید:
^ یعنی اینقدر خوشمزه است. بزار منم امتحان کنم
و خودش یکی عین مال من بر می دارد و با حرکات صورت شروع می کند به نشان دادن لذت خوردن این کیک:
^ اوه اوه. چقدر لطیفه. چقدر خوشمزه است. چقدر خامه داره ها.
+ آره این خامه دارهاشو خیلی خوشم می یاد. خصوصا اینکه تازه باشه. از کجا خریدین؟
^ از همین شیرینی فروشی گلاب که تو خیابون اصلی هست. نزدیکه. بازم برات بخرم؟
+ نه بابا. فکر کنم با این جعبه بزرگی که آوردین تا چند هفته داشته باشیم.
^ اووووه. چند هفته. مگه شیرینی خور قهاری نیستی؟ قول می دم به پنج روز نکشیده تهش را در می یاری.
+ از کجا فهمیدین شیرینی خور قهاری ام؟
^ از انتخاب زود و سریعت.
🔸با دستی که روی پایم گذاشته بود، پایم را ماساژ می دهد. چقدر احساس راحتی می کنم. از حالت صورتم می فهمد که خوشم آمده. خوشحال می شود و پای دیگرم را هم با دست دیگرش ماساژ می دهد.
+ شما انگار تو ماساژ دادن واردین ها
^ تا حدی.
آفتاب حسابی پایین رفته و ریحانه نگاهی به ساعتش می اندازد.
^ خب نرگس جان، با اجازه ات من دیگر باید رفع زحمت کنم. اگه کاری داشتی این شمارمه. سه سوته که نه ولی سریع می یام و هرکاری از دستم بربیاد انجام می دم. اجازه مرخصی می دی شاهزاده خانم؟
+ صاحب پادشاهید. اجازه ما هم دست شماست ملکه اعظم. تشریف داشته باشید.
🔻از خنده ی باز صورتش معلوم است که از حاضرجوابی ام خوشش آمده. باهام دست می دهد و می گوید:
^ ما از دست دادن فرار نمی کنیم خلاصه ها... منزل ما هم تشریف بیارید. دفعه بعد نوبت شماست که بیای خانه ما. نشد بفهمیم این شطرنجت آخرش چی شد. کی برد؟
+ فعلا وقت استراحش بود. بقیه اش را که شما رفتی بازی می کنم و خبر می دم.
^ از قول من از حاج خانم هم خداحافظی کنید. التماس دعا. خدانگهدار نرگس جان.
+ چشم. حتما. خداحافظ
🔹موذن اذان می گوید و مادر مثل هر شب، راهی مسجد می شود. حالا می فهمم که چرا ریحانه به ساعتش نگاه می کرد و رفت. همان جا نمازم را می خوانم. کمی سردم شده است. می خواهم ادامه شطرنج را بازی کنم که پدر و مادر، هر دو با هم از راه می رسند.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
💎تا فرصت هست، بسيار آمرزش بخواهيد
🌺پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله:رَجَبٌ شَهرُ الاِستِغفارِ لِأُمَّتي ، أَكثِروا فيهِ الاِستِغفارَ ، فَإِنَّهُ غَفورٌ رَحيمٌ.
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : رجب ، براى امّت من، ماه آمرزشْ خواستن است. در آن، بسيار آمرزش بخواهيد كه او آمرزگار مهربان است.
📚بحار الأنوار : ج 97 ص 38 ح 24 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#استغفار
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_شش
🔹همزمان که پدر صندلی ام را به داخل هل می دهد، جریان را برایم تعریف می کند:
= خانم توانمند، سکته قلبی کرده. تحت مراقبت های ویژه است. همسایه ها می گفتند که همسرش چندسال پیش فوت کرده و دختراش هم هر کودوم تو یک شهری هستند و اینجا تنهاست. لطف خدا بوده که دخترش پشت تلفن بوده و تونسته به موقع به اورژانس خبر بده. تو مسجد براش ختم امن یجیب گرفتن. شما هم براش دعا کن.
🔻پس برای همین دخترش فقط آدرس خانه ی مادرش را داده و شخصا نیامده. از خودم خجالت می کشم که در مورد چیزی که نمی دانستم زود قضاوت کردم. پدر به صورتم دقیق می شود. از مادر می پرسد:
= مهمان داشتیم؟
- بله. از کجا فهمیدی؟
= از صورت شاداب نرگس و چای و شیرینی های تو حیاط. حالا کی بوده که نرگس نق نقوی ما را شاداب و خندان کرده؟
+ ئه. بابا...
- ریحانه خانم بودن. سلام رسوند. بنده خدا چندبار بود می خواست بیاد.
یعنی واقعا من شاداب شده بودم؟
ا🔹🔸🔹🔸🔹
🔻صدای تلفن بلند می شود.
" سلام . از مطب دکتر کریمی تماس می گیرم. خانم نرگس مولایی؟
+ سلام. بله. بفرمایید.
" خانم، شما دوشنبه وقت فیزیوتراپی دارید. تماس گرفتم ببینم تشریف می یارید؟
+ بله ؟ فیزیوتراپی؟
مادر صدایم را می شنود. سریع می گوید :
- بگو می یایم. کی نوبت دادن؟
+ بله. برای چه ساعتی باید بیام؟
"رأس ساعت ده صبح اینجا باشین. خدانگهدار
+ چشم. خداحافظ.
- برا کی نوبت داد؟ هفته پیش چندبار زنگ زدم و اسمت را گذاشت تو نوبت و گفت خودش زنگ می زنه.
+ برای دوشنبه. ساعت 10 صبح.
🔹می روم دست و صورتم را بشویم. پدر یک روشویی کوتاه مخصوص من درست کرده که نشسته راحت بتوانم آب بردارم و کارهای دیگرم را انجام دهم. یک خط تلفن هم بالا کشیده که بتوانم گوشی تلفن را جواب بدهم. یک جورایی در این چند هفته من شدم منشی خانه: الو..بله..فرزانه با شما کار دارن. الو ..بله... مادر، فاطمه خانمن با شما کار دارن. الو..بله.. نه پدر تشریف ندارن. پیغامتون را بفرمایید خدمتشون می دم. بله بله. چشم. و یادداشت می کنم پیغام رو. فرزانه هم شیرین کاری کرده و یک سطل از پنجره اتاقم با طناب به پایین فرستاده و هی داد می زند: نرگس، طناب را بکش بالا. می کشم می بینم یک نامه نوشته این طوری:
" سلام نرگس جان. خواهر گل خودم. خیلی دوستت دارم. خواستم یادآوریت کرده باشم. فدات. بوس. امضا: فرزانه جانت "
🔸اوایل من هم جواب می دادم و زیرش یا در برگه دیگر دو سه جمله ای برایش می نوشتم ولی الان دیگر هسته شلیل هایی که از قبل ذخیره کرده ام را می گذارم در سطل و می فرستم پایین و داد می زنم: بپا عشقت نخوره تو سرت... سطل را می گیرد و طنابش را می کشد که یعنی به دستم رسید. صدای خنده اش بلند می شود:
^ صفای هسته شلیلتو عشقه. بکارمش یعنی؟ یک درخت بهم هدیه دادی؟
+ بابا رو رو برم هعی. کم تحویل بگیر خودتو. بیکاری تو دختر؟ هی برام نامه فدایت شوم پست می کند آنم با سطل زباله.. سطل خوش بوتر نداشتی حالا؟
^ این را هم با التماس از مامان کش رفتم.
+ بشورش لااقل. هر دفعه نامه ات به دستم می رسه باید برم دست و صورتم را بشورم
^ چه خوب. یعنی اینقدر دوست داری نامه هامو که می خوریشون؟ صورتت رودیگر چرا می شوری؟
🔻یک لحظه به حرفش فکر می کنم و با خودم می گویم: واقعاها، صورتم را چرا می شورم؟ بعد داد می زنم:
+ بفرست بالا آن سطل زباله ات رو؟
^ بازم هسته شلیل داری بفرستی برام؟
+ شلش کن فرزانه. کارش دارم.
🔸سطل زباله بالا می آید. کل ارتفاعش یک وجب و نیم است. داخلش هم به قطر بیست سانتی جا دارد. طناب را از سطل باز می کنم. یک پارچه را روی پاهایم می اندازم. سطل را می گذارم روی پارچه و صندلی را هل می دهم سمت دستشویی. صدای فرزانه بلند می شود. کلا همه حرفهایمان با صدای بلند هست چون من طبقه بالا هستم و فرزانه پایین و حس و حال بالاآمدن از پله های بلند را ندارد.
^ چی شد پس؟ هسته ی من کو؟
+ دارم وایتکسش می زنم.
^ چی کار می کنی؟
+ ماشین پستچی ات را دارم می شورم.
^ گفتی چی کار می کنی؟
🔻به بالای سرم نگاه می کنم. فرزانه به سه شماره آمده بالای سرم.
+ می بینی که. دارم وایتکس می زنم سفید بشه.
^ ای بابا. نزن بابا. نزن. من عمدا این را خاک مال می کنم. مادر هم چندبار شسته و می گه کثیفه و این طوری نده به نرگس. منم هربار خاکمالش کردم. زحمت نکش. بِدش به من این ماشین پستچی ام رو.
دست از شستن می کشم. فرزانه سطل را بر می دارد. چند بار تکانش می دهد که آبش بچکد. می رود سمت پنجره و می اندازدش در باقچه حیاط.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹در حالی که به حالت دو دارد از پله ها پایین می رود داد می زند:
^ بدو برو دم پنجره که نامه داری
همین طور هاج و واج مانده ام که این دیگر چه کاری است. دست هایم را می شویم. به اتاق نرسیده ام که صدای دادش بلند شده:
^ نرگس، نامه ات را بکش. نامه داری.
طناب را که دوباره به سطل بسته است می کشم و سطل بالا می آید. یک کم سنگین شده. داخلش را که نگاه می کنم تعجب می کنم:
+ اَه، فرزانه. این سیب را چرا انداختی تو این سطل کثیف؟
^ اَه ندارد. زحمت بکش بشورش و به عشق من بخور. سیب نشانه ی عشقه ها. مثبت اندیش باش..
🔸نگاهی به سیب می کنم. اصلا میلی به خوردنش ندارم. باز خیالم راحت است که یک دور سطل را شستم و لااقل الان فقط خاکی است. سیب و سطل را همان جا روی پلاستیکی که روی میز پهن کرده ام می گذارم تا دوباره هوس فرستادن نامه به سرش نزند. جزوه های درسی ام را برمی دارم و به ادامه مطالعه ام می پردازم. فردا امتحان دارم و می خواهم نمره 20 را بگیرم. بعد از ظهرها ریحانه خانم می آید خانه ی ما و من درس هایم را برایشان توضیح می دهم. دیگر ریحانه برایم غریبه نیست. احساس می کنم مثل خواهرم دوستش دارم. در این یک ماه، هر روز یا زنگ می زد یا می آمد دم خانه و حال و احوال می کرد. هر دفعه یک چیزی می آورد و به قول مادر، حسابی برایم خرج کرده. گل. شیرینی. روسری. شال. مسقطی. سرویس ساده رومیزی. سرویس اداری لوازم رومیز. باقلوا. گز. چراغ مطالعه. از همه مهمتر کتاب هایی که برایم می خرید و هدیه می آورد. "مسافر کربلا". "داستان سیستان". "تپه جاویدی و راز اشلو". "به مجنون گفتم زنده بمان". "مفردمذکر غائب". "تو که آن بالا نشستی". "بچه های کارون"." پنجره های تشنه"." آب هرگز نمی میرد" و کلی کتاب دیگر. دیگر هر روز مشتاقم بدانم امروز برایم چه چیزی می آورد.
🔹مادر با سینی همیشگی بالا می آید و لیوان شیر و شیرینی را جلویم می گذارند.
- خسته نباشی.
+ ممنونم. زحمتتون می شه مامان. اینقدر این پله ها رو بالا نیاین. بالا هست که. می رم می خورم.
- از دست مادر خوردن چیز دیگه ایه. تازه دوست دارم خودم برات بیارم. چی می خونی؟
+ فردا امتحان دارم. درسامه. مامان؟
- جانم
+ به نظرتون امروز ریحانه چی برام می آورد؟
- بد عادت شدیا. مگه هر روز باید برات چیزی بیاره؟
🔻مادر راست می گوید. هر روز که نباید برایم هدیه ای بیاورد. واقعا بد عادت شده ام. مادر سینی خالی را بر می دارد و از پله ها پایین می رود. نگاهی به کتابهای روی تاقچه می اندازم.
صدای فرزانه دوباره بلند می شود:
^ سطل رو بفرست پایین همشهری
+ همشهری رفته یک شهر دیگر درس بخانه. خانه نیست.
باز صدای خنده فرزانه بلند می شود.
به ساعت نگاهی می اندازم.
+ اوه اوه. یک ساعت بیشتر وقت ندارم. حسابی وقت تلف کردم. باید تند تند بخونم.
🔹با صدای زنگ در به خودم می آیم. به ساعت نگاهی می اندازم. همیشه سرساعت می آید. فرزانه داد می زند :
^ ریحانه خانم اند همشهری. اومدی خانه؟
+ بله. راهنماییشون کن تشریف بیارن بالا دربون.
^ چشم قربان.
صدای لِک لِک دمپایی های فرزانه و خوش و بش کردن هایش با ریحانه خانم را می شنوم. به آینه کوچک روی میزم نگاهی می اندازم و موهایم را دستی می کشم و صندلی را به جلو هل می دهم.
" سلام نرگس خانم گل. حالت چطوره؟
+ سلام ریحانه جان. ممنونم. شما خوبین؟
" الحمدلله. ما با دیدن شما خیلی خیلی خوب می شیم.
🔸خجالت می کشم ولی از این حرفش خوشم می آید. مثل همیشه مرا در آغوش می گیرد و دیده بوسی می کنیم. کنارم روی صندلی می نشیند. چشم در چشم من می اندازد. دستهایم را می گیرد. با لبخند مخصوص همیشگی اش با شادابی تمام می گوید:
" دلم برات تنگ شده بود نرگس جان. خوبی؟
+ منم همین طور. منتظرتون بودم. ممنون. خوبم.
🔹نفس عمیقی می کشد. چشم هایش برق می زند. کیفش را باز می کند و کادویی را طرف من می گیرد. هر دو می دانیم که این مراسم همیشگی دیدار ما با همدیگر هست. یک مراسم نانوشته که شروع و انتهایش نامعلوم است. کادو را می گیرم. نگاه تشکر آمیزی می اندازم.
+ الان بازش کنم؟
" هر وقت که دوست داری عزیزم.
+ می شود الان بازش کنم؟
" بله که می شود.
+ ممنون
🔻کادو را باز می کنم. یک کتاب." از یاد رفته". خیلی مشتاق خواندنش هستم.
" از درسا چه خبر؟ رسیدی بخونی؟
+ بعله. خوندم. وقت بگیری نیم ساعته همه رو برات کلاس می روم.
به صندلی تکیه می دهد و با حالت آماده باشی می گوید:
" بفرما ما سراپا گوشیم استاد.
کتاب را روی میز می گذارم. درس دادنم را شروع می کنم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_هشت
🔹ریحانه خانم خیلی با دقت به حرفهایم گوش می کند. گاهی سوالی می پرسد و گاهی مطلب را تکمیل می کند. از مباحثه کردن با او لذت می برم. این مباحثه کردن را هم خودش به من یاد داد. حتی مطالعه کردن را هم او به من یاد داد. شب ها خواب نداشتم. دائم گریه و فکر و خیال به سراغم می آمد. پدر من را به اتاق خودش می برد و تا صبح بالای سر من بود و برایم شعر و ماجرا تعریف می کرد.
🔸همان اوایل، این موضوع را به ریحانه خانم گفتم و از او خواستم برای تشکر از پدرم تسبیح عقیق بخرد. روز بعد با تسبیح و کاغذ کادو آمد. با همدیگر هدیه پدر را کادو کردیم. موقع رفتن به مادر گفت: اگه اجازه بدین سر شب بیام پیش ریحانه. مادر اول زیر بار نرفت که نمی خواهد و خسته می شوید و این حرفها ولی اصرار ریحانه خانم را که دید قبول کرد. شب راس ساعت هشت ریحانه آمد. . کتابی دستش بود. کمکم کرد دراز کشیدم. کنارم نشست. ابتدا هدیه اش را در آورد. یک روسری حریر آبی سفید خیلی زیبا و نرم. عطر خیلی خوبی داشت. روسری را روی صورتم انداخت. از بوی خوشش کیف کردم. با اجازه ای گفت و شروع کرد به ماساژ دادن دست هایم. سرم را به سمتش برگرداندم.
+ نمی خواد ریحانه خانم. نکنین. دستاتون درد می گیرد. خسته می شین.
" نگران دست های من نباش. چشم هاتو ببند و راحت دراز بکش.
+ نه نمی خواد ریحانه خانم. خجالت می کشم آخه.
" نکش خب، پاره می شود.
🔹و لبخند زد. دست از ماساژ دادن کشید. روسری را که از صورتم کنار زده بودم برداشت. صورتم را به پهنا نوازش کرد. بوسه ای به پیشانی ام زد. روسری را روی صورتم گذاشت. کتف هایم را شروع به ماساژ دادن کرد. عملا از روی صندلی بلند شده بود. صدای نفس هایش را می شنیدم. صورتش با صورتم فاصله کمی داشت. ذکر می گفت. همین طور که ذکر می گفت مرا ماساژ می داد. چشمهایم را باز کردم. از همان زیر روسری نگاهش کردم. گشادگی خاصی در چهره اش بود. چشم هایم را بستم. احساس آرامش عجیبی کردم. بعد از کتف هایم، هر دو دست و بعد هم پاهایم را ماساژ می داد. خیلی حرفه ای ماساژ می داد و دست های قدرتمند عجیبی داشت. بعد از ماساژ، برایم چند صفحه ای قرآن خواند و ترجمه کرد. سپس کتابی که دستش بود را برایم خواند. داستان بود. داستان که تمام شد، دعایی خواند که اوایل اسمش را نمی دانستم ولی خیلی دلنشین بود. هر عبارت را که می خواند ترجمه هم می کرد. بعدها که پرسیدم فهمیدم دعای آل یاسین و دعای ندبه را می خواند. و بعد هم در حال خواندن سوره اناانزلنا آنقدر نوازشم می کرد تا خوابم می برد. بعدتر ها موقع دعا خوابم می برد. و اخیرا موقع خواندن داستان.
🔸کلاس درسم تمام می شود. ریحانه خانم برایم کف می زند و احسنت گویان اطمینان می دهد که نمره کامل را می گیرم. خوشحال و سرمست از تشویق هایش، صندلی را هل می دهم سمت یخچال کوچکی که مادر کنار اتاق گذاشته است.
+ مادر یک ساعت پیش برام شیر و شیرینی آورد. نگه داشتم با هم بخوریم. بفرمایید.
" به به. می گم تپل شدی ها. از بس حاج خانم بهت شیرینی می دن بخوری.
هر دو می خندیم. لیوانی از شیر برایش پر می کنم و لیوان خودم را هم بر می دارم. هر دو را از دستم می گیرد. بشقاب شیرینی را از یخچال بر می دارم. در یخچال را می بندد. صندلی من را هل می دهد و خودش می نشیند.
+ فردا وقت فیزیوتراپی دارم. امروز زنگ زد گفت ساعت ده برم.
" خیلی خوبه. با کی می ری؟
+ نمی دونم. هنوز صحبتش رو نکردم.
ریحانه به ساعت اتاقم نگاهی می اندازد. لبخند صورتش دلنشین تر می شود. می دانم که سر ساعت پنج و نیم باید جایی باشد.
+ نمی شود امروز رو بیشتر بمونی؟
"نه عزیزم. باید برم. شب بازم می یام پیشت. کتاب رو یک ورقی بزن ببین خوشت می یاد..
🔻یاد هدیه ام می افتم. "از یاد رفته." یعنی چی داخلش نوشته شده. دیده بوسی می کنیم و ریحانه می رود. لب پنجره می روم و رفتن ریحانه را تماشا می کنم. کوچه ما حالت سه راه دارد و خانه ی ما، مسلط به همه راه هاست. روبروی خانه یک کوچه و سمت راست و چپ هم هر کدام یک کوچه. ریحانه به خانه سرنبش از کوچه سمت راست می رود. کلید می اندازد و در را باز می کند. تعجب می کنم. بلند داد می زنم:
+ مامان، خانه ی ریحانه اینا کودوم خونس؟
فرزانه داد می زند:
^ می خوای نامه بهش پست کنی؟ سه خانه آن طرف تر. تو کوچه سمت راستی. همونکه پرده پنجره هاشون چندرنگه.
+ آهان. دیدمش. همون پرده بنفش و آبی و سبز کمرنگه؟ پس چرا رفت تو خانه سرنبشی؟
^ چی؟ نشنیدم. بلندتر بگو.
+ هیچی.
کتاب را از روی میز برمی دارم و شروع می کنم به خواندن.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و آله : خَيرُ العِبادَةِ الاستِغفارُ .
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بهترين عبادت، استغفار كردن است.
📚الكافي : 2/517/2 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#استغفار
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_نه
🔹هر از گاهی نگاهی از پنجره به بیرون می اندازم ببینم ریحانه چه زمانی از خانه بیرون می آید. بعد از حدود یک ساعت، تقریبا موقع اذان، در خانه باز شده و ریحانه به سمت مسجد، راهی می شود. صدای اذان که پخش می شود، مادر ریحانه هم از منزل خودشان بیرون می آید و به سمت مسجد می رود. مانده ام چرا تا به حال نیامده بودم پای پنجره و آدم های کوچه را رصد نمی کردم.
- ئه، مادر، خوبیت ندارد شما کوچه رو متر می کنی ها
خجالت می کشم و از پنجره فاصله می گیرم.
- کتاب جدیده؟ باز ریحانه خانم برات هدیه آوردن؟
+ بـــــــــــــــله. این چندصفحه رو هم که خوندم خیلی جالب بودن. نوشته باید به همدیگر تذکر بدیم.
- تذکر چی؟
+ همین که چی درسته چی غلطه. یعنی همین که شما الان بهم گفتین خوبیت ندارد از پنجره ذاق سیاه مردم رو چوب می زنم.
- درسته. حرف درستیه. وقت کردی چندتا از مطلب هاشو هم برام بخون.
+ خاطره است. خاطره ی اونایی که این تذکرها رو دادن و طرز برخوردهای مختلف و ...
- وضو گرفتی؟
+ بله. دارم.
🔸مادر میز نمازم را برایم آماده می کند. مُهر تمیزِ گِردِ بزرگی را می گذارد و جهت قبله را با نگاهش چک می کند. صندلی ام را به سمت میز هل می دهد. چادر و مقنعه را دستم می دهد. تسبیح سبزرنگی که هدیه ریحانه خانم است را از روی تختم بر می دارد و دور مهر می پیچد.
- کاری نداری؟ من برم مسجد؟
+ نه. ممنونم. برای منم دعا کنین.
- حتما. اگه کاری داشتی فرزانه خانه است.
+ باشه. ممنون
🔻نمازم را می خوانم. چادر و سجاده را جمع می کنم و گوشه طاقچه می گذارم. مادر که از مسجد می آید در مورد فیزیوتراپی فردا با پدر صحبت می کند. مشغول مطالعه کتاب می شوم. آنقدر محو کتاب شده ام که گذشت زمان را حس نمی کنم و وقتی ریحانه خانم را دم در اتاق می بینم تازه می فهمم که ساعت هشت شب شده است و دوساعتی مشغول مطالعه بودم.
" سلام نرگس جان. ماشاالله. تمومش کردی؟
+ سلام ریحانه خانم. بله تقریبا. آخراشه.
" ماشاالله لا قوه الا بالله. فوووووووت. چشمت نزنن با این سرعتت. یک پا زانیتا شدی ها. یواش برون ما هم بهت برسیم
+ اختیار دارید. شما که بنز الگانس هستید..
" برنامه ی فردات چی شد؟
+ کودوم برنامه؟ ها فیزیوتراپی؟ نمی دونم. مامان داشتن با پدر صحبتش رو می کردن. در جریانش نیستم.
" من یک دقیقه برم و برمی گردم.
🔺تا ریحانه یک سر می رود پیش مادر، من هم چند خاطره آخر کتاب را تمام می کنم. اول کتاب تاریخ مطالعه کتاب را می نویسم و زیرش را امضا می کنم.
" خب، بریم تو کارش؟
+ بریم.
🔸صندلی ام را کنار تخت می برد. کمکم می کند روی تخت دراز بکشم. روسری را دستم می دهد و خودش کنار تختم می نشیند. همین طور که حرف می زد آرام آرام نوازشهایش به ماساژ تبدیل می شود. حرف هایش را خیلی دوست دارم. آرام می گوید:
" می دونی چیه نرگس، خدا خیلی دوستت داره. این روزا همش دارم شکر می کنم که خدا تو رو به من داد. منم خیلی دوستت دارم. آنقدر که پیش مادرم دائم ازت تعریف می کنم و مادرم دوست داره بازم بیاد دیدنت. ولی می گه همین که من می یام بسه و زحمتتون می شود.
+ نه خواهش می کنم. چه زحمتی. زحمت ها رو شما دارین همش می کشین.
" شما برای من رحمتی. اینکه می بینم چقدر شاد و سرحال هستی برام یک عالم ارزش دارد. دلم می خواد تو رو با خودم به یک جاهایی ببرم. یک جاهایی که خودم خیلی دوستشون دارم. دوست دارم از دوست داشتنی هام بهت هدیه بدهم.
+ منم دوست دارم باهاتون بیام.
" واقعا؟ اگه این طوره حتما می برمت.
🔹لبخندش بازتر می شود و چشم های پرمحبتش را کمی می بندد و لبهایش را به ذکر باز می کند. بسم الله الرحمن الرحیم و ننزل من القران ما هو شفاء و رحمه للمومنین. شروع به خواندن سوره حمد می کند. چشم هایش را می بندد. دستهایش شانه هایم را قوت می دهد. نگاه من، خیره به صورتش هست. صدای تلاوتش را تا عمق وجودم می شنوم. عضلات صورتش همان حالت لبخند همیشگی اش را دارد. احساس می کنم چقدر او را دوست دارم. غرق تلاوت شده است و شمرده شمرده، مرتب سوره حمد را می خواند. دستانم را ماساژ نرمی می دهد و سراغ پاهایم می رود. گرمای دستانش را حس می کنم . همیشه برایم تعجب آور است که چطور گرمای دستانش را حس می کنم. در حالی که وقتی دست های خودم را روی پاهایم می گذارم هیچ احساس گرمایی نمی کنم. خدا را شکر می کنم که مرا با او آشنا کرده است.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
💎قرآن بخوان زیرا...
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و آله : علَيكَ بقِراءةِ القرآنِ ؛ فإنّ قِراءتَهُ كَفّارةٌ للذُّنوبِ ، وسَترةً مِنَ النارِ ، وأمانٌ مِن العذابِ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بر تو باد خواندن قرآن ؛ زيرا خواندن آن ، كفّاره گناهان است و پرده اى در برابر آتش و موجب ايمنى از عذاب است .
📚بحار الأنوار : ج 92 ص 17 ح 18.
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#اخلاقی
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_ام
🌸ریحانه🌸
🔹همه درباره خانم توانمند صحبت می کردند. هر کس چیزی می گفت. ختم امن یجیب برای سلامتی اش خواندیم. خانم سلیمی مثل هرشب، کیسه صدقات و خیرات را بین صف نمازجماعت گرداند و بازهم به همت و عِرق مذهبی خانم ها، کیسه خالی نماند. فرصت زیادی نداشتم. باید سریع به خانه می رفتم و تا قبل از ساعت 8 شب کارهای مربوط به هیئت را انجام می دادم. یکسری مطالعات و جداکردن نوشته ها و برگردان مطالب به جملات با مفهوم و کوتاه بود. پدر و مادر خانه نبودند. خواهر، مشغول درسهایش بود و برادر هم خوابیده بود. بی معطلی کتاب طرح اندیشه مقام معظم رهبری در قرآن کریم را باز کردم. در حاشیه کتاب، به دنبال علامت سوال هایم می گردم تا معنایی جدید را بیابم:
" کدام درست تر است:
خدایا! به ما رحم کن.
این جمله را زمانی باید بگوییم که کار را ناقص یا ناتمام انجام داده ایم و خدا رحممان کند یا زمانی که کار را انجام داده ایم و حالا از خدا می خواهیم رحمتش را بر ما فرو فرستد؟"
🔻مطلب را روی برگه مخصوصی که از قبل آماده کرده ام خطاطی می کنم. صدای کشیده شدن قلم، روح و روانم را نرمش می دهد. دنبال علامت تعجب می گردم تا جمله ای حکیمانه را بیابم. مسابقه، معرفی کتاب، تزئیات و تصاویر را که آماده می کنم، همه را داخل کاور بزرگی گذاشته و روی میز تحریرم می گذارم. چراغ اتاق را خاموش می کنم. پرده سه رنگ اتاقم را کنار زده و لای پنجره را باز می کنم. زیرپنجره دراز می کشم. به آسمان که تازه سفره ستاره هایش را پهن کرده است نگاه می کنم. یاد نرگس و وضعیتش می افتم. سعی کرده بودم هر روز مقداری از وقتم را در کنارش باشم و پاهایش را ماساژ بدهم تا عضلاتش آب نشود و امید بهبودی اش با مشکل جسمی روبرو نشود. به شهدا آنقدر ایمان و باور داشتم که می دانستم شفا پیدا می کند. تا امروز، پنج باری به قطعه شهدا رفته ام و خواسته ام را تکرار کرده ام. می دانم رویم را زمین نمی اندازند. همین که روحیه اش از آن حالت شک و تردید نسبت به خدا در آمده از برکات دعای شهداست. همین که توانسته موقعیت جدیدش را بپذیرد و درس و دانشگاهش را جدی گرفته، کار آن هاست.
- ممنونتونم. شما پیش خدا آبرو دارید. شنیدید امروز چقدر زیبا درسش را برایم کنفرانس داد؟ ممنونتونم که با خدا آشتی اش دادید. خانم توانمند رو هم به شما می سپارم. بنده خدا خیلی تنهاست.
🔸چراغ اتاق نرگس روشن می شود. سایه نرگس نزدیک پنجره دیده می شود. برایش امن یجیب و حمد می خوانم و از همین جا فوتم را روانه اش می سازم. به ساعت هشت هنوز نیم ساعتی مانده است. پدر تقه ای به پنجره می زند و در خانه را باز می کند. پنجره را می بندم و به استقبالشان می روم.
- سلام بابا. سلام مامان. خسته نباشین.
+ سلام ریحانه جان.
= سلام دخترم. مونده نباشی. چه خبر از خانم توانمند؟ حالشون خوبه؟
- الحمدلله. همان طور هستند. بهشون سر زدم. سرمشون رو وصل کردم و داروهاشون رو بهشون دادم. ماساژ هم دادم ولی حرکتی نداشتند. صحبت هم نمی کنند اما از چشمهاشون مشخصه که دوست ندارن من رو ببینن. بهتر نیست براشون یه پرستار بگیریم که با دیدن من اذیت نشن؟
= شما پیشش باشی بهتر از پرستاره. براشون دعا کن. می دونم خیلی اذیت شدی و می شی ولی به دل نگیر. پیرزن تنهاست. حرفای قبلی و نگاه های الانش رو بزار به حساب تنهایی اش. تنهایی بد دردیه
- به دل نگرفتم پدرجان. چشم. حتما.
= مادرت هم صبح بهشون سر زده بود و یک سری کارهاشون رو کرده بود. بازم با خود مادرت صحبت کنن ببین کم و کسری چی دارن براشون بگیریم. تونستی شماره دخترهاشو بگیری؟
- نه هنوز. احساس می کنم دوست نداره به وسایلش دست بزنم. برای همین منتظرم اعتمادش رو جلب کنم و بعد با اجازه خودشون، دفترتلفنشون رو نگاه کنم.
🔹پدر به اتاق خودشان برای تعویض لباس می روند. از همان پشت در می گویند:
= فکر خوبیه اما اگه می بینی خیلی طول می کشه این یه مورد رو قلم بگیر. دخترش نگرانشه و ما هم که دائم منزلشون نیستیم که اگه زنگ زد گوشی رو برداریم.
- درست می گین.
= تلفنشون شماره نمی اندازه؟
- نگاه نکردم.
= ایندفعه که رفتی حتما نگاه کن. می شود هم یه پیغام گیر براشون بزاریم که زمان هایی که تنهاست و دختراش زنگ می زنن بتونه صداشون رو بشنوه. دستش رو می تونه حرکت بده؟
- جلوی من که حرکتی نمی تونستن بدن. چندبار امتحان کردم.
= بنده خدا. خدا صبرش بده.
تجدید وضویی می کنند و رو به قبله خاضعانه می نشینند. همیشه عادت داشتند این ساعت را در مسجد به تلاوت قرآن بپردازند و امروز روزی من شده که صدای تلاوت پدر را بشنوم.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌹قرآن را از روی مصحف بخوانید
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و اله: قِراءَةُ الرَّجُلِ القُرآنَ في غَيرِ المُصحَفِ ألفُ دَرَجَةٍ ، وقِراءَتُهُ فِي المُصحَفِ يُضاعَفُ عَلى ذلِكَ إلى ألفَي دَرَجَةٍ .
🍀پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله: قرآن خواندنِ شخص از حفظ ، هزار درجه دارد و خواندن آن از رو ، تا دو هزار درجه بر آن مى افزايد.
📚شناختنامه قرآن برپايه قرآن و حديث ج3 ص306
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#قرآن
هدایت شده از نسترنبهرمان(عَلمدار)
نوروز امسال سفر نمیرویم....
اگر سفر برویم ممکن است سفر اول و آخرمان باشد😝
یه یاد داشته باشید برخی اوقات یک کارهایی حق الناس گردن آدم میاره.
اگر رفتید مسافرت و موجب شد این ویروس گسترش پیدا کنه نه تنها به خودتون ضرر رسوندین بلکه به یک جماعتی آسیب رسوندید!
وقتی این سفر و رفتید و به دنبالش سفر آخرت!☠ بدونید جواب یک نفر؟ نه! ✌️ نفر؟ نه! جواب یک جماعتی و باید در آخرت بدید!
اوح خطری شد!!!🙄
اینطوری بهش فکر نکرده بودم😰
مبلغان نور
https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_یک
🔹مادر در آشپزخانه بساط چای را فراهم کرده اند.
= ساعت نزدیک 8 شده بابا جان، نمیخوای حاضر شی؟
- چرا حاضر می شم. دوست داشتم بیشتر کنارتون باشم.
= حالا حالا ها کنارمی. برو که نرگس منتظرت نمونه. امروز چی براش بردی؟
- کتاب از یاد رفته. به نظرتون فردا چی ببرم براش؟
پدر فکر می کند و جعبه ای را از کشوی کمد در می آورد.
= فردا این رو بده.
- چشم. پدر؟ می تونم نرگس رو دعوت کنم خونه مون؟ یا حتی امکانش هست خانواده شون رو دعوت کنیم ؟
= چرا که نه. خیلی وقته تو فکرش بودم. خصوصا اینکه آقای مولایی هم این روزها سرشون خیلی شلوغ شده.
- بله. کمتر خونه هستند و شب ها بعد از اینکه من از خونه نرگس می یام به منزل می رن.
= بنده خدا، کار دیگه ای هم می کنه تا بتونه خرج دوا و ... بگذریم. از عمو چه خبر؟ دیگه پیامی ندادن؟
- تا دیشب که ایمیلم رو چک کرده بودم که چیزی نگفته بودن. امروز هنوز سر نزدم.
= یه حال و احوالی ازشون بکن. خیلی وقته پیامی نداده. اگه جواب نداد بهم بگو یه زنگی بهش بزنم.
- چشم. حتما
= پاشو برو که دیرت می شود ها
- چشم. حتما.
🔹صورت پدرم را می بوسم و به اتاقم می روم. در جعبه را باز می کنم. چه هدیه زیبایی است. امیدوارم نرگس هم دوستش داشته باشد. پیامکی برایم می آید:
! "خیلی ناز می کنی ها. من که چیزی خاصی ازت نمی خوام. خیلی دخترا چشمشون دنبال منه. ولی من فقط دوست دارم کنار تو باشم. "
پیامک بعدی هم بلافاصله می آید:
! "چی بهش بگم؟"
جوابش را اینطور می دهم:
- هیچی. هیچ جوابی بهش نده.
! باشه. اگه بازم فرستاد برات می فرستم.
- باشه عزیزم. خیلی دوستت دارم. می دونی که.
! آره می دونم. دوست داشتن تو رو باور دارم. منم دوستت دارم ریحانه جانم.
- فدای محبتت عزیزم.
🔻نزدیک خانه نرگس، باز هم پیامک دیگری می آید:
! نمی خوای جواب بدی؟ هر چقدر ناز کنی باز هم خریدارت خودمم نه کس دیگه. پولشم قبلا بهت دادم.
غمگین می شوم. مگر عفت و حیای یک دختر، اینقدر ارزان شده که به چهارمیلیون، خریده باشی! گوشی را بیصدا می کنم و در جیبم می گذارم تا لرزش آمدن پیام و تماس را بفهمم و بتوانم پاسخ آن بنده خدا را بدهم.
🔹نرگس همه کتاب را در دو ساعتی که کنارش نبودم خوانده بود. این پشتکارش را خیلی دوست دارم. خداروشکر که توانسته است آرامشش را به دست بیاورد. امشب نوبت من است که کنارخانم توانمند باشم. از وقتی سکته کرده اند، شب ها یا من و یا مادرم کنارشان هستیم و هرکاری از دستمان بربیاید انجام می دهیم. دیشب هم من کنارشان بودم. بنده خدا خیلی اذیت هستند اما چاره ای نیست. تا خبری از دخترانشان به دست بیاوریم وظیفه ماست که کنارشان باشیم. وسایلم را داخل ساک کوچکی گذاشته و راهی می شوم.
= خدا خیرت بده دخترم، مراقب خودت باش.
- چشم پدر. ممنوم. دعام کنین.
🔸مادر طبق عادت همیشگی اش، مرا از زیر قرآن رد می کند. پدر تا دم در همراهی ام می کند. وارد منزل خانم توانمند که می شوم به خانه برمی گردد. در را می بندم. با صدای نیمه بلند اعلام می کنم که ریحانه هستم تا احیانا از صدای در نترسند. طبق برنامه ای که برایشان ریخته بودم، تلاوت قران و مطالعه کتاب را شب ها انجام می دادم. نمی دانم خوششان می آید یا نه ولی دوست داشتم این مطالب را هم خودم بخوانم و هم برایشان بخوانم.
🔹کنار تختشان می روم. ساکم را روی صندلی گذاشته و از آشپزخانه تشت آب و حوله ای را که قبلا مادر شسته بود، می آورم. خانم توانمند بیدار است. فقط چشمانش باز است و نگاهم می کند. لبخند می زنم:
- سلام خانم توانمند. حالتون چطوره؟ بهترید؟ می بخشید من دو شبه دارم مزاحمتون می شم. باور کنین دوست ندارم با دیدن من اذیت بشین ولی از طرفی هم نمی تونم تنهاتون بزارم. منو ببخشید.
🔻 دوست ندارم کسی از حضور من ناراحت باشد و چون می دانم که خانم توانمند از ما مذهبی ها دل خوشی ندارد، برایش ناراحت هستم و از خودم خجالت می کشم که مجبور است مرا تحمل کند. لبخندم را روی لب هایم حفظ می کنم. با اجازه ای گفته و حوله نمدار را روی صورتشان می کشم.
- مادرم خیلی سلام رسوندن و عذرخواهی کردن که ایشون امشب کنارتون نیستن. حوله سرد که نیست؟
🔸به چشم های خانم توانمند نگاه می کنم تا اگر اخمی کردند بفهمم حوله سرد شده است. اما همین طور مات و جدی نگاهم می کنند.
- می خوام صورتتون رو با حوله خنک کنم تا حالتون جا بیاد. اشکالی که نداره؟ دستتاتون رو هم همین طور.
🔻بعد از شستن دست و صورت و پاهایشان، ماساژ و در عین حال هم بدنشان را روی تخت جابه جا می کنم تا خستگی از عضلاتشان بیرون برود.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_دو
🔹روی شکم می خوابانمشان و پشتشان را هم ماساژ می دهم. همین طور که بدنشان را غلت می دهم، ملحفه زیرشان را هم تعویض می کنم و ملحفه تمیزی که مادر درون ساکم گذاشته بود را روی تختشان می کشم. سِرُمشان را وصل می کنم. به صورتی که متوجه نشوند، کیسه ادرارشان را هم خالی می کنم. به مادر پیشنهاد داده بودم چند کیسه بخریم و هر بار فقط کیسه را عوض کنیم و بعد کیسه قبلی را در دستشویی خالی کنیم تا خانم توانمند متوجه این مسئله نشوند و خجالت نکشند. مادر اگر چه گفته بودند که ایشان دنیادیده تر از این حرفها هستند اما این روش را استقبال کردند به علت اینکه لااقل در ظاهر، کمتر خجالت می کشند.
🔸پنجره را باز می کنم تا هوای خانه عوض شود. لباسهای خانم توانمند از وقتی که از بیمارستان آمده عوض نشده است. به مادر پیامک می دهم:
"به نظرتون لباسهاشون رو عوض کنم ؟ بدشون می یاد؟ "
جواب مادر می آید:
" فردا می برمشون حمام. شما هم اون موقع باش و کمکم کن."
با خودم می گویم آره این طور بهتر است. مادر که باشند می توانیم دو نفری حمام ببریمشان. به خانم توانمند می گویم:
-دوست دارید دوش بگیرید؟ به مادر پیام دادم گفتن فردا می خوان شما را ببرن حمام اگه دوست داشته باشید. حالتون جا می یاد.
گوشه چشم هایش اندکی چین می افتد. می فهمم از پیشنهادم خوشش آمده و این چین ها بازتاب لبخندی است که دارد با تمام قوایش به عضلات صورتش می دهد. صورتش را می بوسم. نوازشش می کنم و با صدایی آرام می گویم:
- ما خیلی دوستتون داریم. می خوام براتون مثل دیشب کتاب بخونم؟ دیشب رو دوست داشتین؟ یه کم بیشتر نمی خونم. باشه؟
🔺باز هم نگات مات و خیره اش را می بینم. لااقل مثل دیروز چشم هایش خشم و ناراحتی از حضور من را ندارد. کتاب را باز می کنم. هنوز اوایلش هستم. دیروز توضیحی در مورد این کتاب که در مقدمه اش گفته بود را برایشان گفتم و شروعی از بحثشان را خواندم.
- الان صفحه 53 هستیم. اگه یادتون باشه تو صفحه قبل، آیه قرآن این بود که اون بهشتی که پهنا و گستردگی اش به قدر آسمان ها و زمین است برای متقیان آماده شده. این صفحه آقا این طور می فرمایند:" چه کسانی هستند با تقوایان؟ الذین ینفقون فی السراء و الضراء آن کسانی که انفاق می کنند در خوشی و ناخوشی. این یک شرط با تقوا بودن است. انفاق کردن. انفاق را باز هم چندبار تا حالا معنا کردم. عیبی ندارد این هار ا تکرار کنیم. چون اینها حرف هایی است که غالبا تازه تازه به گوش شما می رسد، هر چه تکرار بشود، بیشتر در دل می ماند و چه بهتر. انفاق با خرج کردن فرق دارد. خرج کردن یعنی اینکه انسان یک پولی را خرج کند. انفاق خرج کردن است اما نه هر خرج کردنی. انفاق آن خرج کردنی را می گویند که با آن یک خلئی پر بشود، یک نیاز راستینی برآورده بشود... "
تلفن زنگ می زند. گوشی را بر می دارم.
- سلام علیکم . بفرمایید.. الو.. الو...
+ ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم.
- با کی کار داشتید؟ الو...
🔸قطع می کند. چند بار دیگر هم زنگ می زند و بدون اینکه حرفی بزند قطع می کند. پیامکی برایم می آید. همان طور که به خانم توانمند می گویم که پشت گوشی چه اتفاقی افتاده به سمت گوشی می روم:
" لاله، حالا یه روز می بینی که کنارم خوابیدی و نمی ذارم حرکتی بکنی... "
استغفرالله. برق از کله ام می پرد. لاله دوباره پیامک می زند:
" می بینی ریحانه، همش ازاین تهدیدها و حرف ها می زنه. اون سه تا نقطه رو هم پسرک پررو نوشته بود من روم نشد عین پیامش رو برات بفرستم. اونم به خاطر چهارمیلیون. ایکاش دستم می شکست و اون پول رو از این بی غیرت قرض نمی کردم. فکر کردم آدم خوب و قابل اعتمادیه. گریههه."
🔹جواب لاله را می دهم:
"خودت رو ناراحت نکن لاله جان. اینجور آدم ها زیادند. همین که شما عفت می ورزی و چراغ سبز نشونش نمی دی داره لهش می کنه. همین کار رو ادامه بده. اصلا جوابش رو نده و مهل نذار. ان شاالله درست می شود. بهت قول می دم خیلی طول نکشه. دارم پول رو جور می کنم. نگران نباش لاله جان. باشه؟ گوشیتو خاموش کن و با خیال راحت بخواب. باشه خانومی؟"
+ "باشه ریحانه جان. ممنونم. تو خیلی خوب و مهربونی. ممنونم. گریه. "
🔸خانم توانمند نگاهم می کنند. ادامه کتاب را برایشان می خوانم. از حالت چشم هایشان معلوم است که روی حرفها دقت می کنند. همین مشتاق ترم می کند که بیشتر و با حالت جذاب تری بخوانم. از روی ساعت نیم ساعت برایشان خوانده ام.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺قال الصادق علیه السلام: صلاةُ اللَّيلِ تُبَيِّضُ الوَجهَ، و صلاةُ اللَّيلِ تُطَيِّبُ الرِّيحَ، و صلاةُ اللَّيلِ تَجلِبُ الرِّزقَ .
🍀امام صادق عليه السلام : نماز شب، چهره را سفيد و نورانى مى كند ، نماز شب، انسان را خوشبو مى كند ، نماز شب، روزى مى آورد .
📚علل الشرائع : 363/1 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#اخلاقی
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_سه
🔹پنجره را می بندم و کنار خانم توانمند روی تخت می نشینم:
- راستش می خواستم زودتر از این ها این رو ازتون بپرسم ولی می ترسیدم دوست نداشته باشید به وسایلتون دست بزنم. می خواستم اجازه بگیرم هم خونه رو یه جارویی بکنم و هم دفتر تلفنتون رو بردارم تا شماره دخترهاتون رو از توش یادداشت کنم و بهشون زنگ بزنم. حالا البته امشب که دیروقته نمی شود جارو زد. ولی خب، اجازه اش رو بهم می دین؟
عکس العملی انجام نمی دهند.
-خب حالا من از کجا بفهمم که شما اجازه دادین؟ مممم آهان. اگه اجازه می دین چشم هاتون رو ببندین.
🔸بلافاصله چشم های خانم توانمند بسته و باز می شود. خوشحال می شوم. دفتر تلفن را بر می دارم. سراغ حرف "ت" می روم اما نامی به اسم توانمند یادداشت نشده است. لابد به اسم شوهرهایشان یادداشت کرده اند. حرف "آ" را باز می کنم شاید دامادها را با پیشوند آقا یادداشت کرده باشند. آقا زیاد هست. صفحه رو جلوی صورتشون می گیرم.
- تو حرف "ت" که ننوشته بودین. این جا حرف الف، کودوم یک از این آقایون هستند؟ انگشتم را روی اسم ها می ذارم. هر کودوم بود چشم هاتون رو ببندین. باشه؟
🔻چشم هایشان بسته و باز می شود. یعنی قبول کردند. شروع می کنم: آقای جلیلوند؟ آقای عباسپور؟ آقای میررضایی؟ آقای نجات؟ همین طور تا آخر. چشم هاشون اصلا بسته نشد.
- ئه. یعنی تو این صفحه نیستند؟
باز هم چشم هایشان بسته و باز می شود. کاش اول این سوال رو ازشون می کردم تا بنده خدا اینقدر منتظر نشوند. جلوی صورتشون یکی یکی صفحات را ورق می زنم تا بالاخره شماره دو تا از دخترخانم ها را پیدا می کنم. شماره ها را یادداشت کرده و داخل جیبم می گذارم.
- شماره را رو می دم مادر فردا باهاشون تماس بگیرن. امشب دیروقته. مگه نه؟
🔹چشم هایشان بسته و باز می شود. چین گوشه چشم هایشان بیشتر می شود. می فهمم دارند لبخند می زنند.
- خیلی خوبه. آفرین. باید همین طور سعی کنین که عضلاتتون رو شل و منقبض کنین. الان داشتین می خندیدین. درسته؟ بزارین صورتتون رو هم ماساژ بدم.
بعد از ماساژ، قرآن را باز می کنم. کنار سرشان می نشینم. دستم را روی موهایشان می گذارم و همین طور که برایشان قرآن تلاوت می کنم، موهای سرشان را هم نوازش می کنم. چشم هایشان روی هم می رود و به خواب می روند. سِرُمی که برایشان وصل کرده بودم تمام شده است. بنده خدا چقدر اذیت هستند. خدا کمکشان کند. سِرُم را در آورده و سَر انژیوکت را می بندم تا فردا صبح. کنارشان روی صندلی می نشیم و قران خواندنم را ادامه می دهم. برای بهبود و به دست آوردن سلامتیشان نذر ختم قرآن هدیه از طرف شهدا به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کرده ام.
🔸نزدیک اذان صبح شده است. خانم توانمند چندوقتی است بیدار هستند. خاک تیمم می آورم و تیممشان می دهم. کنارشان می نشینم. مُهر را روی پیشانی شان می گذارم و برمی دارم و در نهایت، نمازشان را می خوانند. اجازه می گیرم و به مسجد می روم تا نمازم را بخوانم. پدر از قبل دم در منتظرم ایستاده است. هوا تاریک است و خنکای دلنشینی دارد.
- سلام پدر. صبح بخیر. می بخشیدها.
= سلام بابا. خواهش می کنم. بریم که به نماز برسیم. هنوزم فکر می کنی راضی نیستن تو خونه شون نماز بخونی؟
- نمی دونم. مطمئن نیستم راضی باشن.
= نمازت رو که خوندی زود برگرد پیششون تنها نباشن.
- باشه چشم. راستی پدر، شماره دخترخانم هاشون رو پیدا کردم.
🔸به مسجد می رسیم. از پدر جدا شده و نمازم را می خوانم و سریع به خانه خانم توانمند برمی گردم. داروهایشان را می دهم و سّرُم جدید را وصل می کنم. دستم را روی پیشانیشان می گذارم و به سفارش مادر پشت سر هم سوره حمد را می خوانم. خوابشان می برد و من هم بوسه ای از پیشانیشان می گیرم. ملحفه را روی پاهایشان مرتب تر می کنم و کیسه ادرار را عوض می کنم. ساعت 7 صبح شده است. مادر از راه می رسد. جایم را با مادر عوض می کنم. به خانه رفته، تجدید وضویی می کنم. سرتیتر کارهایی را که دیشب کرده ام در دفتر یادداشت هایم می نویسم. پدر آماده رفتن شده است.
- پدرجان؟
= بله
- یادتونه براتون از یه بنده خدایی تعریف کردم که چهارمیلیون نیاز داشته و ...
= بله که یادمه. چطور؟
- ظاهرا اون طرف، پاشو از حدش خیلی فراتر گذاشته و اون دختر داره خیلی اذیت می شود. دیشب پیام های سانسور شونده فرستاده بود. متوجه اید که؟
= بله. امروز کارش رو پی می گیرم. باید یه قراری باهاش بزاریم و پولش رو بهش بدیم و رسید بگیریم. رسید دختر رو هم پس بگیریم بهتره. نشد هم اشکالی نداره. ببین کی می تونه باهاش قرار بزاره؟
- پولش چی؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_چهار
🔹پدر، راحت و بی دغدغه پاسخ می دهد:
= نگران پولش نباش. امروز ان شاالله بقیه اش رو جور می کنم. شما چقدر تو حسابت بود؟
- دو میلیون و سیصد.
= خوبه. سه میلیون می گیرم و با یک میلیون که از شما می گیرم حسابش رو صاف می کنیم.
- چرا یک میلیون از من؟ دو میلیون و سیصد دارم که.
= اونو نگه دار دخترم. حقوقت بوده. همین رو هم اگه می شد ازت نمی گرفتم.
- نه پدر جان، اشکالی نداره. می خوامش چه کار. شما قرض نگیرین بیشتر.
= با یه بنده خدایی یه سری حساب کتاب داشتم. اون رو صاف می کنم. قرض نیست دخترم. نگران نباش. یادت نره از عمو خبر بگیری.
- چشم.حتما. ایمیل رو می زنم و بعدش می خوابم.
= خدا خیرت بده. چند روزیه خیلی نگرانش هستم. درسته رفته خارج از کشور و دل خوشی از من نداره ولی خیلی نگرانشم. خیر باشه. کاری نداری؟ چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
- نه ممنونم.
🔸پدر که رفت، سیستم را روشن کردم. ایمیل را به عمو و دخترعموها جداگانه نوشتم تا هر کدام که زودتر دیدند پاسخ بدهند. من هم نگران شده بودم. صدقه ای دادم و به رختخواب رفتم.
🔹🔸🔹🔸🔹
🌼نرگس🌼
🔹امتحان ها تمام شده است. برگه تاریخ امتحانات را از روی کمد می کَنَم. نگاهی به کارنامه ای که از سایت دانشگاه پرینت گرفته ام می کنم. نمره هایم همه عالی است. این موفقیت را مدیون کمک های ریحانه هستم. کمک هایش هم یکی و دوتا نبود. گوش دادن به درسها و مباحثه، رفع اشکالات و پاسخ به سوالهایم، بردنم به دانشگاه برای امتحان دادن و ماساژ و بردن به فزیوتراپی. همه کاری برایم می کرد. در این چند وقت شده بود بهترین دوستم. صدای اف اف و بلافاصه در خانه که بسته می شود را می شنوم.
" سلااااااااااااام ماماان؛ اهل خانه.
🔸از این طرز آمدن و سلام کش دار و بلندش می فهمم که برادرم آمده است. بعد از چند دقیقه ای بالا می آید و احوال من را می پرسد.
" چه خبر نرگس؟ صندلی ویلچرت بر وفق مراد می چرخه یا باید بدمش تعمیر؟
-مال ما که می چرخه. مال شما چی؟ می چرخه یا دوستتات چوب لای چرخش گذاشتن؟
"جرأت دارن مگه دست به چرخ من بزارن؟
- جرأت نمی خواد که. خودت چرخ رو دادی دستشون هرطور خواستن بچرخوننت.
🔻با نگاهی جدی مرا برانداز می کند:
"منظور؟
- چرا من زور؟ ببین اون ها منظورشون چیه؟ حیف تو نیست؟
می خواهد جوابم را بدهد ولی احترام بزرگ تر بودنم را نگه می دارد و چیزی نمی گوید. ادامه می دهم:
"برای همین می گم حیف تو نیست که افسارت افتاده دست دوستتات؟ ببین. ببین به خاطر احترام بزرگتری جوابم رو ندادی.. به قول قدیما، تومنی پنج زار با اون ها توفیر داری. روش فکر کنی پیر نمی شی ها.
^ نرگس، نرگس نامه داری. بکش بالا
- باز تو شیطونی ات گل کرد فرزانه؟
🔹صدای خنده فرزانه بلند می شود. احمد که منتظر پیام بازرگانی ای بود تا مکالمه مان تمام بشود، "عزت زیاد"ی می گوید و به اتاق خودش می رود. سراغ طناب می روم و می کشمش بالا. نامه ی داخلش را باز می کنم:
" سلام نرگس، تلفن با تو کار داره . ریحانه خانوم جونته "
داد می زنم: آخه این هم نامه می خواااد؟؟
باز هم صدای خنده فرزانه بلند می شود. سیم تلفن را وصل می کنم و گوشی را بر می دارم:
- سلام ریحانه جان. خوبی؟ الحمدلله. خوبیم. مادر هم خوبن. سلام می رسونن. بله. پنجشنبه شب؟ نمی دونم. مادر خونه نیستن. می گم تماس بگیرن. نه زحمتی نیست. باشه پس پیام می دم. باشه. ممنون. کتاب رو؟ هنوز اولشم. باشه حتما. محتاجیم به دعا. خدانگهدار
" نرگس، می خوای ببرمت پایین؟
- مگه زورش رو داری؟
"بله که دارم. دست کم گرفتی ها.
- اره اگه زحمتی نیست بریم پایین. این جا حوصله ام سر می ره.
🔻برادرم به همان روش پدر ویلچر را از پله ها پایین می کشاند. خیلی قوی و با صلابت. از ته دل تشکری می کنم. لبخند می زند و برای خوردن به سمت آشپزخانه می رود. ویلچر را هل می دهم سمت فرزانه.
- سلام فرزانه خانم. دست به نامه فرستادنت خوب شده ها
^ سلام خواهر بزرگه. خوب بود، شما خبرنداشتی.
- خبردار شدیم حالا. چه خبر؟ چی کارا می کنی؟
^ داریم با بروبچ یه گروه راه می اندازیم.
- گروه چی؟
^ گروه حامیان از حقوق دختران
-که چی بشه؟
^ که از حقمون دفاع کنیم.
- کجا از حقتون دفاع کنین؟ مگه کسی حقت رو خورده؟
^ اینجا که نه. تو فضای مجازی رو می گم
- آهان. اونوقت اون جا چه حقی ات خورده شده؟
🔻نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید:
^ حقی نداریم اصلا.
🔸چیزی نمی گویم. مدتی به حرفها و کارهایش دقت می کنم. احساس می کنم بیشتر از اینکه کار مفیدی انجام بدهد، وقتش را تلف می کند.
@salamfereshte
doshman shenasi . agha_mp3.mp3
2.17M
🎧بشنوید:
🎙پادکست صوتی
❌در چه صورتی ایران، ضربه خواهد خورد؟
خطرات سر راه را باید شناخت
#تولیدی
#پادکست_صوتی
#دشمن_شناسی
#رمز_موفقیت
@salamfereshte
💎شفا در تربت اوست
🌺في زِيارَةِ النّاحِيَةِ ـ : السَّلامُ عَلى مَن جُعِلَ الشِّفاءُ في تُربَتِهِ ، السَّلامُ عَلى مَنِ الإِجابَةُ تَحتَ قُبَّتِهِ .
☘️ـ در زيارت ناحيه ـ : سلام بر آن كسى كه شفا در تربت او قرار داده شد ! سلام بر كسى كه اجابت [ دعا ] ، زير گنبد اوست !
📚بحار الأنوار : ج 101 ص 234 ح 38 .
@salamfereshte
#حدیث
#کرونا
#بیماری
#شفا
#امام_حسین علیه السلام
#تربت
ساعت ده شب که می شود، زنگ هشدار موبایل بلند می شود.. قبل تر ها می خواندیم اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن..
این ایام، علاوه بر آن #دعا، دعای" الهی عظم البلاء..." را هم با هم می خوانیم..
چقدر لذت بخش است که #توفیق پیدا کنی به درگاه #خداوند، با دیگر مومنان، ولو اگر بدانی فقط یک نفر این ساعت #دعا می کند، #دعا کنی و از خداوند، #فرج را بخواهی..
الحمدلله رب العالمین..
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_پنج
🔹فرزانه با آیدی های مختلف چت می کند و همه با هم هماهنگ می شوند که یک مطلب را بازنویسی و بازنشر کنند. آن هم مطلبی که بار علمی و فرهنگی خاصی ندارد. از فیس نما و کلوپ و دیگر شبکه های اجتماعی گرفته تا واتسآپ و وایبر و غیره . حسابی برای خودش دنیایی ساخته است. کمتر دیده ام به درس و کتابهایش برسد یا حتی سراغ من بیاید و بیشتر یادم می آید پشت سیستم نشسته و فید می زند و جواب می دهد و لایک می زند و غیره. چندبار دستم را روی شانه اش می زنم و همزمان طوری که انگار در حال رفتن هستم می گویم:
-همه این ها ابزاره برای رسیدن به یه چیز. ابزارها نشه هدف برات خواهر جون.
🔻سریع همین جمله را تایپ می کند و فید می زند داخل شبکه های اجتماعی مختلف. عجب.
اصلا روی حرفم فکر کردی که سریع فرستادی روی آنتن! به دقیقه نکشیده چند لایک و :دی هم می خورد زیرش.
مادر از راه می رسد. من را که در راهرو می بیند تعجب می کند.
-از احمد خواستم بیارتم پایین که یه هوایی بخورم و بیشتر کنارتون باشم. راستی مامان، ریحانه خانم زنگ زد. با شما کار داشت. قرار شد شما که اومدین بهش پیام بدم که زنگ بزنه.
-باشه تماس می گیرم. چیزی می خوری برات بیارم؟
- نه ممنونم.
🔸زمانی که مادر لباسهایش را عوض می کند، پیام را به ریحانه می دهم و از آشپزخانه شربت خنکی را برای مادر آماده می کنم. فرزانه که تازه متوجه حضور مادر شده سلامی می دهد و گزارش می دهد که : خانم فلانی زنگ زد. ریحانه خانم هم زنگ زد. زیر غذا را هم خاموش کردم. یک بشقاب هم شکست که جارو کردم. مادر نگاهی به من می کند و لبخند می زند.
🔻صدای تلفن، مادر را به اتاق می کشاند. من هم سری به حیاط می زنم تا از گرما و نور خورشید بهره بیشتری ببرم. یادم می افتد بازی شطرنجم را نیمه کاره رها کرده بودم و هر چندوقت یک بار که ریحانه نتیجه را ازم می پرسد جوابی برایش ندارم. تصمیم می گیرم بازی ام را از سربگیرم. ویلچر را به گوشه حیاط، پشت در می برم و شروع می کنم:
🔸پیاده جلوی شاه را دو خانه به جلو می برم. حریف، پیاده جلو وزیر را یک خانه جلو می آورد. پیاده جلوی رخ را جلو می برم تا بتوانم رخ هایم را از بند رها کنم. وزیر را همیشه برای روز مبادا نگه می دارم. گنج گران بهایی است و به عنوان پشتیبان، قدرت حرکت بیشتری دارد. اسب را با حرکت اِل به سمت راس می کشانم تا اگر حریف حواسش نبود بتوانم با حمایت فیل، به شاه کیش بدهم و رخش را بزنم ولی حواس حریفم جمع تر از این هاست.
-نرگس جان، ریحانه خانم پنجشنبه شب دعوتمون کردن خونشون. فعلا نه نگفتم تا بابا بیاد ببینم نظرشون چیه.
🔹بازی ام را تمام می کنم. با حریف مساوی می شوم. خوشحال از اینکه بالاخره نتیجه بازی مشخص شد. خنده ای می کنم که چقدر این بازی را جدی گرفته ام. داخل خانه می شوم. مادر بساط ناهار را پهن کرده است. فرزانه همزمان که پای سیستم لایک می زند و تایپ می کند، وسایل سفره را می چیند.
-بدین من درست کنم مامان.
🔻وسایل سالاد را از مادر می گیرم و همان جلوی در آشپزخانه، سالاد را روی پاهایم درست می کنم. دستم را در روشویی مخصوص می شویم. مادر می پرسد:
+براشون چی کادو ببریم نرگس؟ برای ریحانه خانم کادو چی می خوای بگیری؟
-نمی دونم. بنظرتون چی بگیرم؟
+اگه دوست داشته باشی با هم بریم همین بازارچه و ببینیم چیزی پیدا می کنیم. دو روز بیشتر وقت نداریم
-باشه بریم. هر وقت بگین من حاضرم.
+امروز هم دل پیچه داشتی؟
-بله. صبح زود بود. به موقع رسیدم به توالت فرنگی. دیگه یاد گرفتم. نگران نباشین.
+خب خداروشکر. الحمدلله که وضعیتت بهتر شده و حالت هم خوب تر شده.
-الحمدلله. ببخشین خیلی اذیت شدین.
+این حرفا چیه! احمد، احمد بیا پایین ناهار
🔹همه سر سفره حاضر می شویم. فرزانه همه چیز را قرینه چیده و زیبایی خاصی به سفره داده است. گلدان گل کوچکی را وسط سفره گذاشته و پارچ و لیوان ها را دو طرف گلدان بلوری.
-خیلی قشنگ سفره می چینی ها. دستت درد نکنه.
🔻مادر و فرزانه لبخند رضایتی می زنند. وسط ناهار، فرزانه بلند می شود و پای سیستم می نویسد که سرسفره است و برای مدتی نمی تواند جواب بدهد.
-گزارش لحظه به لحظه خونه رو بین المللی کردی ها فرزانه
^نه بابا. بچه های خودمونن.
-فضای مجازی یعنی همه چی بین المللی. بچه های خودمونن نداره. وب کم که خاموشه؟
^خاموش بود تا جاییکه یادمه.
🔸احمد نگاهی می اندازد و از جا بلند می شود. وب کم را از پشت سیستم در می آورد و می گذارد پشت مانیتور:
"هزار بار گفتم این وبکم هیچوقت وصل نباشه. وب کم می خوای چی کار اصلا تو فرزانه؟
@salamfereshte