قِصہایـناَستڪِھ..
مَـنلایِـقآقـٰانَشُدم،،اَزهَمیـناَست
ڪِھ:اینمَـنزِشُمـٰاجـٰاماندَم🖤!'
#اصول_زندگی_شاد 🦋
🔴 هفت راز خوشبختی
🔻متنفر نباش
🔻عصبانی نشو
🔻ساده زندگی کن
🔻کم توقع باش
🔻همیشه لبخند بزن
🔻زیاد ببخش
🔻یک دوست و همراه خوب داشته باش..
#انرژی_مثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا👶🧒👦
پویایی های عزیز
شبتون زیبا🌺🌹😍
#قصه_شبانه 😴
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت62
#غزال
رسیدیم ویلا محمد و بغل کردم بردم توی اتاق شایان نگاهی بهمون کرد و گفت:
- منم می رم دوربین ویلا رو بردارم که یه وقت اون دختری اشغال دبه نکنه بگه اصلا محمد با من نبوده.
سری تکون دادم لباس راحتی تن محمد کردم و سعی کردم به کبودی ها نگاه نکنم تا باز اشکم در نیاد.
اما نتونستم و به گریه افتادم.
تک تک جاهای کبود رو بوسه زدم تا زود تر خوب بشه.
تکونی توی خواب خورد و با دست دنبالم گشت:
- مامانی ..ماما
بغلش کردم و کنارش دراز کشیدم گفتم:
_ جان عزیز دلم جان من همین جام بخواب تو بغل منی.
دستاشو دورم انداخت و لباس مو محکم توی مشت ش گرفت و خوابید.
قربون صدقه اش رفتم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابه بلند شدم در اتاق و باز گذاشتم نترسه و بیرون اومدم.
شایان روی مبل نشسته بود و ۵ تا سیگار کشیده بود.
خونه رو کلا دود گرفته بود.
برگشتم درو بستم دود توی اتاق محمد نره واسش خوب نبود .
کنار شایان نشستم سیگار و از دست ش گرفتم و گفتم:
- این دردی رو دوا نمی کنه فقط ریه تو رو خراب می کنه و اگه تو نباشی همه محمد و اذیت می کنن مثل الان که چند ساعت پیشش نبودی.
سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کردم و پاکت سیگار رو برداشتم جلوش سیگار ها رو در اوردم و همه شونو مچاله کردم گذاشتم تو جا سیگاری.
یهو دستمو گرفت و بوسید و گفت:
- اگه تو اصرار نمی کردی بریم دنبال محمد و زود نمی رفتیم معلوم نبود اون شیدای پست فطرت با با محمدم چیکار میکرد ازت ممنونم تو یه مادر واقعی برای محمدی چون حس مادرانه ات امروز محمد و نجات داد
#رمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام ای یاردور ازما نشسته..
سلام ای بدترازما دل شکسته..
سلام ای آشناهمچون غریبان
سلام ای مرهم وداروی دردم
سلام کردم بگم خوب نیست جدایی
سلام کردم نگی دریادما نیست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهُم
ازفـراق'تو'اگردقبڪنم نیستعجیـب؛
ایـنعجیـباستڪہ منزنده بمـانمبۍ'تو'..!
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
#امام_زمان
-●🫀🥺●
حسین جان
میشہ اینبار بازم آبرودارے کنۍ؟!
براۍ کڔبلام خودت یہ کاڔے کنۍ:)💔
#بہتوازدورسلام
בستܩ نِܩےࢪسد بِہ تماشآے ڪࢪبلا ...💔
با بغض بہ ࢪوے عڪسِ حَـࢪم
دست ܩیڪشܩ
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت63
#غزال
لبخندی بهش زدم و خواستم دستمو عقب بکشم که دستمو میون دست ش گرفت چشاشو بست و به مبل تکیه داد و گفت:
- بزار دستت توی دستم بمونه بهم ارامش می ده!
با خجالت سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم.
شاید الان یکم احساس شوهر داشتن بهم دست می داد.
شاید الان بود که داشتم زندگی متاهلی رو حس می کنم و مزه اش کم کم داشت زیر زبونم می رفت.
شایان خواب ش برده بود اروم دستمو عقب کشیدم و بلند شدم.
نمی خواستم بیدارش کنم چون از عصبانیت اصلا خواب ش نبرده بود و چشاش قرمز شده بود.
شونه هاشو گرفتم و اروم روی مبل خابوندمش سرشو با دستم نگه داشتم یکی از بالشت های مبل رو زیر سرش گذاشتم و سرشو روی بالشت گذاشتم.
توی اتاق رفتم و هم نگاهی به محمد انداختم که خواب بود و هم یه پتو اوردم روی شایان انداختم.
چیزی نخورده بودن نه شایان نه محمد پس بهتر بود یه غذایی درست کنم.
توی اشپزخونه رفتم انقدر هول کرده بودم و دور محمد بودم چادرمم در نیاورده بودم تمام مدت.
چادرم رو در اوردم و روی اپن گذاشتم.
مونده بودم چی درست کنم باید یه چیزی درست می کردم که محمد با دیدن ش به وجد بیاد و بخوره بلکه یکم حال شو بهتر کنه.
و تصمیم گرفتم سوپ ماکارانی و لازانیا درست کنم.
اول سوپ ماکارانی رو بار گذاشتم بعد هم لازانیا رو درست کنم.
وقتی اماده شدن گاز و خاموش کردم و توی اتاق رفتم برگشتم که دیدم محمد بیدار شده و می خواست از تخت پایین بیاد.
دستامو باز کردم که خودشو توی بغلم انداخت.
قربون صدقه اش رفتم و بوسیدمش.
دست و صورت شو شستم و گفتم:
- قربونت برم گرسنته؟
بلاخره ترس ش ریخت و گفت:
- اره خیلی.
کلی خوش حال شدم که حرف زد و پیشونی شو بوسیدم.
بالای سر شایان رفتم و رو به محمد گفتم:
- می خوای تو بابایی و بیدار کنی یکم حالش خوبه بشه؟
سری تکون داد و پایین گذاشتمش.
شایان و تکون داد و گفت:
- بابایی بیدار شو شام بخوریم.
شایان چشاشو باز کرد که محمد دوباره گفت:
- بیدار شدی بابایی؟بریم شام بخوریم.
شایان دید حرف می زنه و داره مثل قبل می شه محکم بغلش کرد.
قربون صدقه اش رفت و گفت:
- قربون یکی یدونه ام برم تو بگی بیا شام و من نیام؟
لبخندی بهشون زدم و گفتم:
- شام خوشمزه داریم زود برین سرمیز تا سرد نشده.
هر دو چشم گفتن و شایان محمد و بغل کرد رفت دست و صورت شو بشوره.
میز و چیدم و نشستم.
محمد و شایان هم نشستن
#رمان
بهش گفتـم حداقـل هفتاد هشتاد
درصد از خوشگلی دنیا بخاطر توعه!
زد زیر خنـده شـد صددرصد :)🌿🤍⧽
#عاشقانه_مذهبی😍
Kasra-Zahedi-Cheshmat-320.mp3
7.77M
اونجاکه کسری زاهدی میگه:
آرزوهایی که داشتم
بعدتو تو سینه میمیرن
بعدتو روزای هفته
مثل جمعه خیلی دلگیرن...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت
#غزال64
شایان و محمد و توی بغلش نشوند و به سفره نگاه کرد و گفت:
- این سوپ چیه؟
براشون کشیدم و گفتم:
- این سوپ ماکارانی هست بخورید ببینم دوست دارید؟
شایان با چنگال بلند کرد و گفت:
- چقدر ماکارانی هاش درازه.
گرفت سمت محمد و محمد هورت کشیدش بالا که ما دوتا خندیدیم.
محمد گفت:
- وایی خیلی خوشمزه است می خوام می خوام.
شایان گفت:
- ای به چشم.
بهش داد و با عشق به محمد نگاه کردم که گفت:
- بابایی به مامانی بده.
لب زدم:
- من دارم عزیز دلم تو بخور.
شایان این بار چنگال و سمت دهن من اورد و گفت:
- بفرما نوبت شماست.
خنده ام گرفت.
منم خوردم و شایان خودشم خورد و گفت:
- واقعا خوشمزه است.
لازانیا براشون کشیدم و با لبخند شام خوردیم.
چند ساعت بعد*
محمد و خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم.
کنار شایان نشستم و گفتم:
- نمی شه فردا محمد نباشه؟محیط دادگاه برای محمد خوب نیست!
شایان هم سری تکون داد و گفت:
- منم می دونم خوب نیست اما محمد و گفتن باید باشه باید قاضی از محمد بپرسه چه اتفاقی افتاده.
نگران گفتم:
- می ترسم محمد بترسه جونم در اومد تا امروز حرف زد.
شایان گفت:
- ولی به این فکر کن دیگه هیچ وقت نمی تونه اون عفریته رو ببینه و هیچ وقت دیگه این اتفاق نمی یوفته!
سری تکون دادم.
#صبح
وارد دادگاه شدم به محمد نگاه کردم که یکم ترسیده بود.
بغلش کردم و گفتم:
- چرا شیر پس من ترسیده؟
شایان نگآهی بهمون انداخت و محمد گفت:
- اینجا پلیس هست.
لبخندی زدم و گفتم:
- پلیس که ترسناک نیست تازه انقدر مهربونه من یه شعر به تو می گم تو بگو خوب.
سری تکون داد و گفتم:
- شبا که ما می خوابیم اقا پلیسه بیداره
ما خوب خوش می بینیم اون مشغول شکاره.
محمد کنجکاو گفت:
- اقا پلیسه کیو شکار می کنه؟
گفتم:
- دزد ها رو ادم های بد رو.
محمد گفت:
- می شه برم پیش اقا پلیسه؟
سری تکون دادم و پایین گذاشتمش که اروم اروم رفت سمت پلیسه.
پلیس با دیدن محمد که وایساد جلوش خم شد و بغلش کرد و گفت:
- چه پسر خوشکلی چند سالته عمو جون؟
محمد به لباس ش دست زد و گفت:
- سلام ممنون 5 سالمه.
پلیسه یه شرینی از جیب ش در اورد بهش داد و گفت:
- اینجا چیکار می کنی عمو جون با کی اومدی؟
محمد دست کشید سمت من و گفت:
- با مامانم بابام هم اومده.
سمت شون رفتم و محمد و بغل کردم و گفتم:
- محمد از شما می ترسید گفتم بیاد پیشتون ترس ش بریزه.
پلیسه پیشونی محمد و بوسید و گفت:
- چه پسر ماهی مراقب ش باشید.
حتما ی گفتم و شایان صدامون کرد و گفت وقت دادگاه.
داخل رفتیم و توی جایگاه ایستادیم.
رو به شایان که معلوم بود خیلی عصبیه با دیدن شیدا که بیرون بود گفتم:
- شایان اروم باش و اروم توی دادگاه صحبت کن که همه چیز به نفع ما باشه خب؟
سری تکون داد شیدا و وکیل ش هم داخل اومدن و توی جایگاه متهم شیدا ایستاد.
قاضی اومد و بقیه افرادی که نشسته بودن بلند شدن بعد از نشستن قاضی نشستن و قاضی رو به ما گفت:
- خوب یکی از شما پدر یا مادر البته نامردی درسته؟
سری تکون دادم و گفت:
- خوب یکی تون لطفا شرح ماجرا کنه.
شایان خواست چیزی بگه که گفتم:
- بزار من بگم.
سری تکون داد و گفتم:
- اقای قاضی همسر من از ایشون خانوم شیدا خانزاده تقریبا دو ساله که جدا شده و طبق مقررات ایشون در ماه یک هفته می تونن بچه رو از صبح تا شب پیش خودشون نگه دارن من بار اولی که خانوم خانزاده رو دیدم پرستار محمد بودم و هنوز یک ماه نشده کلا پرستار و بعد مادر محمد شدم!توی همون بار اول محمد مدام از رویارویی با این خانوم فرار می کرد اصلا دلش نمی خواست باهاش تنها جایی باشه و وقتی ایشون رو می دید از کنار من جم نمی خورد و خیلی می ترسید!که طبق گفته های پدر محمد چندین بار خانوم خانزاده محمد که فقط یه بچه پنج ساله است رو کتک زده و رفتار خشن ی با محمد داشته به همین دلیله که محمد از مادر واقعی ش دوری می کنه و نمی خواد حتی یه ثانیه هم پیش اون باشه همین الان هم پسر من ترسیده!
شیدا با صدای بلندی گفت:
- خفه شو پسر تو نیست پسر منه.
قاضی با اخم به شیدا نگاه کرد و گفت:
- لطفا ساکت و موادب باشید خانوم.
و رو به من گفت:
- شما ادامه بدید
#رمان
اسرار غمش گفتم در سینه نگه دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن ها