⚠️ #تلنگر
اشتباه میکنند!
این روزها نه مانتوهای تنگ و جلوباز مد است
نه ساپورتهای رنگاوارنگ
نه انواع شلوارهای پاره
و نه…
این روزها فقط در آوردن اشک #امام_زمان مد شده! حواست به مولا باشه
#تباه
•♥︎🕊•
_نِمےدٰانـــــم!!!
شَھــــٰـادت شَرطِزیبـــــٰادیـــــدَن أست
یٰادِل بہ دریــــٰـا زَدن وَلےهَرچہ هَســت۔۔۔
جــُـــزدریــــٰـا دلٰان ↓↓↓
⇆دِل بہ دریــٰـــا نمےزَنـــــند.
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهیدانه
•🌿🌸•گفتیم:شہادت:)
گفتن:محالہدختروچہبہشہادت..
ندونستنخداۍماخداۍمَحالاتِ . . .
#شهیـدانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️پاسخ کارشناس اسرائیلی اینترنشنال رو بشنوید و یکم بخندید😉
میگه پاسخ ایران را ندادیم چون میخواستیم آبرویشان را حفظ کنیم!
خدایا اگه منو جهنمم میخوای ببری کنار این احمقها ننداز...
😂😂😂
اینا واقعیشون برامون #طنزانه هست
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
#داستانک
✍گنجشکی به خدا گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم
سر پناه بی کسیام بود
طوفان تو آن را از من گرفت!
کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت:
🔸ماری در راه لانه ات بود
تو خواب بودی، باد و باران را گفتم
لانه ات را واژگون کند
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که به واسطه
محبتم از تو دور کردم و تو
ندانسته به دشمنیام برخواستی!
🔹مردی به قصرها و خانههای زيبا می نگريست.
به دوستش گفت:
وقتی اين همه
اموال رو تقسيم میکردند ما كجا بوديم؟
دوست او دستش را گرفت
و به بيمارستان برد و گفت:
وقتی اين بيماریها رو
تقسيم میکردند، ما كجا بوديم؟
🔸خدايا حُکم و حِکمت در دست توست!
واسه داده ها و نداده هات شُكر
#بارش_شدید_باران
#سیل
#مشهد
#آیه_گرافی
🍃فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
🍃پس به راستی با هر دشواری آسانی است
📗سوره شرح، آیه 5
#اصول_زندگی_شاد 🦋
صبر تنها عصبانی نشدن نیست
صبر یعنی اینکه قادر باشید هفت احساس : تنفر، علاقه، لذت، اضطراب، خشم، غم و ترس را در خود کنترل، مدیریت و مهار کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سفارش_روز 👆
❌️یه اخم به همسر انسان رو هزار سال عقب میندازه !
🔸فرزند استاد فاطمی نیا
حضرتمولانامیگه:
مندوستامونهباقلبمنهباعقلمدوستدارم
قلبوایمیسه،عقلفراموشمیکنه:)
مناوناروباروحمدوستدارم،چوننهوایمیسته
نهفراموشمیکنم🌸💕'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نجات کبوترای حرم #امام_رضا🫀
زائراتم مثل خودت مهربونن🥲
یا ضامن آهو⚘️
#دهه_کرامت
-نیست در مذهب این سلسلہ هرگز دستے
خالے از پنجرہ فولاد رضا برگردد .#رئوف
#همسرداری
💑همسران موفق💑
آقایان به استقلال نیاز دارن اقایان به تنهایی نیاز دارن
خانوم محترم وقتی اقا دچار مشکل میشه وقتی مرد بدهکاره وقتی مرد در حل کارش درگیری پیش میاد.وقتی مرد مسئله ی داره که نمیتونه حل کنه وقتی مرد ذهن درگیری دارن دوست دارن که در غار تنهایی باشن اقا دوست داره از صخره بره بالا و بره تو این غار تنهایی
خانوم محترم لطفا اقا رو در راه صخره تعقیب نکن لطفا وارد غار تنهایی اقا نشوید. وقتی مرد مشغله ذهنی داره و وارد غارتنهای شده شما دخالت نکنید
.
وارد غار تنهایی اقا شدن همان و لطمه شدید خوردن هم همان
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
به همسرتان بگویید چقدر خوشبخت هستید.
زن ها دوست دارند همسرشان به رابطه ای که دارد افتخار کند و به دلیل آرامشی که در این رابطه دارد هم از آن ها قدردانی كند.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت34
#سارینا
داشتم می رفتم سمت اتاقم که با صدای سامیار برگشتم:
- سارینا.
نگاهش کردم به استانه در اتاق تکیه داده بود سمت ش رفتم که گفت:
- ممنون امشب خیلی خوب بود.
نیشم شل شد و گفتم:
- خواهش می کنم.
لبخندی زد و رفت تو اتاقش.
توی اتاق رفتم و وسایل مو جمع کردم بریم خونمون.
پله ها رو پایین رفتم که دیدم بابا و مامان دارن صحبت می کنن.
نگاهشون کردم که مامان گفت:
- سارینا مامان باید دوباره بمونی.
با صدای پایی برگشتم سامیار هم کوله اش دستش بود و اومده بود پایین حتما می خواست بره خونه اشون.
امیر هم که دو ساعت پیش رفته بود شیراز پروژه داشت.
سامیار گفت:
- چیزی شده عمو؟
بابا گفت:
- واسه یکی از شرکت ها مشکل پیش اومده باید برم دبی خیلی فوریه کار های پاسپورت سارینا اماده نیست فردا پس فردا هم تعطیله نمی شه کاری کرد اقا بزرگ هم باید بیاد چون نصف شرکت ها به نام اونه و نصف ش من و نصف دیگه اش مهلا بابا و مامان تو که باز راهی شدن و بابات معموریت داره می تونی چند روزی سارینا رو پیش خودت نگه داری؟
اخ جون باز تنهایی با سامیار.
با حرف سامیار بهت زده بهش نگاه کردم:
- عم..ه چی عمو؟ عمه نیست سارینا بره پیشش؟
پوزخندی به خودم زدم یه هفته من پیش اون بودم حالا حاضر نبود اون یه روز منو نگه داره!
بابا گفت:
- نمی دونم چون سارینا زیاد با عمه هاش جور نیست می دونه که.
سامیار انگار خیلی بد خورده بود تو پرش .
رو به مامان گفتم:
- نمی خواد بچه ها حداقل دو سه تایی شون اینجا هستن و سر می زنن زهرا و فاطی هم میان پیشم اونا اومدن می مونم خونه نیومدن میام اینجا نمی خوام سربار کسی باشم من می رم تو ماشین بابا شما برین منم زنگ می زنم فاطی و زهرا بیان پیشم.
مامان سری تکون داد و نگاه خیره سامیار رو روی خودم حس کردم اما حتا نگاهش هم نکردم.
من انقدر به فکر اونم اما اون انگار برعکس منه حالش از من بهم می خوره.
اعصابم با حرفاش خورد شده بود.
مامان و بابا زود وسیله جمع کردن و مامان صد بار بهم سفارش ها رو گوش زد کرد.
بابا گفت:
- چی شد بابا جون نیومدن دوستات،؟
لب زدم:
- الان میان برین شما.
مامان نگاهم کرد و گفت:
- قربونت برم چرا ناراحتی؟ما زود بر می گردیم.
لب زدم:
- نه مامان ناراحت نیستم خوابم میاد.
سری تکون داد و بوسیدم بابا هم بغلم کرد و رفتن.
داخل رفتم اصلا به فاطی و زهرا زنگ نزده بودم دلم می خواست تنها باشم.
تا روی مبل نشستم گریه ام گرفت.
نمی دونم چرا تمام رفتار های سامیار برام مهم شده بود تا خوب بود باهام ذوق می کردم و وقتی اینجور پسم می زد کلی بغض می کردم.
خدا لعنتت کنه سامیار.
با صدای گوشی بیدار شدم:
- الو
صدای زهرا پیچید:
- الو هوی کپک هنوز خابیدی؟ می خوایم بریم خرید میای؟ پس فردا مهمونیه یکی از دوستامه باهم بریم گفتم.
فکر خوبی بود لب زدم:
- چهارپایه اتم زری جون بیاین دنبالم با ماشین می ریم.
فاطی جیغ کشید و هوووورا گفت.
قطع کردم و از سر لج سامیار حسابی به خودم رسیدم.
چرا سامیار؟ مگه قراره ببینم؟ یا اصلا به اون چه؟
پاک خل شدم.
یه شلوار پاکتی و کت کوتاه پوشیدم چتری هام روی صورتم و رژ سرخ کافی بود .
چشمکی به خودم زدم و کلید ماشین و کارت مو برداشتم.
زنگ در زده شد و بچه ها رسیدن تا درو وا کردم عین همین پسرای هیز زل زدن بهم.
فاطی گفت:
- خانومممم خوشکله عروس بابام می شی؟
زدیم زیر خنده.
سوار ماشین شدیم و گاز شو گرفتم دکمه جمع کردن سقف ماشین و زدم و فاطی صدای اهنگ و زیاد کرد و عینک هامو زدم و راه افتادیم.
همه امون مغرور شده بودیم و نگاه های زیادی رو روی خودمون حس می کردیم.
به اصرار فاطی رفتیم پاساژ عماد.
ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و وارد پاساژ شدیم.
چند تا بوتیک اسپرت فروشی بود بچه ها دنبال لباس مجلسی شیک بودن .
رفتیم طبقه دوم پر بود از موزون های لباس مجلسی.
ولی شلوغ بود و اکثرا هم فروشنده ها پسر بودن.
با دیدن یه ماکسی جذاب دخترونه دست بچه ها رو گرفتم و وارد بوتیک شدیم.
یه عده پسر نشسته بودن و انگار داشتن چیز مهمی می گفتن بهم.
سر بلند کردم فروشنده رو صدا بزنم که با صدای محمد جا خوردم:
- به به سارینا خانوم.
سمت ش رفتم و سلام کردم که با نفر بعدی کپ کردم.
سامیار؟ اینجا؟
با صدای محمد سر بلند کرد و بهم نگاه کرد متعجب سر تا پامو از نظر گذروند.
لب زدم:
- سلام می خوام برم مهمونی امشب اومدم لباس بخرم.
#رمان
سامیار هیچی نگفت!
هه حتما عارش می شه دوستاش بفهمن من دختر عموشم.
اما محمد زحمت شو کشید:
- سارینا خانوم دختر عموی سامیار.
بقیه خودشونو معرفی کردن و منم خوشبختمی گفتم.
به لباس نگاه کردم که رنگ بندی هاش دقیقا پشت سر سامیار بود لب زدم:
- بلند می شی می خوام لباس و نگاه کنم.
با حرص پاشد رفت اون ور نشست.
منم بهش پوزخند زدم.
یه لباس که کلی طور بود از جلو کوتاه از پشت طور ش تا روی زمین کشیده می شد و خیلی ناز بود.
برگشتم و فاطی و صدا زدم:
- فاطی بیا ببین چه رنگ بهم میاد.
اومد سمتم و از بین پسر ها عبور کرد نگاهی انداخت و گفت:
- اومم پوستت که سفیده چشات ابی اگر این ابی پرنگه رو بپوشی فکر کنم 100 تا خاستگار و 500 تا دوست پسر پیدا کنی شماره ها رو باید با گونی جمع کنی.
زهرا انگار متوجه سامیار و بقیه نبود و چشمش پیش لباسه بود و گفت:
- ولی اشتباه کردی زدی توی صورت اون پسر خوشکله خدایی خوشکل بود .
فاطی پرت گفت:
- کدوم پسره؟
زهرا گفت:
- همون که رفته بودیم پارک که دم در مدرسه سارینا رو دید دنبالمون تا پارک اومد یه دست گل خریده بود به این بزرگی خیلی خوش سلیقه بود معلوم بود بچه پولداره پیشنهاد دوستی داد به سارینا اینم نه برداشت نه گذاشت بش گفت خم شه اونم خم شد یکی محکم زد تو صورت ش بینی پسره خون اورد ابروش رفت.
لباس و برداشتم و گفتم:
- حق ش بود.
زهرا گفت:
- ولی همه ارزو شون بود با
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
سامیار هیچی نگفت! هه حتما عارش می شه دوستاش بفهمن من دختر عموشم. اما محمد زحمت شو کشید: - سارینا خان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت35
#سارینا
اون باشن تو هم که دست رد می زنی به سینه همه ..
برگشت لباس و نشونم بده با دیدن پسرا جا خورد و هول شد گفت:
- سلام.
اینا هم با ابرو های بالا رفته نگاهش کردن.
سامیار حسابی اخم هاش توی هم بود و محمد باز طبق معمول خندون بود.
توی پرو رفتم و لباس و پوشیدم بیروم اومدم و جلوی اینه وایسادم که فاطی چشاش درخشید و گفت:
- محشر شدی پسر نیستم و گرنه مال خودم بودی .
خنده ای کردم و یه ساپورت جورابی سفید با کلاه سفید هم گرفتم لباس مو عوض کردم و زهرا تلفن و قطع کرد و گفت:
- سارینا می خوایم بریم ارایشگاه میای؟
ولی تو که فک نکنم ارایشگاه نیاز داشته باشی!
سری به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- نه نمیام می خوام برم پیش دوست امیر خونه مجردی شون.
سری تکون دادن و رفتن رو به مرده گفتم:
- لطفا حساب می کنید.
سری تکون داد و گفت:
9 ملیون 800 چون از فامیلای درجه یک سامیار هستید9 می کشم .
زود گفتم:
- نه کامل بکشید لطفا.
سری تکون داد و که سامیار پاشد و گفت:
- خودم می رسونمت اونجا چیکار داری؟
پلاستیک و برداشتم و گفتم:
- خودم ماشین دارم .
خرید ها رو از دستم کشید تقریبا و گفت:
- صلاح نمی بینم تنهایی بری اونجا خودم می برمت بعد می رسونمت خونه.
منم پلاستیک و از دستش کشیدم و گفتم:
- چیه غیرتتت زده بالا؟ دیشب که حاضر نبودی منو نگه داری پس الانم هر کاری بکنم بمیرمم به تو ربطی نداره اقای خوش غیرت.
چشاشو با عصبانیت بست و گفت:
- چون ادم رو اعصابی هستی قبول نکردم.
پوزخندی صدا داری زدم و گفتم:
- می دونی چیه وقتی تیر خوردی نمی دونم چطوری خودمو رسوندم به بیمارستان دیونه شدم تا اوردنت بیرون کچل کردم پرستار رو تا بزاره بمونم پیشت می دونستم از من خوشت نمیاد ها اما خودمو کوچیک کردم موندم پیشت تا فقط مراقبت باشم ولی هر بار که موضوع من شد تو فرار کردی می دونی فرق من و تو چیه؟ من دل دارم نگران می شم انسانیت دارم اما تو نه! از سنگی می فهمی سنگ؟ اگر دیشب قبول می کردی الان گوش می کردم اما تو قبول نکردی پس کار های من به تو هیچ ربطی نداره بین صد تا پسر لاشی هم گیر کنم دست به دامن تو یکی نمی شم بچه مثبت.
بعد هم زود از اونجا بیرون اومدم.
اخیش خودمو خالی کردم حق ش بود.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت36
#سارینا
زنگ در رو زدم که در باز شد و یه پسره که داشت سیب گاز می زد درو وا کرد نگاهی به سر تا پام کرد و خوب که انالیزم کرد گفتم:
- تمام شد؟
سری تکون داد و گفتم:
- دختر عموی امیر ام اومدم چیزایی که جا گذاشته رو ببرم.
سیب پرید تو گلوش و گفت:
- سلام ببخشید نشناختم بفرماید داخل تا من پیدا کنم.
سری تکون دادم و داخل رفتیم.
4 تا پسر توی پذیرایی دراز کشیده بودن هر کدوم یه طرف با کلی ظرف کثیف و کتاب.
با دیدن من نشستن و هر کدوم یه دور کامل انالیزم کرد.
روی مبل نشستم که پسره تند تند لا به لای اون همه ات و اشغال دنبال یه چیزاییی می گشت.
که گوشیم زنگ خورد امیر تصویری زده بود چه حلال زاده.
وصل کردم که صدای شاد ش طبق معمول پیچید:
- به به دختر عمو جان چه کردی با این همه خوشکلی کجا بودی؟
خندیدم و گفتم:
- رفته بودم خرید الانم اومدم وسایل تو بگیرم.
سری تکون داد و گفت:
- عجب شنیدم عمو اینا رفتن دبی تو کجایی پیش سامیار موندی؟ نوبتی دیگه یه بار تو مراقب اون حالا اون مراقب تو.
اخم کردم و گفتم:
- نه دیشب بابا بهش گفت مراقب سارینا باش گفت بزارین ش پیش عمه .
امیر چشاش گرد شد و روی مبل جا به جا شد و با بهت گفت:
- جان من؟ همین جور گفت؟
سر تکون دادم که گفت:
- عجب نمک نشناسیه ها این همه مراقب شازده بودی جشن گرفتی براش پسره ی اوسکل.
با هیجان گفتم:
- رفته بودم پاساژ دیدم اونجاست بعد فهمید می خوام بیام خونه دوستات مثلا غیرتی شد خواست بیارم خودش منم زدم تو برجکش.
امیر بلند بلند خندید و گفت:
- ای قربونت برم که دختر عموی خودمی خوب ش کردی.
که صدای زنگ در اومد امیر با نیش باز گفت:
- شرط می بندم خودشه تعقیب ت کرده.
نه بابا ای گفتم که یکی از پسرا وا کرد و من دوربین زدم سمت در امیر هم ببینه با بهت دیدم سامیاره و گفت:
- سلام دختر عموی من اینجاست؟
پسره کنار رفت و اومد تو.
امیر از مشت گوشی قهقهه زد و گفت:
- بیا نگفتم .
سامیار نگاهی بهم کرد و با همون اخم های که باز گره خورد بود تو هم گفت:
- به اون بگو دهن شو ببنده زیاد خنده هم خوب نیست وسایل و گرفتی بریم؟
خواستم چیزی بگم که پسره اومد و با دیدن سامیار سلام کرد و وسایل و داد دستم و گفت:
- بفرما این وسایل.
سری تکون دادم و کوله رو گرفتم.
سامیار جلو اومد و دستمو گرفت و بی توجه به اونجا اومدیم بیرون .
دستمو از دست ش کشیدم بیرون و سما اسانسور رفتم.
وارد اسانسور که شدیم با نیشخند گفتم:
- تو که همیشه سرت پایینه و به دخترا دست نمی زنی اما واسه من استثنا قاعل می شی چیه نکنه خیلی درگیرمی؟
دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت:
- من کاری و بی دلیل نمی کنم خودمو تو گناه ام نمی ندازم به وقت ش می فهمی بچه.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- بار اخرت باشه دنبال من میای .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مگه وقتی من بهت گفتم از بیمارستان برو گوش کردی؟ حالا هم همونه گوش نکنی به حرفام زنگ می زنم عمو می گم با ماشین تو شهر می چرخی.
با حرص نگاهش کردم داشت بلای خودمو سر خودم میاورد.
حسابی کم اورده بودم و نمی دونستم چیکار کنم تا اسانسور وایساد یکی با پا کوبیدم توی زانو ش و دویدم بیرون سوار ماشین شدم و گاز شو گرفتم.
#رمان
إِلَهِي..!
أَنْت كمَا أُحبُّ
فَاجْعَلْنِي كمَا تُحِبُّ.
خدایا..!
تو آنچنانى كه دوست دارم،
مرا هم چنان كن كه دوست دارى.
•مناجات امیرالمومنین علیهالسلام
#عشق_فقط_خدا
امشب را...
بدون افسوس
امروز و بدون آهِ گذشته ها
سر کنید
و به فردا بیاندیشید …
کـه روزِ دیگرو فرصت دیگری ست.🤍🌿
«C᭄🌙شب بخیر»
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: