4_5818874387574558492.mp3
9.4M
🌸 #عید_نوروز
🍃یا مقلب القلوب
🍃حالا که از حرمم اینقدر دور
💫💫💫💫
🎙 #مجتبی_رمضانی
🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃
میگفتنمیریممشھد..:)
رزقڪربلامیگیریم!
ولیمنموندمڪجابرم؟
رزقمشھدموبگیرم'
#رضایمن✋🏼
نۛۅࢪۅزْتٝاެنۛ شَاެد۪۽Ꮺ⨾🎊🌹⋆
رهبر معظم انقلاب شعار امسال رو جهش تولید با مشارکت مردم نامگذاری کردند🙂💛
🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْیَُّْمَُّْ🔅🇮🇷
°💚°
∞بْسْمْ رْبْ اْلْشْهْدْاْ وْ اْلْصْدْیْقْیْنْ∞
°°°°°°°°°°شروع رمان↯خیال تو
#رمان
خلاصه داستان:
غزال دختری که دنبال کار می گرده!
تنها برادر غزال اونو قمار کرده و غزال برای فرار از دست برادرش دنبال کار می گرده و یه کار پیدا می کنه توی یه روستا توی یه عمارت اربابی!
شایان ارباب عمارت که پسری جون خوشگذرون و خیانت دیده است غزال رو قبول می کنه تا مراقب تک پسرش باشه پسری که نتیجه طلاق شایان با همسر اولشه و از همه دنیا براش عزیز تره!عزال دختر مذهبی که باعث می شه شایان زندگی ش تغیر کنه و همسر اول شایان برای انتقام از غزال می خواد اونو...☀️
#پایانخوش!
#به_قلم_بانو
─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅─
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْیَُّْمَُّ
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت1
#غزال
از تاکسی پیاده شدم و حساب کردم
حتی دیگه پولی نداشتم که بخوام برگردم شهر اگه اینجا قبولم نکردن.
صف بلند بالایی توی عمارت خانی به راه بود.
انقدر عمارت زیبا بود که ادم نمی تونست چشم ازش بگیره و وسوسه می شد همه جا شو یا چشماش زیر نظر بگیره.
با حضور این همه ادم اینجا بعید بود من قبول بشم!
چادر مو جلو تر کشیدم و مرتب ش کردم یعنی کی نوبت من می شد؟
اصلا شانسی برای انتخاب من وجود داشت؟
معلومه که نه!
اومدم برگردم برم تا حداقل شب نشده پیاده خودمو به شهر برسونم چون توی این روستا غریب بودم.
درحالی که سمت در عمارت می رفتم صدای گریه شنیدم.
صدای گریه یه پسر بچه!
گوش تیز کردم از پشت درخت های عمارت می یومد صدا.
سریع با قدم های تند سمت درخت ها رفتم و ازشون گذشتم.
یه پسر بچه 5 ساله خوشکل روی زمین افتاده بود و زانو هاش زخمی و خونی شده بود و کره اسب روی دو تا پاش بلند شده بود تا بکوبه روی بدن پسر بچه دست هاشو که سریع دویدم و سنگ پرتاب کردم سمت ش که وحشی تر شد سریع پسر بچه رو بغل کردم که افتاد دنبالمون پام روی سنگ رفت و خوردم با ارنج زمین.
سریع بلند شدم و دویدم وقتی رسیدم به حیاط اصلی بادیگارد ها سریع جلوی اسب رو گرفتن و من سمت همون عمارت اصلی رفتم خدمتکار با دیدن بچه ی تو بغلم رنگ از رخش پرید و درو باز کرد رفتم داخل.
وارد سالن شدم یه پسر حدود24 ساله روی مبل نشسته بود حتما ارباب عمارته!
و منتظر نفر بعدی بود که ببینه چطوره.
با دیدن بچه توی بغلم و اون زانو های خونی ش سیگار شو انداخت روی زمین و فریاد ش تن من که هیچ ستون های عمارت رو لرزوند جوری که من سکته کردم و بچه ی تو بغلم از ترس دو دستی چسبید بهم.
سریع از من گرفتش و گفت:
- چیکار کردی با بچه ی من روزگار تو سیاه می کنم می کشمت می مدازمت جلو سگا ..
همین جوری داشت بد و بیراه می گفت که بین حرف ش پریدم و گفتم:
- اقای محترم من بچه اتونو از زیر دست و پای اسب کشیدم بیرون مقصر شما هستید که یه پسر بچه5 ساله رو با یه کره اسب وحشی تنها رها می کنید.
خدمتکار که وسایل پانسمان اورده بود همون دم در خشکش زده بود و از ترس جلو نمی یومد.
سمت ش رفتم و وسایل و از دستش گرفتم و گفتم:
- بچه رو بزارید روی مبل.
انقدر پریشون حال شده بود که گذاشت و رو به پسر بچه گفت:
- بابایی خوبی؟قربونت برم درد داری؟بریم دکتر؟
با اسم دکتر بچه ترسید و گفت:
- نه.
پایین پاهاش نشستم و گفتم:
- اقا کوچولو عزیزم نترس خوب من الان برات زخم هاتو می بندم تا صبح خوب خوب می شه اصلا نیاز به دکتر هم نیست خوب فقط یکم درد داره باشه گل پسر؟
سری تکون داد و با شیرین زبونی گفت:
- باشه.
ضدعفونی کردم براش و بعد زانو هاشو پانسمان کردم و گفتم:
- تموم شد.
با لحن ترسیده ای گفت:
- یعنی دیگه امپول نمی خواد؟
اروم نشوندمش و گفتم:
- نه گل پسر.
پدرش بغل کرد و بوسیدتش.
از پدرش جدا شد و گفت:
- بابایی بزارم رو زمین.
گذاشتش که سمتم اومد و گفت خم شم خم شدم که دستمو گرفت و گفت:
- دستت خون میاد.
دستمو زیر چادر پنهان کردم و گفتم:
- چیزی نیست من خوبم.
دستاشو دور گردنم انداخت و گفت:
- بابایی من این مامانی و می خوام.
چی؟مامانی؟
ازم جدا شد و جلوم وایساد دستاشو به کمرش زد و گفت:
- این مامانی مهلبونه خوشکلم هست.
پدرش نگاهی به من انداخت که نگاهمو به زمین انداختم و گفت:
- همین جوری که نمی شه پسرم تو رو توی اتاقت یکم بخواب تا من بیینم کدوم خوبه خوب؟
جلوی باباش وایساد و گفت:
- بابایی تولوخدا من اون مامانی ها رو دوست ندارم بابایی تولوخدا تولوخدا.
باباش بغلش کرد و گفت:
- خیلی خب باشه.
پسره صورت شو بوسید و گفت:
- پس مامانی منو ببره بخوابونه.
باباش سمت اتاقی رفت و گفت:
- شما می ری دراز می کشی تا کتاب داستان تو انتخاب کنی مامانت هم میاد خوب؟
ادامه دارد...
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
نیمروی در حال غر زدن ! 😄
وقت هایی که بدون توجه به حرفِ طرفِ مقابل تند تند فقط حرف خودمونو می زنیم ، این شکلی می شیم 😅
سعی کنیم خوش اخلاق تر باشیم 😊
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید🌹🌸☆
📌📌 بلند شدن بی اختیار سر از مهر...
#ماه_مبارک_رمضان
#احکام_سعادت
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈ ┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت2
#غزال
بعد کمی از اتاق بیرون اومد و پشت میزش نشست و گفت:
- اسم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- غزال.. غزال محمدی.
دوباره گفت:
- سن؟
گفتم:
- 18.
سر بلند کرد و گفت:
- بچه داری بلدی،؟
اره ای زمزمه کردم که گفت:
- یکم بلند تر حرف بزن.
نفس مو رها کردم و گفتم:
- بعله بلدم.
سری تکون داد و گفت:
- اگه پسرم ازت راضی باشه ماهی 67 ملیون بهت حقوق می دم دارم می گم ماهی 67 اگر کارت عالی باشه داعمی استخدامت می کنم 24 ساعت هم باید همین جا باشی اتاق کنار اتاق پسرم مال توعه! فعلا یک ساله قرار داد می بندم اگر پسرم و اذیت کنی شک نکن حسابت با کرام و الکاتبینه!اوکیه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله!
برگه رو گرفت سمتم و گفت:
- امضاء کن.
جلو رفتم و امضاء کردم و اثر انگشت زدم.
نگاهی به سر و وعض ام انداخت و گفت:
- خیلی خب کارت از امروز شروع شده می تونی بری.
ممنونی گفتم و اومدم برم که گفت:
- لباست و عوض کن استین ت خونیه پسرم از خون می ترسه!راجب پسرم شب صحبت می کنیم.
بعله ای فقط گفتم و توی همون اتاقی که گفت مآل منه لباس عوض کردم یه لباس پوشیده گشاد که تا روی زمین بود پوشیدم روسری مم محجبه بستم و توی اتاق پسر کوچولو رفتم.
کتاب داستان به دست منتظر من بود.
با دیدنم توی تخت ش که طرح ماشین بود نشست و گفت:
- اومدی مامانی؟اینو برام می خونی؟
از اینکه بهم می گفت مامان احساس مسعولیت بهم دست می داد.
لبخندی زدم و گفتم:
- معلومه عزیزدلم.
ازش گرفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
- سرتو بزار روی پام تا برات قصه بگم.
همین کار رو کرد و درحالی که با یه دستم موهاشو نوازش می کردم با اون دستم کتاب و گرفته بودم و داشتم براش قصه می گفتم که اروم اروم خواب ش برد.
سرشو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روش مرتب کردم.
انقدر خوشکل و تو دل برو بود که ناخوداگاه خم شدم و پیشونی شو بوسیدم که تو خواب لبخند زد.
نگاهی به اتاق انداختم که هر چیزی یه طرف انداخته شده بود شروع کردم به جمع و جور کردن اسباب بازی هاش.
#شایان
توس اتاقم رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و قسمت دوربین اتاق پسرم محمد رو فعال کردم.
کلی دشمن داشتم و به هر کسی نمی تونستم اعتماد کنم دایه ی پسرم بشه.
در زده شد اجازه ورود دادم شاهین دست راستم اومد داخل وقتی دید حواسم به تلوزیونه کنار وایساد دختره رفت تو اتاق روی تخت نشست و محمد سرشو روی پاش گذاشت و دختره در حالی که موهاشو نوازش می کرد براش قصه گفت محمد خواب شد بر جاشو مرتب کرد یکم نگاهش کرد و بعد خم شد بوسیدتش و شروع کرد به جمع و جور کردن اتاق محمد.
تا حدودی خیالم راحت شده بود.
شاهین گفت:
- اگر خدا بخواد دایه ی خوبی انگار قسمت اقازاده شده.
سری تکون دادم و گفتم:
- خسته شدم بس که محمد غز زد مامان می خواد امیدوارم به همین عادت کنه
ادامه دارد...
#رمان