ازولایتفقیهغافلنشوید...
وبدانیدمنبه یقینرسیدمڪه؛
امامخامنهاینائببرحقامامزماناست!
+شھیدحججے
#رهبرانه
و من او را
طوری نگاه میکردم
که اِنگار آخرین گُلی بود؛
که در جهان باقی مانده بود!
#جمال_ثریا🦢🍃
زندگی زیباتر میشود ؛
به شرطی که به اندازه
تمام برگ های پاییز،
برای یکدیگر
آرزوی خوب داشته باشیم...
4_5780641263015429191.mp3
4.62M
یکی از پاییزی ترین آهنگای ممکن همین آهنگ سیروانه🍂🍁
🚶🏻♀💔
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
💌 #دلنوشته مادر #شهید_علی_دیمه
🕊این روزها گفته ها و شنيده ها فقط
یاد آوری دلاوری های شما و همرزمانتان هست
که گاهی باران می شود بر چشمانم
و گاهی افتخار
تا نگاهم به قاب عکسی باشد
که گاهی تنهایی ام را پر می کند
و گاهی واژه ها نوشته می شود
با عشق و باران
که هر چه از دنیا می گذرد
فقط در قلبم
مهربانی و صداقت و صفای تو هست
و گاهی هزاران بار شکر پروردگاری
که جانت را خرید
و در مقابلش بهشت و رضای او که بالاترین دستاوردها ست
نصیبت شد
🦋عزیز آسمانی ام
که بی ادعا و بدون هیچ چشم داشتی
پای آرمان ها و ارزش های مهینمان ایستادی
با قطره قطره ی خونت
حال
تمام اشک ها و بغض ها را با عشق
خریدارم
#شهیدانه🕊
⚠️ #تلنگر
نماز اول وقت چڪشے است
بر سر نفس
از وقتش ڪہ گذشت
مےشود
چڪشے بر سر نماز
✨التماس دعا در لحظات ناب استجابت🙏🕋🤲🏻🌱
#نمازاول_وقت
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت52
#یاس
اقا بزرگ داد زد:
- علی چیکار می کنی ولش کن دیونه بازی در نیار.
عمو داد زد:
- اگر نره رضایت نده همین جا یه بلایی سر این دختر نحس میارم رضایت می دی یا نه؟
پاشا گفت:
- می دم می دم ولش کن گردن ش زخم بشه به خدا رضایت نمی دم!
ولم کرد و محکم پرتم کرد روی تخت.
پاشا سریع بلندم کرد و روسری مو در کرد .
چادرمو درست کردم و گفتم:
- حالا دیگه من نمی زارم رضایت بده!
پاشا گوشی شو برداشت فیلم گرفته بود.
فیلم و نشون داد و گفت:
- گور خودتونو کندین.
دوباره خواست حمله کنه سمتمون که گرفتن ش و از ویلا بیرون زدیم.
رفتیم اداره و پاشا این فیلم رو هم زد روی پرونده .
خواستیم حرکت کنیم سمت تهران که گفتم:
- پاشا.
از اینه بهم نگاه کرد و گفت:
- جانم عزیزم؟ خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- اره می شه نریم تهران؟ بریم اراک! اقا بزرگ گفت عموم اونجاست می خوام ببینمشون.
پاشا یکم فکر کرد و با مکث قبول کرد و راه افتادیم.
ساعت پنج صبح بود که رسیدیم اراک.
اول رفتیم دانشکده نظامی که ساشا اونجا بود و ببینیمش.
من که مطمعن بودم راه مون نمی دن اما پاشا گفت نگران نباشم.
با سرباز دم در صبحت کرد و سرباز رفت تو بعد چند دقیقه اومد.
پاشا سوار شد و گفتم:
- دیدی گفتم راه مون نمی دن!
دیدم دارن درو باز می کنن!
پاشا با خنده گفت:
- نخیر گفتن بفرماید تو!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چیکار کردی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه دیگه!
این وقت صبح سرباز به خط رژه می رفتن .
متعجب گفتم:
- اینا که دارن رژه می رن! من فکر کردم خوابن!
پاشا ماشین و پارک کرد و گفت:
- مگه خونه خاله است؟
پیاده شدیم و داخل سالن بزرگ شدیم.
اولین در که دوتا در بزرگ بود و در زدیم و داخل رفتیم.
فرمانده هاشون اینجا بودن.
سلام کردیم و نشستیم و پاشا گفت:
- اومدم والا برادرمو ببینم ساشا محمدی!
یکی از فرمانده ها گفت:
- الان می گم صداش کنن.
لب زدم:
- نمی شه ما خودمون بریم؟ یکم اینجا رو ببینیم و یه تفنگی دست بگیریم؟
فرمانده با خنده گفت:
- نمی شه که دخترم الان وقت رژه است بقیه جاها قفله! فرمانده ها سر موقعه میان و تا اونا نباشن نمی شه کاری کرد همه چیز حساب کتاب داره! .
سری تکون دادم و بعد کمی ساشا با لباس فرم اومد داخل و احترام نظامی گذاشت.
با دیدن ما با تعجب گفت:
- داداش؟ زن داداش! بابا ایول.
با پاشا هم بغل کردن و پاشا یه چیزی کنار گوشش گفت و ساشا گفت:
- دروغ نگو!
پاشا سری تکون داد و ساشا گفت:
- کار زن داداشه اره؟
پاشا سری تکون داد و تاعید کرد.
متعجب گفتم:
- چی می گید به هم؟
پاشا خندید و گفت:
- شما به موقعه اش می فهمی فضول خانوم.
ساشا گفت:
- از این ورا زن داداش چطوری خوبی؟ زندگی خوبه؟
با لبخند گفتم:
- خداروشکر خوبه .
به پاشا اشاره کرد و با اشاره پرسید همه چیز اوکیه؟ منم تاعید کردم که گفت:
- خداروشکر.
رو به پاشا گفتم:
- منم از این لباسا می خوام.
و به ساشا اشاره کردم
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت53
#یاس
پاشا گفت:
- از این لباسا؟ مگه می خوای بری سربازی؟
ساشا به جای من گفت:
- خوب به توچه دوست داره! اتفاقا همین جا فروشگاه لباس نظامی داره برو بخر.
چشام درخشید و به پاشا نگاه کردم.
پاشا گفت:
- نگاه چطوری نگاهم می کنه!باشه می خرم برات.
اومدم از خوشحالی جیغ بکشم که پاشا زود گفت:
- جیغ نکشی ها! کلی فرمانده نشسته زشته.
صدامو توی گلوم خفه کردم و سر تکون دادم.
ساشا گفت می خواد بره اموزش داره و ما با یکی از فرمانده ها رفتیم فروشگاه لباس نظامی دانشکده نظامی.
با دیدن انواع و اقسام لباس نظامی مردونه چشام درخشید و به پاشا گفتم:
- هر چی من انتخاب کردم تو هم باید ست شو بخری!
چشم ی گفت و همه اشونو با دقت نگاه کردم.
بلاخره انتخاب کردم و به سرباز مسعول ش گفتم:
- از این سایز 34 و ..
به پاشا نگاه کردم و گفتم:
- و 42 رو بیارید.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- 34؟ مگه برای بچه لباس می دوزیم؟ شما برای خودت می خوای؟
سر تکون دادم و گفت:
- تییف دخترای قدیم دو متر قد داشتن شما جدیدا انقدر زیر اید لباس هم گیرتون نمیاد.
پاشا شونه هاش لرزید که تهدید وار نگاهش کردم و گفتم:
- الان کوچیک ترین سایز تونو بدید بهم.
اورد برام39 بود.
جلوم گرفتم واقعا خیلی گشاد بود برش داشتم 42 رو هم اورد پاشا گفت:
- این که بزرگه برات.
لب زدم:
- می بری اندازه می کنی برام!
خنده تو گلویی کرد و گفت:
- ده بار باید بدم تنگ کنن شاید اندازه ات بشه!
اداشو در اوردم و گفتم:
- من پوتین هم می خوام!
فرمانده این بار گفت:
- دخترم این دیگه واقعا سایز پات پیدا نمی شه!
با ناراحتی به ساشا نگاه کردم که گفت:
- حالا ناراحت نشو می ریم از این پوتین دخترونه ها می خرم برات .
سری تکون دادم و وسایل و برداشتیم.
پاشا حساب کرد و بعد از خداحافـظ ی مجدد با ساشا رفتیم.
سوار ماشین شدیم و پاشا ادرس رو مرور کرد.
ساعت 8 صبح بود که ادرس رو پیدا کردیم.
یه عمارت بزرگ بود با دوتا در بزرگ.
پاشا پیاده شد و زنگ در رو زد.
حتما الان خوابن که!
اما خیلی زود پاشا اومد نشست و در باز شد.
داخل رفتیم با استرس به پاشا نگاه کردم.
پیاده شدیم سمت پاشا رفتم و دستشو گرفتم.
محکم دستمو توی دستش فشرد و گفت:
- اروم باش عزیزم.
سری تکون دادم و در سالن باز شد یه مرد مسن مثل اقا بزرگ با یه بی بی و دو تا پسر جوون هم سن پاشا بیرون اومدن.
اروم سلام کردم که خودم به زور شنیدم پاشا هم سلام کرد.
پاشا اومد چیزی بگه که پیرمرده گفت:
- تو..تو یاس نیستی؟
متعجب نگاهش کردم.
چه زود منو شناخته بود!
دهنم از تعجب باز مونده بود که گفت:
- خانوم نگاه کن یاس ه مطمعنم چشاش کپی برادرمه صورت ش کپی مریم مادرشه! حس کردم مریم اومده!
سمتم قدم برداشت و به پاشا نگاه کردم و سمت ش رفتم که منو توی اغوشش فرو برد.
یه حس امنیت بهم دست داد.
حس اینکه حالا منم خانواده دارم.
اشک از چشام فرو ریخت .
حالا نوبت بی بی بود که منو بغل کنه و با من های های گریه کنه!
بغض کرده بهشون نگاه می کردم.
همگی داخل رفتیم و روی مبل ها نشستیم.
کنار پاشا نشستم که عمو با چشاش ازم پرسید این کیه!
لب زدم:
- عمو جون پاشا همسرم هست.
زن مو یا همون بی بی زد پست دست خودش و گفت:
- چی! پاشا! نوه اون حسن(اقابزرگ!) .
اب دهنمو قورت دادم و سر تکون دادم و عمو با عصبانیت گفت:
- حتما کار اون حسن هست! من می دونم همش تقصیر اونه! اون برادر مو کشت ! اگر اون لو نمی داد عملیات رو الان برادرم تکیه گاهم مرتضی پیشم بود برادرم و کشت زن شو کشت حالا هم تو چقدر ای...
که پاشا گفت:
- نه!
همه بهش نگاه کردند و پاشا با جدیت گفت:
- نه من خودم یاس رو می خواستم! توی خاندان ما رسمه دختر عمو و پسر عمو باهم ازدواج کنند من طبق سنت باید با دختر عموی بزرگم ازدواج می کردم ولی همون بچگی عاشق یاس شدم وقتی راز اقا بزرگ و فهمیدم تهدیدش کردم که اگر به همه نگه یاس باید زن من بشه منم به همه بگم اون باعث شده مرتضی بمیره! اونم مجبور شد و به همه می گن یاس نشون کرده پاشاست! تا همین الان هم دعوای بین من عمو هام هست که من باید با پریسا ازدواج می کردم اما من عاشق یاس ام و به هیچ احدی هم یاس رو نمی دم! نه به خاندان خودم نه به شما من کاری به اتفاقاتی که بین دو خانواده افتاده ندارم فقط یاس و دوست دارم و شرعا و عرفا زن مم هست و اگر شما هم بخواید یاس و مثل خانواده خودم ازم جدا کنید مطمعن باشید بار اول و اخره که یاس رو می بینید!
#رمان
یکی از پسرا که هنوز نمی دونستم کیه با خشم پاشد و گفت:
- چی می گی برای خودت! یاس دختر عموی منه! بی خود کردی از ما بگیریش!
تا همین الان که اینجایی خدا رو شکر نرفتم حکم جلب تو بگیرم!
پاشا پوزخندی زد و گفت:
- اولا صداتو برای من نبر بالا! اصلا از تو یکی خوشم نمیاد بخوای دور زنم بپلکی! بعدشم من توی اتفاقات بین شما هیچ دخالتی نداشتم یاس هم قانونی زن منه و هیچ غلطی نمی تونی بکنی پس بیخودی جلز و ولز نکن !
پسر عموم باز خواست چیزی بگه که عمو گفت:
- پارسا بشین!
پارسا نشست و با خشم به پاشا نگاه کرد.
پاشا هم بی خیال نگاهش کرد و بیشتر حرص می خورد پسر عموم.
رو به همه گفتم:
- من زندگی مو دوست دارم پاشا با بقیه فرق داره لطفا چون پاشا از اون خانواده است باهاش بدرفتاری نکنید!
بی بی گفت:
- باشه دخترم تو راست می گی .
رو به پاشا گفت:
- ببخشید پسرم ما به قدر کافی بدی دیدیم از اون خانواده که اینطور می کنیم نمی خوایم یاس یادگار برادر شوهرم هم بلایی سرش بیاد.
پاشا گفت:
- درک می کنم حالتون رو.
گوشی پاشا زنگ خورد.
بلند شد و با ببخشیدی سالن رو ترک کرد.
بی بی با لبخند گفت:
- اقا یاس و ببین مثل مادرش چادری و قشنگ و موادبه!
و اه کشید و اشک توی چشم هاش جمع شد.
عمو گفت:
- خانوم بسه به جای اینکه خوشحال باشی تهتغاری داداشم پیدا شده دورش ب
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت54
#یاس
گردی گریه می کنی؟ نگاه طفل معصوم بغض کرده!
بی بی بوسیدتم و قربون صدقه ام رفت.
با سوالی که به ذهنم اومد گفتم:
- عمو جون.
با لبخند گفت:
- جانم عزیز عمو؟
لبخندی به مهربونی ش زدم و گفتم:
- اقا بزرگ گفت شما منو قبول نمی کردید! و می خواستید منو بدید به دوستتون و اون ادم خوبی نبوده!
عمو اهی کشید و گفت:
- نه عمو جون اینطور نیست! اون لو شون داده بود یه چیزی دست بابات بوده برای اونا خیلی ارزش داشته! ولی با پدرت پیداش نکردن و سوزندنش با مادرت هم همین طور دنبال تو بودن چون به لطف اون مرتضی ما رو می شناختن و سراغت می یومدن مرتضی تو و خانواده اشو برداشت و رفت که دست کسی بهش نرسه! فکر می کردم دیگه نمی بینمت و هرچی گشتم پیدا نکردم!
لبخند غمگینی زدم که پاشا برگشت و رو به من گفت:
- باید برم تاجایی عزیزم سعی می کنم زود بیام خوب! اینجا بمون تا برگردم باشه؟
متعجب گفتم:
- اینجا چیکار داری؟ تو که اینجا کسی رو نمی شناسی!
با لبخند گفت:
- خیره! حالا شب که اومدم می گم برات باشه؟
سر تکون دادم و گفت:
- کارتت باهاته؟
لب زدم:
- نه نمی دونم کجاس تو کدوم ساکه!
یکی از کارت هاشو داد دستم و گفت:
- ۱۲۱۲ رمزشه جایی خواستی بری زنگ بزن قبلش بهم بگو خوب!
سر تکون دادم و گفت:
- خوب من رفتم کار داشتی زنگ بزن بهم.
بلند شدم که گفت:
- تو کجا؟
سمت ش رفتم و گفتم:
- ردت کنم تا دم در.
باشه ای گفت و از بقیه خداحافظ ی کرد و دستمو گرفت زدیم بیرون.
تا دم در باهاش رفتم و خداحافظ ی کردیم.
ریموت در که بسته شد برگشتم داخل.
بی بی داشت خبر برگشتن مو به همه می داد.
پارسا با لبخند گفت:
- خوش اومدی دختر عمو.
منم متقابلا لبخند زدم و گفتم:
- ممنونم پسر عمو!
اون یکی گفت:
- منم روهام م برادر پارسا.
لبخندی زدم و سر تکون دادم.
نیم ساعت نشده خونه پر شد از ادم.
تک تک باید بغل همه می رفتم و روبوسی می کردم و هر کدوم یه فصل کامل گریه می کرد.
انقدر سرپا بودم و پیش این و اون رفتم و قرص هامم یادم رفت بخورم و ظهر وقتی داشتم کمک شون میز رو می چیدم سرم گیج رفت دیس از دستم افتاد و خودمم افتادم همون جا و بازوم سوخت.
افتاده بودم روی شیشه ها.
حس می کردم خون به مغزم نرسیده.
گیج بودم و صدا های اطراف و کم می شنیدم.
عمه به صورتم اب زد
#رمان