فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 ؛
گفتم #محرم ڪه بیاد ،
واست قیامت مےڪنم !❤️(:
ـــــــــــــــــــــ ـــــ
دل خوش دار ڪه گنجے گهرخیز را در عرش به ذخیرھ گذاشته اند و تو ، مپندار ڪربلا شهرۍ است میان شهرها و نامے است میان نام ها ؛ آن جا حریم معشوق است و آرزویش جز در سر عشــٰاق نیست .✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🌿 ؛ گفتم #محرم ڪه بیاد ، واست قیامت مےڪنم !❤️(: ـــــــــــــــــــــ ـــــ دل خوش دار ڪه گنجے گهر
•
.
چه ترکیب قشنگےست ؛
شه و شه زادھ و شش گوشه و ..
شش روز ِ دگر !❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜
نم اشک چشمامو پوشوند و لبخند روی لبهام نشست. دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: «یادته گفتم یه دفتر تموم شد؟»
سرتکون داد. نگاهی به تابلوی ساختمون انداختم و گفتم: «حالا دفتر جدید زندگیم، با خاطرهی رسیدنم به اینجا شروع شد! درحالی که فهمیدم، الان وقت نفس راحت کشیدن نیست! الان وقت نفس گرفتنه! درحالی که فهمیدم ازین لحظه انتظار شروع شده! نه انتظار من؛ انتظار آقای من، برای رسیدن من!»
دست دیگهش رو روی دستم گذاشت و گفت: «به نشونه ها باور داری؟»
لبخندم پررنگ تر شد و اشکم ریخت: «به نشونه ها ایمان دارم!»
خواست دستش رو از رو دستم برداره و پیاده شه؛ که دست آتل بستهم رو روی دستاش گذاشتم و گفتم: «و... تو محسن نباش! خودت باش! مجتبی باش! من صبر رفقای محسن رو بلد نیستم!»
با لبخند سرتکون داد و پیاده شد. کمربندم رو باز کردم، اما از رفتن پشیمون شدم. دفترچهای که قبل تر سعید بهم هدیه داده بود رو از کیفم بیرون کشیدم و روی برگه اول نوشتم: بسم رب المهدی (عج) !
صدای مجتبی نگاهم رو بلند کرد: «چرا معطلی؟ بیا که خاطرات دفتر جدیدت، منتظرتن!»
لبخند تموم صورتم رو گرفت. دوباره نگاهی به اطرافم کردم. بغض گلوم رو گرفت. خودکار رو محکم تر توی دستم گرفتم و کوتاه نوشتم: «درست وسط ِ آرزوهای بچگیم ایستادهام !
مهدی جان ؛
آمده ام با عطش ِ سال ها ..
تا تو کمی عشق بنوشانیام ! (: »
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ کمی دورتر ؛ حوالی ِ بانوی ِ عشق !" 📜
با تکان خوردنِ پرده، سریع چشمانم را بستم. اگر میفهمیدند بیدارم، حرفی از کار نمیزدند!
حیدر اولین کسی بود که صدایش را شنیدم: «پس این راهی که نشون دادید همون راهیه که ما رو ازش وارد روستا کردید؟»
حاج مقداد، با همان لحجهی سوریاش، کلمات فارسی را به سختی کنار هم چید و گفت: «بله! اگر دقت کرده باشید، رد خون هنوز روی خاکها هست!»
مکث کرد و بعد، با لحنی که انگار مردد باشد، گفت: «حیدر جان؛ الان خوبی؟ ما... ما خیلی نگرانت بودیم! وقتی میرفتی، حالت اصلا خوب نبود!»
حیدر لحن جدیاش را لطیفتر کرد و گفت: «الحمدلله خوبم! تعداد گلوله ها زیاد بود ولی جای حساس نخورده بود. اون ضعف و بیحالیای که شما رو نگران کرد، بخاطر خونریزیم بود؛ وگرنه شاید میتونستم با میثم بمونم.»
حاج مقداد زیر لب چند بار زمزمه کرد "سبحان الله" و بعد گفت: «هیچوقت فکر نمیکردم زخم خوردن رزمنده ها هم از حکمت خدا باشه! اگر میموندی، ما نمیتونستیم هر دوتون رو پنهان کنیم و قطعا دست داعش اسیر میشدی! اونوقت معلوم نبود چه بلایی سرت بیارن!»
حیدر شوخ و سرزنده بود اما سرِ کار و بین ماموریت، انگار که ممنوعش کرده باشند از حدی بیشتر حرف بزند، تک تک کلماتش را با وسواس انتخاب میکرد تا جملاتش مختصر و کوتاه باشند! جواب حرف هایی مثل حرف حاج مقداد را هم با لبخند میداد و چیزی نمیگفت! حالا هم میتوانستم حتی با چشم های بسته، لبخندش را ببینم!
صدای به هم خوردن میز و صندلی و ورق خوردن کاغذ آمد و بعد حیدر پرسید: «اگر درست فهمیده باشم، باید این راه، راهی باشه که ازش برگشتیم! درسته؟»
+ «دقیقا درسته! این هم راهیه که برای برگشتنتون درنظر گرفتیم!»
چشم هایم را کمی از هم باز کردم. حیدر روی نقشه دقیق شده بود و انگشتش را رویش میکشید. زیرچشمی نگاهی به حاج مقداد کرد و پرسید: «چرا این راه رو نشون ندادید؟»
+ «هنوز نمیدونیم دوربینای داعش روی این منطقه اشراف داره یا نه!»
خیره به حاج مقداد، سکوت کرد. از سکوتش، حاج مقداد سریع گفت: «اما خیالتون راحت باشه؛ ما برای برگشتنتون برنامهای چیدیم که اگر هم دوربینی باشه، خطری شما رو تهدید نکنه! انگار یه تیر و دو نشونه! هم شما رو رد میکنیم، هم امنیت راهمون رو تست میکنیم!»
حیدر سرتکون داد و گفت: «از میثم برام بگید.»
حاج مقداد نفس عمیقی کشید و گفت: «اگر از میثم بخوام بگم، باید اول از خودمون بگم.»
حیدر راحت تر روی صندلی نشست و گفت: «بگید؛ میشنوم.»
+ «روستای ما یه روستای آروم بود تا زمانی که زمزمه های داعش پیچید! اینکه به هر جا میرسه، مردمش رو قتل عام میکنه! مردا رو سر میبره و زن و بچه ها رو اسیر میکنه! ما تصمیم گرفتیم نترسیم و باهاشون مقابله کنیم. تخمین زدیم چقدر دیگه به روستای ما میرسن و تو زمانی که داشتیم، جوونا رو فرستادیم دنبال تجهیزات نظامی. خودمون هم این راه های امن رو چیدیم و برای چند ماه مقابله با داعش برنامه ریزی کردیم! میدونستیم جنگ فایده نداره؛ تصمیم گرفتیم در قالب صلح، باهاشون جنگ کنیم. وقتی نزدیکمون شدن، بزرگ روستامون رفت و باهاشون حرف زد. گفت هم عقیده باهاشونه و میتونه با تموم روستا کمکشون کنه! اون ها هم اعتماد کردن و کاری به کارمون نداشتن. یعنی ما اینطور فکر کردیم در حالی که اونا برای استفاده از ما برنامه داشتن. ما هم داشتیم در لباس دوستی، اطلاعات جمع میکردیم. گذشت تا درست سه روز قبل از اینکه محاصره اتفاق بیوفته، یه نفر که میگفت رئیسشونه...»
- «اسمش چی بود؟»
+ «معرفی نکرد ولی فکر کنم جبار صداش میکردن.»
حیدر سری تکون داد و گفت: «خب؛ بقیهش؟»
+ «اومد و به بزرگ روستامون پیغام داد که پسرش رو بهشون تقدیم کنه! اما خب سید پسر ندارن!»
صدای خانمی که حاج مقداد را صدا میزد، صحبت را نیمه تمام گذاشت و حاج مقداد با عذرخواهی کوتاهی، از اتاق خارج شد.
با رفتنش، حیدر از جا بلند شد و من سریع چشمانم را بستم. آروم نزدیکم شد و لبه تخت نشست. گفت: «ابوالفضل؛ تو هم فکر میکنی سید، میثم رو به پسرخوندگی پذیرفته؟»
جوابی ندادم. سنگینی نگاهش را روی خودم احساس کردم. گفت: «باشه! قبول؛ خوابی! اما یه چیزی رو دوستانه بهت میگم! کسی که خوابه، نفس نمیکشه!»
جاخوردم. ناخوداگاه زبانم باز شد و گفتم: «معلوم هست چی میگی؟»
حیدر بلند بلند خندید و من تازه فهمیدم یک دستی خوردهام!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_سی_و_چندم ؛ کمی
خیلے دوست دارم بدونم ؛
از اینکه تا حالا ملجاء سومین راوی هم به خودش دیدھ ، چه حسے دارین ؟❤️(:
+ https://harfeto.timefriend.net/16587694149398
خیلے برام مهمه ها ؛ منتظرم🌱
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
نــٰامتورابـھآسماندلمآویختم🌱،
صبحشد🌤'! یــٰااللّھ ...💛(:
✨ ؛
من در طریقے به پرت از دل بودم
و پیشوند نامت شد سـراج !❤️(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
#عزیز_برادر💕!
اَللّهُمَّ
أَنْتَ ثِقَتے فے كُلِّ كَرْب ،
وَ أَنْتَ رَجائے فے كُلِّ شِدَّة ..
وَ أَنْتَ لے فے كُلِّ أَمْر نَزَلَ بِے ثِقَةٌ وَ عُدَّةٌ !
- - 🌸
خدایا !
تو تكيه گاه من در هر اندوھ✨
و اميد من در هر سختے و ناراحتے هستے
و تو در هر مشكلے كه براى من پيش آید ،
پشت و پناھ منے !✋🏻
• مناجات حضرت ِ ارباب با خدا !💕
ــــــــــــــــ ــ ــ
و من ..
هیچ وقت نمےفهمیدم
عشق چیست ؛ اگر مسلمان نبودم !❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـ 🌸'! خلاصه شرح #خطبه_21 ؛✨ پیام امام امیر المومنین(؏) . ـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــ ـــ
ـ 🌸'!
خلاصه شرح #خطبه_21 ؛✨
پیام امام امیر المومنین(؏) .
ـــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــ ــــ
حضرت ، سپس اين جملۀ ڪوتاھ ، ولے بسيار پر معنا را بيان مےفرمايد: «سبڪبار شويد تا به قافله برسيد» . هنگامے ڪه قافلهاۍ به راھ مےافتد ، با رسيدن به گردنههاۍ صعب العبور ، گرانباران وا مےمانند و از آنجا ڪه قافله نمےتواند براۍ مدّت طولانے به خاطر يڪ نفر توقّف ڪند ، او را رها ڪردھ و خود مےروند .
چنين كسے طعمۀ خوبۍ براۍ دزدان و راهزنان يا گرگان بيابان است ! ولے آنها ڪه سبڪبارند ، در پيشاپيش قافله حرڪت مےڪنند و زودتر از ديگران به منزل مےرسند .
انسانها ، در زندگے اين جهان مسافرانے هستند ڪه بار سفر بسته ، به سوۍ سرمنزل مقصود پيش مےروند ... آنها ڪه بار خود را از متاع دنيا سنگين ڪنند ؛ در فراز و نشيب زندگے مےمانند و طعمۀ شيطان مےشوند ! ولے پارسايان و زاهدان ، سبڪبال، از تمام فراز و نشيبها بسرعت مےگذرند و به سعادت جاويدان مےرسند .
• ادامه دارد ...🌱 #نهجالبلاغه 📜'!
Banifatemeh - Dare Kam Kam Tamom Mishe.mp3
6.09M
🖤🎼 ؛
دارھ ڪم ڪم تموم میشه
یه سـال چشم انتظاریمون ...
یه چنـد روز دیـگه مونـدھ
تمـــوم شــه بۍقــراریمون !❤️(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
- بـھ استقبال #محرم✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🖤🎼 ؛ دارھ ڪم ڪم تموم میشه یه سـال چشم انتظاریمون ... یه چنـد روز دیـگه مونـدھ تمـــوم شــه بۍقــرا
✋🏻🏴 ؛
آروم آروم توۍ سینــهام ...
به پا ڪن خیمهۍغم رو✨
_ دارۍ حس مےکنے یـا نـھ؟!
+ چۍ رو؟
_ صدا پاۍ #محرم رو !❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ کمی دورتر ؛ حوالی ِ بانوی ِ عشق !" 📜
سرجایم نشستم و نگاهی به نقشه کردم. حیدر گفت: «نگفتی؟»
+ «فکر نمیکنم؛ مطمئنم! گفتن این حرفا به عنوان مقدمه برای خبر دادن از میثم، فقط میتونه یه معنی داشته باشه و اونم اینه که میثم رو جای پسر سید، به جبار دادن!»
حیدر آهی کشید و گفت: «خیلی نگرانشم ابوالفضل! اگه عکس دیگهای جز اونی که ما دیدیمش ازش داشته باشن...»
نگاهش را به چشمانم داد. گفت: «بیتعارف؛ تیکه تیکهش میکنن!»
نگاه ازش گرفتم و گفتم: «نفوس بد نزن! انشاءالله که سالمه!»
سر تکون داد و زیر لب تکرار کرد "انشاءالله".
پرسیدم: «چه خبر از صدرا؟ به نتیجهای نرسید؟»
+ «نه هنوز. تو خوبی؟»
سرتکون دادم. گفت: «ابوالفضل! میدونم نباید اینو بگم ولی... من تنهایی نمیتونم! الان پاشو؛ برگشتیم ایران، دوماه کامل خودم پرستاریتو میکنم!»
خندیدم و همزمان به سرفه افتادم. حیدر دست پاچه آب دستم داد و گفت: «ولش کن! اصلا فراموش کن! خودم یه کاریش میکنم!»
خواست بلند شود که دستش را محکم گرفتم و گفتم: «حرف مرد یکیه! تنبلیت میاد دوماه بخوای آب دستم بدی؟»
با خنده از تاسف سرتکان داد. از جا بلند شدم و کنار نقشه نشستم. همین که خواستم حیدر را صدا کنم تا راه هایی که درموردشان حرف میزدند، نشانم دهد؛ صدرا نفس نفس زنان دوید داخل اتاق و گفت: «حاجی! حاجی! میثمو پیدا کردم!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
نــٰامتورابـھآسماندلمآویختم🌱،
صبحشد🌤'! یــٰااللّھ ...💛(:
Amir Kermanshahi - Refigh Ye Rooz Miad.mp3
4.22M
یه روز میاد رفاقتو نشون میدی♥️! :)
- - - 🌊✨
چشم ِ مادربزرگ که به دریا افتاد ،
آرام آرام نزدیک موج ها شد و دستش را
روی قلبش گذاشت !
جلو رفتم . دست روی شانهاش گذاشتم . خواستم چیزی بگویم که صدای ِ زمزمهاش در گوشم پیچید :
اللهُـمَّ کُن لِولیڪَ الحُجَـةِ بنِ الحَسن'❤️!
نگاهش کردم ، چشم هایش از اشک مےدرخشید !
گویے میان ِ آن عظمت ، گمشدھ اش را جستجو مےکرد ..🌸
مادربزرگ از امواج ، نشانے مولایش را مےخواست!💚(:
ــ ــ ــ 🌊✨
#امام_زمان (عج)🤍
#قنـدانِ_خـاطـرات🦢💕
- - - 🌿🛵
ذکر مدام ِ عاشقےهایم کو ؟✨
با کدامین ذکر خدا خدا کنم ؛
جانا ؟❤️(:
ــ ــ ــ
#یاحےویاقیوم🌸