تـوی عبادت کردنا
حواست بـاشه
خـدا عـاشق میخـواد
نه مـشتری بهـشت . ݁
💌#عشق_فقط_خدا
#سلام_امام_زمانم
السلامعلیکیاصاحبالزمان ✨؛
وقتی رایحه ی یاد تو
به خیال من رسوخ میکند ،
تک تک ویرانه هاے قلبم را
آذین میبندم برای تصور تو ؛
عزیزتریـ🫀ـن میهمان ناخوانده من ...
کی آمدنت را به ما هدیه میکنی؟! (:
- اَللَّـهُـمَّ عَـجِّـل لِـوَليِـكَ الْفَـرَج ❤️🩹
#امام_زمان
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏』
بِسْمِ رَبِّ نـٰآمَتـ ڪِھ اِعجٰاز مےڪُنَد..؛🌿🤍ˇˇ!
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
ــــــ ــ اَللّهُمَّصَلِّعَلۍمُحَمَّدِوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم🌿ッ
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
⚠️ #تلنگر
برای توبه
امروز و فردا نکن‼️🔔
🔴 از کجا معلوم
این نَفَسی که الان میکشی
جزو نَفَسهایِ آخر نباشه❓
خیلیا بےخیال بودن و
یهو غافلگیر شدن😔..
آتش باشی
براي تو هيزم میشوم..
دريا بروی
پارو...
تو هميشه درست پنداشتهای؛
دل من شبيه تكه سنگی است كه
میخواهم تو با همه خستگیهايت
يك لحظه به من تكيه كنی...
یه قسمتی از سوره یس تو
قرآن هست که نوشته:
"کلِ فی فلک"
که معنیش میشه
(همه چیز در گردش است)
جالب اینجاست که اگر همینو
برعکس بخونی بازم میشه:
کلِ فی فلک
یعنی خودِ آیه هم در گردشه!🍃
#آیه_گرافی
عاشقان وقت نماز است
اذان میگویند
التماس دعاااا🤲
#نماز_اول_وقت📿
در این ناتمامی زندگی
تنها چیزی که منجی آدمــــــی است، عشــــــق است...🫧🩵
-عِشــــــقْ فقَــــطْ خُـــــداٰ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق مانند نماز است که بعــــــــــــــد از نیّت
نادرست است نگاهی به چپ و راست کُنی!
#عاشقانه_مذهبی♥️|#استوری📲
میگفت : هیچوقت آدمی که حتی با فکر از دست دادنت گریه کرده رو ول نکن! بهت قول میدم هیچکس اندازه اون دوستت نخواهد داشت.
همیـن نرفتـنت از یاد شعـر مـن یعنی
"تو" شاعــرانه ترین "درد" بیدوای منـی...!
#علیرضا_علیپور
وقتی دلتنگشی مثل
بیدل دهلوی بهش بگو :
‹‹یا مرا با خود ببر آنجا ڪه هستی، یا بیا››
Soheil Mehrzadegan - Havas (128).mp3
3.04M
♧خواننده :سهیل مهرزادگان
♤نام قطعه:هوس
▷ ●━━─── ♪
ㅤ ◁ 🫧🩵 ▷
#جالبه_بدونید 🤔
چرا افراد غلط املایی دارن؟
افرادی که اشتباه تایپی و غلط املایی دارن به علت هوش زیاد و چند بُعدی بودن مغزشون هست که فرصت چینش حروف رو پیدا نمیکنن
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت16
#یاس
نمی دونم چقدر بود که گریه می کردم که صدای فیروزه تا اتاق من هم بوده بود!
اره لباس عروس هم خریده بود!
از عمد بلند بلند صحبت می کرد و از لباس عروس و سلیقه اش تعریف می داد.
پاشا بلند بلند صدام می کرد تا رسید به طبقه بالا و تعریف می داد:
- یاس کجایی بیا ببین چه لباس عروسی خریدم برات سلیقه فیروزه حرف نداره یاس کج..
از خشم و عصبانیت هیچی حالم نیست .
میز و پرت کردم کنار که صدای بدی داد و درو باز کردم پاشت جلوی در بود با لباس عروس .
همه با صدای میز بالا اومده بودن.
با خشم تخت سینه اش کوبیدم و گفتم:
- چی می گی هی یاس یاس کدوم یاس! مثلا عروس منم اره؟ کجام به عروس ها می خوره؟ دماغ و پیشونی کبودم که خواهر جونت از قبل هماهنگی می کنه لا دوستاش در و بزنه تو صورتم یا انتخاب لباس عروس؟ اصلا پرسیدی کدومو می خوای؟
لباس عروس و از دست ش کشیدم و طور هاشو تیکه تیکه کردم و گفتم:
- مگه خواهرت و نبردی انتخاب کنه برو بده همون خواهرت بپوشه حالا هم گمشو .
و درو کوبیدم.
پشت در نشستم و هق هق ام توی اتاق پیچید.
صدای فیروزه اومد:
- قدر نمی دونه چقدر این دختر وحشیه!
داد پاشا تن مو لرزوند:
- خفه شو تو درو زدی تو صورت ش اره،؟ پس بگو خانوم که میل ش نمی کشید تا دم در بره امروز سمج چسبیده بود به من و انقدر ور زدی و زدی با حرفآت سر مو بردی مجبور شدم بخرم همش مقصر تویی گمشو از جلوی چشام نبینمت فیروزه.
مامان پاشا گفت:
- خوبه حالا به خاطر این دختره چرا داد می زنی سر دخترم؟ نگاه کن لباس عروس به این قشنگی ۷۰ ملیونی و چطور نابود کرد قدر نمی دونی دختره ی چش سفید .
شدت اشک هام بیشتر شد .
یعنی یکی تو زندگی من نیست هوای من و داشته باشه؟
خدایا می شه بغلم کنی ببریم پیش خودت!
خدایا به جون خودت کفر نمی گم فقط خسته شدم از این همه بی محلی و بی اهمیتی!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍمذهبۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت17
#یاس
بلند شدم و روی تخت رفتم.
دراز کشیدم تا یکم بخوابم.
هم جسمم خسته بود و هم روحم.
انقدر گریه کرده بودم چشام سوز می داد .
خیلی زود خوابم برد.
با صدای گوشیم که اذان می گفت چشم باز کردم.
وقت ملاقات بود.
چقدر دلم برای خدا تنگ شده بود و کلی حرف داشتم باهاش.
بلند شدم و وضو گرفتم.
سجاده امو پهن کردم و چادر سفید مو سرم کردم.
بعد نماز کلی با خدا حرف زدم و درد و دل کردم.
طبق معلوم ارامش به وجودم تزریق شده بود و ارامش خاصی پیدا کرده بودم.
مهر رو بوسیدم و ذکر هامو گفتم.
دو صفحه هم قران خوندم که صدا کردن های مامان بلند شد .
می دونستم تا نرم پایین دست بردار نیست.
چادر سفید مو پوشیدم و رفتم پایین.
پاشا بلند شد و با دست گل و کادویی که گرفته بود جلوم اومد.
خواست لب باز کنه که ازش رد شدم و روی مبل تک نفره نشستم .
پاشا کنارم وایساد و گفت:
- میای بیرون؟ کارت دارم.
زل زدم توی چشم هاش و گفتم:
- وقتی گفتم منو ببر خونه خسته ام مگه بردیم؟ منم الان جواب خودتو بهت می دم الان نشستم خسته ام بلند شم!
گل و کادو رو گذاشت تو بغلم و گفت:
- برا تو خریدم غروب هم می ریم هیچکس رو هم نمی بریم لباس عروس می خریم.
کادو و گل رو انداختم پایین که گل شاخه شاخه افتاد رو زمین و تیکه طلایی هم که خریده بود از جعبه اش افتاد بیرون و گفتم:
- اولا که من از طلا و گل رز بدم میاد! دوما که دیگه تصمیم ندارم لباس عروس بپوشم با همین چادر سفیدم میام مذهبی ترم هست.
مادرش گفت:
- چی؟ جلوی اون همه مهمون با این یه تیکه پارچه؟ کمر بستی ابروی ما رو ببری دختر؟
لب زدم:
-ابروی ادم پیش خدا نره و گرنه بنده که چیزی نیست همینه که هست می خواید برید برای پسر تون یه دختر دیگه بگیرید.
مادرش رو به پاشا گفت:
- بفرما تحویل بگیر.
پاشا گفت:
- یاس من که گفتم می ریم هر کدوم تو دوست داشتی می گیریم.
بی توجه گفتم:
- دیشب گفتی رفتیم داخل بعد محرمیت هر جا خواستی می برمت نبردی این اولین قول ت که زوی زیرش وقتی داشتن صیغه رو می خوندن گفتم به جز حرف دوتامون نباید یه حرف کسی گوش کنی و وارد زندگی مون بشه نظر کسی بازم قول دادی ولی امروز به سلیقه خواهرت لباس عروس خریدی ولی تو روی قول هات نمی مونی منم دلیلی نمی بینم به حرف ت گوش کنم! از رو حرفمم بر نمی گردم من با همین چادر میام توی عروسی نمی خوای بفرما برو زن بگیر.
پاشا گفت:
- باشه با همین بیا اشکالی نداره پس بریم خونه ای که ساختم و ببینی وسیله بخری.
لب زدم:
- من توی اون قصرت نمیام باید بریم خونه ببینیم هر کدوم گفتم و خوب بود بخری وسلیه هم خودم می خوام انتخاب کنم همه هم جنس ایرانی! هیچ چیز خارجی توی دکور خونه نمی زارم همه باید شهدایی و مذهبی باشه!
مامان گفت:
- چی جنس ایرانی؟ به درد نمی خوره!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من حرف هامو زدم مامان.
پاشا گفت:
- ولی خونه خیلی بزرگ و قشنگه قصره!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- چون قصره دارم می گم نه! ادم تجملاتی که زندگی کنه دچار لذت های دنیوی بشه اخرت ش از دست می ره .
پاشا گفت:
- باشه اینم قبول می ری اماده بشی بریم دمبال خونه؟
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت18
#یاس
سر تکون دادم و بلند شدم و خواستم برم که گفت:
- حالا نمی شه اون طلا و گل و قبول کنی؟
خودشو مظلوم کرده بود.
طبق معمول باز کوتاه اومدم و خم شدم گل و طلا رو برداشتم که لبخند زد.
توی اتاقم برگشتم و اماده شدم پایین رفتم که بلند شد .
بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.
اولین بنگاه ی که رفتیم گفت پول مو چقدره و پاشا گفت:
- پول ش مهم نیست فقط این چیزی که خانومم می گه باشه.
بنگاه دار به من نگاه کرد و گفتم:
- حیاط داشته باشه متوسط نه بزرگ ساده باشه و قشنگ سه خوابه باشه در و پنجره هاش از این طرح قدیمی ها شیشه های رنگی باشه حوز داشته باشه.
بنگاه دار متعجب باشه ای گفت و به چند نفر زنگ زد.
پاشا با تعجب گفت:
- دقیقا این مدل خونه رو از کجا اوردی؟
با لبخند گفتم:
- توی رمان عشق به یک شرط خوندم خونه ی ترانه و مهدی اینطور بود خیلی رمان قشنگ و خوبی بود و یه فرق با ما دارن فقط!
پاشا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چه فرقی؟
به خودمون اشاره کردم و گفتم:
- توی رمان عشق به یک شرط دختره مذهبی نبود و پولدار بود پسر ساده و مذهبی بود ولی اینجا من ساده ام و تو پولدار مذهبی نیستی!
پاشا خنده ای کرد و گفت:
- حتما پسره رو دختره از مذهبی بودن دراورد .
نچی کردم و گفتم:
- برعکس دختره رو مذهبی کرد پسره!
پاشا گفت:
- پس بیا یه شرطی!
سر تکون دادم و گفتم:
- چه شرطی؟
با شیطنت گفت:
- هر کی حرفه هاشو به کار ببره یه سال که گذشت ببینیم من مذهبی می شم یا تو امروزی.
قبول کردم که بنگاه دار گفت
#رمان