4_179321206799859827.mp3
25.23M
#سلام_مهــدی_زهــرا
#دعای_ندبه✨
یا صاحب الزمان! امروز روز جمعه است. و روز شماست. پس با قرائت دعای ندبه یاد شما را در دل هایمان زنده می کنیم.💚
اَللّٰٰھُــمَ صَّــلْ علیٰ مُحَمَّــدِوَآل مُحَمَّــد #وَعجّل_فَرَجَهُـم بحقّ زهرااااا(س)🤲
-چشـممنخیسوهــواےِتوبہدلافتـاده💕
اےرفیــقابدے،حضرتاربابسلام . . .!🌔🤍
#امـٰامحـسینِقـلبم🔗🌱
دَرفِراقَتچِـشمهـٰایَمغَـرقِبـٰارانمۍشَوَد☁️
عـٰاشِقهِجـرانڪشیدهزودگِریـٰانمۍشَوَدシ..!🖇
#امـٰامحـسینِقـلبم<🫀>
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت84
#غزال
به کمک بقیه بلند شدم و ترسیده جلوش وایسادم.
شایان مردد جواب داد بعد از یک دقیقه بدون اینکه چیزی بگه قطع کرد و گفت:
- سریع سوار شو.
سریع سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد حرکت کرد با چشای خیس بهش نگاه کردم و گفتم:
- شایان محمدم کجاست؟توروخدا یه چیزی بگو.
با خشم گفت:
- پیش اون شیدای گور به گور شده است خون شو می ریزم.
هق زدم که از استرس دردی توی شکمم پیچید.
اییی بلندی گفتم و روی شکمم خم شدم شایان فوری ترمز کرد و خم شد سمتم:
- ببینمت غزال چت شده غزال؟
با درد لب زدم:
- ایی ...چیزی نیست...برو.
نگران نگاهم کرد و فوری دوباره راه افتاد.
یه چشمش به جاده بود یه چشمش به من.
سعی کردم به زور صاف بشم تا خیالش راحت بشه حداقل از جانب من.
سعی کردم دردم رو پنهون کنم و تا حدودی موفق بودم.
خدایا محمد مو به خودت می سپارم این زن شیطانه خودت مراقب بچه ام باش.
اشک چشمام بند نمی یومد و دلم بدجور شور می زد و اصلا نمی تونستم استرس مو کنترل کنم.
بلاخره رسیدیم عمارت فوری پیاده شدیم و هر دو داخل رفتیم.
خدمه جمع شده بودن گوشه سالن و شیدا روی صندلی وسط سالن رو به در نشسته بود و دو تا از بادیگارد هاش کنارش وایساده بودن.
شایان با خشم داد زد:
- بچه ام کجاست؟باز از کجا پیدات شد؟
شیدا با خنده گفت:
- به به شایان خان مشتاق دیدار.
شایان با خشم سمت ش رفت و یقعه اشو گرفت که شیدا کنترل توی دست ش بالا اومد و تی وی رو روشن کردن محمد به صندلی بسته شده بود و یه یه فرد که روپوش سفید تن ش بود با دو تا سرنگ کنارش وایساده بود.
قلبم ریخت کف پام.
محمد با دیدن ما بیشتر گریه کرد و صدام زد:
- مامانی توروخدا نجاتم بده مامانی من می ترسم.
شایان با صدای محمد برگشت و شیدا رو ول کرد.
بهت زده به محمد نگاه کرد و هق زدم .
با گریه رو به شیدا گفتم:
- چیکار داری با بچه ام اخه اون فقط5 سالشه ولش کن توروخدا.
شیدا روی صندلی نشست و گفت:
- سه سال پیش به خاطر همین بچه شایان منو انداخت بیرون و طلاق ام داد مثل یه حیوون باهام رفتار کرد و توی کل فامیل من سکه یه پول شدم!خیلی زودتر می خواستم بیام ولی گفتم بمونه وقتی خوشی اینجا موج می زنه و وقتی فهمیدم تو بارداری گفتم بهترین موقعه است!
شایان هوار کشید:
- چی می خوای از جون من و زن و بچه ام؟
شیدا خندید و رو به من گفت:
- یادت باشه گفت زنم.
سر در نمیاوردم از کار هاش.
پا روی پا انداخت و گفت:
- تو عاشق غزالی یا به خاطر محمد باهاش ازدواج کردی؟
شایان داد زد:
- خفه شو حرف چرند نزن گفتم بچه ام کجاست؟
یه نگاه هم به محمد گریون بود و یه نگاه ام به شیدای دیو صفت.
رو به شایان لب زد:
- داری می ری رو اعصابم درست جواب مو بده و گرنه اون سرنگ که مواد مخدر هست رو با یه اشاره من دکتر فرو می کنه تو رگ های پسرت.
وای خدا!مواد؟توی رگ یه بچه؟
کم مونده بود پس بیفتم که صندلی رو گرفتم.
و دوباره رو به شایان گفت:
- گفتم عاشق غزال هستی یا نه؟
شایان نگاه شو از محمد گرفت و به شیدا دوخت:
- اره هستم.
شیدا انگار هیجان ماجرا داشت براش بیشتر می شد که گفت:
- خوب باید طلاق ش بدی تا محمد و به دست بیاری البته طلاق مرحله دومه که بعدا خودت غیابی این کارو می کنی چون مجبوری الان یه کار دیگه دارم برات.
بهت زده به شیدا خیره شده بودم.
چرا با من و زندگیم داشت این کارو می کرد؟
چی می خواست از جون ما؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
- باید جلوش همه با کمربند بزنی و از عمارت پرت ش کنی بیرون همین الان.
دیگه نفس برام نمونده بود.
روی زمین افتادم شایان بلند سرش داد کشید:
- خفه شوووووووووو عوضی.
شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خوب پس اگه واقعا عاشقشی و کتک ش نمی زنی من می گم سرنگ رو فرو کنه.
و یه بشکن زد که فوری من و شایان به تی وی نگاه کردیم دکتر سرنگ و سمت بازوی محمد برد و سرنگ رو وارد دست ش کرد که شایان داد کشید:
- خیلی خب باشه باشه نکن سرنگ و از دست پسرم در بیار برو در بیاره.
شیدا خنده ای کرد و اشاره کرد که سرنگ و در اورد و محمد بیشتر گریه کرد.
شیدا به ساعت ش نگاه کرد و گفت:
- خوب شروع کن.
ناباور به شایان نگاه کردم.
واقعا می خواست منو با کمربند کتک بزنه؟
نه این کارو نمی کنه اون منو دوست داره.
برگشت سمتم شیدا با صدای بلندی گفت:
- یالا داری عصبیم می کنی این دفعه بگم فرو کنه دیگه نمی گم در بیاره.
#رمان
ســـ😊ــلام✋
صبحتون زیبا ☕ 🌺🍃
در این روز مبارکــــــــَ 🌺🍃
ان شاالله ڪه تنتون سالم😇
لبتون خندون😊
عشقتون پایدار💖
لحظاتتون گلبارون 🌺🍃
و زندگیتون پراز آرامـــش باشه🙏
#اصفهان_زیبای_من💛
╲\╭┓
╭⛱
🚨دلیل حمله دیرموقع اسراییل اعلام شد
🔺احتمالا از سر شب پهپادها داشتن توی اصفهان آدرس میپرسیدند و اصفهانیا بهشون میگفتن:
دادا باید مستقیم بری😂
#فان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش عظمت رو ببین😎✌️🏻
#چهارشنبه_سوری
در پی خرابکاری در ایران، اسراییل اعلام کرد:
ایران تورو خدا نزنیا!
گفتیم ایرانیا دیر خوابیدن، نماز صبح خواب نمونن! همین!
سرجدت، بی جنبه بازی در نیاری!!
😂😂😂
⭕#توجه | وزیر امنیت ملی اسرائیل با یک کلمه از "حمله به ایران" انتقاد کرد: ضعیف❌
#موشهای_ترسو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زردنجان اصفهان
همه چی آرومه ...😁
🔻الميادين درباره اتفاق امروز صبح در اصفهان نوشت: بهنظر میرسد آنچه شاهد بودیم چیزی جز یک حباب رسانهای برای گمراهکردن افکار عمومی ایران و جهان نبود
🔴ناشناختهترین موشک #اسرائیلزن را بشناسید😎💪🇮🇷✌️
این بزرگوار رضوان نام دارند🙃👆
آخرین نسل از موشک های قیام است💪
آنان که فقط یک سر بی مخ دارند؛
از سیلی ما نشانه بر رخ دارند؛
آن حمله ی سنگین پر از موشک را؛
با ریزپرنده قصد پاسخ دارند...
#اکبر_اسماعیلی_وردنجانی
۱۴۰۳/۱/۳۱
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت85
#غزال
شایان با مکث دست ش رفت سمت کمربندش.
خدایا خودت مراقبم باش.
درش اورد و سمتم قدم برداشت.
جلوم که رسید ناباور بهش نگاه کردم که گفت:
- ببخشید غزال جون بچه ام وسطه.
بهت زده گفتم:
- شایان من باردارم چیکار می کن...
که دست ش بالا رفت نمی زنه نمی زنه اما در کمال ناباوری کمربند و فرود اورد و روی صورتم نشست.
جیغی از دست کشیدم و دستامو روی شکمم گذاشتم حداقل به بچه ام اسیبی نرسه.
ظربه دوم ش روی بازوم نشست که فریادم کل عمارت رو پر کرد.
باور نمی شد که این شایانه که داره منو انقدر بی رحمانه می زنه!
من زن باردار شو.
مگه نگفت عاشقمه مگه ادم عشق باردار خودشو می زنه؟
به من رحم نمی کرد به بچه ام نمی خواست رحم کنه؟
صدای گریه های محمد که جیغ می زد مامان مو کتک نزن درد هامو چند برابر می کرد.
نمی دونم چقدر این عذاب طول کشید که شیدا گفت بسه.
تمام تنم درد می کرد مخصوصا صورتم.
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریحانه_بهشتی 🌱
✅ تمرکز را در بچهها تقویت کنید.
👈 مثلا وقتی کودک کارتون میبیند، او را دائم صدا نکنید یا وقتی نقاشی میکشد ریخت و پاش مداد رنگیهایش را به طور مرتب به او متذکر نشوید.
✅ به کودکان فرصت دهید از دو تا هفت سالگی که سن شکوفایی خلاقیت آنان است راهی را برای انجام کارشان پیدا کنند و عجولانه با آنها برخورد نکنید.
✅ به بچهها پیشنهاد کنید و دستور ندهید.
👈 خواستههای خود را به جای دستور و تحقیر و تنبیه با لبخند زدن و پرسش همراه کنید.
با این کار کودکان یاد میگیرند به آنها احترام گذاشته شود و از این رابطه لدت ببرند.
#تربیت_فرزند✨
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
عباس پول دارنی مِره هادی ؟؟؟؟😄😄😄😂😂
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت86
#غزال
شیدا سمتم اومد جلوم خم شد و گفت:
- دیدی گفتم فقط به فکر پسرشه؟حتی به فکر تو و اون بچه ای که مال خودش هست نیست!
اشکام بود که فقط از درد روی صورتم می نشست.
شیدا رو به شایان لب زد:
- حالا بگو از روستا پرت ش کنن بیرون.
شایان خواست چیزی بگه که شیدا گفت:
- یالا.
شایان به خدمتکار ش اشاره کرد:
- لیلا خانوم برو وسایل غزال و بیار.
شیدا خانوم سریع با چشم های گریون بالا رفت.
با وسایل ام برگشت با درد هق زدم:
- ساک مو بده.
داد بهت بازش کردم لباس هایی که از قبل خودم قبلا با خودم اورده بودم رو جدا کردم پول و بقیه چیزا هایی که شایان داده بود رو پرت کردم جلوش.
با درد دستمو بالا اوردم و حلقه ازدواج مون رو در اوردم انداختم جلوش.
با غم بهم نگاه کرد اما دیگه ارزشی برای من نداشت.
توی همه منو خورد کرد.
با کمک لیلا خانوم از جا بلند شدم با صدای محمد بهش نگاه کردم:
- مامانی توروخدا نرو مامانی من می میرم مامانی.
اشکام روی صورت ام چکید رو بهش گفتم:
- یه روز میام دنبالت عزیزم می برمت پیش خودم تا اون روز منتظرم بمون خوب؟
سری با گریه تکون داد و لنگ زنان سمت در رفتم شیدا به بادیگارد ش اشاره کرد و گفت:
- نمی خوام توی این روستا ببینمش می بری شهر اونجا ولش می کنی.
بادیگارد ش چشم ی گفت.
از عمارت بیرون اومدم لیلا خانوم با اشک کمک کرد سوار ماشین بشم درو بست و بادیگارد راه افتاد.
تمام جونم درد می کرد داشتم می مردم از درد.
بادیگارد از اینه نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خانوم من پلیسم توی دستگاه شیدا نفوذی ام الان نمی تونم برای شما کاری بکنم چون هنوز تازه اول معموریت هست اما شما رو می برم رستوران برادرم اونجا بهتون کار می ده اما قول می دم خیلی زود برگردید سر خونه زندگی تون.
سری تکون داد و گفتم:
- ممنونم.
خواهش می کنمی گفت و به شهر که رسیدیم نمی دونم چقدر گریه کرده بودم اما انقدری بود درست همه جا رو نمی دیدم و چشام تار می دید.
صورتم که دست می زدم ورم کرده بود خدا می دونه چه شکلیم کرده.
اخه چطور تونست منو بزنه!
اگه بچه می مرد چی؟نکنه بچه ام مرده؟
با این فکر اشکام بیشتر روی صورتم ام ریخت که دیدم ماشین وایساد.
جلوی بیمارستان بود.
پلیسه برگشت سمتم و گفت:
- باید اول بریم دکتر ببینیم بچه اتون سالمه یا...ح
رف شو خورد.
سری تکون دادم و داخل رفتیم.
بقیه یه طوری نگاهم می کردن که دلم می خواست بمیرم.
چیکار کردی با من شایان.
وقتی رفتم پیش دکتر و چکاپ انجام دادم گفت باید سنوگرافی بدم.
بعد از یک یک ساعت که معموره کارت شو نشون داد و گفت کارمون فوریه اجازه دادن بریم داخل و خداروشکر بچه سالم بود خانوم دکتر گفت:
- ماشاءالله بچه سالمه پسر هم هست.
شاید اگر مثل چند ساعت پیش بودیم خیلی خوشحال می شدم اما حالا!
بعد از دکتر معموره منو رسوند رستوران برادرش که خیلی رستوران بزرگ و شیکی بود یکمم باهاش رفت زد و بعد رفت.
برادرش سمتم اومد و گفت:
- سلام خوش اومدید بفرماید بریم قسمت خدمه.
سری تکون دادم و گفتم:
- سلام چشم.
وارد قسمت کارکنان رستوران شدیم.
نگاهی به بقیه که با تعجب به من نگاه می کردن کردم و گفتم:
- سلام.
همه جواب سلام مو دادن و صاحب رستوران براشون توضیح داد چی شده چند تا از دخترا سمتم اومدن و گفتن منو می برن به اتاق خواب خودشون.
اقای تیموری صاحب رستوران سری تکون داد.
وارد اتاق دخترا شدیم.
4 تا تخت بود سه تاش که مال این سه تا دختر بود و یکیش خالی بود.
فاطمه ساک مو روی اون تخت گذاشت و گفت:
- تو اینجا می خوای عزیزم بشین من یخ بیارم بزارم رو صورتت.
تشکری کردم و نشستم دوتای دیگه دورم نشستن و یکی ش برام چایی ریخت اما فکر کنم چایی زعفرون بود.
گرفت سمتم که لب زدم:
- ممنون اما زعفرون برای بچه خوب نیست.
چشمای سه تاشون گرد شد و همزمان گفتن:
- بچههههههه؟
#رمان