🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت2
#غزال
بعد کمی از اتاق بیرون اومد و پشت میزش نشست و گفت:
- اسم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- غزال.. غزال محمدی.
دوباره گفت:
- سن؟
گفتم:
- 18.
سر بلند کرد و گفت:
- بچه داری بلدی،؟
اره ای زمزمه کردم که گفت:
- یکم بلند تر حرف بزن.
نفس مو رها کردم و گفتم:
- بعله بلدم.
سری تکون داد و گفت:
- اگه پسرم ازت راضی باشه ماهی 67 ملیون بهت حقوق می دم دارم می گم ماهی 67 اگر کارت عالی باشه داعمی استخدامت می کنم 24 ساعت هم باید همین جا باشی اتاق کنار اتاق پسرم مال توعه! فعلا یک ساله قرار داد می بندم اگر پسرم و اذیت کنی شک نکن حسابت با کرام و الکاتبینه!اوکیه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله!
برگه رو گرفت سمتم و گفت:
- امضاء کن.
جلو رفتم و امضاء کردم و اثر انگشت زدم.
نگاهی به سر و وعض ام انداخت و گفت:
- خیلی خب کارت از امروز شروع شده می تونی بری.
ممنونی گفتم و اومدم برم که گفت:
- لباست و عوض کن استین ت خونیه پسرم از خون می ترسه!راجب پسرم شب صحبت می کنیم.
بعله ای فقط گفتم و توی همون اتاقی که گفت مآل منه لباس عوض کردم یه لباس پوشیده گشاد که تا روی زمین بود پوشیدم روسری مم محجبه بستم و توی اتاق پسر کوچولو رفتم.
کتاب داستان به دست منتظر من بود.
با دیدنم توی تخت ش که طرح ماشین بود نشست و گفت:
- اومدی مامانی؟اینو برام می خونی؟
از اینکه بهم می گفت مامان احساس مسعولیت بهم دست می داد.
لبخندی زدم و گفتم:
- معلومه عزیزدلم.
ازش گرفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
- سرتو بزار روی پام تا برات قصه بگم.
همین کار رو کرد و درحالی که با یه دستم موهاشو نوازش می کردم با اون دستم کتاب و گرفته بودم و داشتم براش قصه می گفتم که اروم اروم خواب ش برد.
سرشو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روش مرتب کردم.
انقدر خوشکل و تو دل برو بود که ناخوداگاه خم شدم و پیشونی شو بوسیدم که تو خواب لبخند زد.
نگاهی به اتاق انداختم که هر چیزی یه طرف انداخته شده بود شروع کردم به جمع و جور کردن اسباب بازی هاش.
#شایان
توس اتاقم رفتم و تلوزیون رو روشن کردم و قسمت دوربین اتاق پسرم محمد رو فعال کردم.
کلی دشمن داشتم و به هر کسی نمی تونستم اعتماد کنم دایه ی پسرم بشه.
در زده شد اجازه ورود دادم شاهین دست راستم اومد داخل وقتی دید حواسم به تلوزیونه کنار وایساد دختره رفت تو اتاق روی تخت نشست و محمد سرشو روی پاش گذاشت و دختره در حالی که موهاشو نوازش می کرد براش قصه گفت محمد خواب شد بر جاشو مرتب کرد یکم نگاهش کرد و بعد خم شد بوسیدتش و شروع کرد به جمع و جور کردن اتاق محمد.
تا حدودی خیالم راحت شده بود.
شاهین گفت:
- اگر خدا بخواد دایه ی خوبی انگار قسمت اقازاده شده.
سری تکون دادم و گفتم:
- خسته شدم بس که محمد غز زد مامان می خواد امیدوارم به همین عادت کنه
ادامه دارد...
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت2
#سارینا
فاطی یا همون فری خودمون ظرف غذای استیل شو زیر دست های طلایی ش گرفت و شروع کرد به بزن و بکوب توی کلاس.
منم دکمه های مانتومو باز کردم و رفتم وسط داشتم قر می دادم.
زهرا هم خواننده امون بود و داشت می خونید:
- سیا دخته هاجرو خودمو تو گل می پلکونم
محض رضای دخترون خودمو تو گل می پلکونم
اصغر و کبرا
نانای
اکبر و صغرا
نانای
#سامیار
از بی ام وی م پیاده شدم و عینک هامو برداشتم.
نگاهی به مدرسه انداختم.
مدرسه ی فاطمه الزهرا متوسطه ی اول!
با دیدن مدرسه هم کلافه می شدم!
چرا باید پرونده ای به من بدن که فقط با کمک به شر فقط می شه حل ش کرد؟
با فکر اینکه قراره مدتی هم سارینا رو پیش م نگه دارم و باهاش کار کنم واقعا امپر می سوزوندم.
سعی کردم به اعصاب م مسلط باشم و در زدم که مستاجر مدرسه درو باز کرد و وارد مدرسه شدم.
زنگ تفریح بود و کلی دختر با لباس یک رنگ ریخته بود توی حیاط مدرسه.
اما من دنبال دختر عموی خودم می گشتم!
همون که حالا چتری هاش تا روی ابرو هاش بود و چشای ابی ش می درخشید و همیشه خدا کوله اش با کفش هاش ست بود و داشت ادامس می ترکوند و یه جایی سرش بند بود.
کلا این بشر بی دردسر نمی تونه یک جا بشینه!
نمی دونم زن عمو سر این بچه چی خورده اینطور شده!
هر کی از کنارم رد می شد یه چیزی می گفت .
کنار دفتر وایسادم و تقه ای به در زدم.
در باز شد و معاون بود.
با دیدن یونیفرمم گفت:
- سلام خوش اومدید بفرماید.
داخل رفتم.
همه معلم ها دور تا دور دفتر نشسته بودند و مدیر هم داشت یک سری چیز ها توی پرونده می نوشت.
با دیدن م بلند شد و گفت:
- سلام بفرماید!
ابرو هاش پیوندی بود و معلوم بود دست نزده واسه همین سونیا همیشه بهش می گفت ابرو قشنگ! قشنگ نبودا مسخره اش می کرد!
لب زدم:
- سلام پسر عموی سارینا رادمهر هستم باید با خودم ببرمش می تونید به خانواده اش هم زنگ بزنید.
سری تکون داد و گفت:
- بعله بزارید زنگ بزنم.
زنگ زد و بعد کمی گفت:
- الان می گم صداش کنن.
تشکری کردم که بعد چند دقیقه همون دانش اموز که فرستاده بود سارینا رو صدا کنه برگشت و گفت:
- خانوم فاطمه داره تمبک می زنه زهرا می خونه سارینا هم داره می رقصه توجه نکرد به حرفم.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم .
طبق معمول داشت یه کاری انجام می داد.
مدیر لب گزید و معاون رفت دنبالش.
بلاخره خانوم تشریف فرما شد.
طبق معمول مانتوی کوتاه و تنگ شلوار تنگ و مقعه گشاد که تا اخر سرش بود و می خواست بیفته! و چتری هایی که تا روی ابرو هاش بود.
با دیدنم خندید و گفت:
- عههه سامی بچه مثبت سلام.
وای خدا دو دقیقه خفه شو ابروی منم اینجا ببر.
با اخم گفتم:
- بریم؟
ادامس شو باد کرد و گفت:
- کجا؟
بعد هم ترکوند و دست به سینه نگاهم کرد.
رو به مدیر گفتم:
- خدانگهدار.
و بازوشو گرفتم بیرون اومدیم.
همین جور دنبال خودم می کشیدمش تقریبا دم در مدرسه محکم دستمو پس زد و گفت:
- اییی چته وحشی دستمو کندی منو با اون دزد هایی که می گیری اشتباه گرفتی فکر کنم چشات کور شده برو یه دامپزشکی حتما.
وای خدا من چطور اینو تحمل کنم!
شقیقه امو ماساژ دادم و گفتم:
- ببین می خوام ببرمت یه جایی حتما خوشت میاد خوب؟
طبق معمول کنجکاو شد و چشای ابی ش درخشید و گفت:
- به شرط اینکه اول بریم دلی از عزا در بیاریم.
گنگ نگاهش کردم که گفت:
- یعنی بریم یه چیزی بزنیم بر بدن.
وای خدایا منو صبر بده چرا لاتی حرف می زنه!
سری فقط تکون دادم تا بلکه زود تر راه بیفته.
جلو اومد و دستی به شونه ام زد و گفت:
- افرین بچه مثبت خوب.
بعد هم رفت سمت ماشین.
می دونم اخر این پرونده روانی می شم می دونم.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت2
#یاس
دستاشو توی جیب کاپشن ش کرد و ریلکس گفت:
- ۵ دقیقه وقت داری چمدون ببندی عزیزم.
خدایا این از کجا اومد سر راه من؟
بعید نبود واقعا دست و پامو ببنده و ببرتم.
با خشم وایسادم که خودش فهمید و رفت بیرون .
سریع وسایل مو توی چمدون چیدم و بیرون زدم نگاهشو از گوشی ش گرفت و گفت:
- بده بهم چمدون رو.
نمی خوادی گفتم که دستش اومد سمت چمدون من سریع ولش کردم دستم به دست ش نخوره.
نگاهی بهم کرد و چمدون و برداشت.
در ها رو قفل کردم گاز و قطع کردم.
خواستم برم عقب بشینم که گفت:
- راننده ات نیستم که بیا جلو بشین بیینم.
نفس مو با شدت بیرون دادم و ایت الکرسی زیر لب خوندم ارامش بگیرم.
با سرعت سرسام اوری راه افتاد.
به شدت از سرعت بدم می یومد ولی این خیلی ریلکس بود.
نتونستم طاقت بیارم و گفتم:
- اروم تر برید.
نگاهی بهم انداخت با خنده و مسخرگی گفت:
- اخی ترسیدی؟
جواب شو ندادم و سرعت شو کم کرد.
ظبط و روشن کرد که اهنگ رپ ماشین و پر کرد.
متنفر بودم از این اهنگا و هر اهنگ دیگه ای! فقط مداحی دوست داشتم و مولودی و نماهنگ.
خیلی داشت بد و بیراه می گفت منم فلش و در اوردم و فلش خودمو گذاشتم که پاشا وارفته گفت:
- این چیه؟ مگه بابات مرده؟
اخمی کردم و گفتم:
- چه ربطی داشت؟
فلش و کشید انداخت تو بغلم و دوباره فلش خودشو زد و صداشو زیاد کرد.
منم فلش و کشیدم از پنجره انداختم بیرون .
نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم.
نگاهشو بلاخره از روم برداشت و گفت:
- باشه مادمازل باشه!
پشت چراغ قرمز مونده بودیم و به بیرون داشتم نگاه می کردم و نمی دونستم چجوری از دست این خلاص بشم؟ بریم اونجا مطمعنن امشب که منو گیراوردن رسما زن ش می کنن!
که شیشه سمت من رفت بالا.
چیکار به شیشه داشت؟
دوباره دادم پایین که داد بالا و خواستم بدم پایین که گفت:
- بسه دیگه اون بی ناموس ها دارن نگاهت می کنن بزار لامصب بالا بمونه!
نگآه کردم یه ماشین مدل بالا که چند تا پسر توش بود و زل زده بودم به این ماشین.
اصلا متوجه شون نشده بودم.
تا حرکت کردیم خودش شیشه مو داد پایین منم از لج کشیدم بالا.
#رمان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت2
#زینب
قلبم تند تند می زد وای خدا این اینجا چیکار می کنه؟
اروم خم شدم و بهش نگاه کردم اتیش روشن کرده بود و داشت مواد می کشید.
با چشم های گرد شده بهش نگاه می کردم.
پس بگو چرا هیچوقت کمیل از سهند خوشش نیومد یه خاطر چیه!
اقا جون چی توی این پسر دیده بود که می خواست منو بده بهش؟
من بمیرم با سهند ازدواج نمی کنم!
سمت دیوار سمت راستی رفتم و از دیوار گرفتم و بالا رفتم و پریدم توی باغ و با سرعت سمت خونه رفتم.
خداروشکر بی بی هنوز نیومده بود و سریع وارد اتاقم شدم.
ساکت و زیر رخت خواب ها قایم کردم و لباس های محلی ابی مو با یه دست لباس مشکی عوض کردم و رفتم دور خمیر درست کردن برای نون پختن.
چشم ها و قیافه کمیل یک ثانیه از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.
اولین بار که دیدم ش 17 سالم بود.
داداشم از افراد بسیج ش بود و قرار بود اعزام بشه جبهه بی بی براش نون پخته بود و یادش رفته بود ببره و من رفتم بهش بدم و اونجا دیدمش.
بعد از اون تا الان نزدیک50 بار منو از اقا جون خاستگاری کرد خودش جلو اومد و چون خانواده اش توی حملات هوایی عراق همون سال 57 شهید شده بود کسی رو نداشت و حاج اقا و فرمانده های دیگه رو هم واسطه کرد بود.
اما امان از رسم و رسوم و اقا بزرگ هم به شدت سنتی!
هر بار مخالف کرده بود اما کمیل دست نکشیده بود و چون همو می دیدم و هر دو به شدت مذهبی بودیم محرمیت بین خودمون خونده بودیم.
اگر اقا بزرگ بویی می برد حتما سنگسارم می کرد!
اگر بهش بگم سهند موعتاد هست چون می دونه راضی به ازدواج با سهند نیستم صد در صد حرف مو قبول نمی کنه!
تنها امیدم خدا بود که من و کمیل رو بهم برسونه.
با دستی که به شونه ام خورد از توی فکر بیرون اومدم و به بی بی نگاه کردم که گفت:
- دختر کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم!
لب زدم:
- ببخشید بی بی جانم کی اومدی بی بی؟
نشست پای خمیر و گفت:
- الان!دختر چه کردی همه چیز رو هم که اماده کردی ماشاءآلله وقت ازدواجته دیگه!با خجالت سرمو پایین انداختم و می دونستم منضورش سهنده!
همون سهندی که چند دقیقه پیش داشت مواد می کشید!
اخه سهند کجا و کمیل کجا!
سهند کسی که حتا سربازی شو هم نرفته بود و کمیل مرد جنگ و استوار بودن.
2 روز بعد
دو روز گذشته بود و هیچ خبری از کمیل به دستم نرسیده بود.
گفته بود برای دفعه بعد خبرم می کنه اما هیچ به هیچ.
ساک و در اوردم و لباس ها رو بیرون اوردم و با لبخند بهشون نگاه کردم.
تقریبا 2 ماه پیش بود که پیله کرده بودم و به کمیل می گفتم باید برام لباس بسیجی بیاری!