eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
306 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
729 ویدیو
27 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
و من‌ او را طوری‌ نگاه‌ می‌کردم که‌ اِنگار آخرین‌ گُلی‌ بود؛ که‌ در‌ جهان‌ باقی‌ مانده‌ بود! 🦢🍃
زندگی زیباتر میشود ؛ به شرطی که به اندازه تمام برگ های پاییز، برای یکدیگر آرزوی خوب داشته باشیم...
4_5780641263015429191.mp3
4.62M
یکی از پاییزی ترین آهنگای ممکن همین آهنگ سیروانه🍂🍁 🚶🏻‍♀💔
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 💌 مادر 🕊این روزها گفته ها و شنيده ها فقط یاد آوری دلاوری های شما و همرزمانتان هست که گاهی باران می شود بر چشمانم و گاهی افتخار تا نگاهم به قاب عکسی باشد که گاهی تنهایی ام را پر می کند و گاهی واژه ها نوشته می شود با عشق و باران که هر چه از دنیا می گذرد فقط در قلبم مهربانی و صداقت و صفای تو هست و گاهی هزاران بار شکر پروردگاری که جانت را خرید و در مقابلش بهشت و رضای او که بالاترین دستاوردها ست نصیبت شد 🦋عزیز آسمانی ام که بی ادعا و بدون هیچ چشم داشتی پای آرمان ها و ارزش های مهینمان ایستادی با قطره قطره ی خونت حال تمام اشک ها و بغض ها را با عشق خریدارم 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ نماز اول وقت چڪشے است بر سر نفس از وقتش ڪہ گذشت مےشود چڪشے بر سر نماز ✨التماس دعا در لحظات ناب استجابت🙏🕋🤲🏻🌱
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ اقا بزرگ داد زد: - علی چیکار می کنی ولش کن دیونه بازی در نیار. عمو داد زد: - اگر نره رضایت نده همین جا یه بلایی سر این دختر نحس میارم رضایت می دی یا نه؟ پاشا گفت: - می دم می دم ولش کن گردن ش زخم بشه به خدا رضایت نمی دم! ولم کرد و محکم پرتم کرد روی تخت. پاشا سریع بلندم کرد و روسری مو در کرد . چادرمو درست کردم و گفتم: - حالا دیگه من نمی زارم رضایت بده! پاشا گوشی شو برداشت فیلم گرفته بود. فیلم و نشون داد و گفت: - گور خودتونو کندین. دوباره خواست حمله کنه سمتمون که گرفتن ش و از ویلا بیرون زدیم. رفتیم اداره و پاشا این فیلم رو هم زد روی پرونده . خواستیم حرکت کنیم سمت تهران که گفتم: - پاشا. از اینه بهم نگاه کرد و گفت: - جانم عزیزم؟ خوبی؟ سر تکون دادم و گفتم: - اره می شه نریم تهران؟ بریم اراک! اقا بزرگ گفت عموم اونجاست می خوام ببینمشون. پاشا یکم فکر کرد و با مکث قبول کرد و راه افتادیم. ساعت پنج صبح بود که رسیدیم اراک. اول رفتیم دانشکده نظامی که ساشا اونجا بود و ببینیمش. من که مطمعن بودم راه مون نمی دن اما پاشا گفت نگران نباشم. با سرباز دم در صبحت کرد و سرباز رفت تو بعد چند دقیقه اومد. پاشا سوار شد و گفتم: - دیدی گفتم راه مون نمی دن! دیدم دارن درو باز می کنن! پاشا با خنده گفت: - نخیر گفتن بفرماید تو! متعجب نگاهش کردم و گفتم: - چیکار کردی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیگه دیگه! این وقت صبح سرباز به خط رژه می رفتن . متعجب گفتم: - اینا که دارن رژه می رن! من فکر کردم خوابن! پاشا ماشین و پارک کرد و گفت: - مگه خونه خاله است؟ پیاده شدیم و داخل سالن بزرگ شدیم. اولین در که دوتا در بزرگ بود و در زدیم و داخل رفتیم. فرمانده هاشون اینجا بودن. سلام کردیم و نشستیم و پاشا گفت: - اومدم والا برادرمو ببینم ساشا محمدی! یکی از فرمانده ها گفت: - الان می گم صداش کنن. لب زدم: - نمی شه ما خودمون بریم؟ یکم اینجا رو ببینیم و یه تفنگی دست بگیریم؟ فرمانده با خنده گفت: - نمی شه که دخترم الان وقت رژه است بقیه جاها قفله! فرمانده ها سر موقعه میان و تا اونا نباشن نمی شه کاری کرد همه چیز حساب کتاب داره! . سری تکون دادم و بعد کمی ساشا با لباس فرم اومد داخل و احترام نظامی گذاشت. با دیدن ما با تعجب گفت: - داداش؟ زن داداش! بابا ایول. با پاشا هم بغل کردن و پاشا یه چیزی کنار گوشش گفت و ساشا گفت: - دروغ نگو! پاشا سری تکون داد و ساشا گفت: - کار زن داداشه اره؟ پاشا سری تکون داد و تاعید کرد. متعجب گفتم: - چی می گید به هم؟ پاشا خندید و گفت: - شما به موقعه اش می فهمی فضول خانوم. ساشا گفت: - از این ورا زن داداش چطوری خوبی؟ زندگی خوبه؟ با لبخند گفتم: - خداروشکر خوبه . به پاشا اشاره کرد و با اشاره پرسید همه چیز اوکیه؟ منم تاعید کردم که گفت: - خداروشکر. رو به پاشا گفتم: - منم از این لباسا می خوام. و به ساشا اشاره کردم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا گفت: - از این لباسا؟ مگه می خوای بری سربازی؟ ‌ساشا به جای من گفت: - خوب به توچه دوست داره! اتفاقا همین جا فروشگاه لباس نظامی داره برو بخر. چشام درخشید و به پاشا نگاه کردم. پاشا گفت: - نگاه چطوری نگاهم می کنه!باشه می خرم برات. اومدم از خوشحالی جیغ بکشم که پاشا زود گفت: - جیغ نکشی ها! کلی فرمانده نشسته زشته. صدامو توی گلوم خفه کردم و سر تکون دادم. ساشا گفت می خواد بره اموزش داره و ما با یکی از فرمانده ها رفتیم فروشگاه لباس نظامی دانشکده نظامی. با دیدن انواع و اقسام لباس نظامی مردونه چشام درخشید و به پاشا گفتم: - هر چی من انتخاب کردم تو هم باید ست شو بخری! چشم ی گفت و همه اشونو با دقت نگاه کردم. بلاخره انتخاب کردم و به سرباز مسعول ش گفتم: - از این سایز 34 و .. به پاشا نگاه کردم و گفتم: - و 42 رو بیارید. متعجب نگاهم کرد و گفت: - 34؟ مگه برای بچه لباس می دوزیم؟ شما برای خودت می خوای؟ سر تکون دادم و گفت: - تییف دخترای قدیم دو متر قد داشتن شما جدیدا انقدر زیر اید لباس هم گیرتون نمیاد. پاشا شونه هاش لرزید که تهدید وار نگاهش کردم و گفتم: - الان کوچیک ترین سایز تونو بدید بهم. اورد برام39 بود. جلوم گرفتم واقعا خیلی گشاد بود برش داشتم 42 رو هم اورد پاشا گفت: - این که بزرگه برات. لب زدم: - می بری اندازه می کنی برام! خنده تو گلویی کرد و گفت: - ده بار باید بدم تنگ کنن شاید اندازه ات بشه! اداشو در اوردم و گفتم: - من پوتین هم می خوام! فرمانده این بار گفت: - دخترم این دیگه واقعا سایز پات پیدا نمی شه! با ناراحتی به ساشا نگاه کردم که گفت: - حالا ناراحت نشو می ریم از این پوتین دخترونه ها می خرم برات . سری تکون دادم و وسایل و برداشتیم. پاشا حساب کرد و بعد از خداحافـظ ی مجدد با ساشا رفتیم. سوار ماشین شدیم و پاشا ادرس رو مرور کرد. ساعت 8 صبح بود که ادرس رو پیدا کردیم. یه عمارت بزرگ بود با دوتا در بزرگ. پاشا پیاده شد و زنگ در رو زد. حتما الان خوابن که! اما خیلی زود پاشا اومد نشست و در باز شد. داخل رفتیم با استرس به پاشا نگاه کردم. پیاده شدیم سمت پاشا رفتم و دستشو گرفتم. محکم دستمو توی دستش فشرد و گفت: - اروم باش عزیزم. سری تکون دادم و در سالن باز شد یه مرد مسن مثل اقا بزرگ با یه بی بی و دو تا پسر جوون هم سن پاشا بیرون اومدن. اروم سلام کردم که خودم به زور شنیدم پاشا هم سلام کرد. پاشا اومد چیزی بگه که پیرمرده گفت: - تو..تو یاس نیستی؟ متعجب نگاهش کردم. چه زود منو شناخته بود! دهنم از تعجب باز مونده بود که گفت: - خانوم نگاه کن یاس ه مطمعنم چشاش کپی برادرمه صورت ش کپی مریم مادرشه! حس کردم مریم اومده! سمتم قدم برداشت و به پاشا نگاه کردم و سمت ش رفتم که منو توی اغوشش فرو برد. یه حس امنیت بهم دست داد. حس اینکه حالا منم خانواده دارم. اشک از چشام فرو ریخت . حالا نوبت بی بی بود که منو بغل کنه و با من های های گریه کنه! بغض کرده بهشون نگاه می کردم. همگی داخل رفتیم و روی مبل ها نشستیم. کنار پاشا نشستم که عمو با چشاش ازم پرسید این کیه! لب زدم: - عمو جون پاشا همسرم هست. زن مو یا همون بی بی زد پست دست خودش و گفت: - چی! پاشا! نوه اون حسن(اقابزرگ!) . اب دهنمو قورت دادم و سر تکون دادم و عمو با عصبانیت گفت: - حتما کار اون حسن هست! من می دونم همش تقصیر اونه! اون برادر مو کشت ! اگر اون لو نمی داد عملیات رو الان برادرم تکیه گاهم مرتضی پیشم بود برادرم و کشت زن شو کشت حالا هم تو چقدر ای... که پاشا گفت: - نه! همه بهش نگاه کردند و پاشا با جدیت گفت: - نه من خودم یاس رو می خواستم! توی خاندان ما رسمه دختر عمو و پسر عمو باهم ازدواج کنند من طبق سنت باید با دختر عموی بزرگم ازدواج می کردم ولی همون بچگی عاشق یاس شدم وقتی راز اقا بزرگ و فهمیدم تهدیدش کردم که اگر به همه نگه یاس باید زن من بشه منم به همه بگم اون باعث شده مرتضی بمیره! اونم مجبور شد و به همه می گن یاس نشون کرده پاشاست! تا همین الان هم دعوای بین من عمو هام هست که من باید با پریسا ازدواج می کردم اما من عاشق یاس ام و به هیچ احدی هم یاس رو نمی دم! نه به خاندان خودم نه به شما من کاری به اتفاقاتی که بین دو خانواده افتاده ندارم فقط یاس و دوست دارم و شرعا و عرفا زن مم هست و اگر شما هم بخواید یاس و مثل خانواده خودم ازم جدا کنید مطمعن باشید بار اول و اخره که یاس رو می بینید!
یکی از پسرا که هنوز نمی دونستم کیه با خشم پاشد و گفت: - چی می گی برای خودت! یاس دختر عموی منه! بی خود کردی از ما بگیریش! تا همین الان که اینجایی خدا رو شکر نرفتم حکم جلب تو بگیرم! پاشا پوزخندی زد و گفت: - اولا صداتو برای من نبر بالا! اصلا از تو یکی خوشم نمیاد بخوای دور زنم بپلکی! بعدشم من توی اتفاقات بین شما هیچ دخالتی نداشتم یاس هم قانونی زن منه و هیچ غلطی نمی تونی بکنی پس بیخودی جلز و ولز نکن ! پسر عموم باز خواست چیزی بگه که عمو گفت: - پارسا بشین! پارسا نشست و با خشم به پاشا نگاه کرد. پاشا هم بی خیال نگاهش کرد و بیشتر حرص می خورد پسر عموم. رو به همه گفتم: - من زندگی مو دوست دارم پاشا با بقیه فرق داره لطفا چون پاشا از اون خانواده است باهاش بدرفتاری نکنید! بی بی گفت: - باشه دخترم تو راست می گی . رو به پاشا گفت: - ببخشید پسرم ما به قدر کافی بدی دیدیم از اون خانواده که اینطور می کنیم نمی خوایم یاس یادگار برادر شوهرم هم بلایی سرش بیاد. پاشا گفت: - درک می کنم حالتون رو. گوشی پاشا زنگ خورد. بلند شد و با ببخشیدی سالن رو ترک کرد. بی بی با لبخند گفت: - اقا یاس و ببین مثل مادرش چادری و قشنگ و موادبه! و اه کشید و اشک توی چشم هاش جمع شد. عمو گفت: - خانوم بسه به جای اینکه خوشحال باشی تهتغاری داداشم پیدا شده دورش ب
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ گردی گریه می کنی؟ نگاه طفل معصوم بغض کرده! بی بی بوسیدتم و قربون صدقه ام رفت. با سوالی که به ذهنم اومد گفتم: - عمو جون. با لبخند گفت: - جانم عزیز عمو؟ لبخندی به مهربونی ش زدم و گفتم: - اقا بزرگ گفت شما منو قبول نمی کردید! و می خواستید منو بدید به دوستتون و اون ادم خوبی نبوده! عمو اهی کشید و گفت: - نه عمو جون اینطور نیست! اون لو شون داده بود یه چیزی دست بابات بوده برای اونا خیلی ارزش داشته! ولی با پدرت پیداش نکردن و سوزندنش با مادرت هم همین طور دنبال تو بودن چون به لطف اون مرتضی ما رو می شناختن و سراغت می یومدن مرتضی تو و خانواده اشو برداشت و رفت که دست کسی بهش نرسه! فکر می کردم دیگه نمی بینمت و هرچی گشتم پیدا نکردم! لبخند غمگینی زدم که پاشا برگشت و رو به من گفت: - باید برم تاجایی عزیزم سعی می کنم زود بیام خوب! اینجا بمون تا برگردم باشه؟ متعجب گفتم: - اینجا چیکار داری؟ تو که اینجا کسی رو نمی شناسی! با لبخند گفت: - خیره! حالا شب که اومدم می گم برات باشه؟ سر تکون دادم و گفت: - کارتت باهاته؟ لب زدم: - نه نمی دونم کجاس تو کدوم ساکه! یکی از کارت هاشو داد دستم و گفت: - ۱۲۱۲ رمزشه جایی خواستی بری زنگ بزن قبلش بهم بگو خوب! سر تکون دادم و گفت: - خوب من رفتم کار داشتی زنگ بزن بهم. بلند شدم که گفت: - تو کجا؟ سمت ش رفتم و گفتم: - ردت کنم تا دم در. باشه ای گفت و از بقیه خداحافظ ی کرد و دستمو گرفت زدیم بیرون. تا دم در باهاش رفتم و خداحافظ ی کردیم. ریموت در که بسته شد برگشتم داخل. بی بی داشت خبر برگشتن مو به همه می داد. پارسا با لبخند گفت: - خوش اومدی دختر عمو. منم متقابلا لبخند زدم و گفتم: - ممنونم پسر عمو! اون یکی گفت: - منم روهام م برادر پارسا. لبخندی زدم و سر تکون دادم. نیم ساعت نشده خونه پر شد از ادم. تک تک باید بغل همه می رفتم و روبوسی می کردم و هر کدوم یه فصل کامل گریه می کرد. انقدر سرپا بودم و پیش این و اون رفتم و قرص هامم یادم رفت بخورم و ظهر وقتی داشتم کمک شون میز رو می چیدم سرم گیج رفت دیس از دستم افتاد و خودمم افتادم همون جا و بازوم سوخت. افتاده بودم روی شیشه ها. حس می کردم خون به مغزم نرسیده. گیج بودم و صدا های اطراف و کم می شنیدم. عمه به صورتم اب زد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی می‌کشد آخر به کجا کارت را باید از دور تماشا بکنی یارت را روز دیدار خودت را به ندیدن بزنی، شب ولی دوره کنی لحظه‌ی دیدارت؛