eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
300 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
701 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر کردن دائم به گذشته فرصت‌های الانت رو از بین میبره!!😥 تنها چیزی که از گذشته باید نگه داری درساییه که ازش گرفتی!🧊 🫀🌿 ʚ🍓🍃ɞ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایران_زیبا😍 📸سامان،شهرکرد،منطقه بی نظیر گردشگری در چهارمحال و بختیاری🥰 شهر سامان در حاشیه دامنه شرقی کوه شیراز و در نزدیکی رود زاینده رود قرار دارد... #ایرانگردی😇|#طبیعت🌊
«و تظُن انها النهاية و فجأة يُصلح الله كل شئ…!» و فکر میکنی که به انتها رسیدی ولی در یک لحظه خدا همه چیز رو درست میکنه…!
⭕️ مراسم چهلم 🕔پنج‌شنبه؛ ساعت ۱۷ 📍مصلی تهران
انتخابات غدیر جامعه اسلامی است. . !!! ||
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 طبق معمول اریکا مست کرده بود. و بین حرف هاش یه چیزهای قر و قاطی داشت باز بلغور می کرد و مدام اسم حسن تاراج و میاورد. یعنی این حسن تاراج کیه؟ چرا قراره توی این معرکه پولدار بشه؟ یهو اریکا با خنده خودشو روی مبل انداخت و گفت: - اخ دکی جون اخ اخ چقدر هم اسم دکتر بهت میاد حسن تاراج بابا چی ساختی . حالا داشتم متوجه می شدم! حسن تاراج همون دکتر بود. و یه دکتر هم توی باند نیست اونم همونه که قرص خطرناک و ساخته! اما اریکا از کجا می دونست؟ باید حتما توی اتاق ش می رفتم. از مست ی بیش از حد ش استفاده کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم: - دیونه مهمونی شروع نشده مستی الان می خوان قرار داد ببندن خودتو به باد می دی بیا بریم تو اتاقت بری دوش بگیری . می خندید و چرت و پرت می گفت. راه اتاق شو در پیش گرفتیم و برای خودش اهنگ می خوند. کلید رو از جیب مخفی ش در اورد و درو باز کرد. چرا اتاق اریکا با ما فرق داره؟ اونم جدا از همه توی این سالن زیر زیر پله و انقدر سلطنتی؟یعنی اریکا کیه؟این همه اطلاعات از کجا داره؟ درو با پام بستم و روی تخت خابوندم ش که بی هوش شد. اول یه سرک کشیدم هیچکس توی اتاق نبود. تمام اتاق و زیر رو کردم اما چیزی ندیدم اخرین کشو رو هم باز کردم که یه دفتر دیدم. زود برش داشتم و تا خواستم باز ش کنم صدای چرخش کلید اومد با هول و ولا سریع پشت گلدون بزرگ گوشه سالن جا گرفتم و با اون جسه ریز میزه ام پشت این گلدون به این بزرگی معلوم نبودم.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن پسری که وارد اتاق شد کم مونده بود چشام از حدقه در بیاد. احسان؟همون پسر خنده رو28 ساله ای که انقدر خنده رو بود و چیزای خنده دار می گفت همه می شناختن ش. زبون خیلی چرب و نرمی داشت و توی ده دقیقه چنان با یه نفر صمیمی می شد که طرف توی سه سوت کل امار شو می زاشت کف دستش! اما با اریکا چیکار داره؟ نگاهش رنگ غم داشت سمت تخت اریکا رفت و نشست دستی به صورت اریکا کشید و گفت: - ای کاش بهم خیانت نمی کردی اریکا!اونوقت نه من اینجا بودم نه تو!میدونم با این دارویی که امشب قراره بفروشم به باند ها جون کلی ادم گرفته می شه اما مصبب ش من نیستم اریکا!مصبب ش تویی که به من خیانت کردی و به خاطر پول رفتی با اون پسره که حتا نمی دونستی خیانتکاره و بعد کشتن ش جا نشین ش شدی!و من داغون کردی و مجبورم کردی برای رقابت باهات و به رخ کشیدن پول م بهت اون دارو رو بسازم!اریکا الان خوشحالی اینجایی؟نه اون پسره عشقت کنارته نه زندگی راحتی داری!اما اگه منو ترک نمی کردی شاید الان داشتیم به فکر به دنیا اومدن بچه امون بودیم!ای کاش راه برگشتی بود تا می بخشیدمت و با پولی که به دست می یومد از این راه می رفتیم کنار هم زندگی می کردیم اما حیف که از چشمم افتادی! هفته ی اخره که پیش همیم اریکا بعد اون قراره بشم رعیس کل مافیا های ایران و از اینجا برم!نمی دونم من مراقبت نباشم چه بلایی بقیه سرت میارن اما باید بفهمی خیانت به من چه تاوانی داره!اریکا دوستت دارم. خشم شد و با دقت به صورت اریکا نگاه کرد اشک هاش از چشم هاش روی صورت اریکا ریخت و بلند شد. شونه هاش می لرزید و دستاشو جلوی صورت ش گرفته بود. نگاه اخر شو به اریکا انداخت و از در زد بیرون. با مکث بلند شدم و از در بیرون زدم و دنبال ش راه افتادم. باورم نمی شد ودکتری که تمام مدت دنبال ش بودیم همین احسان خنده رو بود. همونی که همه بهش می گفتن چون خشن نیستی کلاه ت پس معرکه است! اما همه چه می دونستن در واقعه کسی که سفت کلاه شو چسبیده و کارشو بلده خودشه! از عمارت خارج شد و قسمت پارکینگ رفت. لباس مو جمع کردم با دستم و کفش هامو در اوردم تا صدایی ایجاد نشه. پشت یکی از ماشین ها قایم شدم هر چند ثانیه یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد. رسید به دیوار پارکینگ اژیر خطر رو زد اما صدایی نیومد بلکه صدای تیکی اومد و یه دریچه کف پارکینگ وا شد و احسان رفت پایین و در بسته شد. خدایا عجب جایی درست کرده بود! سریع برگشتم عمارت و مستقیم رفتم بالا. با شدت در زدم که کامیار درو باز کرد و داخل رفتم نفس عمیقی کشیدم. بهت زده بهم نگاه می کردن کامیار لب زد: - رنگت پریده خوبی؟نکنه بچه اذیتت کرده؟ها؟ خواستم بگم نه اما یه چیزی مانع ام شد. به کاملیا و سامیار دیگه اطمینانی نداشتم و بعید نبود اگر بگم جای محموله ها رو پیدا کردم نرن سر وقت شو کار رو تمام کنن و بعد به اسم خودشون تمام بشه قضیه مخصوصا کاملیا که اصلا احساس خوبی بهش نداشتم. یه جورایی بهش می خورد باند مافیا باشه تا پلیس. پس سری تکون دادم و گفتم: - لگد زد دردم گرفت نمی خواستم کسی بفهمه زود اومدم بالا. کامیار نفس شو فوت کرد و گفت: - بشین یکم بشین. نشستم و برام اب قند اورد. امشب خودم باید کار رو تمام می کردم. با حرف کامیار بهش نگاه کردم: - این دفتر چیه توی دستت؟ به دفتر نگاه کردم وای دفتر اریکا هنوز توی دستم بود لب زدم: - دفتر خاطرات اریکا ست داده بخونم رمانه خودش نوشته منم گرفتم. سری تکون داد و توی اتاق رفتم. دفتر رو باز کردم. چند تا عکس های عاشقانه از اریکا و احسان بود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 زیر عکس ها تاریخ و حآل اون روز نوشته شده بود. کم کم رسید به عاشق شدن اریکا که به خاطر پول رفت با یه پسره به اسم جان و جان حسابی قاپ اریکا رو دزدیده بود و بعد ازدواج اریکا می فهمه جان رعیس یه باند مواد مخدره و جان کشته می شه به دست رقیب هاش و اریکا مجبور می شه جاشو بگیره و به کلی کلا بدبخت می شه و راهی هم نداره و احسان می فهمه و می ره توی دار و دسته باند های خلافکاری و یه دارو می سازه و نمونه اش دست به دست می شه و معروف می شه به دکتر یا همون حسن تاراج!و اریکا می ره پیشش اما اون پس ش می زنه و می گه نمی تونه یه خیانتکار رو قبول کنه و اگر به کسی هم بگه اون قرص رو ساخته اریکا رو می کشه!تا جون ش حفظ بشه. اریکا هم به خاطر عشق ش ساکت می مونه. صفحه اخر رو ورق زدم مال امشب بود چند ساعت پیش نوشته بود. امشب قرص ها فروخته و پخش می شه اما برای رد گم کنی گفتن 1 هفته فروش و پخش طول می کشه تا مشکلی ایجاد نشه! لعنتی. با صدا کردن های کامیار بیرون رفتم وقت رفتن به مهمونی بود یعنی مزاعده امشب. کامیار نگاهی بهم انداخت و با سر پرسید اوضاع خوبه؟منم اره ای گفتم. بیرون زدیم و توی سالن رفتیم. روی یه میز نشستیم و اریکا سمتم اومد نکنه فهمیده دفتر شو بردم؟ لبخندی به روم زد و گفت: - ممنون که بردیم توی اتاقم حالم زیاد خوب نبود. لبخندی زدم و گفتم: - قابلی نداشت عزیزم . برگشت روی میز ش که نفس راحتی کشیدم. همه نشسته بودن و سکوت حالم بود. مردی که ماسک زده بود و من می دونستم احسان هست داشت صحبت می کرد و کلی بادیگارد جلوش بود. نمی دونم چی به گلوش وصل کرده بود صداش تغیر کرده بود. وقت اجرای نقشه بود. دستمو جلوی دهنم گرفتم و مصنوعی اوق زدم. سریع پاشدم دویدم بیرون و کامیار سریع اومد. تا در سالن و بست زود گفتم: - احسان همون حسن تاراج و حسن تاراج همون دکتره جای محموله رو پیدا کردم سریع بگو بیان به موقعیت پلیس ها . ناباور نگاهم کرد که گفتم: - حس خوبی به کاملیا نداشتم نتونستم بگم اونجا زود باش باید قرص ها رو از بین ببریم.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کامیار سریع دست برد سمت ساعت ش و دکمه ای رو فشار داد و گفت: - ده دقیقه ی دیگه اینجان محموله کجاست؟ سریع سمت پارکینگ رفتم و دکمه خطر رو خواستم فشار بدم که کامیار جلومو گرفت و گفت: - چیکار می کنی مگه می خوای همه فرار کنن؟ کنارش زدم و دکمه رو زدم که در باز شد. ناباور نگاهم کرد و زود رفت پایین. اصلحه امو در اوردم و کشیک می دادم که کامیار اومد بالا و گفت: - خودشه باید اتیش بزنیم این زیرزمین رو. نگاهی به ماشین ها انداخت و سمت یکی ش رفت باک شو باز کرد و دوباره رفت پایین با یه شلنگ و قوطی برگشت. شیلنگ و توی باک گذاشت و نصف ش هم توی دهن خودش و کشید بالا اوقی زد و شیلنگ و ول کرد توی بطری که بنزنین ریخت و پر شد شیلنگ و همون ‌طور ول کرد که بنزین ریخت روی زمین و سریع برگشت تو انبار نگران به انبار نگاه کردم که صدای شلیک بازومو سوزوند. جیغ کشیدم و پرت شدم توی انبار. اخی گفتم که کامیار با وحشت اومد سمتم. به سختی بلند شدم و کامیار اصلحه اشو در اورد و شلیک کنان سمت بیرون رفت که صدای احسان اومد: - می کشمتون و تیری به ماشین زد دقیقا نزدیک باک. وای نه الان منفجر می شه. کامیار بی معطلی بنزین و ریخت روی قرص ها و یه تیر زد که اتش شعله کشیدن و کامیار نگاهی به اطراف انداخت و با پاش یه دیوار ظربه می زد الانا بود که بمیریم داره چیکار می کنه! با دیدن یه دکمه خطر دیگه سریع زد روش که در باز شد مثل حالت اسانسور و پله سمت بالا بود. سریع رفتیم که در بسته شد و چند تا پله نرفته صدای بوم انفجار همه جا رو لرزوند. اگه اون تو می موندیم حتما تیکه تیکه می شدیم و حتا جسد مون هم پیدا نمی شد! اما می ارزید به خاطر جون تمام مردم مون. خون داشت ازم می رفت و گلوله توی بدن م بود. سوزشش خیلی عمیق بود و عرق سرد روی پیشونی م نشست. پله ها رو که بیرون اومدیم رسیدیم به قسمت جلوی عمارت. خدایا چقدر اینجا پیچ در پیچ بود. کامیار سمت اون دو تا بادیگارد که می خواستن بهمون شلیک کنن شلیک کرد و راه ورود باز شد. که ماشین های نوپو همون لحضه سرعت وارد شد و ما سریع سمت شون رفتیم اول گارد گرفتن که کامیار داد زد: - سرگرد کامیار رادمهر هستم. سمت شون رفتیم و در ماشین و باز کردن. دستمو به بازوم گرفتم و خون از بین دستم فواره می کرد. دوتا پلیس خانوم سمتم اومدن و مشغول برسی بازوم شدن. دستمو بستن تا جلوی خون ریزی رو بگیرن و سعی کردن تب م رو بگیرن. خواست دارویی بهم بزنه که گفتم: - من باردارم مراقب باشید. سری تکون داد و داروی امپول رو عوض کرد. در باز شد و سامیار و کاملیا اومدن داخل. سامیار با دیدن م چشاش گرد شد و محکم روی هم فشار شون داد. خانوم پلیس گفت: - نمی تونیم اینجا تیر رو در بیاریم موقعیت به دلیل باردار بودن تون خطرناکه باید تحمل کنید تا برسیم بیمارستان. و سریع دستور حرکت داد. که کامیار هم داخل اومد و نگران کنارم نشست و به صورت بی روح ام نگاه کرد و لب زد: - تمام شد همه چی تمام شد قوی باش الان می رسیم بیمارستان. لب گزیدم و سری تکون دادم. اما دست خودم نبود درد داشتم رنگ م به زردی می زد و تن م خیس از عرق شده بود و خونی که قرار نبود بند بیاد. دستت بشکنه لعنتی با چه گلوله ای زدی اخه! ماشین با سرعت وارد بیمارستان شد و پرسنل تخت اوردن و با کمک شون روی تخت دراز کشیدم و سمت اتاق عمل رفتن. با پیامک سامیار دل از اتاق عمل کندم و سمت دستشویی ها رفتم. رفتم تو روی صندلی نشسته بود و دستاشو به سرش گرفته بود. با صدای در اشفته سر بلند کرد و از چشای خیس ش معلوم بود گریه کرده . لب زد: - حالش چطوره؟ نشستم کنارش و گفتم: - نمی دونم خون ازش رفته خون من بهش خورد بهش وصل کردن الانم تو اتاق عمله چون باردار و ضعیف یکم طول می کشه! با غصه گفت: - احسان فرار کرده باید کاملیا رو بازم تحمل کنم تا بتونم احسان و پیدا کنم و نزارم کاملیا بلایی سر سارینا بیاره . سری تکون دادم و گفتم: - نگران نباش من مراقب زن ت هستم فقط زود تر از زبون کاملیا حرف بکش! سری تکون داد و گفت: - برو پیش سارینا هر چی شد بهم پیام بده. باشه ای گفتم و دستی به شونه اش زدم. با استرس جلوی در قدم می زدم که بعد از یک ساعت که یه عمر گذشت دکتر ش بیرون اومد و گفت: - نگران نباشید حالشون خوبه گلوله رو در اوردیم هم مادر خوبه هم بچه. نفس مو با شدت رها کردم و کلی از دکتر تشکر کردم. سریع به سامیار اس ام اس دادم.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 چشم که باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود. از خانواده و امیر و اقا بزرگ عمو اینا گرفته تا سرهنگ هایی که می شناختم از اداره. مامان تا چشم های باز مو دید بلند گریه کرد و سریع محکم بغلم کرد که به شکمم فشار اومد و اخی گفتم. سریع ازم جدا شد و گفت: - چی شد چی شد اخ چرا گفتی مگه بجز بازوت جای دیگه ات هم تیر خورده؟ کامیار لب زد: - نه فقط... همه چشم دوختن به دهن کامیار اما نتونست بگه و خودم با صدای ضعیفی گفتم: - من باردارم مامان. چشم های همه از کامیار گرفته شد و به من دوخته شده. ناباور نگاهم می کردن و مامان میون گریه خندید و گفت: - وای خدا دارم نوه دار می شم؟اقا بزرگ شنیدی داری نتیجه اتو می بینی مبارکه مادر مبارکه سامیار پسرم مبارکتون باشه خداروشکر که سالمید. با حرف بعدی م باز همه شکه شدن: - سامیار شوهر من نیست! اقا بزرگ لب زد: - یعنی چی!پس این بچه مال کیه ؟ اشک توی چشام حلقه زد اما الان وقت باریدن نبود: - سامیار بابای این بچه و شوهر من بود!تا قبلا از اینکه به من خیانت کنه و عاشق کاملیا بشه! همه شکه برگشتن سمت سامیار و کاملیا که گوشه اتاق نظاره گر بودن. اقا بزرگ فشارش افتاد و نزدیک بود بیفته که کامیار گرفتتش و روی صندلی نشوندش. امیر سمت سامیار رفتدکه با صدای بلندی گفتم: - صبر کن امیر. سر جاش وایساد و گفت: - تیکه پاره اش می کنم. پوزخندی زدم و گفتم: - حتا ارزش نداره خودتو به زحمت بندازی داداش!ولش کن. دستامو باز کردم و گفتم: - نمیای بغلم کنی؟خسته ام خیلی. اشکام از گوشه های چشمم تا پایین سر خورد و از زیر روسری قاطی موهام شد. امیر چشماشو با درد بست و باز کرد چشمای به خون نشسته اشو به سامیار دوخت و گفت: - یه بی غیرت به تمام معنایی!حیف خواهرم حیف!همین فردا می ریم برای طلاق. سمتم اومد و قربون صدقه ام رفت. سامیار دست کاملیا رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. همین حرکت ش کافی بود تا بزنم زیر گریه. امیر با گریه من بغض کرده بود و سعی می کرد ارومم کنه با هق هق گفتم: - دیدی باز شیکوندتم دیدی باز عاشقم کرد و خیانت کرد بچه اش توی شکم منه دست اون دختره رو می گیره!چرا انقدر نامرده!چرا! امیر سرمو به شونه اش فشار داد و گفت: - گریه نکن قربون اشکات برم گریه نکن عین سگ پشیمون می شه تمام بلا هایی که سرت اورد بدترش سرش میاد گریه های تو دامن شو می گیره حالا ببین کی بهت گفتم. سامیار از چشم اقا بزرگ افتاده بود گفته بود کاری بهشون نداره عروسی شون هم نمی ره ولی در عمارت به روشون بازه! اما وقتی می یومدن اقا بزرگ حتا جواب سلام شون رو هم نمی داد. هیچکس دل خوشی ازشون نداشت. منم که اقا بزرگ اورده بود پیش خودم و مدام کنارم بود و سعی می کرد حالمو خوب بکنه و از بچه می گفت برام. اما نمی دونست بچه ای که قراره هر روز نگاهش کنم و یاد خیانت و نبود پدرش بیفتم چقدر زجر اوره. می دونستم این بچم تداعی خاطره های تلخمه اما خیلی هم دوسش داشتم چون یادگاری از عشقم بود تیکه ای از وجودم بود. مراقب بودم کوچک ترین اسیبی بهش نرسه! حالا دو تا داداش داشتم یکی امیر یکی کامیار. می رفتن و می یومدن کلی سفارشات می کردن که مراقب خودم و نی نی م باشم! همه باز دور هم جمع شده بودن توی سالن و جشن جنسیت بچه ام بود. امروز می رفتم توی 5 ماه و سنو داده بودم امیر رفته بود جواب رو گرفته بود و قرار بود جلوی همه همه با هم بفهمیم کوچولوم دختره یا پسر! روسری مو محجبه بستم و چادرمو سرم کردم. از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پله ها رو طی کردم. توی این یک ماه به طور ناگهانی زیادی ورم کرده بودم و کاملا معلوم بود باردارم. همه خوشحال بودن جز خودم. بعد سامیار دیگه هیچی به چشمم قشنگ نمی یومد. همه چی رنگ و بوی غم می داد. اونی که تکه ای از وجودم بود کنار کاملیا وایستاده بود و دست به جیب نظاره گرم بود. اخ که چقدر راحت دل می شکونی سامیار اخ! پشت میز که تدارک دیده بودن رفتم و سعی کردم حداقل لبخند بزنم تا خوشحالی بقیه بهم نریزه.
⁵پارت تقدیم نگاه شما مهربوناااا!:))🌱♥️"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب تـولــد کـیه‌؟‌🎂 🌸تابستانی که ... 📆 روز تیرماهش از آن توست تولدت مبارک تیرماهی قشنگم 😍❤️
پسر خوبم! گل زیبای زندگی من، عزیز و دردانه من، مایه مباهاتم! روز تولد تو خوشبختی من از راه رسید. ستاره‌ها دمیدند و آغوش من پر از حضور ماه شب چهاردهم شد. . . تولدت مبارک:))♥️"`✨~ 🍓🍃🤍
تفلدت مباروک پسلم🥺😍🫂
Alireza Mani _ Tavalod (320).mp3
7.32M
تولدت مبارک . . 🤍💐 ‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌ ‌‎‎‌  ‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‎‍‎‌‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‎‌‌ ‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‌‌‎‎‌‌‍‌‌‎‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‎‌‌‍‌ ‌‌●━━━━━──❤️⇆❤️ برای تـღـو❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»🌿🤍
♡ دریا‌ باش‌ تا‌ هر‌ کس‌‌ لایقِ‌ توست‌ با‌ تو‌ آرام‌ گیرد و‌ هر‌‌ کس‌ لایقت‌ نیست‌ در‌ تو‌ غرق‌ شود…
♡ شاید دلیل خوش‌ شانس بودن خیلی‌ها خوش قلب بودنشونه... ذات خوب، پشتش خداست..‌.
خدا میگه : من حیث لا یحتسب یه جوری کمکت میکنم، که فکرشم نکنی:)) شبتون قشنگ🌙✨ 🌙🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۷۸ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید