#رمان📚
#مســـافــر_کــربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قـسمـــت_اول
🌱 *اولین آشنایی*
💐آخرین روزهای سال ۸۲ بود. در خلوت تنهایی خودم نشسته بودم. به وقایع اخیر فکر میکردم🤔. یک ماه قبل، با سختی بسیار، ۷۰ نفر از بچههای مدرسه را بردیم زیارت امام رضا علیه السلام.
🌀 آنجا بود که از آقا خواستم این زیارت کربلا را نصیب مان کند.☺️
📆یک روز روبروی حرم نشسته بودم. جوان مداحی با حالی خوش مشغول خواندن بود.😔
آخر مداحی روبه حرم کرد و با صدای سوزناکی گفت😢 :
✳️آقا خیلی از رفقا مون با آرزوی کربلا جبهه رفتن و شهید شدند. اما آقا جون به حق مادرت ما را کربلایی کن.🧡 بعد هم این بیت زیبا را خواند:
*پنجره فولاد رضا علیه السلام برات که برات کربلا میده/*
*هرکی که کربلامیره از حرم رضا علیه السلام میره*
🔹 در این مدت که حکومت صدام سقوط کرده، خیلی از دوستانم به صورت غیرقانونی به زیارت کربلا رفته بودند. اما من چون میدانستم رهبر و مراجع تقلید با این کار مخالفند، فقط می خواستم از طریق قانونی اقدام کنند.
🔰از مشهد که برگشتیم چند نفر از مربیان اردو از طریق قانونی راهی کربلا شدند و حسرت ما را بیشتر کردند. البته تنبلی از خودم بود که پیگیری نکردم. بالاخره من هم تصمیم گرفتم تا در یکی از کاروانها ثبت نام کنم.🤗
وقتی مراجعه کردم مسئول شرکت زیارتی گفت: تا دو ماه دیگر جا نداریم. بعد، شماره تماسی را داد و گفت: و بعدا تماس بگیرید. 📞
به هر حال رفقای ما در روز عاشورا کربلا بودند و پس از انفجار های آن روز، راه کربلا برای مدتی بسته شد😢.
🌹🌾ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم. روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته و نزدیک ظهر بود. کسی در آن حوالی نبود. با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم.
بعد هم راه افتادم به سمت مزار فاضل هندی. تو حال خودم بودم🥺. برای خودم شعر میخواندم از همان شعرهایی که شهدا زمزمه میکردند👇🏻👇🏻
*این دل تنگم عقده ها دارد/ گوییا میل کربلا دارد / ای خدا ما را کربلایی کن / بعد آن با ما هرچه خواهی کن*
هنوز به مزارش نرسیده بودم.
یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم.😳 نزدیک اذان ظهر بود. میخواستم به مسجد بروم. اما انگار نیروی عجیبی مرا هم آنجا نگه داشت!
آنجا مزار شهید نوجوانی به نام *علیرضا کریمی* بود او عاشق زیارت کربلا بوده. در آخرین دیدار به مادرش چنین گفته بود :
*می روم و تا راه کربلا باز نگردد بر نمیگردم*😞
#ادامه_دارد.....
🌹🍃🌹🍃
نشر دهید
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مســـافــر_کــربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قـسمـــت_اول 🌱 *اولین آشنایی*
#رمان📚
#مســــافــر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسـمت_دوم
در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمے راهے کربلا مےشود پیکر مطهرش به میهن باز می گردد🌸
این را از ابیاتے که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم حسابی گیج شده بودم ☹️انگار گمشده ای را پیدا کرده ام گویـے خدا مےخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز مےشود🙃
همان جا نشستم حسابے عقده دلم را خالے کردم با خودم مےگفتم اینها در چه عالمے بودند و ما کجاییم😢
🔰اینها مهمون خاص امام حسین(ع) بودند ولے ما هنوز لیاقت زیارت کربلا هم پیدا نکردهایم بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم
*گفته بودی تا نگردد باز؛راه راهیان کربلا*
*عهد کردی برنگردی؛ سرباز مهدی پیش ما و...*
🔸با علیرضا خیلے صحبت کردم از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند
گفتم: من شک ندارم که شما در کربلایـے
تو را به حق آقا امام حسین ما را هم کربلایی کن☺️💛
با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم در حالے که یاد این شهید و چهره معصومانه اش از ذهنم دور نمےشد
🌱روز بعد راهے تهران شدیم آماده رفتن به محل کار بودم یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلا روی طاقچه نظرم را جلب کرد گوشے تلفن را برداشتم شماره گرفتم آقایی گوشی را برداشت بعد از سلام گفتم:
ببخشید من قبل از عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا مےخوام ببینم برای کے جا هست؟🤨
✨یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت مےکنیم دوتا از مسافرامون همین الان کنسل کردن اگه مےتونی همین الان بیا😁
نفهمیدم چه طوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب اما رسیدم😍
🌸مسئول شرکت زیارتے را دیدم و صحبت کردیم
گفت: فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت مےکنه🚌 قراره فردا بعد از یک ماه مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم
اما دارم زودتر میگم اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما رو برگردوندن ناراحت نشین 🙃
گفتم: باشه اما من گذرنامه ندارم کمے فکر کرد و گفت: مشکل ندارد عکس و اصل شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده ☺️
🌱بعد ادامه دادم یه مشکل دیگه هم هست من مبلغ پولے که گفتید رو نمےتونم الان جور کنم نگاهے تو صورتم انداخت بعد از کمے مکث گفت مشکلے نیست شناسنامه هاتون اینجا مےمونه هر وقت ردیف شد بیار
با تعجب به مسئول آژانس نگاه مےکردم انگار کار دست کس دیگری بود هیچ چیز هماهنگ نبود اما احساس مےکردم ما دعوت شدیم😍☺️
#ادامه_دارد.......
🌹🍃🌹🍃
#نشر دهید
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مســــافــر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسـمت_دوم در روزی هم که اولین
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_ســوم
از صحبت من با آن آقا ده روز گذشته صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم🚌 وارد خاک ایران شدیم حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری.😴
💠۸ روز قبل، با ورود به کربلا ابتدا به حرم قمربنیهاشم رفتیم. در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور *علیرضا همان شهید نوجوان* را حس کردم
💓ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم!
بعد از آن هر جا که می رفتم به یادش بودم نجف کاظمین سامرا و.... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود اما عجیب تر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی را در همه جا می دیدم.☺️.
🕌در این سفر عجیب فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم زیارتی بود باور نکردنی.
هر جا هم میرفتیم ابتدا به نیابت از امام زمان عجل الله و بعد به یاد علیرضا زیارت میکردیم
🔴 این مدت بهترین ترین روزهای زندگی من بود.
پس از بازگشت بلا فاصله راهی اصفهان شدم عصر پنجشنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم💕 هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند فهمیدم برادر شهید و شاعر ادبیات روی سنگ قبر است.
🔅داستان آشنایی خودم را تعریف کردم ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم.
عجیب تر اینکه این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود
🙃 *به امید دیدار در کربلا برادر شما_ علیرضا کریمی*🙃
علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود. بعد هم تصمیم گرفتم که با یاری خدا خاطرات این سردار کوچک و بی نشان را جمع آوری کنم.🥰
#ادامه_دارد...
🌹🍃
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_ســوم از صحبت من با آن آقا
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_چــهارم
*🌸زنــدگیــنامه🌸*
📆 بیست و دوم شهریور سال چهل و پنج بود.مقارن با ایام ماه مبارک رمضان در محلہ سیچان اصفهان بہ دنیا آمد.🥰
پزشکان گفته بودند کہ به خاطر بیماری شدید این مادر؛بعید است بچه زنده بماند.اما خدا خواست که او بماند.🤭
چهار سال از عمرش گذشت.
این پسر 👶🏻به قدری مریض و ضعیف شده که تا کنون به جز شیر و دارو چیز دیگری نخورده.وقتي هم پزشک او را معالجه کرد گفت:(به خاطر مصرف زیاد دارو؛ کبد بچه از بین رفته و امیدی به زنده ماندنش نیست) 😔
🍃روز بعد سیدی سبز پوش به مغازه پدر مراجعه کرد بی مقدمه گفت: مش باقر!
کار خوبی کردی که علیرضا را نذر آقا اباالفضل(ع) کردی همین امروز سفره اباالفضل(ع) را پهن کن و به مردم غذا بده.☺️
سه مجلسه روضه هم برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم.
🔅بعد هم اسکناسی را به پدر می دهد برای برکت کاسبی...
آن روز بچه به طرز معجزه آسانے شفا می یابد هر روز بزرگتر می شود و قوی تر تا اینکه سالها بعد قهرمان ورزشهای رزمی می شود😌
🔰علیرضا به نماز اول وقت و جماعت بسیار اهمیت می داد حتی در دوران دبستان صبح ها با مادر به مسجد می رفت در ایام پیروزی انقلاب با اینکه سن کمی داشت اما حماسه ها آفرید.
🌀سال اول جنگ دوم؛ راهنمایی بود. همان سال فعالیت فرهنگی را در مسجد محل آغاز کرد برگزاری اردو برای بچه های دبستانی؛تبلیغات؛کلاس های قرآن و احکام و...
💠مثل خیلی از نوجوانان آن دوران تاریخ تولد شناسنامه اش را تغییر داد تا توانست به جبهه اعزام شود.
همرزمانش حماسه او را در تپه های صلوات آباد کردستان به یاد دارند.
در عملیات محرم در حالی که شجاعانه در مقابل پاتک دشمن مقاومت می کرد؛ از ناحیه سر و دست و پا مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت.😢
وقتی برای آخرین بار راهی جبهه می شد در پاسخ مادرش که پرسید:کی بر می گردی؟جواب داد
*هــر وقـت که راه ڪـربلا بـاز شـد*
🧔🏻در فروردین ماه سال شصت و دو برای شرکت در عملیات والفجر یک راهی فکه شد.
علی آنقدر شجاعت و مدیریت داشت که مسئول یکی از دسته های گروهان اباالفضل(ع) بود.👌🏻
در جریان حمله نیروهای اسلام مورد اصابت گلوله تیربار دشمن قرار گرفت و هر دو پایش را تقدیم نمود اما شجاعانه مقاومت کرد و سرانجام مظلومانه به شهادت رسید.🖤
*شانزده سالش تمام شده بود که پر کشید*
*شانزده سال بعد هم برگشت درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا می شد...*
⭕آمده بود به خواب مسئول گروه تفحص و گفته بود که
پیکرش کجاست این را هم گفت: که موقعش شده من برگردم و حرفهای دیگر
نذر آقا اباالفضل(ع) شده بود ارادت عجیبی هم به آقا داشت نمی دانم چه شد و چه کسی هماهنگ کرد اما علیرضا روز تاسوعا با فریاد یا اباالفضل(ع) تا گلزار شهدای اصفهان تشییع شد و کنار دوستانش رفت.❤️
🍃از آن روز تا حالا حضورش را بیشتر حس می کنیم؛ بیشتر دوستان و بستگان هر وقت گرفتاری پیدا می کنند سراغ علیرضا می روند☺️
رفقایش می دانند که او نزد خدا خیلی آبرو دارد آخر او گناهی نکرده بود در جبهه به تکلیف رسیده بود و تکلیفش را چه خوب انجام داده بود.📖
#ادامه_دارد......
🌹🍃🌹🍃
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_چــهارم *🌸زنــدگیــنامه🌸*
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_پنجـم
*🌸تــ🎂ـولد پـــر مـاجـــرا🌸*
خانم عـابد(مـادر شهـید)
👶🏻👧🏼چهار دختر و یک پسر داشتم چند وقتی هم بود که روماتیسم شدیدی گرفته بودم.
با این حال باردار بودم ماههای آخر بارداری به بیماری شدیدترین مبتلا شدم تب مالت !
☀️اوایل تابستان سال ۴۵ بود وقتی به دکتر مراجعه کردم گفت برای حفظ جان شما باید بچه را سقط کنیم
🌱 اما زیر بار نرفتم دکتر دیگری گفت بچه بعید است زنده بماند!
🔅 اما حاضر به سقط بچه نشدم گفتم اگر خدا بخواهد هم مادر را زنده نگه می دارد و هم بچه را همین هم شد☺️
🌛🌙 در ماه رمضان زایمان کردم در نهایت ناباوری پزشکان هم مادر سالم بود هم فرزند
✨ پسر اول ما محمد نام داشت اسم این را هم علیرضا گذاشتیم تا هم نام امیرالمومنین علیه السلام در خانه ما زنده باشد هم نام زیبای امام رضا علیه السلام
💐 یاد ندارم که بدون وضو به پسرم شیر داده باشم همیشه برایش سورههای کوچک قرآن را زمزمه میکردم
🌼هر وقت مسجد میرفتم همراه من بود تا دو سال اول هیچ مشکل خاصی نداشت وقتی علیرضا را از شیر گرفتم مشکلات شروع شد
🍜 لب به غذا نمیزد مرتب مریض بود هفته این بود که به دکتر برویم یا سراغ دکتر گیاهی میرفتیم یا مطب پزشک متخصص👩🏼⚕️👨🏻⚕️
💊🩺بالای سر پسرم شده بود نمایشگاهی از انواع قرص و شربت خسته شده بودم ناشکری می کردند اما رسیدگی به کار ۵ فرزند دیگر امور خانه و...
خستم کرده بود..🥺
#ادامه_دارد.......
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_پنجـم *🌸تــ🎂ـولد پـــر مـاج
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_ششم
🧔🏻 *سید سبز پوش*
چهار سال است که علیرضا به دنیا آمده . اما هنوز مثل بچه ای یک ساله است👶🏻
هیچ چیزی نمی خورد.از وقتی هم که او را از شیر گرفته ام حال و روزش بدتر شده انواع داروهای گیاهی گرمیجات سردی ها همه را امتحان کردیم اما هیچ تغییری نکرده
سراغ متخصص اطفال هم رفتیم👨🏻⚕️ اما بی فایده بود
👨🏻⚕️هر دکتری می رویم کیسه ای دارو می دهد و چندین آزمایش اما هیچکدام موثر نبوده💊💉
علیرضا تا حالا نان هم نخورده آنقدر ضعیف است که قادر به راه رفتن نیست
💠فقط گوشه ای از اتاق افتاده یکی از همسایه ها که از وضع پسرم با خبر بوده از یک دکتر فوق تخصص برای ما وقت گرفت
پس از نماز مغرب و عشا علی را برداشتیم و به مطب دکتر سلّطی رفتیم
🔰دیگر بهتر از او نبود.تعریفش را از همه شنیده بودم.
وقتی نوبت ما شد به همراه پدرش وارد شدیم.دکتر؛تمام داروها؛آزمایش ها و نظریه های پزشکان قبلی را دید. بعد هم شروع به معاینه پسرم کرد.
پس از معاینه علیرضا رو به ما کرد و گفت:چرا به فکر این بچه نبودین؛چرا گذاشتین کار از کار بگذره؟!!؟؟؟
🥺رنگ از چهره من و پدرش پریده بود.پدرش با صدای لرزانی و بریده بریده گفت:ما هر کاری از دستمون بر می اومد کردیم.آزمایش؛دکتر؛دیگه چیکار باید مےکردیم!!
دکتر در حالی که سرش پایین بود و داشت چیزی رو می نوشت گفت:به هر حال کبد این بچه به خاطر مصرف زیاد دارو از بین رفته
بعد مکثی کرد و گفت : بچه دیگه ای هم دارین؟!
پدرش گفت:آره یه پسر و چهار تا دختر
دکتر سرش را جلوتر آورد و به پدر علیرضا گفت:خدا اونها رو برات نگه داره و بعد آرام تر؛طوری که من متوجه نشوم گفت:امیدی به زنده موندن این پسر نیست.شاید تا فردا صبح بیشتر زنده نمونه!..🖤
#ادامه_دارد.......
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_ششم 🧔🏻 *سید سبز پوش* چهار
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_هفـتم
🌱آن شب نتوانستم که بخوابم.
کارم همه اش شده بود گریه چهار سال است که بار این بچه مریض به دوشمان است و ناشکری نکردیم.
اما حالا!😞
پدرش اما خیلی راحت تر بود.
برایش سخت بود اما بروز نمی داد و می گفت: هرچی خدا بخواد؛اگه اون بخواد حتما علیرضا می مونه .
🔹بعد هم گفت:من سفره ی آقا اباالفضل (ع) نذر کردم سفره را انداخت و کنار سفره نشست.
قرآن و آئینه را هم گذاشته بود.بعد هم مشغول توسل و دعا شد. آخر شب گفت: سه تا سفره نذر آقا کردم؛
سه تا روضه هم نذر کردم که انشاءلله تو حرم خود آقا اباالفضل (ع) خوانده بشه!علیرضا را هم نذر خود آقا کردم.
بعد هم رفت و خوابید.😴
اما من تا صبح بیدار بودم.
بعد از خواندن نافله شب؛با گریه می گفتم😢:یا صاحب الزمان؛ من دوست داشتم پسرم سرباز شما باشه تو رکاب شما بجنگه.
اما راضیم به رضای خدا؛🤲🏻
بعد هم نماز صبح را خواندم و خوابیدم
ساعت حدود ۱۱ونزدیک ظهر بود باصدای گریه علے از خواب پریدم
بغلش کردم وگفتم: چی شدهو،چی میخوایی عزیزم"؟🤔
با گریه گفت😭 :گشنمه نون میخوام!
چشمام گـرد شده بود دهانم از تعجب باز مانده بود 😳اولین بار بود که این جمله را می شنیدم
سریع رفتم وتکه نانی اوردم باهمان حالت بچگی گفت :من یه نون درسته میخوام با تخم مرغ!🍳🥖
باز شروع کرد به گریه
.سریع رفتم ویک نان درسته اوردم و دخترم هم تخم مرغ درست کرد و اورد
مشغول خوردن شد تمامش را خورد من داشتم حیرت زده نگاهش میکردم بعد هم اب خورد 🍶وگفت میخوام برم توکوچه پیش بچه ها👶🏻👶🏻
باورم نمیشد باخوشحالی چادر سرکردم و بردمش دم در خونه.
بابچه ها مشغول بازی شد ذوق زده شده بودم😍 گفتم تا داره بازی میکنه برم ت خونه وبه کارهام برسم
تو اشپزخونه بودم باخودم میگفتم کاش میشدبه باباش خبر بدم یکدفعه درب خانه به صدا در امد🚪 رفتم در را باز کنم کردم اقا باقر پدر علیرضا بود او هم رنگش پرید بود علیرضا را بغل کرده بود🧔🏻
خیلی ترسیده بودم گفتم چی شده!؟؟؟ توالان باید در مغازه باشی
این موقع روز چیکار میکنی !؟🤨
سرش بالا اورد چشماش خیس اشک بود😭 هیجان زده گفت:....
#ادامه_دارد.......
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_هفـتم 🌱آن شب نتوانستم که بخ
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_هشتم
🔅هیجان زده گفت: یه ماجرای عجیبی پیش اومده. خیلی عجیب!
گفتم: یعنی از این هم عجیب تر؟! و بعد با دست علیرضا رو نشون دادم. همینطور پسرش را می بوسید😘 و نوازش می کرد.
بعد از چند لحظه با صدایی بغض آلود ادامه داد: یادت هست، دیشب وقتی از دکتر برگشتیم نظر کردم که سه تا سفره ابوالفضل ع بندازیم.
به مردم غذا بدیم. بعد هم نذر کردم که ان شا الله سه تا روضه تو حرم آقا ابوالفضل ع برپا کنم. پسرم را هم نظر آقا کردم.😢😭
امروز صبح رفتم مغازه. مشغول کار شدم .داشتم گوشتها را برای ظهر آماده میکردم. *یک دفعه جوانی بسیار نورانی با عبا و شال سبز وارد مغازه شد.*🥺🧔🏻
*چهره اش خیلی عجیب بود.*
*محو جمالش شده بودم*.
دست از کار کشیدم. شاگرد هم ساکت شده بود. فقط نگاهش می کردیم.
بی اختیار به ایشان سلام کردیم آقا سید جلو آمد.
*بی مقدمه گفت:آقا باقر دیشب علیرضا را نظر قمربنیهاشم کردی، مطمئن باش دیگه مریض نمیشه!!*
👌🏻سفره ات را هم فراموش نکن! بالش زیر سر بچه ات را هم عوض کن! بعد گفت :شما نمی توانی برای همین من خودم سه مجلس روضه را در حرم آقا برگزار می کنم.!!☺️
💠حیرت زده نگاهش می کردم بعد آقاسید اسکناسی💵 را گذاشت داخل جیبم و گفت : این را خرج نکن، برای برکت حفظ کن. کار زندگیت به مو میرسه ولی پاره نمیشه.!!☺️
بعد هم خداحافظی کرد و از مغازه بیرون رفت✋🏻.
من انگار که تازه از خواب بیدار شده بودم. با تعجب به شاگردم گفتم🧔🏻: این آقا سید کی بود؟! اسم من رو از کجا میدونست؟ از کجا مریضی علیرضا رو خبر داشت؟!!؟؟؟
با همان لباس کار آمدم تو خیابون. مرتب به اطراف می دویدم. اما هیچ اثری از او نبود. یکی از همسایه ها جلو آمد و گفت: مش باقر چی شده؟!!؟؟
گفتم یه آقا سید با این مشخصات رو ندیدی؟؟ همین الان از مغازه من اومد بیرون. با تعجب گفت خیالاتی شدی🤔 من خیلی وقته کنار مغازه ات وایسادم اصلاً چنین آدمی که میگی ندیدم!🤷🏻♂️
من هم فکر کردم خیالاتی شدهام اما هم شاگردم دیده بود هم اسکناس ده تومانی توی جیبم بود. برای همین مغازه را رها کردم و آمدم خانه!🏠
وقتی وارد کوچه شدن تعجبم بیشتر شد پسرم با بچه ها مشغول بازی بود و بعد هم علیرضا پرید تو بغلم.😍
آن روز سفره ابوالفضل علیه السلام را پهن کردیم. به خیلی از همسایه ها و مستضعفین غذا دادیم. من یاد ندارم بعد از ماجرای سیده سبز پوش علیرضا مریض شده باشد حتی یک بار هم به دکتر احتیاج پیدا نکرد👨🏻⚕️.
هر روز بزرگ و قوی تر می شد در حالی که ارادت عجیبی به آقا ابوالفضل علیه السلام پیدا کرده بود😊.
پدر همیشه میگفت گفت این بچه متعلق به آقا ابوالفضل علیه السلام است ما امانت دار هستیم این بچه رو برای خدمت به آقا بزرگ می کنیم🥰!!!
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_هشتم 🔅هیجان زده گفت: یه ماج
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_نهـــم
🧔🏻 *پـــدر* 🧔🏻
🌱 *محمد کریمی*
🔹یک سال از ماجرای سید سبز پوش و بهبودی علیرضا گذشت.
پدرم سخت مریض شد😢. این بیماری چندین سال به طول انجامید. در جریان این بیماری پدرم مجبور شد که مغازه را بفروشد و خرج زندگی کند.🥺
پدر پول فروش مغازه را داخل یک ظرف ریخت. اسکناسی که از آن سید گرفته بود را داخل آن گذاشت.
💵 تقریباً پنج سال تمام از داخل آن ظرف پول بر می داشتیم و مصرف می کردیم.
🔅از داخل همان ظرف هزینه عمل جراحی پدر را برداشتیم ولی به توصیه پدر پول داخل ظرف را نمی شمردیم به مقدار آن هم توجهی نمی کردیم.🤷🏻♂️
🔸همان ایام بود پدر مینشست و از جوانی خودش تعریف میکرد میگفت من آشپزی را در اهواز و در یک رستوران یاد گرفتم.
🔰آن زمان مجرد بودم سه ماه کار می کردم. و بقیه را می رفتم کربلا و تا وقتی پول داشتم آنجا می ماندم.
وقتی هم پولم تمام می شد به همان رستوران بر می گشتم. این کار ادامه داشت، تا اینکه به اجبار همه ایرانی ها را از عراق اخراج کردند.
🌀 پس از ۵ سال پدرمان بهبودی کامل یافت. برای ما عجیب بود که در این مدت چندین برابر پول مغازه را خرج کردیم!! اما هنوز داخل ظرف پر از پول بود.🥰
پدر برای کار با یکی از همکارانش شریک شد. این شراکت به دلیل استفاده آن همکار از گوشت های نامرغوب طولانی نشد.
🌱سال ۵۳ بود یک روز پدر برای زیارت عازم قم شد و بعد هم گفته بود حالا که تا اینجا آمده ام بهتر است به نیابت از کربلا به زیارت حضرت عبدالعظیم در شهر ری بروم.
در حین زیارت بود که پس از سالها صاحب رستوران اهواز را می بیند او هم از پدرم دعوت کرد تا مسئول آشپزخانه یک دانشگاه در تهران شود.
🇮🇷با پیروزی انقلاب کار پدرمان این بود شنبه ها به تهران می رفت و چهارشنبه ها برمی گشت تابستانها هم علیرضا را با خودش می برد☺️.
در تهران و در اوقات استراحت تفریح او زیارت حضرت عبدالعظیم بود میگفت تابستان ها یخ می خریدم و در کتری میریختم و به زائرین حضرت، آب 🍶خنک می دادم.
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_نهـــم 🧔🏻 *پـــدر* 🧔🏻
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_دهم
*روزی حلال* 💵
👨🏻💼 *محمد کریمی*
🌱 پدرم👨🏻💼 در محل به مش باقر کبابی معروف بود مغازه کبابی و بریانی داشت 🍗🍖صبح از خانه خارج میشد و غروب بر می گشت.
💠به نماز اول وقت در مسجد🕌 خیلی اهمیت می داد لذا صبح ها برای نماز و غروب ها هم برای نماز مغرب به مسجد می رفت. بی سواد بود ولی بسیاری از سوره ها را از حفظ می خواند. استعداد عجیبی داشت. مدتی که در اهواز کار میکرد به زبان عربی مسلط شده بود. 🤭
🌀در تهران همکارترک زبانی داشت. بعد از مدتی کار کردن با او به ترکی هم آشنا شده بود.
👨🏻💼صاحب ملک مغازه او از ارامنه اصفهان بود. روزها به دوکان او می آمد. پس از مدتی به زبان آنها هم مسلط شده بود.
رفتارش نمونه واقعی یک مسلمان بود☺ حرف هایی را که میزد بعدها در احادیث میدیدیم می گفت *مردم را باید با عمل به دین خدا دعوت کرد نه با زبان در نتیجه برخورد های خوب او صاحب ملک مغازهاش مسلمان شد.!!!*
🌱برای کار بهترین گوشت🥩 را استفاده میکرد هیچ وقت از گوشت گاو🐄 یا گوشت یخی آن دوران استفاده نکرد در جواب یکی از شاگردانش👨🏻💼 که پرسید آخه اینطوری سود ما خیلی کم میشه گفت:
🍃 *برکت پول💵 مهمه نه مقدارش! اگه شما خیلی پول به دست بیارید و به حلال و حروم شد دقت نکنی مطمئن باش تو بدترین راه اون پول💵 را از دست میدی!*
🌀همیشه میگفت آدم باید تو زندگی به دخل و خرج و خرجش خیلی دقت کنه.
باید کارش حساب و کتاب داشته باشد به جای اینکه اینقدر دنبال تجملات باشیم باید به فکر مشکلات مردم باشیم. 😧
🌀مگه ما چقدر تو این دنیا زندگی میکنیم تا لااقل تو این عمر کوتاه برای رضای خدا👆🏻 گره از کار بنده های خدا باز کنیم.
🤭روزی یکی از شاگردهای👨🏻💼 قدیمی پدرم آمده بود خانه که به او سر بزند و هم از خاطرات خودش تعریف می کرد و می گفت:
پدر شما انسان بزرگی مثل او کمتر پیدا میشه☺. مش باقر وقتی شاگردی می خواست میگشت و بچه یتیمهایی😟 که کسی به آنها محل نمیگذاشت انتخاب میکرد و بعد هم آنها را اینقدر نگه میداشت تا اوستا بشن.
🌱همینطوری هم آنها را رها نمی کرد بیشتر این بچه یتیم ها رو صاحب زن و زندگی میکرد👨👩👧👦 مثل یک پدر👨🏻💼 همواره پشت و پناه شون بود.
🌀 با اینکه شرایط مالی خودش زیاد تعریفی نداشت اما همیشه به مردم کمک می کرد.👌🏻
💠اگه می دید کسی جلوی مغازه ایستاده و احتمال میداد فقیر باشه سریع مقداری غذا🍗 به ما میداد. میگفت : بدین به این بنده خدا، بوی غذا میاد،😋 شاید نداره که بخره!!!!
🌀حساب سال داشت. خمس مالش رو حساب میکرد. مش باقر میدونست که *امام صادق ع می فرماید: *کسی که حق خداوند مانند خمس را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف میکند* 😧
🌱مغازه پدر شما شده بود محله حل مشکلات مردم همه مش باقر را به چشم یه بزرگتر میدیدن.🤭
اون آقا ادامه داد اگه شما آدمهای با خدایی هستین مطمئن باشید به خاطر لقمه حلال این پیرمرده.
🌱سال ۶۷ و در مراسم ختم پدرم بسیاری از اهالی محل و کسبه بازار آمده بودند.
🌀 *چند نفر از آن بچه یتیم ها که پدر زندگیشان را سر و سامان داده بود میگفتند ما تازه امروز یتیم شدیم مش باقر واقعاً در حق ما پدری کرد*
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
#رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_دهم *روزی حلال* 💵
رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_یازدهم
*تحصیل*
👨🏻💼 *مجید کشاورز، حسین دهقان*
👨🏻💼علیرضا دبستان را در مدرسه عصر انقلاب عصر پهلوی آن زمان گذراند.
🌱بسیار تیزهوش و در عین حال پسری خندان😃 شلوغ و کمی هم اهل شیطنت بود. 🥳
🌀معلم ها خیلی این پسر را دوست داشتند. یکی از معلمها میگفت شیطنت از چشمای این بچه می باره ولی چون درس و اخلاقش خوبه ما هم دوسش داریم.😎
💠دبستان که می آمدیم با اینکه خسته بودیم همه را تشویق میکرد که مسجد🕌 برویم و نماز را به جماعت بخوانیم بعد هم ناهار و بعد از آن مشغول بازی می شدیم. 🤭
🌀پایان دوران دبستان مصادف بود با حوادث انقلاب ما کمتر به درس توجه می کردیم.😁
🌱علیرضا درس نمی خواند اما چون توی کلاس خوب دقت می کرد همیشه نمراتش از ما بهتر بود. 🤩
🍃با پیروزی انقلاب وارد مقطع راهنمایی شد مدرسه شهید ارباب در خیابان حکیم نظامی ثبت نام کرد.
علیرضا آنقدر درگیر مسائل انقلاب و فعالیتهای مسجد🕌 و مسائل فرهنگی بود که کمتر به درس توجه می کرد با این حال سال اول با معدل بالا قبول خرداد شد. 🥳
🌀دوم راهنمایی سال آخر تحصیل او بود در این سال معمولاً نیمههای شب پس از پایان کار بسیج به خانه می آمد صبح زود هم راهی🚶🏻 مدرسه می شد.
🌱در همین دوران بود که با راه اندازی انجمن اسلامی مدرسه مشغول فعالیتهای سیاسی شد.
گروههای سیاسی مختلف نظام که در مدارس فعالیت می کردند علیرضا را مانعی بر سر راه خود می دیدند لذا یک بار او را به قدری کتک زدند🥺 که کمتر کسی تحمل آن را داشت با سر و صورتی خونین راهی خانه شد اما دست از فعالیت هایش بر نمی داشت.👌🏻
🌀نمیدانم که این به پسر در روز چقدر استراحت میکرد. تازه از این سال برگزاری جلسه قرآن و برگزاری اردو و فعالیت برای خانواده شهدا در مسجد🕌 و تبلیغات بسیج هم به کارهایش اضافه شد. 🤭
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
رمان📚 #مـسـافـر_کـربـلا ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ #قسمت_یازدهم
#رمان📚
#مـسـافـر_کـربـلا
✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨
#قسمت_دوازدهم
*انقلاب*
👨🏻💼 *سید احمد هدایتی،*
*حسین دهقان*
🌀در حوالی مسجد🕌 محل، کتابفروشی📚 ولیعصر عج قرار داشت. حاج آقا هدایتی👨🏻💼 مسئول آنجا بود این مکان قبل از اینکه یک فروشگاه باشد یک مرکز فرهنگی بود.👌🏻
💠بیشتر بچه ها با حضور در این مکان با اندیشه های امام و انقلاب آشنا میشدند. 🤭
توزیع رساله📓 و اعلامیه های امام 📰و... از جمله فعالیت های این فروشگاه بود. 👨🏻💼حاج آقا هدایتی نوجوانان👬 را جمع می کرد او برای آنها از مطالبی میگفت که تقریباً کسی جرات گفتنش را نداشت. 🥶
🌱بارها همراه علیرضا به کتابفروشی📚 میرفتیم کتاب های مذهبی و انقلابی را می گرفتیم و شبها در مقابل مساجد🕌 دیگر می چیدیم و می فروختیم. چون سن ما کم بود کسی مزاحم ما نمی شد.😂
🍃 *در ایام انقلاب زیرزمین خانه علیرضا مرکز تهیه و تکثیر اعلامیه های امام بود.👨🏻💼محمد آقا برادر علیرضا دستگاه تایپ و فتوکپی تهیه کرده بود اما چون ساواک چندین بار او را گرفته بود 😂 برای همین توزیع اعلامیه ها📰 به سادگی توسط علیرضا و بچه های مسجد انجام می شد.*🥳
🌀در راهپیمایی های ایام انقلاب به همراه علیرضا حضور داشتیم با پیروزی انقلاب به همراه بچه ها برای استقبال از زندانیان سیاسی پیاده🚶🏻 به اول جاده🛣 تهران رفتیم.
#ادامه_دارد.......
http://Eitaa.com/samenfanos110