eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
301 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
712 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ به آیت‌الله بهجت گفتند: کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید فرمودند: لازم نیست یک کتاب باشد، یک جمله کافیست که بدانی: خدا می‌بیند… 💎 از اعمالت فیلمبرداری میشه ⛔️⠀ ⠀⠀⠀𓀗⠀⠀ོ ⠀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تنم مور مور شد با شنیدن حرف ش و صورتم توی هم رفت. همون اول با دیدن ش فهمیده بودم چقدر زیاد مصرف کرده و تو باغ نیست. اما فکر شو نمی کردم انقدر باشه که خودشو به کشتن بده! به تاج تخت تکیه دادم و گفتم: - شایان تصویر محمد و میاری. یکم بهم نگاه کرد و سری تکون داد. اورد و به محمد که خواب بود نگاه کردم. شایان لباس هایی که عوض کرده بود رو پرت کرد توی رخت چرک ها نگاهی بهش انداختم و گفتم: - شایان. پایین پام نشست بهم نگاه کرد و گفت: - دقت کردی امشب زیاد اسممو صدا می زنی؟ سری تکون دادم که گفت: - بگو جانم؟ با استرس گفتم: - من می ترسم! متعجب گفت: - از چی؟از اینکه بچه بیاری؟ وای خدا فکر این کجا بود فکر من کجا بود. نالیدم: - نه از اینکه شیدا انتقام بگیره از اینکه سر لج و لج بازی با من و تو بلایی سر محمد بیاره. شایان بلند شد روی تخت دراز کشید و خسته گفت: - غلط کرده اونوقت واقعا می کشمش که کاملا از دست ش راحت بشیم. با اخم گفتم: - اصلا حرف های منو جدی نمی گیری تازشم من شوهر قاتل نمی خوام. شایان خنده ای کرد و گفت: - خیلی خب نمی کشمش بگیر بخواب. بی توجه به حرف ش به تلوزیون نگاه کردم و زل زدم به محمد. شایان فکر کنم خوابیده بود بلند شدم برم یه سری به محمد بزنم اینجوری نمی شد. باید می گفتم اتاق محمد و بیاره بالا من نمی تونم ازش جدا باشم. همین که بلند شدم از سر تخت شایان گفت: - کجا به سلامتی؟تو خواب نداری؟ مگه خواب نبود؟ لب زدم: - دلم شور می زنه می رم یه سر به محمد بزنم. و اومدم برم که چشمم خورد به تی وی که دیدم یه سایه پشت پرده محمده سایه یه ادم! و اون ادم اومد توی اتاق محمد!ولی جون اتاق نیمه روشن بود قیافه اشو ندیدم و سیاه بود . از وحشت فقط جیغ بلندی کشیدم که فکر کنم تا بیرون از عمارت هم صداش رفت. شایان از جا پرید و سریع شونه امو گرفتم دویدم بیرون. شایان بلند شد و پشت سرم دوید در اتاق و باز کردم و خودمو هل دادم داخل. هیچکس نبود ولی پرده تکون می خورد. محمد هم از جیغ من پریده بود و داشت گریه می کرد. محکم توی بغلم گرفتمش شایان با وحشت خودشو توی اتاق انداخت با دیدن من و محمد گفت: - یا امام حسین چی شده؟ قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین می شد با ترس گفتم: - یکی اومده بود توی اتاق محمد حتما شیدا فرستاده می خواستن بچه رو بکشن. شایان سریع بادیگارد ها رو صدا کرد و خودش کل اتاق و از بیرون اطراف رو جست و جو کرد. چادرم رو سرم کرده بودم و خدمه بیدار شده بودن توی سالن روی مبل نشسته بودم و محمد و یه ثانیه از خودم جدا نمی کردم. لیلا خانوم جلو اومد و گفت: - خانوم محمد جان رو بدین من ببرم بخوابونم خودمم پیشش می مونم رنگ به رو ندارین. محمد و بیشتر به خودم چسبوندم و گفتم: - نه محمد باید پیش خودم باشه نباید از تو بغلم تکون بخوره. شایان با بادیگارد ها داخل اومد و گفت: - کسی نیومده انقدر به شیدا فکر می کنی توهم زدی فکر کردی کسی بوده. با محمد که تو بغلم بود بلند شدم و گفتم: - من اشتباه نکردم یه ادم توی اتاق محمد بوده یا از ادم های اطرافته که داره برای شیدا کار می کنه یا از بادیگارد هات واقعا بادیگارد نیستن. صدام از شدت خشم و ترس می لرزید. شایان سمتم اومد محمد و ازم گرفت و نشوندم و گفت: - داری سکته می کنی از استرس و لرز بشین رنگ به رو نداری اروم باش. سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم اروم باشم. خواست محمد و بخوابونه رو مبل که سریع ازش گرفتم و توی بغلم گرفتمش و گفتم: - نه نباید از ما جدا بشه. شایان گفت: - عزیزم کسی نیومده چرا متوجه نمی شی همه دوربین ها رو چک کردم من. با فکری که به سرم خورد گفتم: - من از دوربین توی اتاقت دیدم پس برو اون چک کن. سری تکون داد و فوری همه با دیگارد و خدمه رفتیم بالا. شایان پشت سیستم نشست و زد به همون ساعت و با دیدن فردی که وارد اتاق شد همه فهمیدن من دارم راست می گم. هق زدم و گفتم: - بیا دیدی گفتم هی بگو توهمه. شایان با عصبانیت گفت: - چرا توی همه دوربین ها مشخص نیست بجز اینجا؟ یکی از بادیگارد ها گفت: - اقا شیدا خانوم به زمانی بانوی عمارت بوده خوب معلومه از تمام سوراخ سنبه های عمارت خبر دارن و ادم فرستادن توی این عمارت دور از چشم دوربین هایی که ایشون ازشون خبر دارن کار راحتیه. سری تکون دادم و گفتم: - درست می گه.
nemathaye-elahi-1 (1).mp3
1.07M
قصه نعمت های الهی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا👶🧒👦 پویایی های عزیز شبتون زیبا🌺🌹😍 😴
راه اگر سخت اگر تلخ، ولی می‌دانم آخرش لذت نابی‌ست؛ چونکه من خدا را دارم:)))
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان گفت: - بجز شیدا من دشمن زیاد دارم نمی شه گفت فقط کار اونه! و جای بادیگارد ها رو تغیر داد و تعداد شونو بیشتر کرد. در اتاق و محمد و روی تخت خابوندم چادرم رو در اوردم و خواستم پیش محمد روی تخت بشینم که شایان گفت: - غزال دستت. به دستم نگاه کردم خونی شده بود این کی اینجوری شد. پوفی کشیدم و حالا درد شو حس می کردم. شایان با وسایل سمتم اومد و گفت: - به خاطر اینکه محمد و بغل کردی به بخیه ها فشار اومده خونریزی کرده استین تو بده بالا پانسمان و عوض کنم. سری تکون دادم و مشغول عوض کردن پانسمان شد ماتم زده نگاهش کردم و گفتم: - دیدی ترسم بی جا نبود؟ شایان گفت: - کار هر کی باشه قول می دم مردک پیدا کنم پدرشو به عزا ش بشونم. پانسمان و بست یکم محکم بود اخی گفتم که گفت: - جانم محکم بستم؟ سری تکون دادم که یکم چسب شو شل تر زد و گفت: - پاشو لباس عوض کن بیا بخواب اصلا رنگ به رو نداری نگرانتم. با کلمه اخرش بهش زل زدم و اونم به من نگاه کرد و لبخند محوی زد. با مکث گفت: - خانومم. متعجب گفتم: - ها؟ لبخندی زد و گفت: - نگرانتم خانومم. خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم مشتی به بازوش زدم و گفتم: - چرا اینجوری می کنی؟ دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - چجوری می کنم؟ به انگشت هام نگاه کرد که گفتم: - همین جور دیگه یه جور حرف می زنی من خجالت بکشم. با خنده حرف و عوض کرد و گفت: - چه دستت کوچولوعه! لب زدم: - الان باید به فکر محمد باشی. به من نگاه کرد زل زد توی صورتم دستشو جلو اورد و به صورتم کشید و گفت: - محمد تا وقتی مامانی مثل تو داره که انقدر مراقبشه و از خطر ها نجات ش می ده چیزی کم نداره دیگه. فقط بهش نگاه کردم نمی دونم توی چشم هاش بود که منو وادار می کرد بهش زل بزنم. دستمو میون دست ش فشرد و گفت: - ای کاش از اول تو می یومدی تو زندگیم نه شیدا! با مکث سر بلند کرد به محمد نگاه کرد و بعد به من و گفت: - تو رو می دیدم از همون اول از قبل عاشقت می شدم ازدواج می کردیم و محمد رو از تو داشته بودم اونوقت نه محمد چیزی کم داشت و نه.. زل زد توی چشم هام و گفت: - نه محمد چیزی کم داشت و نه من چیزی کم داشتم. گونه هام گر گرفت بلند شدم و گفتم: - حالت خوبه؟سرت خورده به جایی؟ اومدم برم سمت کمد لباسی که بلند شد و گفت: - اگه تو باشی حالم تا ابد خوبه اره سرمم خورده به جایی خورده به قلب تو. سر جام میخکوب شدم. چی داشت می گفت! لب زد: - وقتی داداشت تو رو گذاشت وسط قسم خوردم باید به دستت بیارم بار اول نبود باهاش قمار می کردم و طلب مو نمی داد چند بار دیده بودمت از دور تو منو ندیده بودی!شیفته ات شدم شیفته ی زیباییت خانوم بودنت با اینکه پدرت پولدار بود اما تو با حجاب بودی با حیا بودی سر به زیر می رفتی و می یومدی دنبال بهونه بودم از پیش برادرت بیارمت پیش خودم تا اینکه خودش بهونه داد دستم و تو رو گذاشت وسط وقتی برنده شدم و فهمیدم قراره به دستت بیارم کلی خوشحال شدم!یه روز توی پارک دیدمت از دست برادرت فرار کرده بود اومده بودی توی پارک دیدم چطور با بچه کوچولو ها بازی می کرد و دوسشون داشتی مطمعن بودم مادر خوبی برای محمد دلشکسته من می شی!همون روز که اومدی برای کار برادرت گفت فرار کردی و داشتم باهاش دعوا می کردم اعصابم خورد بود و وقتی تو با محمد اومدی شکه شدم اما اصلا به روی خودم نیاوردم نمی خواستم دیدت نبست به من بد بشه پس بهت کار دادم و محمد هم همون اول از تو خوشش اومد دقیق مثل من که اولین بار دیدمت و شیفته ات شدم و چی از این بهتر فکر کردم تمام مدت وانمود کردم نمی شناسمت وقتی هم ازت پرسیدم خانواده ات کجان چیزی به من نگفتی یعنی راست شو نگفتی می ترسیدی بیرونت کنم ازت خواستم زن م شی به بهونه محمد من تو رو می شناختم کاملا اما بازم برام جدید بودی هر روز بیشتر به این پی می بردم که تو کاملی فکر می کردم به خاطر ثروت من قبول کنی اما در کامل ناباوری گفتی نه و باز من تعجب کردم و فهمیدم اصلا دختر مادی نیستی نمی خواستم هیچ وقت بفهمی من قمارت کردم می خواستم خودت عاشقم بشی اما وقتی دیدم مقاومت کردی و ترسیدم از دستت بدم پس مجبور شدم اون نقشه شمال رو بچینم گفتم ازدواج کنیم که بعدش کم کم توهم بهم علاقه مند می شی اما انگار زیاد موفق نبودم و این بی اعصاب بودنم تو رو فقط از من دور تر کرد ببین غزال من عاشقم اما بلند نیستم نشون بدم مغرورم و الان که این حرف ها رو زدم جون دادم من عاشقت شدم ولی بلد نیستم نشون بدم چطوری می خوام تو یادم بدی می خوام زندگی مو باهات شریک بشم پس انقدر به من بی محلی نکن انقدر نسبت به من بد نباش من ادم بدی نیستم فقط بلد نیستم خوب بودن مو به تو نشون بدم همین!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⌞00"00❣⌝ (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا..
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام امام زمانم ✋ 🔹‌از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم.. 🔹‌بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم.. 🔹‌بی خود ازحادثه عشق تو دیوانه و مست 🔹‌عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 صفحه ۶ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
06.mp3
3.43M
🍃 صفحه ۶ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
6.mp3
4.11M
🍃 صفحه ۶ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
_ با تو کار خلق‌ سمتِ روبه‌ راهی‌ می‌رود تا نیایی پس‌ سرو سامان‌ نمی‌آید به‌ کار . . 💚 ؛
وقتے خیالـم بارگاهٺ را تجسُّم ڪرد قلبم دوباره دسٺ وپاے خویش راگم ڪرد وقتے ڪه گفتم عطشانم دریاے دلتنگےِ چشمانم تلاطم ڪرد
پرسشی‌بد‌نگران‌کرده‌منِ‌مجنون‌را . . اربعین‌،ڪربُبَلا‌حک‌شده‌در‌تقدیرم؟!🚶🏻‍♀💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Abozar Roohi - Salam Farmande (320) (1).mp3
7.34M
🌺صوت کامل سرود سلام فرمانده 🌸هدیه به آقاصاحب الزمان 🍀اللهم عجل لولیک الفرج 🌷الـــــــــــــتماس دعای خیرو ظهور جهت تعجیل درفرج آقامون پنج صلوات محمدی بفرست🌷
«🌼💛» صبح آمده تا مژده دهد آمدنت را☺️ گل نیز به تن کرده هوا و نفست را ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌ 🎋
🤲 پنجره دل بسوی تو باز می کنیم...❤️ هوای مهربونی را نفس میکشیم🥰 و به خاطر فرصت جدیدی که به ما دادی... تا مهربانتر وعاشقانه تر زندگی کنیم..❤️ از تو سپاسگزاریم🤲 خداوندا♥️ سپاس..... به خاطر تمام... نعمتهایت🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 برگشتم سمت ش. باورم نمی شد این حرف ها رو از شایان شنیده باشم. برگشتم تا مطمعن بشم خودش بوده که این حرف ها رو زده. بهت زده با چشای گرد شده بهش خیره شدم. ناباور پلک زدم و به سختی گفتم: - شو..خی می کن..ی؟مگه نه؟ زل زد توی دو تا تیله چشام و گفت: - نه! باورم نمی شد! روی صندلی نشستم کنارم نشست و گفت: - نباید اینا رو یهویی می گفتم. سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشامو بستم. عشق شایان به بدترین شکل به من نمایش داده شده بود. اون عاشق من بود و منو با قمار به دست اورد. حتی از اسم قمار هم حالم بهم می خورد. ای کاش هیچوقت اینطور باهام اشنا نمی شدیم و اونوقت زندگی روی دیگه داشت. شایان لب زد: - غزال خوبی عزیزم؟ خواستم جواب شو بدم که جیغ محمد از جا پروندم. سریع بلند شدم و دویدیم سمتش. توی بغلم گرفتم ش و گفتم: - جان عزیزم؟جانم؟ نفس نفسی زد و بغلم کرد و گفت: - خواب تلسناک دیدم. قربون صدقه اش رفتم و پیشش دراز کشیدم بغلش کردم تا دوباره بخوابه و نترسه. شایان هم بالای سر هردومون وایساده بود و نگران نگاه مون می کرد. وقتی محمد دوباره خوابید خیال ش راحت شد . نگاهم کرد و گفت: - توهم بخواب خسته ای منم یه دور دیگه توی حیاط بزنم برمی گردم. بلند شدم و گفتم: - منم میام تنهایی خطرناکه. سری تکون داد و گفت: - خیلی خب لیلا رو می گم بیاد پیش محمد. چادرم و سرم کردم و سمت ش رفتم و لیلا رو فرستاد بالا پیش محمد تا برگردیم. بقیه هم بی خواب شده بودن و هم نگران. با شایان از عمارت بیرون اومدیم و سمت بادیگارد ها رفت که بین راه دستمو گرفت . نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم. حالا می تونم جور دیگه ای بهش نگاه کنم. از یه دید مثبت دیگه با کنار گذاشتن یه سری اتفاق های تلخ! به بادیگارد ها گفت: - چیز مشکوکی چیزی؟ همه گفتن هیچی و فعلا همه جا امنه. شایان یکم فکر کرد و گفت: - عمارت و خآلی می کنم می خوام وجب به وجب شو بگردید ببینید مگه راه مخفی وجود داره و اون مرد از کجا اومده. همه چشمی گفتن و شایان گفت: - برو خودتو محمد حاظر شین بیاین پایین. لب زدم: - کجا می ریم? گفت: - می ریم عمارت اقا بزرگ اونجا امن هست اگه کار شیدا هم باشه اونجا کاری نمی تونه بکنه. سری تکون دادم و برگشتم داخل. از فاطمه صغرا خانوم خواستم یه ساکت از وسایل و لباس های محمد جمع کنه. مال خودمم جمع کردم و رفتم بالا. لیلا خانوم پیش محمد نشسته بود. با دیدنم بلند شد محمد و بغلم کردم و پایین اومدیم. شایان داخل اومد محمد و از بغلم گرفت و گفت: - نباید زیاد محمد و بغل کنی و گرنه باز دستت خون ریزی می کنه بخیه ها رو پاره می کنی.
خیالت مایهٔ سرسبزیِ این عمرِ بن بست است شبیهِ پیچکی هستی که گل کردی به دیوارم ☺️
🦋 همیشه خودتون رو خوشحال نشون بدید؛ چون در ابتدا این حالت میشه ظاهر شما و به مرور عادت شما و در نهایت تبدیل میشه به شخصیت شما!