وقتی در حضور همسرتان به همکاران و دوستان خود به راحتی دروغ می گویید منتظر بدبینی همسرتان نسبت به خود باشید.
این کار به همسرتان القا می کند که درصورت نیاز به راحتی به او هم دروغ می گویید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
برای داشتن روابط زناشویی موفق باید مراقب کلماتتان باشید‼️
خیلی چیزها هست که اصلا نباید به همسرتون بگید حتی اگر واقعیت داشته باشند. مثلا نگید که ” به نظرت همسایه جدیدمون خیلی جداب نیست؟ ” یا مثلا از جملاتی که با “به نظرم مشکل تو اینه که … ” شروع میشن اصلا استفاده نکنید.
آیا خودتون هم دوست دارید همچین جملاتی رو از شریک زندگیتون بشنوین؟ باید بدانید چگونه همسرتان را نقد کنید. جملات تاثیر فراوانی در هدایت رابطه دارند، فرقی نمیکنه تو رابطه کاری هستین و یا دارید با دوست قدیمیتون معاشرت میکنید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
چقدر قشنگ دوخته شده
مدل ابر و باد😂
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
_
عشق یعنی بشوم آهوی آواره تو ، بدهم دل به صدای خوش نقاره تو . . .❤️🩹
#عشق_امام_رضا|#علی_قلیچ
AUD-20220504-WA0037.
6.85M
بریم همونجایی که پاتوق دلهای شکسته ست، بریم حـــــــــرم
🎤آهنگِ بغض باصدای مهدی احمدوند
✍🏻شعر از محمد ساسانی
حسرتِ دیدنِ گنبدِ طلا؛ حرمت… داره مثلِ بغضی کهنه؛ به دلم چنگ میزنه
می دونم پاتوقِ هر چی دلشکسته ست؛ حرمه
هر کی از غربتِ این زمونه؛ خسته ست حرمه
یجانوشتہبود
سھـممنتنھا،ازجنگ
پدرےبودڪھهیچوقتدر
جلسہےاولیامربیانشرکتنکرد:)!💔
#شهیدانه
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت77
#غزال
باشه ای گفتم و از عمارت بیرون زدیم.
ساکت ها رو صندوق گذاشتم و محمد و شایان عقب خابوند سوار شد و منم سوار شدم.
بادیگارد درو باز کرد و از عمارت خارج شدیم.
شایان گفت:
- اونجا هر چیزی گفتن یا توجه نکن یا کم نیار اینجوری ساکت می شن چون من مدام باید بیام این عمارت الان هم شما رو می زارم و برمی گردم.
نگران گفتم:
- شایان مراقب خودت باش تنها جایی نری بادیگارد با خودت ببر.
لبخندی به روم زد و گفت:
- باشه مراقبم شما هم مراقب خودتون باشید.
باشه ای گفتم.
به عمارت که رسیدیم بوق زد و درو باز کردن.
داخل رفتیم محمد و بغل کرد اومد داخل.
محمد و توی اتاق خودش که اینجا داشت خوابوند تا دم در سالن باهاش رفتم و ساک ها رو ازش گرفتم و بازم گفتم مراقب خودش باشه.
درو بستم همه با سر و صدای اومدن ما اومدن توی سالن.
سلامی کردم و و رو به کبرا خانوم گفتم:
- بی زحمت یه لیوان اب به من می دین؟
چشم خانوم ی گفت و برام اورد تشکر کردم و خوردم.
روی مبل نشستم و اقا بزرگ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چه خبره این موقعه شب اومدید؟
بقیه چشم دوختن بهم و منتظر نگاهم کردن.
لب زدم:
- یکی اومده بود توی اتاق محمد می خواست بلا سرش بیاره و وقتی من باخبر شدم جیغ کشیدم فرار کرد عمارت ناامنه اومدیم اینجا.
که صدای کسی از روی پله ها اومد:
- وقتی مادری رو از پسرش جدا می کنید همین می شه!
نگاهمو به پله ها دوختم و شیدا با ناز و عشوه پایین اومد و روبروم روی مبل نشست پا انداخت روی پا.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اسم خودتو می زاری مادر؟پس نمی دونی مادر یعنی چی!
شیدا هم پوزخندی زد و گفت:
- نه تویی که دو روزه اومدی از خدمتکاد خونه شدی خانوم خونه می دونی مادر یعنی چی!
بلند شدم و تهدید وار گفتم:
- ببین شیدا من ازارم به یه مورچه هم نمی رسه اما اگر این قضیه زیر سر تو باشه بخوای به محمد اسیبی بزنی شایان ازت نمی گذره تیکه تیکه ات می کنه چون ما سر محمد با کسی شوخی نداریم.
شیدا خندید و گفت:
- اخ اخ ترسیدم .
#رمان
tark-karden-yek-adate-bad.mp3
1.73M
قصه ترک یک عادت بد
ا👶🧒👦
پویایی های عزیز
شبتون زیبا🌺🌹😍
#قصه_شبانه 😴
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت78
#غزال
توی چشم هاش زل زدم و گفتم:
- اگه کار تو باشه هنوز مونده بترسی!
در اتاق باز شد و محمد خابالود اومد بیرون.
امشب بچه ام کاملا خواب ش بهم خورده بود.
سمت ش رفتم و بغلش کردم و گفتم:
- جان مامانی جان عزیزدلم چرا بیدار شدی؟
چشاش از بی خوابی باز نمی شد و با ناله گفت:
- اون شیدای زشت بدجنس اومد تو خوابم ترسیدم بیدار شدم.
همه خنده اشون گرفت.
نگاه اخر مو به شیدا که از حرص سرخ شده بود انداختم و توی اتاق رفتم.
محمد و روی تخت خابوندم و خودمم کنارش خوابیدم تا خواب ش ببره.
یه نیم ساعتی گذشت که محمد خوابیده بود و خودمم داشت خوابم می برد که گوشی زنگ خورد.
کیف ام توی سالن بود و صدای گوشی تا اینجا می یومد.
اروم بلند شدم و از اتاق بیرون زدم درو اروم بستم که محمد بیدار نشه.
بقیه انگار دیگه خواب شون نبرده بود که همون جا نشسته بودن.
سرجام نشستم و گوشی رو از توی کیف در اوردم شایان بود.
این گوشی رو شایان امشب اومدنی بهم داده بود که بهم زنگ بزنه.
شیدا با مسخرگی گفت:
- اقاتونن؟
محل ش نزاشتم و جواب دادم:
- سلام.
شایان لب زد:
- سلام خانومم خوبی؟
لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
- خوبم تو خوبی؟کجایی؟
با لحن کشف کننده ای گفت:
- یا خجالت می کشی مثل من حرف بزنی یا کسی پیشته کدوم درسته اولی یا دومی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- دومی!
خنده ای کرد و گفت:
- خیلی خب یه ساعت دیگه کارم تمام می شه میام خیلی گرسنمه غزال.
لب زدم:
- خسته نه باشی چشم یه چیزی درست می کنم تا بیای.
لب زد:
- فدای تو فعلا عزیزم.
خدانگهداری گفتم و قطع کردم.
بلند شدم و به صغرا خانوم که داشت می رفت بخوابه گفتم:
- صغرا خانوم بی زحمت می شه برین اتاق محمد بخوابین؟من می خوام برای شایان یه چیزی درست کنم گرسنه است محمد تنهایی می ترسه.
لب زد:
- می خواین خودم درست کنم خانوم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه شما برین کنار محمد بخوابین خودم درست می کنم.
چشم ی گفت و رفت توی اتاق.
توی اشپزخونه رفتم و تصمیم گرفتم استامبولی با سالاد درست کنم.
اینجوری زود اماده می شد و خوشمزه هم بود.
دست به کار شدم و بعد از 45 دقیقه کاملا اماده بود میز رو هم چیدم که شایان اومد بکشم.
از اشپزخونه بیرون اومدم اول یه سری به محمد زدم که خواب بود و صغرا خانوم هم کنارش بود.
توی سالن کنار بقیه نشستم تا شایان بیاد.
گوشی رو دست گرفتم تا ببینم پیامی چیزی از شایان ندارم که مادر شیدا گفت:
- چجوری با اخلاق گند این شایان خان می سازی؟
با نیش و کنایه حرف می زد درست مثل شیدا!
انگار سوال همه بود که بهم خیره شده بودن.
لب زدم:
- شایان خیلی هم خوش اخلاقه ولی خوب با کسایی که خوشش نمیاد تند خو و بداخلاقی می کنه.
و لبخندی زدم که در باز شد و شایان اومد داخل.
سلامی کرد و بی توجه به همه حتی خانواده اش که من تعجب کردم حتی نپرسیدن ازدواج کردین یا هر چیزی سمت من اومد و گفت:
- خوبی عزیزم؟محمد کجاست؟
همه با دیدن این رفتار شایان بهت زده شده بودن حتی شیدا.
کت شو گرفتم و گفتم:
- خوبم محمد خوابه بریم شام بخوری اماده است.
لب زد:
- اخ که چقدر گرسنمه خودت درست کردی؟هیچ دستپختی دستپخت تو نمی شه!
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خودم درست کردم یه ابی به سر و صورتت بزن بیا.
سری تکون داد و سمت روشویی رفت.
کت شو روی مبل گذاشتم و توی اشپزخونه رفتم.
#رمان
❣️ سلام امام زمانم❣️
او حاضر و ما منتظران پنهانیم
هرچند که از غیبت خود میخوانیم
با این همه ای روشنی جاویدان
تا فجر فرج منتظرت می مانیم.
#السلامعلیکیابقیهالله
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
ایتمامِآرزویِیڪنوڪرِخسته:))
قسم به کتری جوشیده در حسینیه
که با کسی که نخواهد تورا نمیجوشم🤚🏼❤️
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ