eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
با اختلاف بهترین دلیل🤣🤣🤣🤣
هدایت شده از روزمره | شاهنامه
📪 پیام جدید https://eitaa.com/shah_nameh1/3217 واقعا میشه گفت شیرین با ازدواجش یجور با حفظ جون یزدگرد یجور با بچش یجور دودمان ساسان به فنا داد ............. چقدر به خسرو گفتن نکن گوش نکرد انگار از قدیم تو خون پسرای ایرانی بوده😂💔
هدایت شده از روزمره | شاهنامه
📪 پیام جدید من چون ادبیاتم خیلی خوبه و کلا فارسی ر و خیلی دوست دارم بچه های کلاس میگن کتاب فارسی زنته (من یه دخترم) بعد مامانم ازم پرسید چرا فارسی رو بیشتر از ریاضی میخونی گفتم چون فارسی زنمه اونم گفت بیخود تو سه تا زن باید داشته باشی ریاضی و فیزیک و شیمی بهش گفتم نمیشه فارسی هم زنم باشه گفت نه فقط دوست دخترت باشه چون من برات خواستگاری نمیام تو چی؟ احیانا زن تو فردوسی نیست؟ ............. این چه سمی بود🤣🤣🤣🤣🤣🤣 نمی‌دونم شاید 🤣
تصمیم : سپاهیان ایران پیش روی می‌کردند و در انبوه سپاه به دنبال درفش برادرش بود. هر چه می گشت برادرش را در میان سپاه نمی دید. کارآگاهی را به میدان فرستاد و گفت« نشانی از نستیهنم بیاور وگرنه چشمانم را از کاسه بیرون می آورم.» کارآگاه تاخت و در میدان چرخید، بازگشت و گفت« بی سر افتاده و تنش پر از زخم گرز است.» پیران این را که شنید دست بر سر زد و موی کند و اشک ریخت. قبای خود را درید و با زاری گفت« پروردگارا تو زور بازوانم را از من گرفتی و بخت و اقبالم را تیره کردی! افسوس از دلیران خاندان ویسه! افسوس از بردار گرامی من پهلوان، افسوس از نستیهن آن شیر شرزه در جنگ! اکنون چه کسی را در میدان خواهم داشت؟» سپیده دم صدای شیپور جنگ بلند شد و سپاه ایران از کوه کنابد فرود آمد. از گرد سپاهیان ، خورشید و ماه روشنایی خود را از دست داده بودند، فرمانده ایران بر طبل های جنگی کوبید، درفش کاویانی در فراز بود و شمشیر ها از بازتاب آن بنفش شده بودند. سپاهیان تا غروب خورشید جنگیدند و سپس به خیمه و خرگاه ها بازگشتند. گودرز سپاه را به سوی زیبد کشید و گفت« امروز رزمی بزرگ کردیم و بسیاری از آنان را کشتیم. گمان میکنم امنون پیران کسی را نزد شاه ترمان می‌فرستد و از او نیروی کمکی می‌خواهد. من نیز نامه ای باید نزد شاه بفرستم.» پس دبیر نویسنده ای را پیش خواند و گفت« این نامه باید پنهانی باشد! از لب از لب بگشایی و چیزی بگویی، زبانت سرت را به باد خواهد داد.» سپس گفت تا نویسنده بنویسد و شاه را از کار سپاهیان آگاه کند. هر آنچه گذشته بود را به خسرو گفت و هر چه پیران گفته بود. اینکه نامه ای همراه با نزد پیران فرستاد و پاسخی که به گیو دادند، از لشکر کشیدن ترکان به کنابد گفت و کاری که بیژن با هومان و نستیهن کرد، همه را گفت و اضافه کرد« می دانید که اگر لشکری بفرستد تاب و توان جنگ با آنان را نخواهیم داشت مگر اینکه خسرو از سپاه حمایت کند قبل از اینکه پیران پیشدستی کند و از شاه خود یاور بطلبد. درخواست دیگرم این است که شاه پیروزمان از سپاه دیوبند و و نیز خبری برساند.» @shah_nameh1
رسیدن نامه به : بر نامه مهر زد و دستور داد بر اسبان تندرو کجاوه ای شاهانه بسازند. را فراخواند و گفت « پسر تو این کار را به عهده بگیر اگر می‌خواهی از طرف من به مقام و منزلت برسی. این نامه را بگیر و شب روز بتاز و سر نخاران تا نامه را به شهریار برسانی.» هجیر، پدر را در آغوش گرفت و بدرود کرد. اسبانی تکاور را برگزید و از خیمه گاه پدر خارج شد. در هر منزلی اسبش را عوض میکرد و خور و خواب را بر خود و اسبان حرام کرده بود که بعد از یک هفته به کاخ شاه رسید. کسی نزد شاه خبر آمدن سواری را رساند و شاه برای استقبال را فرستاد. شماخ که به هجیر رسید با گشاده رویی پرسید« درود به تو ای پهلوان زادهٔ شیرگیر! چرا انقدر ناگهانی آمدی؟» سپس دستور داد تا اسب های هجیر را برای استراحت ببرند و هجیر ورود کند. هجیر به درگاه شاه وارد شد و تعظیم کرد. خسرو از او استقبال کرد و هزاران آفرین خواند. شاه تاجی از فیروزه بر سرش نهاد و از و بزرگان سپاه پرسید. هجیر نامه را به شاه داد و نویسنده ای را فراخواندند تا نامه را بخواند. نامه که خوانده شد، شاه دهان هجیر را با یاقوت و زمرد پر کرد و به گنجور دستور داد تا دیبای رومی و دینار بیاورد. گنجور بدره ها را آورد و به قدری بر سر هجیر ریخت که در سکه ها دفن شود. جامه ها زرنگار و ده اسب زرین لگام نیز به هجیر دادند. سپس مجلس جشن آراستند و هجیر و بزرگان ، مِی به دست گرفتند. یک روز و یک شب جشن گرفتند و از هر دری سخن گفتند. بامداد که شد، خسرو سر و تن شست و جامه عبادت بر تن کرد. با چشمانی پر آب سجده کرد و بر خداوند آفرین خواند. از او طلب پیروزی در جنگ کرد و از ستم های نالید.» پس از نمازش به دربار بازگشت و بر تخت نشست. دبیر نویسنده ای را پیش خواند و دستور داد پاسخ نامه را بنویسد. @shah_nameh1
بحث تموم
سپندارمذگان تون مبارک 😄❤️ @shah_nameh1
نامه : نخست آفرین خدای را گفت و سپس بر پهلوان آفرین کرد« همیشه جاوید باشی ای فروزندهٔ درفش کاویانی و ای خداوند شمشیر ، سپاس از یزدان که پهلوانان ما پیروز شدند. نخست که گفتی را نزد فرستادی و بسیار پندش دادی اما او نپذیرفت. من از اول نیز می دانستم که پیران دل از کین تهی نخواهد کرد ولیکن بابت آن لطف و کردار نیکی که داشت، دستور جنگ ندادم. اکنون که کردارش را آشکار کرد و توران و را برگزید با زور نمیتوان کاری کرد که از سنگ خارا با کوشش و تلاش، گیاه نمی‌رود. به هر حال بهتر است با دشمن به خوبی سخن بگویی که خوب گفتن شایسته ایرانیان است. و دیگر که از جنگی که اتفاق افتاد گفتی، برای من از گردش ستارگان روشن بود که تو پیروز این نبرد خواهی بود. مشخص است نوه ای که پدر بزرگی مانند تو داشته باشد در جنگ حماسه می سازد و شیران جز شیر چیزی نمی زایند. هر کاری که مردی درست بوده است و یزدان نگه دار تو باشد و زور و دلیری ات را از یزدان بدان. سوم که گفتی افراسیاب، سپاه خواهد آورد، پاسخ من این است که سالار نگران من و پهلوان شایسته من، او سپاهش را به دلیل به رود جیحون نکشیده که از هند و چین سپاه بیاورد بلکه دشمنانش از هر سو به او حمله برده اند و برای حفظ خود سپاه به جیحون آورده است. و پنجم که از کار پهلوانان دیگر خبر گرفتی، بدان که کابل و کشمیر را فتح کرده و از خوارزم خروش برآورده و از او فرار کرده و به گرگان رفته است. سپاه نیز بی جنگ الانان و غزنه را فتح کردند و اگر افراسیاب از جیحون بگذرد و به این سو بیاید پهلوانان خواهند رسید و جز یاد چیزی از او باقی نخواهد ماند. تو نگهبان شهر باش که اگر پیران سپاه بیاورد و در جنگ پیشدستی کند روزمان تاریک خواهد شد. اکنون به دستور خواهم داد که گرگان و دهستان را فتح کند و من نیز پشت او به یاری میایم... @shah_nameh1
کلا داستان دوازده رخ سراسر نامه اس
لشکر آراستن : تو جنگ را به تعویق نیندازد و به جنگش برو که با مرگ و ، پشت او خالی شده است. اگر نبرد با نامداران ایران را خواست ، خواسته اش را اجابت کن و اگر نبرد با تو را خواست با او بجنگ و نگران افراسیاب نباش که تو پیروز خواهی شد. امید من به خداوند است و میخواهم تا من به شما ملحق شوم کار سپاه پیران نیز تمام شده باشد.» سپس از و درود فراوان فرستاد و بر نامه ، مهر شاهی زد. نامه را به داد و آفرین گفت. هجیر که از درگاه شاه خارج شد، به وزیرش گفت:« اگر لشکری آماده کند و از جیحون بگذرد ، سپاه من نابود خواهد شد. بهتر است سریع تر به سپاه ملحق شوم.» شاه نوذری را فراخواند و دستور داد تا سپاه به دهستان ببرد و به خوارزم لشکر بکشد. صدای طبل جنگی از درگاه طوس بلند شد و سپاه راه رفتن گرفت. زمین زیر سُم اسبان پنهان شده بود و خورشید از فریاد سپاهیان میخ کوب شد. دو هفته لشکر در راه بود و خبر در کشور پیچیده بود که شاه لشکر کشیده است. بعد از رفتن طوس ، اینبار خود کیخسرو آماده رفتن شد. ده هزار از برترین سواران را برگزید و سوی لشکر گودرز راهی شد. هجیر شادان و خندان با هدیه های فراوان سوی گودرز و سپاهیان می‌تاخت. با رسیدنش بر شیپور نواختند و به استقبالش رفتند. وقتی نزد گودرز رسید از آنچه گذشته بود و مهر و محبت شاه گفت و نامه را داد. گودرز نامه را به چشمانش مالید و مهرش را باز کرد. به خواننده داد و خواننده نامه را خواند. @shah_nameh1