🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت55
#یاس
عمه به صورتم اب زد و همه نگران دورم جمع شده بودن.
دستمو به سرم گرفتم و توی بغل عمه ولو شده بودم.
بی جون لب زدم:
- قرص هام! یکی به پاشا زنگ بزنه به قرص هام کجاست!
روهام سریع گوشی مو اورد و بازش کردم شماره پاشا رو گرفت و زنگ زد:
- سلام روهامم پسرعموی یاس
.....
- نه خودش گوشی شو داده دستم.
.......
شمرده شمرده لب زدم:
- یه طور بگو نترسه هول نکنه!
روهام سری تکون داد و گفت:
- یاس خسته بود خوابید عمه ش هم پیششه فقط دنبال قرص هاش بود گفت از شما بپرسم همین.
.....
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اره یاس خوبه خوابیده.
........
- باشه خدانگهدار.
روهام گفت:
- قرص ها توی ماشینه ماشین هم با پاشاست گفت وقت قرص اهن و ویتامین ش هست فکر کنم داریم پارسا می خوره و نرگس.
سریع توی یخچال و نگاه کرد و پیدا کرد.
بهم دادن که کم کم حالم بهتر شد.
یهو عمه گفت:
- خون این خون چیه؟
زد تو صورت خودش و گفت:
- یا خدا شیشه بازوشو بریده پارسا نرگس ساجده باند و چسب بیارین.
بغض کردم و گفتم:
- همین رو روز پیش تو جنگل گم شدم دستم رفت تو تله حالا بازوم جواب پاشا رو چی بدم!
زدم زیر گریه.
عمه و ساجده دستمو بستن و عمو گفت:
- اتفاقه اروم باش نترس نمی تونه چیزی بهت بگه اگه می گه هم نگرانته عمو جون.
لب زدم:
- نه بهش نگین عصبی می شه!
بقیه سر تکون دادن و با کمک نرگس بلند شدم و همه روی میز ناهار نشستیم.
که گوشیم زنگ خورد پارسا بود.
مطمعنن شک کرده بوده بود و می خواست مطمعن بشه خوبم!
اب دهنمو قورت دادم و صدامو صاف کردم جواب دادم:
- سلام عزیزم.
نفس راحتی کشید و یهو گوشی رفت رو بلند گو هرچی می زدم روش که در بیاد هنگ کرده بود و برنمی گشت.
پوفی کشیدم و پاشا گفت:
- قربونت برم نگران شدم مگه حالت بد شد؟ روهام که گفت خوابیدی؟
اروم گفتم:
- نه خوبم اره خسته بودم یکم خابیدم تازه برای ناهار بیدارم کردن وقت قرص ها رو دیر که خوردم یکم بی حال شدم اینجا بود خوردم الان خوبم.
پاشا نگران گفت:
- مطمعن باشم خوبی؟ نکنه داری دروغ می گی! چیزیت که نشده ها؟ صدات یه طوریه اذیتت کردن؟
بقیه سعی کردن نشون ندن که به حرف های ما گوش می دن.
صدامو صاف تر کردم و گفتم:
- پاشا خوبم به خدا اخه چرا نگرانی خابیده بودم بیدار شدم صدام گرفته الان نشستم روی میز ناهار کسی هم اذیتم نکرده .
نفس راحتی کشید و گفت:
- دورت بگردم من مگه کسی هم جرعت داره اذیتت کنه خودشو و خاندان شو یکی می کنم .
خجالت کشیده بودم بقیه هم این جملات شو می شنیدن و اینکه گفت همه رو یکی می کنه لبخندی روی لب های همه نشسست.
لبخند خجولی زدم و برای عوض کردن بحث گفتم:
- کجایی حالا؟
پاشا گفت:
- یه جای خوب میام می گم مراقب خودت باش خوب .
خداحافظ ی کردیم و خجالت وار گفتم:
- ببخشید قصد بدی نداره ها یکم چون خانواده خودش با من خوب نیستن فکر کرده شما هم باهام خوب نیستین و حساس شده روی من!
بقیه سری تکون دادن و عمه گفت:
- بخور عمه جون بخور .
سری تکون دادم و شروع کردم به خوردن وقتی تمام شد بلند شدم که پارسا به عمو چیزی گفت و عمو بهم نگاه کرد و گفت:
- کجا عمو جون؟ مگه با ما احساس غریبگی می کنی انقدر کم خوردی؟
با خنده گفتم:
- دقیقا مشکل پاشا با من سر همین غذا خوردنمه اگه اینجا بود الان می گفت مرغ هم بیشتر از دون می خوره!اگه خوش خوراک بودم که نیاز به قرص اهن و ویتامین نبود.
عمو گفت:
- دکتر رفتی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره دارو داده مصرف کنم.
سری تکون داد و عمه گفت:
- واقعا اقا پاشا راست می گه!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت56
#یاس
تا اخر شب جمعیت حتا بیشتر هم شد نزدیک50 نفر بودیم!
از عمو که بزرگترین بود تا کوچیک ترین که نتیجه می شد و 1 سال و نیم ش بود.
اقا ارسام پسر زهرا ورضا که دختر عمو پسر عمو می شدن.
تا شب نیومد پاشا و حسابی نگران شده بودم.
دوباره گوشی شو گرفتم که این بار گفت خاموشه!
کم مونده بود گریه ام بگیره بقیه هم نگران شده بودن.
عمو گفت:
- اروم باش دختر بچه که نیست میاد.
بغض کرده گفتم:
- اخه کسی رو نداریم اینجا کجا رفته؟
گوشی اول جواب نمی داد حالا خاموشه!
پاشا هر جا می رفت شب خونه بود.
بی بی لب زد:
- حالا اروم باش مادر فکر بد نکن پیداش می شه.
که زنگ در زده شد سریع بلند شدم دویدم سمت ایفن.
کم مونده بود چادر بره زیر پام بیفتم!
با دیدن ماشین پاشا با خوشحالی داد زدم:
- وای پاشا اومد.
و ریموت در رو زدم زود رفتم سمت در سالن.
درو باز کردم که پاشا هم رسید.
خسته و خاکی بود و چشاش به زور باز بود.
پیشونی مو بوسید و گفت:
- سلام خانومم شرمنده دیر اومدم!
بغض کرده نگاهش کردم و گفتم:
- کجا بودی نگران شدم!
لب زد:
- قربونت برم باز بغض کردی؟ می گم برات.
به سالن رسیدیم و به بقیه سلام کرد.
با تک خنده گفت:
- صبح اومدیم4 نفر بود و الان50 نفر! خانوممو که خسته نکردین؟
پسرا زود با پاشا اخت شدن.
نشستیم رو مبل و با دستمال داشتم خاک های روی صورت شو تمیز می کردم که گفت:
- اذیت نکن خودتو می رم حمام فایده ای نداره.
جواب شو ندادم که مشغول تمیز کردن صورت ش بودم.
که بازو هامو گرفت بنشونم رو مبل.
وای دستشو گذاشته بود روی جای زخم که شیشه بریده بود.
ایی گفتم که زود دستشو برداشت.
با دیدن دستش اب دهنمو قورت دادم و بازمو فشردم.
دست ش خونی شده بود .
متعجب نگاهی بین من و دستش رد و بدل کرد و با بهت گفت:
- خون ه!
سر بلند کرد و زل زد تو چشام و گفت:
- بازوت و گرفتم دستم خونی شد مگه بازوت چیزیش شده؟
اب دهنمو قورت دادم و سری به معنای نه تکون دادم.
سریع استین مو زیر چادر بالا زد و با دیدن دستم دو دستی زد تو سرش خودش که من تو خودم فرو رفتم و پاشد فریاد ش به اسمون رفت:
- یا امام رضا یا حسین این که از این ور تا اون ور عمیق بریده است! یا خدا چی شده بدبخت شدم یالا یالا پاشو بریم بیمارستان.
هر چی بقیه جلوشو گرفتن و گفتن چیزیش نیست خوب می شه پاشا انگار دیونه شده بود و می گفت باید ببرمش دکتر!
عمو گفت:
- تو ترسوندی این دختر رو رنگ به رو نداره اروم باش مرد الان زنگ می زنم دکتر خانوادگی مون بیاد.
پاشا پایین مبل نشست و گفت:
- من صبح گذاشتمت رفتم سالم بودی به امام حسین باز چیکار کردی یاس! وای خدا از این سر بازو تا اون سر بازوش بریده بود!
خم شد جلوم و گفت:
- سالمی؟ حالت خوبه؟
ترسیده سری تکون دادم و دستامو گرفت و گفت:
- الان دکتد میاد قربونت برم نترسی!
خودش بدتر از من ترسیده بود و به من می گفت نترسی!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت57
#یاس
با صدای ارومی گفتم:
- به خدا من نمی ترسم از همون ظهر دستم اینطور شد!
بهت زده گفت:
- نکنه همون موقعه که روهام به من زنگ زد؟
سری تکون دادم و با عصبانیت روهام و نگاه کرد که روهام منو نشون داد و گفت:
- خودش گفت نگم الان هول می شی !
لب گزیدم الان باز اتیشی می شه!
اما برعکس به روهام گفت:
- این بچه است تو بیشعوری که نگفتی!
خنده ام گرفت و روهام با چشای گرد شده نگاهش کرد.
بلاخره دکتر رسید و توی اتاق رفتیم.
مثل خودم چادری بود و مهربون.
روی تخت نشستم و پاشا هم کنارم نشست با کمکش استین مو بالا زدم و پاشا با دستش نگهش داشت پایین نیاد.
اول برسی کرد و گفت:
- باید بخیه بزنم! جذبی می زنم جاش نمونه!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- چی بخیه؟
سر تکون داد و وسایل شو اماده کرد و گفت:
- زخم ت عمیقه عزیزم با اینکه از ظهر بریده هنوز خون ش بند نیومده باید زود تر اطلاع می دادین!
پاشا سعی کرد خودشو با نفس عمیق کشیدن اروم کنه و عصبی نباشه.
تا خواست بخیه بزنه با ترس خودمو عقب کشیدم.
دکتر نگاهی به پاشا کرد و پاشا محکم گرفتمم.
اولی رو که زد جیغ و گریه ام باهم بلند شد.
می خواستم از دستشون فرار کنم اما پاشا محکم گرفته بودتم.
عمه و خانوما اومدن داخل و وقتی دیدن داره بخیه می زنه نمی تونستن کاری بکنن.
اخراش دیگه گلوم درد گرفته بود و فقط هق هق می کردم.
بلاخره تمام شد و بی حال پاشا روی تخت خابوندم و پتو رو روم کشید.
بقیه بیرون رفتن و چشمامو بستم!
چرا باید هر دفعه یه جاییم زخم بشه اخه!
پاشا برگشت توی اتاق و گفت:
- چادر تو در بیار راحت بخواب.
با کمکش چادر مو در اوردم و پاشا اویزون ش کرد و زیر پتو خزیدم وخوابم برد.
#پاشا
یاس که خواب ش برد از اتاق بیرون اومدم و پیش بقیه توی سالن نشستم.
عموش با نگرانی گفت:
- خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوابیده.
زن عموش گفت:
- بچه ام چی کشیده اخ!
که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم اقا بزرگ پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اقا بزرگ.
.......
- بازم حرف های تکراری خوب!
........
- بین اقا بزرگ زمین به اسمون بره اسمون به زمین بیاد رضایت نمی دم! این دوتا خواهر عقده ای ان! بابا اینا رو شوهر بدید بلکه عقده اشون بخوابه! داشتن زن منو زیر اب خفه می کردن حواستون هست؟
.....
-ببین اقا بزرگ عمرا اگه صرف نظر کنم بسه هر چی کوتاه اومدم خدانگهدار.
و قطع کردم .
نفس عمیقی کشیدم که باز گوشیم زنگ خورد این بار ساشا بود.
سریع جواب دادم:
- الو ساشا.
.....
- نمی دونم امتحان دادم گفتن قبولی ولی یه مشکلی هست!
....
- من باید حواسم به یاس باشه نمی تونم که توی شهر غریب ولش کنم! باید اول این مشکل و جور کنم تا فردا خبر شو بهت می دم.
.....
- حالا بهت می گم چرا قبولم کردن!
....
باشه خدانگهدار.
قطع کردم و سرمو بین دست هام گرفتم که صدای یاس اومد:
- چی و باید به من بگی؟ یعنی چی منو تو شهر غریب تنها نمی زاری؟
سر بلند کردم از پله ها اومدم پایین و نشست کنارم.
متعجب گفتم:
- مگه نخوابیدی؟
نه ای گفت و پرسشی بهم نگآاه کرد.
لب تر کردم و گفتم:
- خوبی ؟ حالت خوبه؟
سری تکون داد و خواستم چیزی بگم که گفت:
- پاشا اصل حرف تو بگو.
#رمان
یک شب پر از آرامش
یک دل شاد و بی غصه
نصیب لحظههات رفیق
شبت بخیر رفیق🌺🙂
#شب_خوش🌙✨
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
#سلام_امام_زمانم
خورشید عالم تویی و بی حضور تو
عاقبت تاریخ بخیر نمی شود
ای آفتاب زندگی من
گرچهره رابرون نکنی ازنقاب خود
صبحی دمیده نگردد بہ خواب عالم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
خواسته مون رو رها کنیم یا بهش بچسبیم؟
به خواستت همواره توجه کن و توش زندگی کن...
#تو_میتونی
#تولایق_بهترینایی