⚠️ #تلنگر
آیتالله مجتهدی تهرانی:
کسانی که به هر دری میزنند ولی کارشان درست نمیشود برای این است که نماز اول وقت نمیخوانند. جوانها به شما توصیه میکنم اگر میخواهید هم دنیا داشته باشید و هم آخرت، #نماز_اول_وقت بخوانید.
#گوهر_ناب 💎
💫با_ما_همراه_باشید✨
┅┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┅┅
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#غزال
چشم که باز کردم یه سرم و یه کسیه خون بهم وصل شده بود.
تخت کناریم به تختم چسبیده شده بود محمد روش خواب بود و دستمو توی دست ش گرفته بود.
شایان هم پایین تخت نشسته بود و سرش پایین بود عمیق توی فکر بود.
کمی تکون خوردم و صداش زدم:
- شایان.
سر بلند کرد و بهم نگاه کرد.
وقتی دید چشام بازه و دارم نگاهش می کنم از تخت فوری پایین اومد و نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوبی؟حالت خوبه؟درد نداری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نمی دونم فعلا خوبم.
نفس راحتی کشید به محمد نگاه کردم و گفتم:
- محمد و چرا گذاشتی رو این تخت؟کثیفه مریض می شه بچم!
شایان نیم چه خنده ای کرد که لبخند ی زدم وگفتم:
- به چی می خندی؟
شایان لبه تخت نشست و گفت:
- به لفظ بچم که گفتی انگار مثلا بچه توعه خوبه که انقدر به فکرشی.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- مگه بچه منم نیست؟
شایان گفت:
- خوب نه درواقعه بچه منه محمد.
لبخند از روی لبم پاک شد و غم روی صورتم نشست اشک توی چشمام حلقه زد که گفت:
- چی شد؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- بستگی داره تو از چه دیدی به من نگاه کنی اگه به دید همسرت نگاه می کردی می شد بچه امون اما اگه به دید همون خدمتکار سابق نگاه کنی می شه بچه ات.
لب زد:
- منظورم این نبود.
رو از برگردوندم و به محمد نگاه کردم و گفتم:
- منظورت واضح بود من فقط یادم رفته بود به خاطر محمد باهام ازدواج کردی!
فقط نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت:
- محمد نگرانت بود تا کنارت دراز نکشید دستتو نگرفت اروم نشد.
موهای محمد و نوازش کردم که خابالود چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد چند بار پلک زد و گفت:
- مامانی گریه می کنی؟درد داری؟
لبخندی به روی ماه ش زدم و گفتم:
- نه عزیزم بیا تو بغلم بخواب.
با خوشحالی خودشو بالا تر کشید سرشو روی بازوم گذاشت و دستشو دورم حلقه کرد و چشماشو بست.
موهاشو نوازش کردم و به چهره خوشکل و معصوم ش زل زدم.
این بچه تمام زندگی من بود شده بود قلبم نفسم روحم.
#رمان
🌱🪴🌱
_-وتواۍبانو
بدان...
جنگومینوترڪش
همہاشبہانهبود
شہیدفقطخواستثابتڪند
چادردراینسرزمینتابخواهیۍفدایۍ دارد..:)
#چادرانه🙂🌱
منازحاشاکردنِاینعشـقبیزارم
"الایاایّهاالناس"
دوسـتشدارم...🫀🥺
#عـاشقآنہ⊹. ִ🐾
🫀🎼♥️◍⃟🎼═
🟢اسرار_زندگي
💍چهار ویژگی مهم یک ازدواج خوب :
🔑 جاذبه خوب(کشش و ظاهر جسمانی)
🔑 کاراکتر و شخصیت طرفین از نظر سلامت و مچ بودن
🔑 شباهت فرهنگی
🔑 رفاقت و صمیمیت
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#آئین_همسرداری
🟢یاد بگیرید هر حرفی را چطور پاسخ دهید و به فرصتی برای عشق ورزی تبدیل کنید.
در جواب همسرتان که می گوید:
من خواستگارهای زيادی داشتم ...
به جای طعنه و تمسخر با لبخند بگویید:
پس من آدم خوش شانسی هستم که
تو رو به چنگ آوردم ...
مطمئن باشید نه تنها همسرتان دیگر این حرف را تکرار نخواهد کرد بلکه چنین پاسخ هایی (چه از طرف مرد یا زن) تاثیر مثبتی بر رابطه تان خواهد داشت.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت70
#غزال
بعد از چند دقیقه شایان گفت:
- چیزی می خوری برات بگیرم؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم نه ای گفتم.
بعد از چند ثانیه دوباره گفت:
- دادگاه گفت دیگه شیدا نمی تونه اصلا محمد و ببینه جریمه نقدی هم شد.
فقط سر تکون دادم.
که دستمو بین دست ش گرفت.
اخم ی کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که نزاشت و گفت:
- نکن این دستت چاقو خورده دردت می گیره.
لب زدم:
- دستمو ول کن.
لب زد:
- منظور من اون نبود که تو برداشت کردی.
در جواب ش گفتم:
- مهم نیست.
چونه امو گرفت و رومو برگردوند طرف خودش و گفت:
- چون مهم نیست می خوای گریه کنی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من همیشه گریه می کنم عادت دارم به گریه کردن.
با سوال ش تعجب کردم:
- چرا من ناراحتت می کنم سر محمد خالی نمی کنی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا باید این کارو بکنم؟عقده ای ام؟کمبود دارم؟تو منو اذیت می کنی من سر یه بچه خالی کنم؟اونم محمد که عاشق منه!محمد شده قلب من اگه الان هم روی تخت بیمارستانم چون انقدر محمد و دوست دارم خودمو سپر بلا ش کردم که چاقو توی بدن من فرو بره روی اسفالت بدنم بریده بریده بشه اما خش به محمد نیوفته چون دوسش دارم.
لب زد:
- چرا دوسش داری؟
موهای محمد و نوازش کردم و گفتم:
- شاید چون مثل خودمه مادر نداره من پدرمم از دست دادم و حتی برادرم رو ولی محمد پدر داره البته یه پدری که گاهی اعصاب نداره و محمد و خیلی می ترسونه محمدم مثل من تشنه محبته نمی خوام مثل من بزرگ بشه ضعیف و شکننده بدون یه تکیه گاه دلی
#رمان
خواستم شعرۍ بگویم کہ تو در آن باشی
یادم آمد کہ تو خود معنۍاشعار مني🌝"
#ریلز 🚨 ✌🏻
مقام معظم رهبری:
بنده میبینم در آینده ملتمان،
آن روزی را که …
پن: و انجام شد 😎✌️🏻
#تنبیه_متجاوز
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت71
#غزال
با حرف هام توی فکر فرو رفت و خواستم دستمو از دست ش جدا کنم با اینکه تو فکر بود اما محکم تر از قبل دستمو گرفت.
بیخیال ش شدم و محمد و نوازش کردم.
غروب بود که شایان رفت و نمی دونم کجا رفت!محمد ام بیدار شد و از تخت رفت پایین رفت سمت جارو توی اتاق که زود گفتم:
- محمد مامان دست نزنی ها کثیفه!
بلند ش کرد و گفت:
- می خوام اینجا رو تمیز کنم.
و کشید ش روی زمین که بدتر جارو کثیف بود کثیف تر شد.
نمی تونستمم خودم تنهایی از تخت برم پایین و ازش بگیرم جارو انداخت روی زمین که صدای بدی داد و رفت سمت سنگ روشویی بطری که اونجا بود رو پر از اب کرد و بعد خالی کرد کف سالن.
واییی گفتم و دوباره صداش کردم که بدتر خوشش اومد و خندید.
من نمی دونم شایان کجا رفته!
دوباره صداش زدم:
- محمد مامانی قربونت برم مریض میشی نکن دست نزن کثیفه محمددد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- می خوام برم بیرون یه دور بزنم بیام باشه مامانی؟
لب زدم:
- نخیر شما هیجا نمی ری گم می شی بعد اگه گم بشی دکتر امپولت می زنه ها.
یکم ترسید و اروم اومد سمتم و گفت:
- من نمی رم.
سعی کرد از تخت بیاد بالا اما نمی تونست قد ش نمی رسید خودمم نمی تونستم بکشمش بالا و از شانس من یه پرستار هم نمی یومد.
فایده ای نداشت درو و ورمو نگاه کردم که یه صندلی دیدم به محمد گفتم اوردش گذاشت زیر پاش و اومد بالای تخت کنارم دراز کشید نفس راحتی کشیدم و بهش نگاه کردم.
تا شب بیمارستان بودیم و نگران محمد بودم نکنه مریض بشه توی بیمارستان ازمم جدا نمی شد که ببرتش عمارت از طرفی عمارت هم خیالم راحت نبود که تنها بفرستمش پس به هر ظرب و زوری بود شایان و فرستادم برگه ترخیص رو گرفت.
محمد خوشحال از اینکه داریم می ریم خونه نگاهم کرد.
بچه ام فکر می کرد مردم حتما.
روی تخت نشستم و دستمو به بازوم گرفتم که تکون نخوره دردم بیاد.
شایان اومد داخل و یه کسیه لباس دست ش بود.
روی تخت گذاشت و یه مانتو در اورد و گفت:
- بیا رو همین لباس بیمارستان بپوش تا بریم خونه بری دوش بگیری.
سری تکون دادم و گفتم:
- وای چادرم؟پاره شد؟
سری تکون داد و گفت:
- اره یکی برات گرفتم نمی دونم خوشت بیا یانه.
درش اورد خیلی خوشکل بود.
سری با ذوق تکون دادم و سرم کرد کشو برام زد و بازوی سالمم رو گرفت کمک کرد بیام پایین.
مونده بود کفش هام یه دستی هم که نمی تونستم مونده بودم به شایان بگم کمکم کنه یا نه.
که خودش خم شد کفش ها رو پام کرد بلند شد و گفت:
- بریم؟
سری تکون دادم محمد سمتم اومد تا بغلش کنم به شایان نگاه کردم که بغلش کرد و گفت:
- بابایی مامانی که نمی تونه بغلت کنه دست ش زخمیه تا خوب بشه بغلت می کنه باشه؟
محمد گفت:
- یعنی شب هم پیش من نمی خوابه؟
شایان گفت:
- چرا عزیزم میاد پیش پسر گلم می خوابه.
محمد سری تکون داد و گفت:
- می شه سرمو شب بزارم روی اون دست سالم مامانی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره پسر قشنگم.
خوشحال شد و برام بوس فرستاد.
سوار شدیم محمد خودش رفت عقب دراز کشید خم شدم سمت عقب وگفتم:
- قربونت برم مگه نمیای جلو؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه مامانی می خوام بخوابم.
#رمان
❌ گفتار و رفتار دوگانه شما؛ کودک را گیج و سردرگم میکند.
↩️ مثلا یک شب به کودک بگوییم باید دیگه در اتاق_خواب خودت بخوابی.
چند شب بعد بگوییم: اشکالی نداره روی تخت ما بخوابی!!
↩️ یا یک روز بگوییم دیگه اجازه نداری بیشتر از یک ساعت با موبایل بازی کنی.
و یک روز که کار داریم بگوییم: امروز هر چقدر خواستی بازی کن!
↩️ به کودک بگوییم نمیشه روی صندلی جلوی اتومبیل بشینی. یک روز که مجبوریم بگوییم تو کوچکی بیا صندلی جلو تا عقب ماشین، جا تنگ نباشه!!
یا اینجا پلیس نیست، بیا جلو بشین!
⚠️با این رفتار و گفتار چندگانه ما👇🏻
⭕️ کودک متوجه عدم قاطعیت ما میشود.
⭕️ بچه گیج و سردرگم میشه.
⭕️ سبب اضطراب فرزندمان میشه.
⬅️زیرا نمیداند کدام حرف ما همیشگی است، و نمیتواند روی حرفهای ما حساب کند.
#تربیت_فرزند
[💌]
این چشم تو یا که موشک سجیل است؟
اینها مژه یا که تیر عزرائیل است؟
قلب من ساده در مصاف چشمت
چون گنبد آهنین اسرائیل است
#ملیحه_رجائی
نماهنگ - یوم الانتقام.mp3
14.28M
- مـرحبأ لشکـر حزب اللّٰـه * : )))
«لبیک یاحسین»
✍️ جهاد تبیین به عشق سید الشهدا🙏
مداحی آنلاین - بسم الله قاصم الجبارین - میثم مطیعی.mp3
10.6M
⏯ #تک #حماسی #انقلابی
🍃خون خواهان حاج قاسم بسم الله
🍃بسم الله قاصم الجبارین
🎙 #میثم_مطیعی
✊ #مرگ_بر_اسرائیل🇵🇸🇮🇷
✊ #مرگ_بر_آمریکا🇵🇸🇮🇷
♨️
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت72
#غزال
سرمو به پشتی تکیه دادم و شایان حرکت کرد.
محمد خیلی زود خوابید عجب خوش خوابه!
شایان از توی اینه نگاهی به محمد کرد و گفت:
- چیزی می خوای برات بگیرم؟
یکم فکر کردم حسابی دلم هوس لواشک کرده بود سری تکون دادم و گفتم:
- لواشک با بستنی یکمم الوچه سبز.
متعجب گفت:
- مگه بارداری؟
بهت زده گفتم:
- چی!
لب زد:
- چه چیزایی هوس کردی معمولا خانوم های باردار هوس این چیزا می کن.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-- نمی دونم یهویی هوس کردم.
یکم بعد شایان وایساد و برام گرفت داشتم لواشک می خوردم که گفت:
- نمی خوای یه خواهر یا برادر برای محمد بیاری؟
لواشک توی دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:
- نه!
شایان دنده رو عوض کرد و گفت:
- چرا؟
به بیرون نگاه کردم و چیزی نگفتم.
شایان مجدد گفت:
- غزال با توام چرا بچه نمی خوای؟
بازم چیزی نگفتم که دوباره گفت:
-از من بدت میاد؟نمی خوای از من بچه ای داشته باشی؟
با ناراحتی لب زدم:
- تو عاشق من نیستی من هیچ جای زندگی تو نیستم چرا باید برای تو بچه ای بیارم؟بچه ای که مادرش مهم نیست خوب معلومه خودشم مهم نیست پس چه دلیلی داره بچه بیارم؟
شایان نفس شو رها و کرد و گفت:
- چرا فکر می کنی هیچ جای زندگی من نیستی؟
لب زدم:
- چون نیستم!من اگر اینجام الان کنار تو توی ماشین تو نشستم زنتم به خاطر عشق و علاقه تو نسبت به من نیست به خاطر محمده پس معلوم میشه من جایگاهی توی زندگی تو ندارم.
شایان گفت:
- این باور تو نسبت به منه ولی کاملا هم این جور نیست که فکر نمی کنم وقت ش باشه بازش کنم اما اگه من به عنوان شوهر ازت بچه بخوام بازم می تونی نه بگی؟
بغض بیخ گلوم نشست!
#رمان
ashti.mp3
882.8K
قصهی آشتی
ا👶🧒👦
پویایی های عزیز
شبتون زیبا🌺🌹😍
#قصه_شبانه 😴
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: