🌸🍃#سلام_امام_زمانم 💚😍
🕊💖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ...
🍃🌸سلام بر تو ای مولایی که یادت زنده کننده قلبها و ظهورت سر آغاز حیات طیبه است.
عالم به امید یک نفر میپوید
نرگس ز کنار قدمش میروید
هر جمعه جهان به شوق، اللهم
عجل لولیک الفرج میگوید
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولا(عج) پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهُم
(:
قلب نرگس ها ظهورت را تمنا می کنند
غنچه ها از شوق تو لبهایشان وا می کنند
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
^^تـٰاڪِهلَبگُفت:
سَلامٌعَلَیالأرباب،حُسین‹ع›♡..؛২
یِکنَفَسرَفــݓدِلَمتـٰاخودِبِیـنُالحَرَمِیــن🤍"🌿..!"
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ 🫶🏼 ’’
میشوבنیمهشبےگوشهیبینالحرمین🧡^
منـ؋ـقطاشـڪ بریزمتوتماشابـڪنی: )؟🌧🫀
#آقاےمن>>🌱.
یـکگوشہازرواقتـو
جاداشتـنبساسـت..
ماراهمیـن؛امامرضـاداشتـنبساسـت..🥺❤️🩹
#شـٰاهخراسآن
«🌻💛»
و چه زیباست
قلبی پیدا کنی که عاشقت باشد
بیآنکه چیزی از تو بخواهد
مگر حال خوبت...
#همینقد_قشنگ🥰
#سلام_صبح_بخیر🌤
#دوست_شهید_من ❤️
مداحبود،همفرمانده!
سفارشڪردهبودرویسنگِقبرش
بنویسندیازهرا..!
اینقدررابطهاشباحضرتِمـٰادرقوۍبود
ڪهمثلبیبیشھیدشد:)
خمپارهڪهخوردبهسنگرش،
بچههارفتنبالاسرش..
دیدنخمپارهخوردهبهپهلویِسمتچپش..!
-شھیدمحمدرضاتورجـےزادھ
#رفیق_شهیدم
#شهیدانه🍀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت73
#غزال
بغض بیخ گلوم نشست!
چرا همیشه یه طوری حرف می زنه و رفتار می کنه که اشک من در بیاد!
دقیقا الان بهم گفت مهم من نیستم که تصمیم بگیرم مهم اونه.
لواشک توی دستم رو توی پلاستیک گذاشتم حتی دیگه میلی به خوردن شون نداشتم.
در پلاستیک رو بستم که گفت:
- مگه نگفتی هوس کردی بخور!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- به اندازه کافی با حرفات سیر شدم.
پوف کلافه ای کشید و گفت:
- مگه نگفتی محمد مثل خودته؟مگه نگفتی نمی خوای کمبودی داشته باشه؟الان محمد خواهر و برادر می خواد خوب این خواسته اشم براورده کن که مثل بقیه بچه ها حسرت به دل نمونه!
با بغض باشه ای گفتم.
با عصبانیت و صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشت گفت:
- چرا همش بغض می کنی؟ تا یه چیزی من می گم سریع اشکت در میاد.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چون بجز گریه کردن کار دیگه ای از دستم بر نمیاد چیه اینم باید با اجازه تو باشه؟اینم باید تو بخوای؟این دیگه اشکای خودمه نمی تونی براش تایین و تکلیف کنی خودت اشک مو در میاری بعد می گی چرا گریه می کنی؟
دیگه تا عمارت حرفی زده نشد بین مون.
وقتی رسیدیم محمد و توی اتاق ش گذاشت و گفت:
- محمد که بخوابه بریم توی اتاق مون.
اصلا دلم نمی خواست پیشش باشم ولی مجبور بودم!
بالا رفتم از پله ها پشت سرش در اتاق و باز کرد و داخل رفتیم.
مثلا رفته بودیم تخت بخریم رفتیم و چه اتفاق ها افتاد و تخت نخریدیم و برگشتیم!
اصلا ادم از فردای خودش خبر نداره.
لبه تخت نشستم و دستمو به بازوم گرفتم.
تیر های خفیفی می کشید.
کنارم نشست و گفت:
- ببینمت درد داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- یکم.
لب زد:
- با این دستت نمی تونی دوش بگیری اب بره توش عفونت می کنه لباس عوض کن بگیر بخواب.
لب زدم:
- اون مرده موعتاده چی شد؟
کت شو در اورد و گفت:
- مرد.
بهت زده گفتم:
- چی؟مرد؟
سری تکون داد و گفت:
- شامس اورد مرد و گرنه خودم می کشتمش.
متعجب گفتم:
- چجوری مرد؟
شایان گفت:
- جلو تر انقدر تو فضا بود با ماشین زد تو مانعه وسط جاده نفله شد.
#رمان
❤️🍃❤️
#خانم_مهربون_خونه
وقتی شوهرتان #خسته از سر کار به خانه برمیگردد
به #استقبالش بروید
و با #خوشرویی
از او پذیرایی کنید.
بازتاب این رفتار
#هدیه آرامش😍😊
به خودتان است!
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#بیکاری_ممنوع. ⭕️
💫 زن از مردی که بیکار است و برای تامین هزینههای زندگی هیچ تلاشی ندارد احساس خوشایندی ندارد.
💫 بیکاری مرد به معنای نداشتن احساس مسئولیت برای اداره زندگی است که باعث کم شدن محبوبیت مرد و زمینه مشاجره میشود.
💫تلاش مرد برای بیکار نبودن (ولو به نتیجه نرسد) برای زن خوشایند و قابل درک است.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
Mohsen-Chavoshi-Hamrahe-Khak-Arreh-320.mp3
13.06M
#عـــاشــقــانــه❤️
🎵- از نردبان بودن بسیار غمگینم
از آسمان بودن بسیار غمگینم🙂
#تزریقبہروحتون
#قفلـــی🔐🖇🎻
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
#اصول_زندگی_شاد 🦋
وقتى از ته دل بخندے؛
وقتی هر چیزے را به خودت نگیرے؛
وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی؛
وقتی براے شاد بودن نیاز به بهانه نداشته باشی؛
آن زمان است که واقعا زندگی میکنی.
#انرژی_مثبت
#احکام_خوشبختی
◾️ ارتباط با اقوامی که نسبت به ارتکاب معصیت لااُبالی باشد
🔹 سؤال:👇
اگر یکی از اقوام انسان مبادرت به ارتکاب معصیت کند و نسبت به آن لااُبالی باشد، تکلیف ما نسبت به رابطه با او چیست؟
✅ پاسخ:👇
اگر احتمال بدهید که ترک معاشرت با او موقتاً موجب خودداری او از ارتکاب معصیت می شود، به عنوان امر به معروف و نهی از منکر واجب است، و در غیر این صورت، قطع رحم جایز نیست.
#احکام
🍂🍃🍂🍃🌹🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- ایده برای پینترستی کردن اتاق 🌱💗"
#خلاقیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نتانیاهو میگه هیچ موشکی به ما اصابت نکرده
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت74
#غزال
تنم مور مور شد با شنیدن حرف ش و صورتم توی هم رفت.
همون اول با دیدن ش فهمیده بودم چقدر زیاد مصرف کرده و تو باغ نیست.
اما فکر شو نمی کردم انقدر باشه که خودشو به کشتن بده!
به تاج تخت تکیه دادم و گفتم:
- شایان تصویر محمد و میاری.
یکم بهم نگاه کرد و سری تکون داد.
اورد و به محمد که خواب بود نگاه کردم.
شایان لباس هایی که عوض کرده بود رو پرت کرد توی رخت چرک ها نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- شایان.
پایین پام نشست بهم نگاه کرد و گفت:
- دقت کردی امشب زیاد اسممو صدا می زنی؟
سری تکون دادم که گفت:
- بگو جانم؟
با استرس گفتم:
- من می ترسم!
متعجب گفت:
- از چی؟از اینکه بچه بیاری؟
وای خدا فکر این کجا بود فکر من کجا بود.
نالیدم:
- نه از اینکه شیدا انتقام بگیره از اینکه سر لج و لج بازی با من و تو بلایی سر محمد بیاره.
شایان بلند شد روی تخت دراز کشید و خسته گفت:
- غلط کرده اونوقت واقعا می کشمش که کاملا از دست ش راحت بشیم.
با اخم گفتم:
- اصلا حرف های منو جدی نمی گیری تازشم من شوهر قاتل نمی خوام.
شایان خنده ای کرد و گفت:
- خیلی خب نمی کشمش بگیر بخواب.
بی توجه به حرف ش به تلوزیون نگاه کردم و زل زدم به محمد.
شایان فکر کنم خوابیده بود بلند شدم برم یه سری به محمد بزنم اینجوری نمی شد.
باید می گفتم اتاق محمد و بیاره بالا من نمی تونم ازش جدا باشم.
همین که بلند شدم از سر تخت شایان گفت:
- کجا به سلامتی؟تو خواب نداری؟
مگه خواب نبود؟
لب زدم:
- دلم شور می زنه می رم یه سر به محمد بزنم.
و اومدم برم که چشمم خورد به تی وی که دیدم یه سایه پشت پرده محمده سایه یه ادم! و اون ادم اومد توی اتاق محمد!ولی جون اتاق نیمه روشن بود قیافه اشو ندیدم و سیاه بود .
از وحشت فقط جیغ بلندی کشیدم که فکر کنم تا بیرون از عمارت هم صداش رفت.
شایان از جا پرید و سریع شونه امو گرفتم دویدم بیرون.
شایان بلند شد و پشت سرم دوید در اتاق و باز کردم و خودمو هل دادم داخل.
هیچکس نبود ولی پرده تکون می خورد.
محمد هم از جیغ من پریده بود و داشت گریه می کرد.
محکم توی بغلم گرفتمش شایان با وحشت خودشو توی اتاق انداخت با دیدن من و محمد گفت:
- یا امام حسین چی شده؟
قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین می شد با ترس گفتم:
- یکی اومده بود توی اتاق محمد حتما شیدا فرستاده می خواستن بچه رو بکشن.
شایان سریع بادیگارد ها رو صدا کرد و خودش کل اتاق و از بیرون اطراف رو جست و جو کرد.
چادرم رو سرم کرده بودم و خدمه بیدار شده بودن توی سالن روی مبل نشسته بودم و محمد و یه ثانیه از خودم جدا نمی کردم.
لیلا خانوم جلو اومد و گفت:
- خانوم محمد جان رو بدین من ببرم بخوابونم خودمم پیشش می مونم رنگ به رو ندارین.
محمد و بیشتر به خودم چسبوندم و گفتم:
- نه محمد باید پیش خودم باشه نباید از تو بغلم تکون بخوره.
شایان با بادیگارد ها داخل اومد و گفت:
- کسی نیومده انقدر به شیدا فکر می کنی توهم زدی فکر کردی کسی بوده.
با محمد که تو بغلم بود بلند شدم و گفتم:
- من اشتباه نکردم یه ادم توی اتاق محمد بوده یا از ادم های اطرافته که داره برای شیدا کار می کنه یا از بادیگارد هات واقعا بادیگارد نیستن.
صدام از شدت خشم و ترس می لرزید.
شایان سمتم اومد محمد و ازم گرفت و نشوندم و گفت:
- داری سکته می کنی از استرس و لرز بشین رنگ به رو نداری اروم باش.
سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم اروم باشم.
خواست محمد و بخوابونه رو مبل که سریع ازش گرفتم و توی بغلم گرفتمش و گفتم:
- نه نباید از ما جدا بشه.
شایان گفت:
- عزیزم کسی نیومده چرا متوجه نمی شی همه دوربین ها رو چک کردم من.
با فکری که به سرم خورد گفتم:
- من از دوربین توی اتاقت دیدم پس برو اون چک کن.
سری تکون داد و فوری همه با دیگارد و خدمه رفتیم بالا.
شایان پشت سیستم نشست و زد به همون ساعت و با دیدن فردی که وارد اتاق شد همه فهمیدن من دارم راست می گم.
هق زدم و گفتم:
- بیا دیدی گفتم هی بگو توهمه.
شایان با عصبانیت گفت:
- چرا توی همه دوربین ها مشخص نیست بجز اینجا؟
یکی از بادیگارد ها گفت:
- اقا شیدا خانوم به زمانی بانوی عمارت بوده خوب معلومه از تمام سوراخ سنبه های عمارت خبر دارن و ادم فرستادن توی این عمارت دور از چشم دوربین هایی که ایشون ازشون خبر دارن کار راحتیه.
سری تکون دادم و گفتم:
- درست می گه.
#رمان
nemathaye-elahi-1 (1).mp3
1.07M
قصه نعمت های الهی
ا👶🧒👦
پویایی های عزیز
شبتون زیبا🌺🌹😍
#قصه_شبانه 😴