#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🔹با همین یک جمله، اختیارش از کف می رود و اشکهایش سرازیر می شود. سعی می کند خودش را کنترل کند و ادامه بدهد:
- همین که الان من اینجا توی هیئت حضرت زهرا نشسته ام، لطف و محبت خداست بهم.
🔸این بار دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. دست هایش را بر صورتش می گذارد و گریه می کند. جمع متأثر شده است. سکوت محض است و همه نگاه ها حاکی از شور و عشق و محبت به لاله است. خانم نوری با صدایی دلنشین که نشان دهنده محبتشان است می فرمایند:
- الحمدلله لاله خانم. ما هم خدا رو شکر می کنیم که ما و شما در کنار هم در خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها و زیر پرچم اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام هستیم. ان شاالله به لطف و محبت و رحمت واسعه الهی، همواره زیرپرچم اهل بیت باشیم.
🔻ریحانه در گوش لاله چیزی می گوید و لاله بلند می شود. ببخشیدی می گوید و با ریحانه به سمت آشپزخانه هیئت می روند. حالا نوبت گفتن نکته این هفته من است. خانم نوری با لبخند زیبایشان می گویند:
- خب نرگس خانم. شما این هفته چه نکته ای رو می خوای به ما یاد بدی؟
- اختیار دارید. ما از شما یاد می گیریم. تو این هفته یه اتفاقی افتاد که برای من جالب بود و این رو از برکت شهدا می دونم.
🔹به این جای جمله ام که می رسم، لاله با صورت شسته شده برمی گردد. همه نگاه ها با محبت او را بدرقه می کنند تا کنارم بنشیند. ریحانه هم سینی چای را از مسئول تدارکات و پذیرایی گرفته است و منتظر است حرف من تمام شود تا پذیرایی را شروع کند. ادامه می دهم:
- این هفته که با ریحانه خانم و یکی از خانم هایی که تو مترو باهاشون آشنا شدیم و رفتیم قطعه شهدای گمنام..
🔸ریحانه صورتش مشتاق می شود ببیند من چه می خواهم بگویم.
- چیزی رو از شهدا دیدم که قبلا نمی دیدم. نه اینکه نبوده. نه. من چون بی معرفت بودم نمی دیدم. چشمام نمی دید یعنی.
خانم نوری سرشون رو بالا و پایین می برند که خیالم راحت بشه که منظورم را گرفته اند. چهره بقیه چنان مشتاق هست که لحظه ای استرس می گیرم. باز هم به چهره خانم نوری نگاه می کنم. منتظرند تا نکته ام را بگویم. ادامه می دهم:
- اون نکته، تاثیری که شهدا روی ماها دارن هست. شهدا حتی همین امروزی که در بین ما نیستند، روی قلب های ما زنده ها می تونن تاثیر داشته باشن. و چقدر از برکت شهدا، حال و روح ما بهتر می شود و به خدا نزدیک تر می شویم. همین.
🔻بقیه خواهران هم نکته شان را می گویند. نوبت می رسد به اینکه اگر کسی خاطره ای آموزنده از نحوه تعامل با مردم و ارتباط با دیگران را دارد تعریف کند. یکی دو تا از بچه ها نقش بیان خوب و روی خوش را در ارتباط با دیگران مطرح می کنند و تاثیری که این نوع برخوردها روی دیگران دارد را با چند خاطره بیان می کنند.
🔹فکر می کنم ببینم من هم خاطره ای می توانم بگویم یا نه. یاد آن روز که در مترو بودیم می افتم. تصمیم می گیرم آن را به عنوان خاطره ای بیان کنم و نحوه برخورد ریحانه را با آن دختر بگویم و تاثیر مثبتی که عشق و محبت درونی فوق العاده ریحانه در جذب آن دختر داشت. می گویم:
- من هم یه خاطره دارم. می شه بگم؟
- بله بفرمایید.
- یک روز با ریحانه خانم، رفته بودیم بیرون. تو مترو یه ..
تا اسم مترو را می آورم، ریحانه رویش را به سمتم برمی گرداند و آهسته می گوید: نگو نرگس. نگو. حرفم را می خورم. زینب خانم می گوید:
- خب تو مترو چی؟
🔻به ریحانه نگاهی می اندازم. متوجه نمی شوم چرا نباید بگویم. ولی به خاطر او تصمیم می گیرم چیزی نگویم. در جواب چهره های پرسوال بچه ها می گویم:
- خب چون خاطره مشترکه ریحانه خانم هم باید بخواد که بگم. مثل اینکه دوست ندارن. حالا بازم فکر می کنم اگه چیزی یادم اومد تعریف می کنم. ممنون.
🔸ریحانه لبخند رضایتی می زند. ادامه جلسه با خواندن و دعا و ذکر مصیبت اهل بیت توسط مداحمان زهرا خانم تمام می شود. همه با هم به سمت خانه می رویم. ماشین را پارک می کند. من را به مادر تحویل می دهد و می گوید:
- این دختر خانم شیطون هم تحویل شما. امروز نزدیک بود آبروی ما رو ببره با این شیطونی هاش.
🔹مادر می خندد و تشکر می کند. از ریحانه خداحافظی می کنم. وارد راهرو که می شویم، بوی آش مادر به مشامم می رسد.
- آخ جون. آش رشته. خیلی وقت بود آش نپخته بودین ها.
- آره. نذریه. ان شاالله که همه حاجت روا بشن.
نگاهی به سیستم خاموش می اندازم و می پرسم:
- فرزانه نیست؟
- چرا هست. داره درس می خونه.
🔻تعجب می کنم. فرزانه باشد و سیستم خاموش باشد؟ فرزانه این روزها عجیب شده است.
@salamfereshte
💎 بهجت و گشایش و .. در یاد خدا
🌺ما الان در ماه شریف شعبان هستیم، بعد هم در ماه رمضان- دعاهای فراوان، مناجاتهای گوناگون و تکلّم با خدای متعال بدون واسطه خیلی مهم است.
✨راز و نیاز کردن با ائمّهی هدیٰ (علیهم السّلام) که نزدیکترین آحاد عالَم وجود به پروردگار متعال هستند، به انسان امکان اطمینان و آرامش میدهد.
☘️یاد خدای متعال گشایش به انسان میدهد، بهجت به انسان میدهد و رحمت الهی را هم جلب میکند که قطعاً میلیونها دستِ بهدعابرداشتهشده،آثار و برکاتی خواهد داشت.
📚سخنرانی تلویزیونی مقام معظم رهبری دامت برکاته به مناسبت ولادت حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۲۱
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_هشت
🔹به سالن پذیرایی می روم. فرزانه گوشه سالن نشسته است و مشغول حل کردن مسائل ریاضی اش است.
- به به. فرزانه خانم درس خون. سلام. خوبی؟
شاداب و سرحال است. عین خودم جوابم را پس می دهد:
+ به به نرگس خانم هیئتی. سلام. خوبم. شما خوبی؟
- منم خوبم. کم نیاری یه وقت.
+ نه جانم. کم آوردن مال ترازوئه. ما که صاحب مغازه ایم.
- جانم؟
+ جااانم.
🔸نگاه شیطنت آمیزی می کند و مشغول حل کردن مسئله می شود. . از اتاق بیرون می آیم. به اتاق پدر می روم. وسایل پدر مثل همیشه مرتب و منظم است. قرآن پدر را از داخل کمد برمی دارم و کمی قرآن می خوانم. مادر کاسه آشی برایم می آورد. هنوز بخار از آش بلند می شود. از مادر می پرسم:
- خاله پری کی قرار شده بیان این جا؟
= روز مشخصی رو قرار نذاشتیم. ولی گفتن تو هفته بعد شاید بتونن با مهناز و بچه ها بیان. چطور؟
- هیچی. همین طوری پرسیدم. اون روز احساس کردم خیلی تنهان. برای همین گفتم اگه این هفته نمی یان، ما یه سر بریم خونشون.
= آره این هم می شود. با پدرت صحبت می کنم ببینم کی می تونن بریم.
- نه منظورم این بود که ما خودمون بریم. از صبح بریم تا شب کنارشون باشیم و این ها.
= باشه. صحبت می کنم ببینم اوضاع چطوره. خود خاله پری می گفت که می خواسته یه روز فامیل رو دعوت کنه. حالا ببینیم چی می شود. آشت سرد نشه.
🔻مادر از اتاق بیرون می رود. قاشق را در آش می چرخانم تا داغی آش گرفته شود و زودتر بتوانم آش نذری مادرم را بخورم.
*******
🔹دیروز خاله پری با مادر صحبتی کوتاه داشت و قرار شد ادامه صحبتشان برای امروز و حضوری بماند. فرزانه کلاس تابستانی داشت و احمد هم در خانه نبود. من و مادر به قصد منزل خاله پری حاضر می شدیم. ساعت 7 صبح بود و تاکسی تلفنی دم در منتظر . ویلچر را عقب ماشین گذاشت و من هم عصا زنان با کمک مادر سوار ماشین شدم. خیلی زود به منزل خاله پری رسیدیم و خاله منتظر ما در حیاط ایستاده بود.
🔸داخل که شدیم تازه اهل خانه در حال بیدار شدن بودند. همه با هم صبحانه خوردیم. دخترها هنوز یخ صبحگاهیشان آب نشده بود و شوری خوابیدن در آب نمک دیشبشان را به دهانمان مزه نداده بودند. شهناز که عاری از آرایش بود، ساده و صمیمی تر به نظر می رسید. مهناز ساکت و غرق در فکر بود و پریناز هم چون کشتی ای در دریای خواب، غوطه می خورد و گاه، لقمه ای به دهان می برد. مادر به چهره های بچه ها لبخند می زد و با خاله پری در مورد چیزهای مختلف صحبت می کردند. من هم تکیه بر صندلی نرم شخصی که همه جا با خود می بردم، صبحانه چای و خامه عسلم را نوش جان می کردم.
🔹خاله پری تصمیم گرفته بود آش رشته ای را هم به غذاها اضافه کند آن هم به دست پخت مادر جان من. مادر هم قبول کرد. ساعت نزدیک 8 صبح بود. خاله پری تلفنی زد و گفت:
- سفارش سبزی آش دادم. مقدماتش رو انجام می دیم تا سبزی اش برسه.
🔻از خاله پری و مادر اجازه گرفتم تا در بالکن کیف هوای صبحگاهی را بکنم. وسایل صبحانه را که جمع کردیم، بقیه راهی طبقه بالا شدند. خاله پری و مادر در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل ناهار و من هم به سمت بالکن رفتم.
مادر نگران پشت سرم آمد تا اگر به کمکی نیاز داشتم، نزدیکم باشد. دور از چشم مادر، چند بار با عصا قصد پایین آمدن از پله های خانه مان را داشتم که زمین خوردم و مادر هول کرده بود. برای همین هرجا احتمال می داد بخواهم از پله ها پایین و بالا بروم، در همان حوالی خود را مشغول نشان می داد تا در موقع مناسب، خیز بردارد و میوه دلش را درآغوش بگیرد و مانع از افتادنش شود.
🔹با کمک عصا از پله ها یکی یکی بالا رفتم. سخت بود اما شد. مهناز که صدای عصا را شنیده بود، بالای پله ها منتظرم ماند تا مرا تا بالکن همراهی کند. خیال مادر با دیدن مهناز راحت شد و به آشپزخانه برگشت. مهناز از سمت چپ، کمرم را گرفت و با هم به بالکن رفتیم. مرا روی صندلی نشاند و به رسم ادب چند دقیقه ای کنارم ایستاد. پرسیدم:
- از درس عربی چه خبر؟ خوب پیش می ره؟
- بله. خیلی خوبه. از اول شروع کردیم و الان خیلی خوب می فهمم. ریحانه خانم خیلی خوب درس می دن.
- خب خداروشکر. الهی که موفق بشی و رتبه خوبی تو کنکور بیاری.
- ممنونم نرگس جان. اگه کاری داشتی یه صدا بکنین من می یام. اتاق من همین کنار هست.
- باشه ممنون. ممنون که کمکم کردی.
- خواهش می کنم. کاری نکردم. خیلی خوشحال شدم دیدم دارین راه می رین.
🔸موقع رفتن، در بالکن را باز گذاشت تا اگر صدایش کردم بشنود. لبخند رضایتی زدم و با دهانم هوا را فوت کردم تا این هوای مطبوع، به داخل خانه هم نفوذ پیدا کند! نفس های عمیق می کشم و در سینه حبس می کنم. بعد از مدتی در خانه باز می شود و ریحانه می آید.
@salamfereshte
🌟اثبات ارادتمان به امام زمان عجل الله تعالی فرجه🌟
🌸خوب است که یک رزمایش گستردهای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مؤمنانه به نیازمندان و فقرا
🌹ما برای اینکه ارادتمان به امام زمان ثابت بشود، بایستی صحنهها و جلوههایی از جامعهی مهدوی را خودمان به وجود بیاوریم
🍀جامعهی مهدوی، جامعهی قسط و عدل است و جامعهی عزّت است، جامعهی علم است، جامعهی مواسات و برادری است؛
✨ اینها را بایستی ما در زندگی خودمان تحقّق ببخشیم، به قدر امکان خودمان؛ این ما را نزدیک میکند.
📚سخنرانی تلویزیونی مقام معظم رهبری دامت برکاته به مناسبت ولادت حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در تاریخ ۱۳۹۹/۰۱/۲۱
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_نه
🔹حدس می زنم چون مهمانی برای ناهار است، قرار امروزشان را زودتر گذاشته اند. از همان بالا ریحانه را صدا می زنم و برایش دست تکان می دهم. او هم دستش را به نشانه سلام بالا می برد و داخل ساختمان می شود. می خواهم صندلی ام را حرکت بدهم که متوجه می شوم چرخ ندارد. یادم می آید با عصا به اینجا آمده ام. ریحانه در چارچوب در بالکن ظاهر می شود:
+ سلام نرگس خانم. صبح عالی متعالی. خوب راه افتادیا. صندلی بیارم خدمتتون؟
- سلام ریحانه جان. آره بی زحمت. بیارش که عادت ندارم یه جا ثابت بشینم.
+پس این عصا ها برای چی هستند؟ الان می یارم.
🔸بعد از چند دقیقه صندلی ام را می آورد و مرا روی آن می نشاند. مهناز منتظر است تا کلاس درس شروع شود. چهره اش خندان و شاداب شده و از آن رخوت صبحگاهی، در آمده است. من هم به اتاق مهناز می روم تا در کتابخانه اش، کتابی پیدا کنم و بخوانم. همه کتابهایش کنکوری است. می پرسم:
- کتاب غیر درسی نداری ؟
= نه شرمنده.
+ بیا نرگس خانم، اینم کتاب.
🔹ریحانه هدیه ای را از کیفش بر می دارد و به من می دهد. مهناز چشمان مشتاقش را به من دوخته است. ریحانه نگاهی به مهناز می کند و می گوید:
+ این هم برای مهناز خانم.
= واای دستتون درد نکنه. مال منه؟
🔻ریحانه با لبخند و جمله های محبت آمیز، ذوق و شوق مهناز را پاسخی درخور می دهد. هر دو کادوهایمان را باز می کنیم. کتاب من "فتح خون" است و کتاب مهناز، "به مجنون گفتم زنده بمان".
- ئه خوش به حالت. چه کتاب قشنگی هدیه گرفتی مهناز.
= جدی می گی نرگس؟ ممنونم ریحانه خانم. واقعا ممنونم. تا حالا کسی به من کتاب هدیه نداده بود.
🔹هر دو لبخند می زنیم و من با اجازه بزرگ تر ها و کوچک ترهای مجلس سه نفره مان، از اتاق به بالکن می روم تا در هوای مطبوع و صدای گنجشک ها، کتاب جدیدم را بخوانم. فتح خون، نوشته شهید مرتضی آوینی. مشتاق خواندنش می شوم. هم به جهت نام جالبی که دارد و هم به خاطر اینکه نویسنده اش یک شهید است.
🔸کتاب را باز می کنم و با بسم الله، شروع می کنم. نثر جالبی دارد. عمیق و پرمحتوا. غرق مطالعه شده ام که با صدای باز شدن در پارکینگ و بوق، نگاه به حیاط می اندازم. از ماشین مدل بالای سفیدی که اسمش را نمی دانم، خانمی به همراه سه پسر و یک مرد پیاده می شوند. دسته گل و دو جعبه شیرینی بزرگی دستشان است. نگاهی به بالا می اندازند و داخل ساختمان می شوند. حتما خانواده عموی مهناز است. با خود می گویم "خوب شد چادر رنگی مو سرکردم. "به مطالعه ام ادامه می دهم.
🔹ساعت حدود ده صبح است و صدای خنده شهناز و پریناز، نشان می دهد که حسابی یخ هایشان باز شده است و گرم گرفته اند. بچه ها با سرو صدا داخل حیاط می شوند. لباسهای راحتی ای که پوشیده اند مرا به تعجب وا می دارد. پسرعموها هم پشت سرشان به حیاط می آیند. پسرعمویی که قد و قواره اش نشان می دهد کوچک ترین است، کنار پریناز می رود و راکت بدمینتون را از او می گیرد و هر دو به گوشه سمت راست حیاط می روند.
🔸 دو پسرعموهای دیگر تور والیبالی که شهناز نشانشان داده است را علم می کنند و همه با هم مشغول والیبال می شوند. شهناز از همان پایین داد می زند:
- مهناز بیا والیبال. چقدر درس می خونی. یه یار کم داریم.
بعد از چند دقیقه ای، مهناز که از اتاقش بیرون آمده است، کنارم می ایستد و به خواهرش می گوید که نمی تواند و معلمش این جاست.
🔻در ذهنم حساب کتابی می کنم که آیا من به پسرعمویم محرم هستم یا نه؟ نه. نیستم. پس چرا این ها این طور با هم بازی می کنند و دخترها پوششان اینقدر راحت است؟ مگر این ها نامحرم نیستند؟ از این فکر اعصابم به هم می ریزد و ناراحت می شوم. چرا اینقدر این ها بی فکر و بی مبالات شده اند؟
🔹نیم ساعتی می گذرد . تمام تمرکزم را از دست داده ام و نمی فهمم چه می خوانم. پریناز و پسرعمویش، دست از بازی بدمینتون کشیده اند و به داخل ساختمان رفته اند. مستخدم خانه، در خانه را باز می کند و پسر دیگری وارد خانه می شود. موتورش را کنار حیاط پارک می کند و با پسرعموها دست می دهد. کنار شهناز می ایستد و یار والیبالی او می شود. چشمانم گرد می شود. او دیگر کیست؟
🔸از این افکار و دیدن صحنه بازی و حرکات و حرفها و خنده هایشان، سردرد می گیرم و مستاصل، به داخل پناه می برم. صدای ریحانه از پشت در می آید که مشغول درس دادن است. به اتاق پریناز می روم تا حال و هوایم عوض شود. در می زنم و در را باز می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصتم
🔻پریناز روی تخت خوابیده است و پسرعموی حدود ده ساله اش بالای سرش. سلام می کنم و وارد اتاق می شوم. هر دو جوابم را می دهند. پسرعمویش کناری می ایستد. از او می پرسم:
- اسم شما چیه؟
" نادر.
- خب چی کار می کردی پریناز جان؟ دیدم از حیاط اومدین تو، گفتم بیام پیشتون چون من هم حوصله ام دیگه سر رفته بود.
= کار خاصی نمی کردیم. نادر داشت چیزهایی رو که یاد گرفته بود بهم نشون می داد.
- خیلی خوبه. چی رو نشونش می دادی آقا نادر؟
" اعضای بدن رو. طحال و مثانه و روده کوچیک و بزرگ و قلب و این ها.
چیزی در ذهنم می گذرد. می گویم:
- معلومه به پزشکی علاقه داری.
" آره خیلی. تو خونه همیشه با داداشم دکتر بازی می کنیم. اکثر اوقات من دکتر و اون مریض و من درمانش می کنم.
- معلومه دکتر خوبی هم هستی.
= آره خیلی وارده. می گفت باید آمپول رو این طوری بزنیم و ..
حساب کار دستم می آید. وسط حرف پریناز می پرم و می گویم:
- بیا به من هم اعضای بدن رو یاد بده آقا نادر. ورق داری پریناز؟
🔹پریناز از روی تخت بلند می شود و برگه ای از کمدش در می آورد. همه دور میز تحریر پریناز حلقه می زنیم و نادر اعضای بدن انسان را توضیح می دهد. انصافا خیلی خوب و دقیق توضیح می دهد. آفرین می گویم و می پرسم:
- به نظرت بازی برادرهات تموم شده؟
" نمی دونم. صداشون که نمی یاد.
- ببین اگه تموم نشده بریم از بالکن بازیشون رو نگاه کنیم.
🔸نادر از اتاق بیرون می رود. به پریناز می گویم:
- دکتر بازی می کردین؟
= آره.
- یعنی قشنگ معاینه ات می کرد؟
= آره دیگه. دکتر بازی همینه دیگه.
- ببین پریناز جان. شما با نادر نامحرم هستین. درسته که نادر هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی شما که رسیدی. ایشون اونقدر بزرگ شده که بعضی چیزها رو هم بفهمه. این کار دکتر بازیتون درست نیست. نباید حتی موهاتو ببینه چه برسه به اینکه بخواد معاینه ات هم بکنه.
= چه اشکالی داره؟ دکترها همه همین کار رو می کنن دیگه
- بله. اولا اون ها بزرگ تر هستند و بچه نیستند. ثانیا واقعا پزشکن و شما وقتی می ری پیششون که مریض باشی. برای درمان معاینه ات می کنن. تازه همون اول که نمی یان دست بزارن رو شکمت ببین شکمت آب آورده یا نه. سوال و جواب و عکس برداری و غیره دارن. اگه مجبور بشن بادستکش معاینه جزئی ای می کنن. من خودم مدتی بیمارستان بستری بودم و همه این ها رو دیده ام. خیلی از کارها رو هم پرستارهای خانم انجام می دن.
🔹نادر از برادرهایش خبر آورده است. می گویم پشت در کمی منتظر بماند. رو به پریناز می کنم و می گویم:
- شما به تکلیف رسیدی این لباس برات مناسب نیست. بیا یه لباس خوشگل دیگه بپوشیم. لباس خوشگاتو کجا قایم کردی وروجک؟
🔸دست گذاشتم روی نقطه ضعفش. در کمدش را باز می کند و لباسهای مختلف و رنگارنگش را نشانم می دهد. نگاهی به آن ها می اندازم. همه شان برای مجالس زنانه مناسب است. سارافنی را از گوشه کمدش برمی دارم و می گویم:
- الان شما فقط می تونی همین رو جلوی پسرعموهات بپوشی. اون هم با شلوار نه جوراب شلواری.
🔻چهره پریناز در هم می رود. لبخندی می زنم و می گویم:
- آره خب. لباسهای دیگه ات همه قشنگن. ولی خب اون قشنگاتو باید فقط برای ما بپوشی نه پسرهایی که نامحرمت هستند. مطمئنم این ها رو مامان پری هم برات گفته. تازه خبر نداری که. مامان داره لباس نارنجی ای که قولش رو داده بود تموم می کنه.
= واقعا؟ آخ جووون. باشه همین رو می پوشم.
- حالا روسری هات کجان؟
🔸کشوی زیر کمد را جلو می کشد و انواع و اقسام روسری ها و شال هایش را نشانم می دهد. روسری یاسی را با شال صورتی کم رنگ برمی دارم. پریناز را جلوی خودم روی صندلی می نشانم. از میزتحریرش سوزن ته گردی را برمی دارم. روسری مدل لبنانی برایش می بندم و دنباله اش را روی شانه هایش، ثابت می کنم.
🔹یاد آن زمانی می افتم که ریحانه همین کارها را برایم می کرد و حالا من دارم برای دخترخاله ام انجامش می دهم. شال صورتی را روی روسری گذاشته و با سوزن ته گرد، از بالا ثابت می کنم و یک سر شال را به سمت دیگرش شکل می دهم. کارم که تمام می شود، جلوی آینه قدی گوشه اتاقش می رود و خود را ورانداز می کند. از مدل بستن شال و روسری خوشش آمده است. رنگ سارافون هم به روسری اش می آید. اما از سادگی لباسش کمی ناراحت است:
= کاش اون نارنجیه رو می پوشیدم. همون که خونتون پوشیده بودم. اونو دوست دارم.
- می دونم دوستش داری. ولی نباید جلوی پسرعموهات بپوشی پریناز جان.
🔻از اتاق خارج می شویم. نادر هنوز پشت در اتاق منتظر ایستاده است. به چهره پریناز نگاه می کند و می گوید:
" چقدر خانوم شدی پریناز.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_یک
🔹لبخند رضایتی بر لبهای پریناز می آید و مشتاق می شود خودش را به خاله پری و مادرم نشان دهد. از پله ها پایین می رود و صدای مامان گفتنش بلند می شود. نادر همان طور خندان از این حرکات پریناز ایستاده است. می گویم:
- اقا نادر، شما پسر خوب و فهمیده ای هستی. باید این رو بدونی که درست نیست با دخترها خیلی مراوده داشته باشی. تو روحیه و فکرت تاثیر منفی می ذاره.
" ما هر وقت می یایم خونه عمو جواد، من و پریناز با هم بازی می کنیم.
- متوجه ام. اما درست نیست. شما چند سال دیگه به تکلیف می رسی، پریناز هم که تکلیف شده، خوبه از همین الان مراقب برخی احکام باشی که اون موقع، راحت تر بتونی به وظایفت عمل کنی.
" ولی برادرهام هم همین کار رو می کنن.
🔸غمگین می شوم. متاسفانه حق با اوست. برادرهایش الگویش شده اند و این طفل معصوم، در کنار آن ها بزرگ شده است. با لحنی خیرخواهانه می گویم:
- ولی اگر برادر من اشتباهی کرد، من نباید آن اشتباه را تکرار کنم.
🔻چیزی نمی گوید. از رفتارهایش در دیدو بازدید های قبلی فامیلی می دانستم که به نسبت سنش فهمیده تر و عاقل تر است. به فطرت پاکی که دارد اعتماد می کنم و به خدا متوسل می شوم تا این حرف بر فهم و دلش بنشیند و برای عملی کردن کمکش کند. پریناز از پله ها بالا می آید و می گوید:
= مامان و خاله خیلی خوششون اومد. مامانم منو بغل کرد و گریه اش گرفت.
- معلومه خیلی ناز شده بودی که مامانت دلش برات رفته ها.
🔹خاله پری سینی شربت به دست بالا می آید و شربت را تعارفمان می کند.
+ممنون نرگس جان. پریناز خیلی قشنگ شده.
- خواهش می کنم.
🔻نادر و پریناز ، لیوان به دست به طبقه پایین می روند. از خاله پری می پرسم:
- اون پسری که بعد از خانواده عمو آمد کی بود؟ نمی شناختمش
+ کوروش رو می گی؟ اون دوست شهنازه. خیلی سراغش رو می گیره و همه جا با هم می رن.
- یعنی نامزد کردن؟
+ نه خاله جان. از همکلاسی های دانشگاهشه.
- اونوقت شما اجازه می دین که راحت با هم هر جایی برن؟
+ چی بگم خاله جان. نیازی به اجازه من ندارن.
انگار دست روی زخم کهنه ای گذاشته باشم، اشک از چشم های خاله پری سرازیر می شود و می گوید:
+ هر چی به شهناز می گم الان جوونی متوجه نیستی. دوست بودن با این پسر برای تو که دختری خوب نیست. ولی کو گوش شنوا. غرق بازی و خیالاته. وقتی سرش به سنگ بخوره بیدار می شه که اون موقع هم دیره.
- چرا بچه ها این طور شدن خاله؟ پریناز شهناز، این ها طور دیگه ای بودن. آخه اون روز لباساشون هم با همیشه فرق می کرد و بازتر بود.
+ نمی دونم خاله جان. مادرت هم همین چیزها رو بهم گفته بود. بعد از اون روزی که اومدیم دیدنت. به نظر من اشکالی در کار نبود ولی بعد از حرفای مادرت، فکرش رو که می کنم می بینم حق داره. راست می گه. ولی نمی دونم چرا این طور شده. خودمم خیلی ناراحتم
🔹چیزی نمی گویم. خاله سینی شربت را به اتاق مهناز می برد و مدتی در اتاق می ماند. ریحانه به همراه خاله پری از اتاق خارج می شود و مهناز پشت سر آن ها، بدرقه شان می کند. خاله پری عذرخواهی می کند و سینی شربت را به طبقه پایین می برد. ریحانه کنارم ایستاده است.
+ کاری نداری نرگس جان؟ چیه تو فکری، چیزی شده؟
- نه. داشتم به حرفای خاله فکر می کردم. داری می ری؟
+ بله دیگه. وقت ما تمام شد. باید برم که لاله تنهاست.
- لاله؟
+ بله. لاله خانم. چند روزه مهمان ما هستند. یه سر بیای خونمون خوبه خوشحال می شه.
- خیلی خوب. باشه حتما. اگه می دونستم زودتر می یومدم.
+ وضعیتش مشخص نبود. چون پدرم نبودن، ازش خواستم کمی بیشتر بمونه لاله هم قبول کرد. خب با اجازه ات من برم. خدانگهدارت.
🔸ریحانه همان طور که از پله ها پایین می رود می گوید: خوش بگذره. یک دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشد از پله ها بالا می آید:
+ می گم شما این بالا تنهایی. نمی خوای بری پیش مامان و خاله ات؟
- هان؟ چرا می رم.
+ پس تا من اینجام بیا بریم که با هم رفته باشیم.
🔹عصایم را از بالکن می آورد و به آشپزخانه می رویم. صندلی ام را می آورد و مرا روی آن می نشاند. آنقدر تند و فرز این کارها را انجام می دهد که فرصت به کس دیگری نمی دهد تا به من کمک کند. ریحانه را تا دم در بدرقه می کنم. به آشپزخانه می روم و در درست کردن سالاد، به خاله پری کمک می کنم. مادر در حال خواندن دعا و هم زدن آش رشته است. بوی آش رشته و پلو تمام آشپزخانه را فرا گرفته است. احساس گرسنگی می کنم. تعدادی از هویج های خرد شده سالاد را می خورم و ته بندی می کنم تا زمان ناهار فرا برسد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_دو
🔹مادر با ریحانه خانم در حال صحبت کردن است. نمی دانم می توانم وسط صحبتشان داخل اتاق بشوم یا اینکه صحبت هایشان خصوصی است. ترجیح می دهم اندکی صبر کنم. با عصاهایم تمرین راه رفتن می کنم. این سری که با ریحانه رفته بودیم قطعه شهدا، از برکت دعایشان، گزگزی در پاهایم حس کردم. مطمئنم که برکت دعای آن هاست والا قبل از آن، هیچ حسی نداشتم. طول پذیرایی را دو سه بار می روم و برمی گردم. راه رفتن با عصا را یاد گرفته ام. درست است که پاهایم قدرت لازم را ندارد اما در طول این مدت، دستان قوی ای پیدا کرده ام و دستانم مرا حرکت می دهد.
🔸هر بار که به در پذیرایی می رسم به اتاق پدر نگاهی می اندازم که آیا صحبتشان تمام شده یا نه. از اینکه مادر ریحانه را به جای سالن پذیرایی، به اتاق پدر برده حدس زده می زنم صحبت هایشان خصوصی است. فرزانه کارهای درسی اش را تمام می کند. ساعت را نگاهی می اندازد و سیستم را روشن می کند.
🔻صحبت های ریحانه می شود. همقدم عصاهایم می شود و حال و احوال می کند. می گویم:
- نکنه هوو سر من بیاری و دیگه به من توجه نکنی ها. این روزا خیلی با مامان گرم گرفتی!
نگاهی به صورتم می اندازد و وقتی لبخند موزیانه ام را می بیند می گوید:
+ یک هوو برای تو کمه. باید سه چهارتا هوو سرت بیارم تا روتو کم کنم. چه خبر از پاها؟
- خوبه. احساس گز گز و خارش می کنم گاهی اوقات.
+ الحمدلله. وقتی راه می ری ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رو بگو. از خدا قوت بگیر. متوجه باش که همه قدرت ها و حرکت ها به قوت و قدرت الهی هست.
- باشه. قشنگ بود. ممنون.
🔸فرزانه را نشانش می دهم و می گویم:
- درس خون شده. چی کارش کردی؟
+ دیگه دیگه. یار اینترنتی خودم شده. نیم ساعت دیگه باید برم خونه که قراره با یار اینترنتی ام صحبت کنم.
لبخند و نگاهی از سر مهر، به فرزانه می اندازد. فرزانه پشتش به ماست و لبخند ریحانه را نمی بیند. نیم ساعت فرصت کمی است تا بخواهم در مورد خاله پری با ریحانه صحبت کنم. تصمیم می گیرم خودم را دعوت کنم خانه شان تا فرصت بیشتری برای حرف زدن داشته باشم. قبول می کند و می گوید:
+ ساعتی 80 هزار تومان حق ویزیت و مشاوره تون می شه.
🔹هر دو می خندیم. عصا زنان وارد خانه ریحانه می شویم. مادر ریحانه خانه است و خوش آمدگوی دلنشینی می گوید. شوقش را از دیدن راه رفتنم با عصا ظریفانه ابراز می کند و دعای خیرش را نثارم. من هم سر شوق می آیم و تشکر می کنم. داخل اتاق ریحانه می شویم. بعد از تعویض لباس، باز هم اولین کار ریحانه رفتن به آشپزخانه و آوردن پذیرایی برای من است. می گویم:
- مفصل باشه ها. عصرانه ام رو اومدم این جا بخورم.
+ ای به چشم شکمو خان.
🔸برای این چند دقیقه ای که فرصت دارم از قبل نقشه کشیده ام. دفتر خاطرات ریحانه را بر می دارم و ورق می زنم. کمی فکر می کنم شاید تاریخ روزی که رفتیم قطعه شهدا و اون دختر را در مترو دیدیم یادم بیاید. از حافظه ام ناامید می شوم و دنبال کلمه مترو می گردم. همین طور که ورق می زنم، چشمم به اسم خودم می افتد: "خوب شد نرگس چیزی نگفت." با خودم فکر می کنم چه چیزی را نگفتم؟
🔹از ابتدای خاطره اش شروع به خواندن می کنم:
" 21 خرداد. امروز هیئت داشتیم و لاله و نرگس هم مرا همراهی کردند. چقدر خوشحالم از حضورشان در هیئت. خدایا خیر کثیر برایشان بخواه و روزیشان کن. خانم نوری مثل همیشه شاداب و سرحال بودند و با حرفهایشان هم معرفتمان را زیاد کردن و هم ما را به وجد آوردند. موقع بیان نکته، نرگس جان می خواست جریان فرانک را تعریف کند. از دلشوره نمی دانستم چه باید بکنم. خوب شد نرگس چیزی نگفت. اگر جریان را می گفت شاید دیگر حضور فرانک در هیئتمان امکان پذیر نبود. ولی نگفت. خدایا شکرت. ممنونم که هوای همه بنده هاتو داری و آبروشون رو می خری. "
🔻تازه می فهمم که چرا ریحانه نمی خواست جریان متروی آن روز را بگویم. صدای لرزش استکان های چایی مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم. ریحانه با سینی عصرانه وارد اتاق می شود. نگاهی به دفتر می کند و لبخند می زند. سینی را روی میز می گذارد و می گوید:
+ الان برمی گردم. یک دقیقه. ببخشید.
و به حالت دو، از اتاق خارج می شود. موقع برگشت، ظرف میوه را با خود می آورد. به او می گویم:
- این طور که بوش می یاد حسابی بخور بخوره ها. چه کردی!
+ کاری نکردم که. یه کم از قله قاف برات برف آوردم. اوناهاش خامه. یه کم از دامنه اش سبزی کندم، سبزی خوردن. یه کم از گاومون شیر دوشیدم و فراورده هاشو برات آوردم، پنیر و کره. یه کم هم از خاک های وطن برات جدا کردم که اونم می شه حلواارده. آب سرچشمه و چای بابونه هم که کار همیشگی مونه.
از تشبیهاتش خنده ام می گیرد. تشکری می کنم و هر دو مشغول خوردن می شویم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_سه
🔹ریحانه به خوردن چای و لقمه ای حلواارده بسنده می کند. اما من مفصل برای خودم لقمه می گیرم و حسابی از شکم گرسنه ام پذیرایی می کنم. سیستم ریحانه خود به خود روشن می شود. یک لحظه جا می خورم و می ترسم. خنده ای می کند و می گوید:
+ نیست یار اینترنتی مون خیلی دقیق سر وقت می یان برای اینکه یکهو بدقولی نشه بهش برنامه دادم چند دقیقه قبل از ساعت قرار، روشن بشه.
🔸کنارم می آید و پشت سیستم می نشیند و مسنجرش را باز می کند. همان طور که نان و پنیر و سبزی را می خورم می گویم:
- کی به ما وقت مشاوره می دی؟
+ همه وقت من که برای شماست خانم خانما. شما یه دل سیر بخورین اول. تا بعد به صحبت برسیم. یک ربع بیشتر طول نمی کشه.
🔻فکر می کنم: فرزانه و یک ربع؟ امکان نداره. فرزانه هر وقت پای چت بنشینه، زودتر از یک ساعت و نیم بلند نمی شه. آن هم برای خوردن آب . خنده ای می کنم و می گویم:
- امیدوارم.
+ امیدوار باش. امید چیز خوبیه. بهترین چیزه برای رشد انسان.
🔸چای بابونه را که به قول ریحانه، خاصیت آرامش بخشی دارد، آرام آرام سر می کشم. ریحانه شروع به تایپ می کند. می پرسم:
- توضیح می دی که با فرزانه چه کردی؟
+ توضیحش که تو همون دفتری که می خونیش هست. سر فرصت بشین بخون. نوشتم هر بار چی شد و چه کردیم. ولی در کل دوستی براش شدم که دوست داره هم صحبتم بشه چون فکر می کنه که من از اون در فضای مجازی تواناتر هستم. سعی می کنه روشم رو در فضای مجازی یاد بگیره. برای همین هر دفعه نکته ای از حضور در نت رو براش می گم. چند روزی روش کار می کنه و بعدش گزارش وضعیت می ده.
- مثلا چه نکته ای رو؟
+ مثلا اینکه وقت طلاست و باید برای هر ثانیه حضور در نت برنامه داشت. برنامه هامو بهش گفتم و احتمالا یادداشت کرده. چون سطح برنامه هام از کارهای فرزانه بالاتر بوده سعی کرد همون کارها رو بکنه.
- جالبه که تونستی این طور تاثیر بزاری. چه برنامه ای؟
+ از ویژگی های فطری، کمک گرفتم. میل به برتر بودن. دوست داره از من بهتر باشه و می تونه این طور هم باشه. برنامه؟ مثلا وبلاگ نویسی. وبلاگ و برنامه زمانی ای که برای وبلاگم ریخته بودم رو بهش نشون دادم. گفتم که این مدت برای مطالعه در زمینه مطلبی که می خوام بزارم و این مدت برای تبدیل اون مطلب در قالب پست وبلاگی هست و غیره. بعد از نوشتن مطلب جدید در وبلاگم، سه وبلاگ دیگه رو می خونم و نظر می ذارم. این نظر گذاشتن هم عالمی داره برای خودش. این طور بهش گفتم که بپرسه چه طوری نظر می ذارم و این نکته رو دفعه بعد به مرور یادش بدم.
- پس یه دوره کلاس فضای مجازی داره پیشت می یاد.
+ تقریبا این طور می شه گفت. الان هم داره گزارش نظراتی رو که داده بود و بازخوردشون رو بهم می ده. دختر خوب و فعالیه. فقط یه راهنما می خواد. کم کم می خوام وصلش کنم به تو
- من چرا؟ خودت که بهتر می تونی.
+ چون شما کنارشی. خواهرشی. ضمن اینکه مجبور می شی به خاطر خواهرت فعالیت مجازی منظم و هدفمندی رو داشته باشی.
- ای بابا. ما گفتیم روی فرزانه کار کن نه من. از فضای مجازی خیلی خوشم نمی یاد. بیخیال ما شو.
+ من هم بیخیال بشم شما نباید بیخیال خودت بشی. کسی که توان و امکانش رو داشته باشه براش یه وظیفه است. تفریح نیست. خودش یه مبارزه است. مثل شب های عملیات بچه های جبهه. این جا خاکریز جنگه.
🔹از تشبیه فضای مجازی به خاکریز جنگ به فکر فرو می روم و خودم را در شب های عملیات کنار شهدا تصور می کنم. چقدر دوست داشتم آن روزها را درک می کردم.
کار ریحانه تمام می شود. در مورد خاله پری و چیزی که در اتاق پریناز دیده بودم برایش می گویم. نگرانی ام را بابت تغییر حالاتشون می گویم. ریحانه سراپا گوش است. وقتی تمام حرفها و تعریف کردن هایم از میز ناهار و نوع رفتار شهناز با پسرعموهاش و نوع رفتار زن عمویش با پدر و عمو با مادر و این ها را می گویم، می پرسد:
+ فعلا روی خانواده خاله پری متمرکز می شیم. به نظرت چرا این طور شده؟ یعنی قبلا که این طور نبودن وضعیت و شرایطشون چطور بوده و چه فرقی کرده که الان این طور شدن؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_چهار
🔸 فکر می کنم...
- خب....فکر کنم.. شاید یکی همون ماهواره باشه. قبلا ماهواره نداشتن. از خاله که پرسیدم می گفت زن داداش آقا جواد براشون خریده و تنظیمش کرده. قبلا هم توی این خونه نبودن. نمی دونم خونه هم ربطی به این قضیه داره یا نه.
+ خود خانه که نه خیلی ولی محله و شرایط و امکانات رفاهی می تونه تاثیر گذار باشه. اون روز شهناز تو حیاط داشت با سه تا پسر بازی می کرد..
- آره. انگار پسرعموهام خیلی خونه خاله می یان. و با دخترخاله ها خیلی می گردن. البته اون یه پسره بود که اون روز تو تیم شهناز بود، اون پسرعموش نیست. از دوستای..
+ فهمیدم. می دونی.. باید ورودی هاشون کنترل شده و خوب باشه. وقتی ورودی های فکر و چشم و قلبمون خوب و درست نباشه، این ورودی های غلط، رفتارهای نادرست رو هم در ما شکل می ده. مثلا وقتی شما به جای گل، یه کیسه زباله رو به خانه ات بیاری، خانه چه بویی می گیره؟ مسلما بوی گل نمی ده. این جا هم همین طوره. از طرفی ، روی آوردن انسان به وسایلی مثل ماهواره که واقعا خانمان براندازه به خاطر یه نیاز بوده که درست برآورده نشده. همان نیاز انسان موجودی است اجتماعی. انسان موجودی است تنوع طلب و لذت گرا و .. که باید از راه های درستش کنترل و در حد منطقی هم برآورده بشه.
- درسته. حالا چه کمکی از من برای خاله ام و دخترخاله هام برمی یاد؟
+ کمک زیادی بر می یاد نرگس جان. اولا همین که اینقدر دلسوزشون هستی خداروشکر می کنیم. همین حست کمک کننده است براشون. کار اولی که به نظرم می یاد اینه که ارتباطتون رو با پری خانم زیادتر کنین. بیشتر خونه شون برید و دعوتشون کنین. با هم بیرون برید و در کل حضورتون رو در زندگی شون زیادتر کنین. گفتی شهناز چند سالشه؟
- تقریبا هم سن منه. یک سال بزرگ تر.
+ پس کار جذب شهناز خانم هم با خود خودته. ارتباط صمیمی رو هم که با پریناز برقرار کردی. خیلی خوبه. خدا مقدماتش رو خوب فراهم کرده.
- باشه. حالا من 80 هزار تومان رو از کجا بیارم بهت بدم؟
+ به جاش می تونی یه صلوات مهمونمون کنی که هم خیرش به خودت برسه و هم به ما.
- اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔹همین طور که ریحانه میوه را برایم پوست می گیرد، به حرفهایش فکر می کنم. اگر انسان می توانست به راحتی پوست گرفتن یک پرتقال، پوست می انداخت چقدر خوب می شد. شاید هم انسان راحت تر از این حرفها بتواند عوض شود. بستگی به ضخامت پوسته ای که می خواهد بکند دارد. خدا کند ضخامتی نداشته باشد. نفس عمیقی می کشم. پرتقال را از دست ریحانه می گیرم و لبخند تشکر آمیزی می زنم. چقدر صورت ریحانه آرام و زیباست. ریحانه کشوی میز را باز می کند و کادویی را از آن بیرون می آورد.
🔸 صدای زنگ در ریحانه را از جا بلند می کند و چند دقیقه بعد با کمال تعجب ، لاله را کنار ریحانه می بینم.
- سلام لاله خانم. احوال شما؟
= سلام نرگس خانم. متشکرم. شما خوبین؟
- الحمدلله. ما هم خوبیم. ریحانه گفته بود شما مهمانش هستید. فکر می کردم رفته اید. زودتر از این ها می خواستم بهتون سر بزنم ولی جور نمی شد.
= بله می خواستم برم ولی خب رفتنم جور نشد و مزاحم ریحانه جان هستم هنوز. ببخشید.
+ اختیار دارید. مراحمید. من که خوشحالم مهمان گل لاله هستم و هر روز بوی خوشش به مشامم می رسه. گل نرگس که داشتم، لاله هم اضافه شد. الحمدلله. خدایا شکرت از این همه نعمت های خوش بو.
🔹هر سه می خندیم. ریحانه سینی عصرانه را برمی دارد و بشقابی میوه برای لاله می گذارد و تعارفش می کند. چقدر لاله با چادر زیبا و متین تر شده است. اگر او را نمی شناختم، امکان نداشت در خیابان بفهمم این همان دختر مانتویی شال به سر و آرایش کرده دیروزی است که وارد مسجد شد. یاد پرتقال و پوست پرتقال می افتم و با خود می گویم: "حتما ضخامت پوست پرتقالش کم بوده که راحت تغییر کرده. شاید هم از اول همین طور بوده و قالب دیگری روش گذاشته بودن."
🔹لاله سرش پایین است و سیبی که پوست کنده است را می خورد. لباسهایش را در نیاورده. ریحانه با سینی چای و باز هم عصرانه وارد اتاق می شود. سینی را جلویمان می گذارد و بفرمایی می زند.
- می دونی که. من خیلی گشنم بود. از بس هیچی نخوردم. به نظرت این عصرانه برای من و لاله و خودت کافیه؟
+ برای شما رو که نمی دونم. اما برای من و لاله خانم که کافیه. مگه نه لاله جان؟
🔸لاله خجالت زده تایید می کند. ریحانه لبخند می زند و می گوید:
+ لاله خانم می خواستن برای نماز برن مسجد. شما هم می یای با هم بریم؟
- ئه. چه زود شب شد. بله که می یام. پس من برم وضو بگیرم تا شما عصرانه بخورین. اجازه هست؟
+ صاحب اجازه اید. کل وجود خانه ی ما مال شماست. راحت باش. مادر تو اتاقشون هستند.
@salamfereshte
💎همۀ ائمه این مناجات را می خواندند.
خدا با آدم مناجات می کند.
چی است مناجات؟
چه خواسته اند ائمه؟
🍃این از دعاهایی است که من غیر از این دعا ندیدم که روایت شده است همۀ ائمه این دعا را، این مناجات را می خواندند.
🌟 این دلیل بر بزرگی این مناجات است که همۀ ائمه این مناجات را می خواندند.
🔻چی بوده است این؟ بین آنها و خدای تبارک و تعالی چه مسائلی بوده است؟
☘️هبْ لِی کَمالَ الاْنْقِطاعِ اِلَیْکَ کمال انقطاع چی است؟
وَ بِیَدِکَ لابِیَدِ غَیْرِکَ زِیادَتی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی وَ ضَرّی؛
✨خوب، آدم به حسب ظاهر می گوید خوب، همه چیز با اوست. اما وجدان این مطلب که هیچ ضرری به ما نمی رسد الا به دست اوست، هیچ منفعتی نمی رسد الاّ به اوست، اوست ضارّ و نافع، اینها چیزهایی است که دست ماها از آن کوتاه است..
📚صحیفه امام ج 17 ص 457
@salamfereshte
#آیت_الله_خمینی رحمه الله علیه
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_پنج
🔹به آشپزخانه می روم. لیوان آبی می خورم و وضویی تازه می کنم. عصاهایم را زیربغل زده و برای پوشیدن چادر و مقنعه به اتاق ریحانه برمی گردم. آن شب را همه با هم به مسجد رفتیم . دعای توسلی خواندیم. من دعای توسل آن شبم را به نیت خانواده خاله پری خواندم و از خدا یاری خواستم.
🔸بعد از دعا، به اطرافم نگاه می کنم. مسجد از همیشه زیباتر و باشکوه تر شده است. تزئیات و چراغانی هایی که بیرون مسجد به مناسبت اعیاد شعبانیه نصب کرده اند، و جملات زیبایی که روی مقواهای رنگی به دیواره های داخل مسجد زده اند، نشان از نزدیک شدن به نیمه ماه شعبان را می دهد.
🔻یاد روزهای آخر ماه رجب می افتم که بعد از ظهری، ریحانه دنبال من آمد و با هم به مسجد رفتیم و با کوهی از شکلات های رنگارنگ و متفاوت، روبرو شدم. چندتا از خانم های بسیج، جمع شده بودند تا این شکلات ها را بسته بندی کنند و برای اعیاد شعبانیه، در مراسم پخش کنند. به یاد روزهای اول ماه شعبان می افتم و مدح خوانی ها و پذیرایی هایی که در مسجد از ما می کردند. خود ریحانه هم آن شب ها یکی از خواهران انتظامات شده بود.
🔹موقع برگشت، احساس شادی خاصی دارم. ریحانه و لاله را برای فردا یا پسفردا، به منزل دعوت می کنم. داخل حیاط می شوم. صدای صحبت کردن می آید. در را که باز می کنم، با کمال تعجب، خاله پری را می بینم که در اتاق پدر، مشغول صحبت کردن با مادر هستند. به محض دیدن من، دستشان را به صورتشان می برند. به روی خودم نمی آورم. اول به مادر سلام می کنم و بعد رویم را به سمت خاله می کنم و سلام و خوش آمد و حال و احوال می کنم. دیگر فهمیده ام که هر وقت مهمان، در اتاق پدر مشغول صحبت با مادر است، مطلب خصوصی است و نباید وارد شوم. با اجازه ای می گویم و به طبقه بالا می روم تا کادو ریحانه را باز کنم. صدای خفیف گریه خاله پری، مرا در پله سوم میخکوب می کند.
- پس خاله اشک هایش را پاک می کرد.
🔸نگران می شوم اما نباید دخالتی بکنم. صدایشان آنقدر ضعیف است که چیزی متوجه نمی شوم. همانطور که برای شاد دیدن دوباره خاله پری، دعا می کنم؛ از پله ها بالا می روم. شنیدن صدای گریه خاله، شوقی را که از بازکردن کادوی ریحانه داشتم در من می خشکاند. بدون اینکه چادر و مقنعه ام را در بیاورم، روی تخت دراز می کشم تا نفسی تازه کنم. به سقف و طناب هایی که از سقف برای ورزش پاهایم آویزان کرده اند، نگاه کردم. چشمانم را می بندم. نفس های عمیق می کشم تا نفسم سرجایش برگردد.
🔹چشمانم را که باز می کنم، ساعت 8 شب را نشان می دهد. از خستگی، خوابم برده است. چادر و مقنعه ام را در می آورم و به جالباسی آویزان می کنم. آبی به دست و صورتم زده و وضو می گیرم. یاد کادو ریحانه می افتم. با ذوق و شوقی که هر انسانی از باز کردن هدیه در دلش احساس می کند، پشت میزم نشسته و مشغول باز کردن کاغذ کادو آبی رنگش می شوم. کادویش دفتر 200 برگِ خاکی رنگی است با عکس سردار بزرگ، شهید ابراهیم همت. با خود فکر می کنم چرا این بار به جای کتاب و چیزهای دیگر، دفتری خالی به من هدیه داده؟ باید از او بپرسم. دفتر را در کشو میزم می گذارم و دفتر خاطراتم را باز می کنم تا اتفاقات مهم آن روز را بنویسم.
🔸مادر از پله ها بالا می آید.
= خونه ریحانه خانم خوش گذشت؟
- بله خیلی. نزدیک بود یه هشتاد هزارتومنی هم پیاده بشم که به خیر گذشت.
= هشتاد هزار تومن برای چی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه مامان. شوخی کردم. ازش مشورت گرفتم و خب ویزیتش می شه هشتاد هزار تومن. البته ویزیت من یه صلوات شد.
🔹مادر می خندد. از خنده مادر خوشحال می شوم. می پرسم:
- خاله پری رفتن؟ می گم مامان، چطوره بیشتر به خاله پری اینا سر بزنیم. یا اونا رو هی دعوت کنیم بیان اینجا.
= فکر خوبیه. بنده خدا ریحانه خانم هم می گفتن که هر دو روز یک بار برای تدریس می رن منزلشون و ما هم باهاشون بریم
- جدی؟ خیلی خوبه که. پس هر دفعه با ریحانه بریم و برگردیم. هم هزینه کمتر می شه و هم خاله پری رو بیشتر می بینیم
= زحمتشون می شه.
- وا. تعارف می کنین ها. ریحانه که داره اون راه رو می ره و می یاد. حالا دوتا آدم اضافه تو ماشینش باشن زحمتش نمی شه که.
= تو هم که از کیسه خلیفه خوب می بخشی.
🔸می خندم. مادر از یخچال اتاق که مدتی است به انباری ترشی و آبغوره تبدیل شده است، شیشه ترشی ای برمی دارد و می گوید:
= شام حاضره. می یای با هم بریم یا خودت تنها می یای؟
- تنها می یام مامان جان. دستتتون درد نکنه. می خوام تمرین کنم تا بهتر بتونم راه برم.
🔹مادر پایین می رود و من بقیه اتفاقات امروز را می نویسم. عصاهایم را برمی دارم تا به جنگ پایین رفتن از پله های بلند خانه مان بروم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_شش
🔹کار هر روز من و مادر شده بود تماس تلفنی با خاله پری و صحبت با دختر خاله ها و با یکدیگر به بیرون و خرید و بازار رفتن. حتی اگر می خواستیم یک کیلو سیب بخریم همه با هم به میوه و تره بار می رفتیم و می خریدیم. این دو هفته که از اول شعبان گذشته بود، تقریبا هشت باری رفتیم خانه خاله پری و شش باری هم آن ها آمدند منزل ما. بماند که بعضی روزها صبح تا ظهر ما می رفتیم، ظهر تا عصر آن ها می آمدند. خلاصه یک خانواده شده بودیم. یک روح در دو کالبد. گاهی بعد از 12 ساعت دیدار و صحبت و خنده تازه یاد خرید و بازار می افتادیم. بازار رفتن مان هم برای خرید لوازم نذری و سفارشات بسیج و مسجد و .. بود ولی خیلی خوش می گذشت. دو سه باری آش و شله زرد نذری دادیم و حلوا برای اموات پختیم. دو سه باری هم با خاله پری و دخترخاله ها به مسجد رفته بودیم و نماز جماعتی خواندیم.
🔻یکی از همین دفعات، پوستری چشم مهناز را گرفته بود و آن را رها نمی کرد. مسابقه کتابخوانی بود. مهلتش تا نیمه شعبان بود. مسابقه فقط نفر اول داشت و تک جایزه آن هم، دستگاه دی وی دی پلیر جیبی بود. با اینکه مهناز از این دستگاه ها داشت اما باز هم نظر مادر را برای شرکت پرسید و مادر تشویقش می کرد. خاله پری کنکوری بودنش را یادآوری کرد و گفت که وقت این کارها را ندارد اما او مصر بود . به خاله می گویم:
- خاله جان، مسابقه اش تا نیمه شعبانه. دو روزه. به جایی برنمی خوره. حالا تو این دو روز اصلا وقت می کنه این کتاب 200 صفحه ای رو بخونه مگه.
+ قرار نیست مهناز خانم تنها بخونن ها. همه ما هم شرکت می کنیم.
🔸این حرف را ریحانه می زند و ولوله ای در جانمان اندازد که شرکت بکنیم یا نکنیم؟ همه فقط می پرسیدیم: مگه می تونیم بخونیمش؟ اصلا برنده می شیم؟ با تمام این شک و تردیدها، آخر کار، همه شرکت می کنیم. حتی مادر و خاله پری! مسئول ثبت نام، کتاب و برگه پرسش نامه ها را به ما می دهد و ما از مسجد بیرون می آیییم. بعد از آن یکی از کارهایمان شده است خواندن این کتاب و پیدا کردن جواب ها . گاهی اوقات که ریحانه هم پیش ما می آید، سوالاتی مطرح می کند و بحثی در می گیرد و مطالب کتاب برایمان بهتر جا می افتد.
🔹نیمه شعبان پس فردا است. خیابان ها را چراغانی کرده اند. مسجد و هیئت در تکاپو برگذاری مراسم مخصوص هر ساله اش است. خانه دوممان شده است مسجد و بسیج. این بار با خاله و دختر خاله ها و .. مهناز هم بی خیال کنکور شده است و همراه ماست. اگر چه هر فرصتی گیر بیاورد، کتابش را در می آورد و مروری می کند. خاله پری شاداب تر و با روحیه تر شده است. آرایش نمی کند و مثل ما یا بهتر بگویم، مانند قدیم ها لباس می پوشد. شاید هم وقت نمی کند که بخواهد آرایش بکند. یاد بسته بندی شکلات هایی که چند وقت پیش دیده بودم می افتم و از مادر می پرسم: می شه ما هم با خاله اینا، شکلات بسته بندی کنیم؟
🔸مادر موافق است. خاله پری هم تراولی از کیفش در می آورد و سهیم می شود. از خاله تشکر می کنم و می گویم: خاله جان یک نیت تپل برای این تراول بکنین. خاله می خندد. با ریحانه به مغازه می رویم و سه گونی شکلات از مدلهای مختلف می خریم.
🔹دخترخاله ها تازه به منزل ما رسیده اند که من و ریحانه با گونی های شکلات سر می رسیم. ریحانه به سختی گونی ها را کشان کشان به خانه می آورد و از در سمت پذیرایی که به حیاط باز می شود، آن ها را داخل خانه می آورد. بچه ها مشتاقند ببینند داخل گونی ها چیست. سنگین و پر بودنش، حدس زدن را برایشان سخت کرده است. مهناز و فرزانه می گویند آجیل است. شهناز می گوید: برنج رفتین خریدین آوردین همه پاک کنیم؟ مادر و خاله که از جریان خبر دارند لبخند می زنند.
🔸روفرشی را پهن می کنیم و به کمک ریحانه گونی اول را باز کرده و روی زمین خالی می کنیم. کپه ای از شکلات درست می شود. قیافه های دخترخاله ها دیدنی است. هاج و واج به آن همه شکلات نگاه می کنند. از تعجب سکوت کرده اند و ذهنشان قفل کرده. فرزانه زودتر از همه واکنش نشان می دهد و با هیجان فریاد می زند:
- أأأأأأأأأأأأأأأأأأ. چقدر شکلات.
🔹گونی دوم و سوم را هم خالی می کنیم. همه می نشینیم دور شکلات ها، مادر را که آن طرف تپه شکلات ها است، نمی بینم. شروع می کنیم به شلوغ کاری کردن و مسخره بازی در آوردن: ئه. مادر، کجایین شما؟ ... نرگس تو کجایی، بزار یه کم ازاین شکلات ها رو بخورم ببینمت .. خاله نخورین. برا قندتون خوب نیست...
🔻چقدر همه شاد و شنگول شده اند. نگاهی به ریحانه می کنم. او هم می خندد.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و آله : إنَّ الصَّدَقَةَ تَزِيدُ صاحِبَها كَثرَةً ، فَتَصَدَّقُوا يَرحَمْكُمُ اللّه ُ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : صدقه، بر روزى و دارايىِ صدقه دهنده مى افزايد . پس ـ خدايتان رحمت كند! ـ صدقه بدهيد .
📚بحارالأنوار : ج 18 ص 418 ح 2 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_هفت
" حالا با این همه شکلات می خواین چی کار کنین؟
* می شه من یکی اش رو بخورم؟ چشمک می زنه آخه.
ریحانه پاکت پلاستیک ها را آورد. مادر هم منگنه را از اتاق پدر آورد. گفتم:
- این شکلات ها نذری امام زمان هست. پسفردا نیمه شعبانه. و می خواهیم این ها رو بکنیم توی این پلاستیک ها. هر کی پایه است بسم الله. کار ، کار امام زمانه. خودشون پاداش می دن. فقط یه شرط داره؟
" چه شرطی؟
- اینکه همه پاشیم بریم وضو بگیریم.
🔸صدای خنده بچه ها بلند می شود.
* همچین گفتی شرط داره، با خودمون گفتیم چه شرط سختی می خواد بزاره. خب وضو می گیریم. مگه نه؟
🔹همه بلند می شویم. برای شلوغ کاری بیشتر، در صف می ایستیم و سر به سر هم می گذاریم. بعد از وضو، کمی هم شوخی و آب پاشی می کنیم. برای اینکه کمی هم چیز یاد بگیریم، از مادر و ریحانه برخی از احکام وضو را می پرسم. دختر خاله ها خوب گوش می دهند و با ظرافت کلامی که مادر و ریحانه در هم صحبتی با هم و توضیح دادن نحوه شستن صورت و دست دارند، بدون اینکه احساس بدی به آن ها دست بدهد، چندبار وضویشان را اصلاح می کنند. مادرم خوشحال و راضی است.
🔸جلوی شکلات ها می نشینیم و پلاستیک ها را بین خودمان پخش می کنیم. قرار است در هر پلاستیک پنج شکلات رنگارنگ به نیت پنج تن آل عبا بگذاریم. بسم الله می گوییم و شروع می کنیم. ریحانه و مادر از همان ابتدا، مشغول ذکر می شوند. کم کم ذکر گفتن های مادر و ریحانه به بقیه هم سرایت می کند. خاله پری و فرزانه و مهناز هم شروع می کنند. شهناز که مات از این حرکات شده است و انگار تا به حال چنین چیزی را ندیده، از مادرم می پرسد:
" چه ذکری رو باید بگیم وقتی داریم بسته بندی می کنیم خاله؟
= هر چی که دوست داری عزیزم. مثلا صلوات.
🔹 شهناز و پریناز هم شروع می کنند به صلوات فرستادن. ریحانه نگاه معناداری به من می کند و لبخند می زند. تقریبا از آن روز باصطلاح مشاوره، هر روز با همدیگر در مورد روند کار و تاثیر و بهبود حال خاله پری و بچه ها صحبت می کردیم. او هم نکاتی را می گفت و من اجرا می کردم. یک روز پرسیدم: ریحانه، تو این چیزا رو از کجا می دونی؟ جواب داد:
+ خب، هم قبلا مطالعه در این زمینه داشته ام، هم وقتی سوال می کنی جوابش یه جورایی به دلم می افته. کار من نیست. لطف و هدایت های خداست که داره ما رو جهت می ده.
"باید چی کار کنم که به دل من هم بیافتد؟ " این سوالی بود که همیشه از خودم می پرسیدم و در جوابش می گفتم: باید مثل ریحانه شوم.
🔸کار بسته بندی شکلات ها خوب پیش می رود. هر از گاهی ریحانه دست از ذکر می کشد و سربه سر مهناز می گذارد و باب شوخی و خنده باز می شود. نوبت می گذاریم هر یک ساعت، به مدت نیم ساعت، یکی از ما دست از کار بکشد و کتاب مسابقه ایمان را بلند بلند برای همه بخواند تا بتوانیم جواب ها را پیدا کنیم. لابه لایش هم روی کتاب بحث می کنیم و بعد از آن دوباره همه ساکت می شویم و همراه با ذکر، شکلات ها را بسته بندی می کنیم. صلوات هایی که شهناز و پریناز می فرستند بسیار برایم دلنشین است. می دانم این صلوات ها با قلبهایشان چه ها خواهد کرد. منم با هر بسته، صلواتی می فرستم و حواله کسی که آن شکلات ها را می خورد می کنم. تا روزیِ چه کسی باشد.. ریحانه می گوید:
+ همین طور که دارین خدمت به مولا می کنین، برای ما فقیر بیچاره ها هم دعا کنین خیلی ممنون می شیم. کاسه گدایی دعام رو ببینین چقدر خالیه...
🔹و بعد دستش را مانند کاسه ای می کند. مادر شکلاتی کف دست ریحانه می گذارد و می گوید:
= ان شاالله حاجت روا بشی و هر چی دوست داری خدا بهت بده.
🔻بقیه هم که یاد می گیرند و همین کار را می کنند. مادر به همه شکلاتی می دهد و دعایشان می کند. لبخندی به ریحانه می زنم و می گویم:
- ای زرنگ. خوب از آب گل آلود ماهی تازه می گیری هاااا..
+ زرنگی از خودتونه. دیدم ماهی زیاده. خب یکی اش هم به ما برسه. کم شده مگه از ماهی هات؟
🔸و باز هم همه می خندیم و برای یکدیگر دعا می کنیم. علت این کار ریحانه را می فهمم و با هر بسته بندی ای که می کنم، از خدا توفیقات و نزدیک شدن بیشتر به خودش را برای خودم و دخترخاله ها و خواهر و برادرم می خواهم. لحظات ساده و دل نشینی است. جعبه منگنه مان تمام می شود. مادر به اتاق پدر می رود. جعبه منگنه ای می آورد و با کیسه ای پر از شکلات به اتاق پدر باز می گردد.. نگاه پرسشگر مرا که می بیند، می گوید:
= احمد اومده. اونم دوست داشت بسته بندی کنه.
- به به.. پس بهش بگین وضو یادش نره. به علاوه چاشنی دعا.
@salamfereshte
4_5782746793422883103.mp3
9.26M
👆صوت الهی عظم البلا...
با صدای علی فانی
@salamfereshte
🌺 الإمام الرضا عليه السلام - لما سُئِلَ عَن مَعنى صَلاةِ اللَّهِ وصَلاةِ مَلائِكَتِهِ وصَلاةِ المُؤمِنينَ - : صَلاةُ اللَّهِ رَحمَةٌ مِنَ اللَّهِ ، وصَلاةُ مَلائِكَتِهِ تَزكيَةٌ مِنهُم لَهُ ، وصَلاةُ المُؤمِنينَ دُعاءٌ مِنهُم لَهُ .
🍀امام رضا عليه السلام : - در پاسخ به پرسش از معناى صلوات فرستادن خدا و صلوات فرشتگانش و صلوات مؤمنان - : صلوات فرستادن خدا ، رحمت از جانب خداست . صلوات فرشتگانش ، تزكيه آنها نسبت به پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و صلوات مؤمنان ، دعاى آنها براى اوست .
📚ثواب الأعمال : ص187
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_هشت
🔹شب از نیمه گذشته است. بسته بندی شکلات ها رو به اتمام است. بیشتر از سه گونی ای که آورده بودیم جمع شد. پنج کیسه زباله بزرگ، پر از بسته های شکلات شده است. همه را عقب و جلوی ماشین ریحانه می گذاریم تا فردا به مسجدهای مختلف و ایستگاه های صلواتی ببریم و پخش کنیم. نصف بیشتر کتابمان را خواندیم. فقط جواب چند سوال مانده است. حال و هوای دخترخاله ها عوض شده است. قرار شده یک گونی را به هیئت ببریم. مادر که همیشه حواسش به همه چیز است، زودتر از من متوجه نگاه های پرسشگر خاله پری و دخترخاله ها شد و برایشان توضیح داد. دخترخاله ها از مادرشان اجازه می خواستند که فردا با ما به هیئت بیایند. خاله پری هم اجازه داد و قرار شد خودش هم ما را همراهی کند. چشمانم خسته از خواب است. ریحانه موقع رفتن به خانه شان آرام به من می گوید:
+ اگه دخترها هیئت بیان، دیگه بیمه شدن. خدا برکت بهت بده . نمی دونی چه کار بزرگی تو این مدت کردی. خدا خیرت بده. فعلا تا فردا. سحر بخیر.
🔸ریحانه که می رود، رختخواب ها را در پذیرایی پهن می کنیم. همان طور خوابیده، خوشی های امشب مان را مرور می کنیم و یکی یکی، خوابمان می برد. صدای اذان مسجد بلند می شود. مادر که بیدار مانده است، همه را بیدار می کند تا نماز بخوانیم و اجر کارمان ضایع نشود. بعد از خواندن نمازصبح، صدا از کسی نمی آید. همه بیهوش می شویم. من هم کنار مادرم، دراز می کشم. به الطاف خدا نسبت به خودم، خاله و دخترخاله هایم، فکر می کنم و از ته قلب، او را شکر می گویم.
🔹 بعد از خوردن صبحانه، مشغول حرف زدن و تنظیم برنامه رفتن به هیئت و جلسات مختلف مدح خوانی می شویم. روز قبل از نیمه شعبان است و حسابی کار داریم. دخترخاله ها لباس های پرزرق و برقشان را کنار گذاشته اند و مانند ما همان لباسهای ساده قبلشان را پوشیده اند.
🔸ریحانه زنگ در را می زند و همه مان برای پخش شکلات های صلواتی می رویم. من و فرزانه و دخترخاله ها جمعا پنج نفر می شویم. مانده ایم چطور سوار ماشین پر از شکلات بشویم. قرار می گذاریم سهم هیئت را بعد از ناهار ببریم. صندوق عقب را از شکلات ها پر می کنیم و روی پایمان هم، کیسه شکلات بسته بندی شده می گذاریم. نمی دانیم به این وضعیت بخندیم یا گریه کنیم. زیر آن هم شکلات له شدن هم عالمی دارد. همان اول کار، از گونی ها را که شکلات بیشتری داشت به مسجد می دهیم و یکی از کیسه شکلات های روی پایمان را صندوق عقب می گذاریم.
🔹دو خیابان آن طرف تر، عده ای از بسیجی ها ایستگاه صلواتی برپا کرده اند. ما که شکلات زیاد داریم می پرسیم پذیرایی شان چیست؟ جواب که می شنویم فقط شربت آبلیمو" یکی دیگر از گونی های صندوق عقب را در می آوریم و به آن ها می دهیم. چقدر همه شان خوشحال می شوند. مسئول گروهشان تشکر می کند و خدا قبولی می گوید.
دخترخاله ها شاد و سرحال هستند و احساس افتخار می کنند. هیچکدامشان آرایش نکرده اند و شنل های تک بندیشان را نپوشیده اند. من و ریحانه شاد و مسروریم از اینکه آن ها در حال بازیابی هویت خود شده اند. همه مان موقعیتی را تجربه و حس می کردیم که مطمئنا بعدها دوست داشتیم همواره در همان موقعیت بمانیم و همان احساس ها را داشته باشیم. تمام تلاش ریحانه در تجربه کردن این معنویت و چشاندن این حس به دخترخاله ها و فرزانه است.
🔸فرزانه دیگر آن فرزانه چندماه قبل و نتی نیست. از وقتی با ریحانه چت می کند و خودش را با برنامه هایش تنظیم کرده، عوض شده. بزرگ و فهمیده تر حرف می زند و کارهایش را هدف مند و با برنامه انجام می دهد. چقدر از این تغییرات مثبت لذت می برم و وقتی به بچه ها نگاه می کنم، فقط شکر الهی است که بر زبانم می آید. یادم هست که همین حال را مادرم در مورد من داشت. هر وقت مرا می دید، شکر می کرد. آن موقع علتش را نمی فهمیدم ولی الان خودم همان حال را دارم و مادرم را درک می کنم. بسیجی ها برایمان شربت می ریزند. مدت ماندنمان به سه دقیقه هم نمی کشد. سوار ماشین می شده و راهی مقصد بعدی می شویم.
🔹مسیر حرکت را نمی دانیم و ریحانه هم به ما نمی گوید. کم کم دستگیرمان می شود که در محله خاله پری هستیم. دخترها تعجب کرده اند اما من قصد و نیت ریحانه را فهمیدم. به مسجد محل می رویم و با مستخدم مسجد صحبت می کنیم. آن جا هم قرار است برنامه باشد اما مدل برنامه هایشان متفاوت است. پایگاه بسیج را پیدا کرده و در می زنیم. نوجوانی در را باز می کند. نورانیت از صورتش می بارد. یاد خاطرات شهدای نوجوان می افتم و انگار یکی از همان ها را می بینم. از مسئول پایگاه می پرسیم. او می رود و با جوانی به نورانیت خودش می آید.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصت_و_نه
🔹از برنامه شان می پرسیم. آن جوان ابراز تاسف می کند از اینکه نتوانسته کاری انجام دهد. خودش است و همان یک نوجوان. ریحانه ناراحت می شود. از دخترخاله ها می پرسد:
+ تو خونه تون تشت های بزرگ دارین؟
" آره فکر کنم داریم. چطور؟
🔸با مسئول پایگاه، نیم ساعت بعد، وعده کرده و به سمت خانه خاله پری، حرکت می کنیم. سه تشت بزرگ دارند. به خاله پری زنگ می زنم و ماجرا را تعریف می کنم. خاله حسابی استقبال می کند. تشت ها را بار داخل ماشین می گذاریم. به سوپری رفته و شکر و گلاب و قند و آبلیمو می خریم. همه را می بریم دم در بسیج و تحویل پایگاه می دهیم.
🔹نوجوانان بسیجی از پایگاه بیرون می آیند و مشغول برپایی ایستگاه صلواتی می شوند. سه میز می آورند. سفره یک بار مصرفی را رویش پهن کرده و پشت این میزها، روی چند صندلی، تشت ها را از آب پر می کنند و مشغول درست کردن شربت آبلیمو گلاب می شوند. ریحانه ذکر می گوید و به همه مان می گوید یک دور صلوات بفرستیم و از همان فاصله، به شربت ها فوت کنیم. این هم برای برکت بیشتر کار. دختر خاله ها خوشحال و راضی مشغول صلوات فرستادن می شوند.
🔸قرار می گذاریم پس فردا برای بردن تشت ها به پایگاه بیاییم. دو کیسه از کیسه های شکلات ها را که به آن دو نوجوان می دهیم، گل از گلشان می شکفد و علاقه شان برای حضور و رفتن به در خانه ها بیشتر می شود. "هر چقدر هم که بالاشهر باشند، باز هم نباید این برنامه های مذهبی تعطیل شود. حتی اگر مجبور شویم تک تک درب خانه ها را بزنیم و شربت تبرک به نام مولا را تعارفشان کنیم." این جمله ای بود که ریحانه به آن مسئول پایگاه می گفت و او هم تایید می کرد. بعد از نیم ساعتی که این کارها را می کنیم، به مسجد محل برمی گردیم.
🔹دو کیسه از شکلات ها مانده است و نمی دانم چرا ریحانه اشاره ای به آن ها نمی کند.
در مسجد مدح خوانی و سخنرانی است و همه برای شنیدن صحبت های زیبای حاج آقا مصطفوی آمده اند. جمعیت زیادی جمع شده است و حیاط جلو و پشتی مسجد را هم فرش کرده اند. حاج آقا مصطفوی در مورد الطاف امام زمان به تک تک انسان ها صحبت می کنند و چنان با احساس و از ته قلبشان این لطف ها را بیان می کنند که شوری عجیب در دلمان می افتد. بعد از آن همه مهرورزی هایی که امام زمان نسبت به ما دارد، وقتی حاج آقا می گوید که با این همه مهربانی حضرت، ما چقدر نامهربان برخورد می کنیم؛ اشک همه مان در می آید و عذرخواهی می کنیم. هر کس به زبان و شیوه خودش. دخترخاله ها هم ناله شان بلند شده. ریحانه، همان طور که از صحبت ها یادداشت برداری می کند، بی صدا اشک می ریزد و زمزمه می کند.
🔸بعد از سخنرانی مدح خوانی و مولودی خوانی شروع می شود. پریناز به خواهرش می گوید:
* تا حالا مسجد به این باحالی ندیده بودم.
" اصلا مگه چند بار تو مسجد رفتی؟!
* خب یه چند باری رو با مامان رفته بودم
" مسجد دانشگاه ما هم به این باحالی نبود که این جا بود.
: چطوره هر دفعه بیایم بریم مسجد نرگس اینا؟
🔻جمله آخر را مهناز می گوید. بعد از مراسم و نماز، برای ناهار به خانه می رویم. نزدیک خانه، مادر و خاله پری را هم می بینیم. آن ها هم مسجد بودند. مادر ابگوشت خوش مزه ای را برای ناهار گذاشته است. سفره را می اندازیم و همه دورتادور سفره می نشینیم. مادر سینی غذای احمد را سرسفره برمی گرداند و می نشیند. می پرسم:
- چی شد ؟ غذا نمی خوره؟
= نه. می گه با بسیجی ها می خواد بخوره
- چی؟؟؟
🔹از تعجب شاخ در آورده ام. احمد و بسیجی ها. این رفتارها اصلا به او نمی آمد. از سر سفره بلند می شوم تا ببینم جریان چیست. احمد پشت سیستم نشسته است و در حال جستجو در اینترنت است. می پرسم:
- مامان گفت بسیج می خوای غذا بخوری؟ از آبگوشت مامان یه کم می خوردی حالا. از دستت می ره ها
^ نه ممنون. همون جا با بروبچ می خوریم. یه نون و پنیری پیدا می شه. باهاشون قرار دارم. آبگوشت رو شب هم می شه خورد.
- کی باهاشون قرار گذاشتی؟!
^ صبح که داشتم می رفتم بیرون، از جلوی مسجد که رد می شدم، صداشون می یومد. سرودشون خیلی قشنگ بود. رفتم داخل مسجد و نشستم به گوش دادن . اونا هم ازم دعوت کردن باهاشون باشم و این طور شد دیگه. ناهار رو اون جام. نگران شکمم نباش.
🔸حواسش پرت سیستم است و دیگر چیزی نمی گوید. من هم ادامه نمی دهم. برمی گردم سر سفره. همین طور که از احمد دور می شوم فریادش را می شنوم که می گوید: "ایناهاش " و شروع می کند به خواندن...
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتادم
🌱"ما همه ، برشب خنده کنیم؛ ماهمه دین را زنده کنیم ما همه، مشتاقیم
بر لبان، مهدی یا مهدی، با خدا در عشق هم عهدیم؛ تا قیام عهد بستیم، تا قیام عهد بستیم"...🌱
🔹کمی در رفتن تعلل می کنم تا سرودی که می خواند را بیشتر بشنوم. تمام حواس احمد به سرودی است که می خواند. ریتم دلنشینی دارد. بیخود نیست احمد را جذب کرده و داخل مسجد کشانده. صدای فرزانه مرا به خود می آورد. از شنیدن بقیه سرود دل می کنم و به سمت سفره ناهار می روم. می نشینم و می گویم:
- قول داده ناهار بره اون جا. صبح با بچه ها تو مسجد بوده.
🔻چهره پر از رضایت مادر و ریحانه را می بینم و به خوردن تیلیتی که مادر برایم درست کرده، میردازم. بعد از ناهار و چرت بسیار کوتاه، رأس ساعت 3 با ریحانه قرار می گذاریم تا دو پلاستیک باقی مانده را تحویل بدهیم. برای همه مان سوال شده که کجا قرار است برویم.
🔸ساعت 3 است و ما حاضر به یراق، پشت در خانه منتظر در زدن ریحانه هستیم. تقه ای می خورد. سریع در را باز می کنم. همه مان عین این فراری ها، داخل ماشین می چپیم. ریحانه بیرون ماشین ما را نگاهی می کند و می خندد.
+ مثل اینکه خیلی عجله دارین ها
صدای خنده مان بلند می شود. می گویم:
- آره بابا. از بعد از ناهار همین طور داریم حدس می زنیم که قراره کجا بریم. حال کجا می ریم؟
+ دیگه دیگه. شما که باید بدونی نرگس خانم
همه چشم ها به سمت من برمی گردد. ریحانه سوار شده و ماشین را روشن می کند. فرزانه می پرسد:
" ئه نرگس. تو می دونی؟ پس چرا نمی گی کجا می ریم؟
- نه بابا. من از کجا بدونم. ریحانه؟!
🔹لبخندی می زند و باز هم روی حرفش پافشاری می کند. منظورش را نمی فهممم و سکوت می کنم. هر چه به پایین شهر می رویم، ایستگاه های صلواتی و تزئیات، بی ریاتر و مردمی تر و بیشتر می شود. از تزئینات پرهزینه کم می شود و صفا و همکاری و صمیمیت مردم بیشتر دیده می شود. همه مشتاق هستیم بدانیم دو کیسه شکلات های باقی مانده را کجا قرار است ببریم. کمی بعد که در اتوبان می افتیم و تابلو بهشت زهرا را می بینم، شصتم خبردار می شود که قرار است کجا برویم. گل از گلم می شکفد و با شعف، تقریبا فریاد می کشم: ریحانه!
🔻ریحانه که می فهمد تازه دوزاری ام افتاده است، لبخندی می زند و می گوید: دیدی گفتم شما می دونی. باز هم بچه ها پاپیچم می شوند و من هم با آرامش و اطمینان می گویم: تا ده دقیقه دیگه که رسیدیم خودتون می فهمین. الان نگم کیفش بیشتره ها
🔹قطعه شهدا هستیم و دخترخاله ها گیج از اینکه چرا آمده ایم به قبرستان. سرمزار شهید گمنامی می نشینیم و ریحانه از رشادت ها و حالات معنوی و روحی و نشاط رزمنده ها برایمان می گوید. چند خاطره از کتابهایی که خوانده و یادم بود را لابه لای حرفهای ریحانه تعریف می کنم. دل هایمان انگار به جبهه ها پر کشیده، لبخند محوی، روی صورت بچه ها پیدا شده می شود. خانواده های شهدا سر مزارهایشان هستند و گل و شیرینی به یکدیگر تعارف می کنند. صدای دلنشین سرود و گاهی مدح و گاهی مارش عملیات و رزمنده ها از بلندگوها پخش می شود. آن جا هم برای خودش عالمی است. شکلات ها را از عقب ماشین آورده ایم. درش را باز می کنیم و شکلات ها را در سینی هایی که ریحانه آورده، می ریزیم. هر کدام از بچه ها سینی به دست، به سمت خانواده شهدا می روند.
🔸من و ریحانه کنار منبع شکلات ها مانده ایم. از ریحانه می پرسم:
- هدفت رو از بردن شکلات ها به محل شون فهمیدم. خواستی از مسجد و بسیح خاطره خوب داشته باشن که بازم اون جور جاها رو برن. اما چرا مقصد آخر رو این جا انتخاب کردی؟ خیلی جاهای دیگه هم می شدکه بریم
+ ببینشون. چطور با خانواده شهدا حرف می زنن. می خواستم دعای چنین خانواده های با صفایی بدرقه راهشون باشه. می خواستم تجربه رودررو شدن با چنین آدم های نورانی ای رو داشته باشند. نگاه کن! پریناز چطور به آن جانبار شکلات تعارف می کنه. مسلما از نفس ها و معنویت آن جانباز بهره مند می شه. میخواستم وقتی شهدا می بینن که کام مادرانشون با شکلات های این دخترها شیرین شده، ازشون دست گیری بیشتری داشته باشن. ما هم از قافله نباید جا بمونیم. بیا ما هم بریم تعارف کنیم.
🔹سینی شکلات را دست می گیریم و با ریحانه، عصا زنان پیش می روم. حس پاهایم بهتر شده و قدرت کنترلم روی آن ها افزایش پیدا کرده. توسلاتم نتیجه داده و روند رو به بهبودی را سپری می کنم. سینی را با کمک ریحانه تعارف می کنیم و حال معنوی و دعا هدیه می گیریم. آن جا ، تنها جایی است که جای شهدا خالی نیست. چقدر افق دید ریحانه وسیع است و هنوز مانده است تا به او برسم و بتوانم مانند او بشوم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_یک
🔹قبل از غروب، حرکت می کنیم تا اذان را در هیئت باشیم. بچه ها همه جمع شده اند و تزئیات هیئت را انجام می دهند. سردر ورودی هیئت را با گونی، دالانی درست کرده اند و آویزهایی از پلاک اسامی اهل بیت و سربندهایی با نام اهل بیت و گل سینه هایی که نام اهل بیت و برخی عکس شهدا روی آن ترسیم شده را وصل کرده اند. اشتیاق دخترخاله ها برای کمک به هیئتی ها دیدنی است. هر چه خواهران هیئتی آن ها را مهمان می خوانند، آن ها زیربار این لقب نمی روند و می خواهند هر طور شده، کاری بکنند.
🔸محل سخنران و مداح اهل بیت علیهم السلام در حال تزئین شدن است و دخترخاله ها هر کدام کمکِ یکی از خواهران هیئتی در تزئین می شوند. یکی سوزن ته گرد می دهد. دیگری نردبان را جا به جا می کند. دیگری تزئیات و پارچه های رنگی را به دست نصاب می دهد. با حضور آن ها و مدیریت مسئول تزئینات، کار زودتر از انتظار پایان می یابد.
🔹شب نیمه شعبان است. بچه ها زیارت آل یاسین می خوانند. دخترخاله ها آرام نشسته اند. در گوششان می گویم: "یکی از عادت های بچه های هیئته که موقع کار در هیئت، ذکر می گن و آخرش، دعای توسلی، زیارت عاشورا یا ال یاسین می خوانند. این کارهاشون فضای معنوی خاصی به جمع می ده " نزدیک به همین مضمون را ریحانه، در مراسم های قبلی برایم گفته بود. آن شب همه خوشحال و خسته اما پر انرژی به منزل برمی گردیم.
🔸خاله پری و مادر به مسجد رفته اند و هنوز برنگشته اند. حتما در مراسم شب نیمه شعبان مسجد محلمان هستند. ما هم بدمان نمی آید برویم اما از خستگی، همه در سالن پذیرایی دراز می کشیم و خودمان را به جشن فردا، حواله می دهیم. امروز تقریبا از صبح سرپا پوده ایم. من یکی که پاهایم حسابی ذوق ذوق می کند.
" نرگس جان، می شه ما هم بیایم هیئت؟
نگاهی به صورت شهناز می اندازم و می گویم:
- چرا نشه.
صدای پیامک شهناز بلند می شود.
"مامان گفته حاضر باشین.
^ ما که حاضریم. هنوز مقنعه هایمان را هم در نیاورده ایم
🔻همان طور که دراز کشیده ایم، دختر خاله ها، از تجربه های زیبایی هایی که این دو روز داشته اند می گویند. آرزو می کنند که ایکاش این ها برایشان ادامه دار باشد. خاله پری و مادر می آیند. تاکسی منتظر است. بچه ها خداحافظی می کنند و می روند. به یک باره، خانه و سالن پذیرایی، خالی از آن شور و هیجان دیشب و امروز می شود. کتاب مسابقه ام را برمی دارم و به خواندن صفحات باقی مانده می پردازم. پدر به خانه آمده است و با مادر در مورد چیزی صحبت می کتند. گاهی نگاهی به من می اندازند و سکوت می کنند. بالاخره صدای پدر، بلند می شود:
= نرگس جان بابا، بیا اینجا
- بله پدر جان
= گویا صبح خانمی تماس گرفته ان برای کسب اجازه که برای شما بیان خواستگاری.
🔸تعجب می کنم. ادامه می دهد:
= من امروز را در مورد ایشون پرس و جو می کردم.
- ول کنین بابا تو این موقعیت. فردا نیمه شعبانه ها.
= بعد از پرس و جو، از حاج اقا خواستم استخاره بگیرند. خوب آمد. توکل بر خدا. قبل از غروب که شما نبودی، با مادر قرار خواستگاری را برای فردا شب گذاشتیم.
- پدر؟ فردا که نیمه شعبانه.
= روز مبارکی است برای امر خیر. شما خودت رو آماده روبرو شدن با این مسئله بکن.
🔻اخلاق پدر را می دانستم. وقتی این طور مهربان و جدی صحبت می کند و حواشی مسئله ای را توضیح می دهد یعنی اعتراض نباید کرد و خیر و صلاحمان را در این دیده است. من هم چیز دیگری جز چشم نگویم. مادر لبخند تلخی روی لبانش است. خود را به آشپزخانه می رساند تا بساط شام را بچیند. من هم به بهانه کمک به مادر از زیر نگاه های سنگین پدر فرار می کنم.
- مامان، خواستگار کیه؟
: گویا یکی از بچه های دانشگاهتونه. همکلاسیته.
- چی؟! کی هست؟
: از سادات هستند. پدر در موردشون تحقیق کرده. حالا فردا می یان که ببینیمشون و بعد دوباره پدر با خود پسر صحبت کند و تحقیق مجددی بکند. البته اگه نتیجه صحبت شما با ایشون مثبت بود.
- کی هست مامان؟ تو کلاس ما که یه سید بیشتر نیست.
🔸با خودم می گویم: سید؟ نکند منظور مادر همان سید ، تفنگدار سوم است که همیشه با مجید و عباس با هم هستند؟ خواستگار بهتر از اون نبود؟
- مامان، بهشون بگو نیان.
: نمی شه . حالا می یان اگه نخواستی جواب رد می دیم. نگران نباش. من و پدرت کنارت هستیم.
- مامان؟!!!
🔹با حالت اعتراض از پیش مادر به اتاقم می روم. گوشی را برداشته و جریان را به ریحانه می گویم. پاسخ می دهد:
+ از آن زمان مدتی گذشته. الان چطور هست؟
- از الانش خبر ندارم.
با این حرف ریحانه کمی آرام تر می شوم و مسئله برایم قابل هضم تر می شود. پشت میز می نشینم و سوالاتی که به نظرم می آید از خواستگار بپرسم را در برگه ای می نویسم. در حال خواندن کتاب مسابقه، از فرط خستگی خوابم می برد.
@salamfereshte
🌹چه کار کنيم تا با آمادگي بيشتري وارد ماه مبارک رمضان شويم؟ فرصتي نمانده
🌺در کتاب عيون اخبار الرضاآمده است که امام هشتم(علیه السلام) به يکي از اصحابشان فرمودند:
«با توبه به ماه رمضان وارد شو.استغفار کن.اگر حق الناس مالي به عهده داري، در صورت امکان پرداخت کن؛ چرا که روزه معطوف به رضايت کسي است که از تو طلبي دارد.
امام رضا(ع) به آن مسلمان فرمودند که قبل از ماه مبارک رمضان غسل کن و طهارت ظاهري پيدا کن که بتواني از اين سفره بهره ببري و به خداوند نزديک شوي. براي ورود ماه مبارک رمضان تلاوت قرآن را رها نکن تا با آن انس بگيري.
☘️در رواياتي ديگر بيان شده است که عبدالسلام بن صالح هروي، معروف به ابا صلت، مي گويد: آخرين جمعه ماه شعبان، شرفياب محضر مبارک حضرت علي بن موس الرضا(عليه السلام) شدم، ايشان فرمودند: اباصلت ! ماه شعبان بيشترش رفته و اين آخرين جمعه آن است، جبران کن در باقيمانده اين ماه کوتاهي هاي گذشته ات را، فراهم ساز آنچه تو را کمک مي کند(در بهره برداري بهتر از اين ماه) و ترک نما آنچه تو را ياري نميدهد.
✨ زياد دعا و استغفار کن و قرآن بخوان، از گناهانت توبه کن، تا در حالي ماه خدا به تو رو آورد که خود را خالص گردانيده اي، امانتي بر گردنت نباشد مگر آن که ادا کرده باشي.
🌸 در قلبت نسبت به هيچ مومني کينه و عداوتي نباشد، و خود را از گناهي که مرتکب شده اي جدا ساز، تقواي الهي پيشه کن و بر خدا در سر و علنت توکل نما که "و من يتوکل علي الله فهو حسبه".
زياد در باقيمانده ماه شعبان بگو "اللّهم إن لم تکن قد غفرت لنا في ما مضي من شعبان فاغفر لنا فيما بقي منه " زيرا خداوند متعال به احترام اين ماه (رمضان) گروه هايي را از آتش جهنم آزاد مي سازد.(وسائل 10/ 301)
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_دو
🔹صدای مولودی فضای خانه مان را پر کرده است. تازه چشمانم را باز کرده ام که ریحانه، دم در اتاقم ظاهر می شود.
+ سلام خانوووم خوش خواب. پاشو دختر. می دونی ساعت چنده؟
🔸نگاهی به ساعت می اندازم. 8 و پانزده دقیقه صبح است. هنوز کامل در رختخوابم ننشسته ام که ریحانه کنارم می نشیند. نگاهی مهربانانه می کند و مرا در آغوش پرمهرش می گیرد و عید را تبریک می گوید. عینا همان کارها را می کنم و این روز مبارک را به او تبریک می گویم. به کمک ریحانه بلند می شوم. عصایم را برمی دارم و برای وضو و شستن دست و صورت به سرویس بهداشتی می روم. ریحانه اتاقم را مرتب می کند. چادر و مقنعه ام را دم دست گذاشته و جعبه کادویی را هم روی آن گذاشته است. می پرسم:
- این چیه؟
+ کادوئه دیگه. عیدت مبارک. مثل اینکه یه چندوقت کادو نگرفتی یادت رفته کادو چیه...
- عید شما هم مبارک. آخ جون کادو. حالا چی هست؟
+ یه چادر و روسری خوشگل برای اینکه تو خواستگاری بپوشیش. دیشب دوختمش.
- ممنونم. حالا وایسا منم برات یه کادو دارم.
🔹کادو ریحانه را به او می دهم. سجاده ای زیبا که شکوفه های بهاری اش را مادرم گلدوزی کرده است و من هم کمی کمکش کرده ام. ریحانه می فهمد که کار دست مادرم است.
+ دستشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدن. من لیاقت این همه محبت رو ندارم.
- وا. این چه حرفیه. شما لایق ترینی ها.
🔸سرش پایین است و شکوفه های بهاری را لمس می کند. همان طور که سجاده را در دست گرفته به سمت در می رود و می گوید:
+ من می رم پایین پیش پدر و مادر. شما هم حاضر شدی بیا پایین که با هم بریم هیئت. دخترخاله ها هم الانه که برسن. نخوابی ها.
- نه بابا. خیالت راحت. خواب کودومه..
🔻سریع حاضر می شوم. نگاهم به برگه سوالات خواستگاری می افتد. چند سوال با خودکاری قرمز رنگ زیر برگه اضافه شده است. لبخند می زنم. حتما ریحانه آن ها را اضافه کرده. کیفم را از روی میز برمی دارم و در اندیشه اینکه آیا واقعا سید جواد قرار است به خواستگاری بیاید، از پله ها پایین می روم. صدای مدح خوانی بلندتر می شود. از کنار آشپزخانه که رد می شوم، مادر را می بینم که با مدح اهل بیت، اشک به چشمانش نشسته است.
- سلام مامان.
= سلام نرگس جان. عیدت مبارک.. چادرت رو سرت کن. مهمان داریم
🔹ریحانه با والدینش، دیدن پدر و مادر آمده اند. به احترام من از جا بلند می شوند. سلامی می کنم و بفرماییدی می گویم. پدر مرا به طرف صندلی راهنمایی می کند. چند دقیقه ای می نشینم. نگاهم به ریحانه است که رویش را گرفته و به صحبت های پدرها گوش می دهد. زنگ در را می زنند. دخترخاله ها از راه می رسند. خاله پری هم همراه آن هاست و تصمیم دارد به هیئت بیاید. مادر به خاطر جلسه خواستگاری کار دارد و نمی تواند با ما به هیئت بیاید. والدین ریحانه خداحافظی کرده و ما هم با مادر خداحافظی می کنیم و به قول ریحانه "پیش به سوی هیئت" می رویم.
🔸بچه ها همه قبراق و سرحال هستند. شهناز ته آرایشی کرده است. می گویم:
- چطوره عروس ببریم؟
=یعنی چی؟
- یعنی این روسری سفیده رو بندازیم رو سر شهناز و عروسونه ببریمش به هیئت.
🔻روسری ای که ریحانه برایم آورده است را از کیفم در می آورم و روی سر شهناز می اندازم. بچه ها هم با گیلی لیلی گفتن همراهی ام می کند و لبخند رضایتش مرا خوشحال تر می کند. شهناز هم ادای عروس ها را در می آورد. تا خود هیئت شوخی و خنده و نکته پرانی می کنیم.
🔹جشن هیئت مثل همیشه پر از برنامه های مختلف است و این بار، نه تنها من کنار ریحانه نشسته ام، بلکه خاله پری و دخترخاله هایم نیز هستند. به ریحانه می گویم:
- تو بهترین اتفاق زندگی من هستی.
لبخندی مهربان می زند و در جوابم می گوید:
+ و شما هم تنها هدیه گل نرگسی هستی که خدا به من داده.
دستانم را می فشرد و سیراب از محبت سرشارش می شوم. دخترخاله ها از جشن هیئت خیلی خوششان آمده است، خصوصا تئاتری که بچه ها اجرا کرده اند. خاله پری موقع خواندن دعای فرج حال منقلبی داشت. همه ما همین طور بودیم. مگر می شود روز نیمه شعبان باشد و یاد و فراق مولا، دلهایمان را منقلب نکند.
🔸 بعد از جشن به مسجد می رویم و پاسخنامه مسابقه کتاب را تحویل می دهیم. نماز جماعت می خوانیم و از مدحی که مداح برای امام زمانمان خواند، لذت می بریم. مجری می گوید:
- امروز نیمه شعبان است و به میمنت این روز،بین این بیست خواهری که به همه سوالات پاسخ صحیح داده اند قرعه کشی نمی کنیم و به همه جایزه را می دهیم.
🔻همه ی ما در آن برنده شده ایم. صدای شادی چند دختر از ته مسجد به گوش می رسد. جمعیت صلوات های بلند و تکان دهنده ای می فرستند. خوشحال از این موفقیت، برای گرفتن جایزه مان از خواهری که پشت میز پر از کادو ایستاده بلند می شویم.
پیامکی از پدر می رسد که:
- نرگس جان، بیا خونه که مهمان ها تو راه اند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_سه
🔹از مسجد بیرون می آییم. دخترخاله ها خوشحال از برنده شدن جایزه، تاکسی ای می گیرند و به خانه شان برمی گردند. ریحانه مرا تا دم خانه همراهی می کند:
+ ان شاالله که خیر باشه. بسپار دست خدا. نگرانش نباش.
🔸از همدیگر خداحافظی می کنیم. خانه مان مرتب تر از همیشه است. فرزانه و احمد، طبقه بالا هستند و قرار است دو ساعتی را همان جا بمانند. با کمک مادر، دوش می گیرم. لباسهایم را می پوشم. داخل اتاق پدر می نشینم. چشمانم به کتاب مسابقه مان می افتد که پدر برای تورق زدن، آن را از من گرفته بود. برگه سوالاتم را در دست می گیرم. روسری و چادری که ریحانه برایم دوخته است را سر می کنم. احساس می کنم زیر بال حمایتی دعایش قرار دارم و خوشحال از این حس، سوالاتم را مرور می کنم.
🔻مهمان ها می آیند و از لای در اتاق پدر که نگاه می کنم، مطمئن می شوم که خود سید جواد است. بعد از نیم ساعتی که صحبت می کنند و تعارف های معمول را انجام می دهند، مادر دنبال من می آید. با کمک عصا به اتاق می روم. پدر سید جواد از دیدن عصا جا می خورد. پدر جریان را برایش تعریف کرده است اما چرا جا خورده ، نمی دانم. کنار مادر می نشینم. احوال پرسی کرده و کمی صحبت می کنند.
🔹به اشاره پدر و به کمک مادر، از جا بلند می شوم تا آقا سید را برای صحبت های خصوصی و دونفره مراسم خواستگاری، به اتاق پدر راهنمایی کنم. لباسهایش مرتب تر از زمانی است که به کلاس می آید. می نشینیم. مثل همه خواستگاری هایم، منتظر می شوم تا خواستگار صحبت را آغاز کند. لحظاتی به سکوت می گذرد. می گوید:
^ خیلی شوکه شدم وقتی شنیدم تصادف کردین. ولی خداروشکر الان که دیدمتون حالتون چقدر بهتر شده و از اون حالت در اومدین خیلی خوشحالم.
- خیلی ممنون. لطف دارید.
^ دیگه با نسیم خانم نیستید؟ چند بار حالتون رو ازش پرسیدم می گفت خبر نداره.
- از وقتی این اتفاق برام افتاد، ارتباط ما هم قطع شده. ان شاالله تصمیم دارم دوباره از سر بگیرم.
🔸باز هم سکوت حکمفرما می شود. حوصله ام کمی سر رفته است. سکوت را مزه مزه می کنم. به کتاب مسابقه ایم که روی میز پدر است نگاه می کنم. سید انگار رد نگاهم را دنبال کرده است، می پرسد:
^ کتاب خوبیه؟
کتاب را به او می دهم. تورقی می کند و دوباره می پرسد:
^ کتاب خوبیه؟
- بله کتاب خوبیه. مسجد محلمون مسابقه از این کتاب داشت.
^ برنده شدید؟
- بله.
🔻صفحه ای از کتاب را نگاه می کند. می گوید:
^ نظر شما در مورد امام زمان چی هست؟
- در مورد امام زمان؟ امام دوازدهم ما شیعیان هستند.
^ نه منظورم اینه که الان وظیفه ما چی هست؟ اینجا نوشته یکی از وظایف منتظران دعا کردنه. این کار رو که ما خیلی می کنیم.
🔹خیلی ظریفانه توپ افتاد در زمین من و حالا من هستم که باید جواب بدهم. سعی می کنم این وضعیت را به نفع خودم برگردانم و نظر او را اول جویا شوم. می گویم:
- بله دعا کردن هم یکی از وظایف ماست. مهم ترین وظیفه از نظر شما چی هست؟
^ همین دعا کردن هست دیگه. وقتی امام بیان، همه چی درست می شه . ما باید دعا کنیم که امام بیان تا همه اشکالات درست بشه. من بعد نمازهام همیشه دعا می کنم که بتونم ایشون رو ببینم.
- ببینین که چی بشه؟
^ خوبه دیگه آدم امام زمانش رو ببینه.
- بله خوبه. منتهی وقتی خوبه که امام زمان از آدم راضی باشن. اگه ناراضی باشن که دیدنشون جز شرمنده شدن چیزی برامون نداره. داره؟
🔸پاسخی نمی دهد. ادامه می دهم:
- از طرفی، درسته که تشکیل حکومت عادلانه و مهدوی مهمه و فقط از دست امام زمان بر می یاد ولی بالاخره این حکومت نیاز به افراد صالح هم داره یا نه. این افراد صالح چه کسایی هستند؟ ما فقط با دعا باید کمک اماممون بکنیم ؟ به نظرم علاوه بر دعا باید سعی کنیم خودمون هم خوب تر از خوب بشیم و با این کار، به ظهور آقا کمک کنیم.
🔻باز هم پاسخی نمی دهد و فکر می کند. احساس می کنم در موضع ضعف قرار گرفته است. برای اینکه این حالت را درست کنم می گویم:
- این ها مطالبی بود که توی اون کتاب نوشته. به نظرم کتاب خوبیه. دید من رو که نسبت به خیلی مسائل درست و تکمیل کرد.
^ می تونم ببرم بخونم؟
- بله خواهش می کنم.
از جا بلند می شود و می گوید:
^ اگه اجازه بدید بعدا دوباره مزاحم بشیم؟
- خواهش می کنم.
🔹پدر کتاب را در دستانش که می بیند، نگاهی به من می اندازد. خداحافظی می کنند و با مشایعت پدر از خانه خارج می شوند. مادر می پرسد:
= زود اومدید بیرون. چطور شد؟ خوب بود؟
- اصلا بحث خاصی نکردیم. حرف از امام زمان و وظایف منتظران شد. کتاب مسابقه خواستن که بخونن منم دادم بهشون.
= خیر باشه.
مادر ظرف ها را جمع می کند و من هم کمک می کنم.
@salamfereshte
🌹پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری
♦️عن أَبِي يَحْيَى الصَّنْعَانِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ:مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ.
♦️حضرت صادق علیه السلام فرمود: هیچ مؤمن روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند،مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است.
📚بحارالأنوار، ج97، ص344 به نقل از اقبال الأعمال
@salamfereshte
💎روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید
🍃 مرحوم حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی - عارف معروف و مشهور و فقیه بزرگوار - در کتاب شریف »المراقبات«شان میفرمایند:
👈روزه یک هدیهی الهی است که خدای متعال این را به بندگان خود و به مؤمنین هدیه کرده است. تعبیر ایشان این است که: »الصّوم لیس تکلیفا بل تشریف«؛ روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید؛
🌸 به شکل یک تشریف و تکریم نگاه کنید، که »یوجب شکرا بحسبه«؛ این توجه به فریضهی روزه - که تکریم الهی نسبت به بندگان است - خودش مستوجب شکر است؛ باید خدا را سپاسگزاری کرد. ایشان برای گرسنگی و تشنگی که مؤمنین در ماه رمضان خودشان را ملتزم به آن میدانند، فوائد متعددی را بیان میکنند که متخذ از روایات و برخاستهی از دل نورانی این مرد بزرگ است.
🍀 از جملهی آنها، یا اهمّ آنها - که ایشان خودشان میگویند این خاصیت از همه مهمتر است - این است که میگویند این گرسنگی و تشنگی یک صفائی به دل میبخشد که این صفای قلبی زمینه را فراهم میکند برای تفکر، که »تفکّر ساعة خیر من عبادة سنة«.
🌺 این تفکر از نوع تفکرِ مراجعهی به باطن و روح و دل انسان است که حقایق را روشن میکند و باب حکمت را بر روی انسان میگشاید. از این باید استفاده کرد.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در دیدار مسئولان نظام جمهوری اسلامی ایران در تاریخ ۱۳۹۰/۰۵/۱۶
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#ماه_رمضان
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_چهار
****
🔹چنددقیقه ایست مهناز در حیاط با مادر صحبت می کند. تنها آمده است و چهره نگرانی دارد. مادر هر چه اصرار می کند، داخل بیاید نمی آید. به کمک مادر می روم. می گویم:
- مهناز جان بیا تو دختر.
" نه ممنون. باید برم.
- خب تو که باید بری پس برای چی اومدی؟
" نمی دونم.
- بیا تو بریم با هم یه چایی بخوریم صحبت می کنیم.
" نه نرگس جان. بی خبر اومدم. باید برگردم.
- چرا تعارف می کنی آخه. اصلا بیا باهم بریم پیش استادت. داشتم می رفتم خونه ریحانه.
🔸سکوت می کند. مادر کمی خیالش راحت می شود که با این حال، او راهی خیابان ها نمی شود. لباسهایم را می آورد و سفارش می کند که مراقبش باشم. سریع حاضر می شوم تا مهناز، کمتر فکر و خیال کند. ریحانه خانه نیست. مادر ریحانه ما را به اتاقش راهنمایی می کند تا منتظر آمدنش باشیم. گفته است تا نیم ساعت دیگر می آید. منتظر می شویم. هر چه می خواهم سر صحبت را با مهناز باز کنم، نمی توانم. فضای سنگینی است.
🔻مهناز کتاب بینشش را در می آورد و شروع می کند به خواندن. من هم دفتر خاطرات ریحانه را باز می کنم تا کمی خودم را مشغول کنم:
" 25 خرداد. پدر رفته است و ما چند روزی است تنها مانده ایم. امیدوارم برای عمو مشکل جدی ای نباشد. هر چه سعی کردیم با پدر تماس بگیریم نشده است. خدایا مراقب پدر و عمو و خانواده های ما باش و هر چه خیر هست برایشان بخواه. الهی آمین. "
🔸ورق می زنم:
"26 خرداد. پدر خودش تماس گرفت. از چیزی که گفتن خیلی ناراحت شدیم. صدای پدر غمگین و ناراحت بود. به من گفت: ریحانه، دست به دامن شهدا بشو. حال عمو خوب نیست. عمو محمود تصادف کرده بوده و در بیمارستان بستری بود. خدایا به حق فاطمه زهرا همه بیماران را شفا مرحمت بفرما. الهی آمین. "
"27 خرداد. امروز مهمان شهدای گمنام بودم و دلی سبک کردم. ایمیل دختر عمو حالم رو بدتر کرد. عمو تصادف کرده و پول عمل نداشتن و چند روزی با مراقب های عادی به سر برده . وضعیتش بدتر شده که پدر از راه رسیده و برای عمل خوابودندتش. اما عمو به خاطر این تاخیر چند روزه می ره تو کما. خدایا... چقدر این پول مهمه برای بشر...خدایا همه بیماران رو به حق صاحب الزمان شفا عاجل عنایت کن. الهی آمین. "
🔹تعجب می کنم. برای ریحانه چنین اتفاقاتی افتاده بوده و چیزی به من بروز نداده است. ناراحت می شوم. مهناز خودش را با کتاب مشغول نشان می دهد اما از آن وقت تا حالا همان صفحه ایست که از اول بوده. باز هم نوشته های ریحانه را تندتند می خوانم و متوجه می شوم پدرش برای اینکه بتواند پول عمل را جور کند آن جا مشغول به کاری می شود و از این طرف هم ریحانه حقوقی که خاله پری برای تدریسش می دهد را برای پدر می فرستند. پدرش می خواسته خانه شان را برای فروش بگذارد. حاج آقا مصطفوی به علت نبود پدر جویای حال او از مادر ریحانه می شود و او اتفاقی را که افتاده تعریف می کند. حاج آقا از صندوق قرض الحسنه پولی را به فهیمه خانم می دهد و همین می شود که خیلی سریع می توانند عمویش را عمل کنند. بعد از پانزده روزی هم نوشته بود که حال عمومی عمو بهتر شده و از کما در آمده است و پدر قرار است او را با خود به ایران بیاورد.
🔸مهناز خیره به کتابش نشسته و گوشه چشمانش خیس از اشک شده. به روی خودم نمی آورم تا احساس ناراحتی و خجالت نکند. چند ورق از دفتر خاطراتش را رد می کنم و نام فَرانَک، حرکت دستانم را قفل می کند. برای این نوشته اش تاریخ نزده است.
"خدایا ممنونم از این همه لطفی که به من داری و شرمگینم از این همه کوتاهی ای که در عبادت و بندگی ات دارم. این همه مهر و عطوفتی که به بندگانی چون فرانک داده ای مرا سرشار از مهر تو می کند. چقدر این دختر مهربان است و نزد تو عزیز که اینگونه نور را بر قلبش تاباندی. "
🔻مادر ریحانه، به در اتاق تقه ای می زند و با سینی چای و میوه، وارد می شود. بشقاب های میوه را روی میز جلوی من و مهناز می گذارد و از نبود ریحانه عذرخواهی می کند. مشغول خوردن میوه می شویم و برای مهناز، سیب و کیوی پوست می کنم که ریحانه هم از راه می رسد. او هم از نبودش خیلی عذرخواهی می کند.
🔹چشمانش روی مهناز قفل شده است. نیم نگاهی به من می کند. شانه هایم را بالا می اندازم که یعنی نمی دانم جریان از چه قرار است. سیستم را روشن می کند. نرم افزار مسنجرش را باز می کند و من را می نشاند پشت سیستم برای چت کردن با خواهر خودم. فکر خوبی است که من را مشغول نشان دهد و با مهناز صحبت کند. از مهناز می پرسد:
+ اشکالی نداره که نرگس جان پشت سیستم باشن؟
" نه اشکالی نداره. نمی دونم.
+ چی شده مهناز جان، پکری؟ اتفاقی افتاده؟
@salamfereshte