#ره_یافتگان
#حکایاتی_از_زندگی_علماء
#ابوخالد_کابلی 💠قسمت1️⃣
دلش برای مادرش تنگ شده بود. میخواست به زادگاهش برود و مادرش را ببیند اما هزینه سفر را نداشت. یاد روزهایی افتاد که به شوق خدمت به امام زمانش و یادگیری علوم دینی از شهر و دیار خود، #کابل، کوچ کرد و به #مدینه آمد.
سالهای زیادی از آن موقع میگذرد. ابتدا فکر میکرد #محمد_حنفیه، امام است و جانشین #امام حسین «علیه السلام»؛ اما #یحیی_ابن_ام_طویل، چیز دیگری میگفت.
این شد که روزی به محمد حنفیه گفت: « تو را به حرمت #رسول_خدا و #امیر_المؤمنین سوگند میدهم محمد، امامی که پیروی از او واجب است، کیست؟»
محمد حنفیه گفت: مرا به امر بزرگی سوگند دادی، امام راستین ما #علی_بن_حسین«علیه السلام» است. بر تو و همه مسلمانان واجب است، از او اطاعت کنید.
ابوخالد به دیدار علی بن حسین شتافت. به خانه رسید، در زد. پرسیدند: کیست؟
ابوخالد گفت: اجازه ورود می خواهم.
امام فرمود: خوش آمدی ای #کنکر، چه شد که به دیدار ما آمدی؟!
ابوخالد، پس از سلام با تمام وجود خم شد، سجده شکری به جای آورد و گفت: سپاس خداوند را که آنقدر به من فرصت داد تا امامم را شناختم.
امام پرسید: چگونه امامت را شناختی؟
ابوخالد داستان سوگند دادن #محمد_حنفیه را بازگو کرد و گفت: اماما! شما مرا به همان اسمی صدا زدید که مادرم مرا صدا میزد و جز پدر و مادرم کسی مرا به این نام نمی شناسد. بی تردید شما امام و جانشین امامی.
از آن روز تا کنون، در خدمت امام بود تا این که شوق دیدار مادر در دلش افتاد و آرام و قرارش را گرفت.
با خود گفت به دیدار امام رفته و کسب تکلیف میکنم...
╭━❀❓❀━╮
@saluni
╰━❀📚❀━╯