🔴 سلام امام زمانم✋
🔹بیا عصاره حیدر، بیا چکیده ی زهرا
🔹بیا که بوی رسولی ، بیا که نور خدایی
🔹شب غریبی مان می شودبه یاد تو روشن
🔹تویی که در همه شبها چراغ خانه مایی
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
تنها...
یک نگاه از
"تو" کافی است...
صبحم
بخیر شود
همان نگاه را
به من برسان من به صبح نگاهت محتاجم...
#مریم_پورقلی
#صبح_بخیر🌸
آدمها بعد از مدتی شبیه به همانی میشوند که عاشقانه به او مینگرند…
و تو دیریست که نشانیام شدهای...
#سیما_امیرخانی
🪴
آدم چه کند با هیجانِ وسطِ درس؟
ناگاه که یاد تو و چشمان تو افتاد...
#محسن_رضوی
#حبالحسین
من شکایت دارم…
از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی من یادگار مادرم زهراست.
از آن ها که به سخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمی؟
این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد
حـــُرمــت دارد !💔
#عاشقحسین
#چادرانه🧕🏻
🌷همیشه میگفت:
قانون هفت ساعتو یادتوننره!
تا گناهی مرتکب شدید تا
هفت ساعت فرصت توبه دارید...
"شهید عباس دانشگر"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
طُ
دقیقا همان یکنفری هستی
که دلم میخواهد پا به پایش پیر شوم...!
#عاشقانه_مذهبی
می دانـی دلتنـگی چیسـت؟
دلتنـگی آن اسـت ڪہ جسمـت نتوانـد به آنجـایی برود ڪہ جانـت میـرود...💔🥺
🌺امام صادق عليه السلام:
تَواضَعُوا لِمَن طَلَبتُم مِنهُ العِلمَ؛
در پيشگاه كسى كه از او دانش مى آموزيد، فروتن باشيد.
📚 [كافى : ج 1 ، ص 36]
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قــلبم کــه نــه ، تمــام من شــکسـته اســت در فــراق حرمــت.!
حسین من.:) ✨🖤
•🌿🌸•
هر کجا که باشی
اگر برای ِ رضای ِ خدا کار کنی
همانجا الگو خواهی بود!
_شهیدبروجردی
#شهیدانه
مراقب افکارت باش که گفتارت میشود...
مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود...
مراقب رفتارت باش که عادت میشود...
مراقب عادتت باش که شخصیت میشود...
مراقب شخصیتت باش که سرنوشت میشود...
⚠️ #تلنگر
🔴 همواره در محضر امام زمان علیه السلام
🔵 آیت الله بهجـــت(ره) :
🌕 مومن باید خود را در همه حال، در محضر آن حضرت ببیند. توجه داشته باشید که هر کاری می کنید، در محضر اوست. #امام_زمان حتی از خیال شما آگاه است.
#اصول_زندگی_شاد 🦋
پلهاے پشت سرت را
خراب نکن
متعجب خواهی شد
اگر بدانی بارها
ناچار خواهی بود
از همان
رودخانه عبور کنی!!!
#انرژی_مثبت
♦️#صبحانه رو با #سبزیجات شروع کنید تا #لاغر بشید! 🥗
🔹یه تحقیق نشون داده افرادی که صبحونه شون رو با سبزیجات شروع میکنن نسبت به اونایی که با غلات و كربوهيدرات شروع میکنن کمتر به دیابت مبتلا میشن
🔹همچنین مصرف سبزیجات و میوه برای صبحانه اشتها رو کم میکنه و در نهایت باعث لاغری میشه
🍏 #طب_اسلامی 🍊
•✾🌿🌺🌿✾••✾🌿🌺🌿✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میفهمی بخاطر وام فرزند آوری متولد شدی 🤣😂🤣
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایران_زیبا 😍
🎥 ییلاق فشکور، مازندران
#ایرانگردی 😇
⭕️این متن فوق العاده زیباست....
💕فردي نزد حکیمی آمد و گفت :
خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟
حکیم با تبسم گفت :
او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ...
تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟
📌 یادمان نرود هرگز سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم ...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت14
#سارینا
با حرفای خودم خودم خنده ام گرفت و سامیار با حرص گفت:
- بگو ما هم بخندیم.
چپ چپ نگاهش کردم که پوفی کشید و پیش یه بستنی فروشی وایساد.
سامیار و این کار ها؟ عجببببب.
که صدای پیامک گوشیش اومد.
گوشی شو برداشتم پیامک روی صفحه بود از طرف بابا بود:
- سامیار جان مراقب سارینا باش برای اینکه راضی بشه هم براش خوراکی بگیر گفتم بهت که مثل بستنی و پاستیل وقتی هم گرسنه اش نبود بهش بگو که قبول کنه.
اها پس بگو قضیه از کجا اب می خوره!
خوب شد پیام و دیدم اینجوری زود وا نمی دادم.
ای بابای شیطون!
دست دخترت رو پیش این بچه مثبت وا می کنی اره!
سامیار زد به شیشه و شیشه رو دادم پایین سینی بستنی رو دستم داد همه نوع توش بود.
گرفتم و چشام درخشید.
با لذت شروع کردم به خوردن و رفت سوپر مارکت و با دست پر برگشت.
گذاشت تو بغلم و راه افتاد.
هر کدوم کلی می خوردم که وسط های راه سامیار سر حرف و باز کرد:
- می شه برگردی به عملیات؟
نه ای گفتم.
شقیقه هاشو ماساژ داد و گفت:
- این عملیات جون خیلی ها رو نجات می ده ما بهت نیاز داریم.
زورش می یومد خواهش کنه و بگه من بهت نیاز دارم!پرونده که مال اون بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
- بهتر نیست یکم غرور مسخره اتو کنار بزاری؟
عصبی شد و گفت:
- بس کن دیگه ادا و اطفار تو.
و ماشین و گوشه ای نگه داشت .
پلاستیک خوراکی ها رو با حرص پرت کردم تو صورت ش و اومدم پیاده بشم که خم شد و در رو گرفت و چشماشو بست و گفت:
- باشه باشه من به کمک تو نیاز دارم خواهش می کنم بهم توی حل این پرونده کمک کن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- باشه .
نفس راحتی کشید و خوراکی هایی که روش ریخته بود و جمع کرد داد بهم.
یکم که دقت کردم داشت می رفت سمت همون ویلا .
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت15
#سارینا
جلوی در ویلا پارک کرد و پیاده شدیم .
زنگ در رو زد و طبق معمول گفت:
- ۲۲۲۲
منم گفتم:
- رحمان 1400.
در با تیکی باز شد و داخل رفتیم.
گروه الف که پسرا بودن فقط امروز اینجا بودن و خبری از عمو هم نبود.
داشتم نگاه شون می کردم که سامیار یه پلاستیک گرفت سمتم و گفت:
- برو عوض کن بیا.
سری تکون دادم و رفتم داخل توی یکی از اتاق ها عوض کردم چرا رنگ لباس من قرمز بود؟
کمربند ش رد هم بلد نبودم ببندم!
همون جور که با کمربند سرشیر بودم...
نه ببخشید درگیر بودم رفتم بیرون که صاف رفتم او دل یکی!
اه چه دل سفتی داشت سرم شکست مغز نداشته ام پوکید!
سر بلند کردم دیدم بچه مثبته!
اخمالود نگاهم کرد که گفتم:
- ها چیه بیا بخور منو.
کمربند مو گرفتم سمت ش و گفتم:
- این بسته نمی شه فکر کنم اضافه است.
خواستم برم تو حیاط که نگهم داشت و نشست جلوم کمربند و دور کمرم با حلت خاصی بست.
دو تا زدم تو سرش و گفتم:
- افرین کارت خوب بود پسرم.
بعدشم رفتم سمت بیرون و با ذوق رفتم پیش رعیس گروه و گفتم:
- من عضو جدیدم .
خواستم برم پیش بقیه که سامیار بازومو گرفت و گفت:
- هی کجا کجا؟
عین کش تنتون برگشتم سمتش و گفتم:
- تمرین دیگه!
نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- نخیر جنابعالی با بنده اموزش می بینی الانم باید دو دور دور این حیاط بدویی زمان ت شروع شد بدو.
بهت زده به حیاط به این بزرگی نگاه کردم.
سامیار مثل بقیه استاد ها داد زد:
- یالا بدوووو.
شروع کردم به دویدن ولی مگه حیاط به این بزرگی تمام می شد؟
وقتی ایست داد افتادم رو زمین و نفس نفس زدم.
وای غلط کردم نمی خوام کمک کنم خدا.
یهو یه بطری اب خالی شد روم.
جیغی زدم و به سامیار نگاه کردم و بطری رو پرت کردم سمت ش چون یهویی بود خورد تو پیشونیش.
شد عین همین گاو های وحشی که بهشون پرچم قرمز نشون دادی اتاق دنبالم.
من بدو اون بدو.
رفتم قاطی گروه الف و سامیار هم دوید دنبالم همه گروه ریخته شد بهم.
یکی از گروه الف بازمو گرفت و انقدر زور داشت نتونستم از دستش فرار کنم و سامیار با نفس نفس گرفتمم و از بین اونا کشیدتم بیرون.
جیغ زدم:
- بزنیم به خدا می رم خونه امون به مامانم می گم.
با خشم نگاهم کرد خلع صلاح ش کرده بودم.
هلم داد عقب و گارد گرفت و گفت:
- بی مقدمه می رم سر اصل مطلب.
منم عین خربزه داشتم نگاهش می کردم من هیچی نمی دونستم حالا می خواد بره سر اصل مطلب؟
خیز برداشت سمتم با چشای گشاد شده نگاهش کردم که جفت دست هامو پیچوند برد پشت سرم:
- ایییی سامیار خدا لعنتت کنه ای الهی بچه دار نشی واییی مامان اخ ولم کن وحشی الان می رم به مامانم می گ..
که ولم کرد و سکندری خوردم به جلو.
برگشتم که گفت:
- درس اول وقتی یکی حمله می کنه سمتت و تو زور شو نداری باید فرار کنی.
دوباره بی مهبا حمله کرد سمتم و گرفتمم که جیغ زدم:
- اقا یعنی چی نامردیه یه اخمی 123 ی چیزی هی عین شغال می پری منو می گیری.
دستمو بیشتر فشار داد و گفت:
- مگه اون دزد قاتل مواد فروش می گه بدو که اومدم بگیرمت؟
راست می گفتا!
ولم کرد و گفت:
- دوباره امتحان می کنیم.
و عین دفعه های قبل زود خیز برداشت که بدو برگشتم فرار کنم چشم تون روز بد نبینه رفتم تو دیوار.
تا چند ثانیه کاملا گیج شدم!
اخ الهی گور به گور بشی سامیار چرا نمی گی پشتت دیواره!
بازمو گرفت و بی لطافت از جا بلندم کرد و گفت:
- وقتی بابا و مامانت انقدر لوس ت می کنن عاقبت ش همینه!
خم شد ببینه چم شده منم یکی محکم با مشت زدم زیر چشش که ولم کرد و دستشو به چشم ش گرفت عقب رفت.
عین خودش ادا شو دراوردم و گفتم:
- قانون اول همیشه باید حواست باشه یهو دیدی دشمن تو ثانیه ای که فکر شو نمی کنی زدت چشم تو کور کرد!
دست به کمر شاکی نگاهش کردم خوبت شد.
دستشو برداشت اوه اوه کبود شده بود.
حالا پای چشم های هر دومون ست بود اونم با رنگ بادمجونی اصل!
گفتم الان میاد از هفت جهت سامورایی به ۱۰ قسمت مساوی تقسیمم می کنه اما دیدم با لبخند مرموزی گفت:
- افرین خوشم اومد.
نیش م وا شد که نزاشت دو ثانیه خوش باشم دوباره حمله کرد و هر بار یه طوری ادا و اصول در اوردم و یکی می زدمش.
هر بار که می دوید سمتم الکی یا خودمو می نداختم یا چیزی تا می یومد کمکم و فکر می کرد چیزیم شده منم می زدمش.
#رمان