10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥با توجه به مشکلاتِ سنگین و روزافزون مردم؛
آیا رأی ندادن، بعنوان نوعی اعتراض به وضع موجود،
بهتر از رأی دادن نیست؟
ـ از کجا معلوم، کسی که انتخاب میکنیم؛ بدتر از قبلیها، نباشد؟
#انتخابات
#انتخابات_1400
#استاد_شجاعی
@Ostad_Shojae
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
بُکَاءُ الْعُیُونِ وَ خَشْیَةُ الْقُلُوبِ رَحْمَةٌ مِنَ اللّهِ
گریستن چشمها و ترسیدن قلبها، رحمتی از جانب خداست.
امام حسین (ع)|
مستدرک الوسائل،ج ۱۱،ص، ۲۴۵،ح۳۵📖
☘
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_دوم مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_سوم
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان دشت #عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها #نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که #بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج #حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل #تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش #روشن شده و می فهمید چرا به یکباره #بی_تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از #عبدالله خواسته بود تا مرا به #ساحل بیاورد.
من هم که از زلال دلم آرزوی #دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و #ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین #صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش #سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم #اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل #آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به #زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام #مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای #دلش را برایم باز کند که بی آنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"الهه! نمیدونی چقدر دلم #میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از #پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات #حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط #میخواستم باهات حرف بزنم..."
و بعد آه #عجیبی کشید که #حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم #گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم #مانده بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت #رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو #فراموش کنم..."
و حالا #طعم تلخ بیمادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد #مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: "آخه من #باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم #بمیره..."
لیوان #شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا #ضجه_های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_سوم حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
میشنیدم که مجید پریشان حال من و #زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر #مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی #سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای #خنده آنچنان در #طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان #مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی #غمگین زیر لب تکرار کرد: "خدا لعنتتون کنه!"
مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از ته دل #نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند #تلخی طعنه زد: "چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه #ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد:
"امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن #دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای #ایرانی شرکت نفت رو به #رگبار بستن و ده پونزده تایی رو #شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی."
سپس به عمق چشمانم خیره شد و با #بغضی پُر غیظ و #غضب ادامه داد: "ولی #امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به #بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی #دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه #عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!"
از حرفهایی که میشنیدم به #قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از #یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: "الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو #عراق کشتن و بعد #نوریه و خونوادش #جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و #شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!"
سپس سرش را پایین انداخت و با #دلسوزی ادامه داد: "همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده #عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن." از بلای #وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، #قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی #خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود.
مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از #مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و #سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی #آهسته پرسیدم: "جلوی تو این حرفا رو زدن؟"
و او بی آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ #مثبت داد که من باز پرسیدم: "تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به #غربت غم نشسته بود، در جواب #سؤالم، پرسید: "خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!"
در برابر سؤال #سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت #عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: "بخدا اگه فکر تو و این #بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه #مرگ، یادشون نره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
🌷عباس مطالعه زیادی داشت. کتاب هایی که مطالعه می کرد بیشتر از انتشارات صهبا و کتاب های حضرت امام خامنه ای بود. چند تا از کتاب هایش را به من هدیه داد.
📚کتاب هایی مثل دغدغه های فرهنگی، کار باید تشکیلاتی باشد و خانواده به شرح حضرت آقا را خوانده بود.
👌ضمن اینکه کارشناسی نظامی را در دانشگاه امام حسین (ع) گرفته بود و همزمان در دانشگاه پیام نور سمنان در رشته علوم سیاسی قبول شده بود.
👨🎓عباس دانشجوی ترم یک علوم سیاسی بود و خیلی دنبال مطالعه و کسب علم بود. این مطالعات در آگاهی و بصیرتش موثر بود. به نظرم عباس از خیلی لحاظ بی نقص بود.
🍃یک مشکلی که وجود داشت (در نگاه دینی) ازدواج نکرده بود که با نامزدی ایمانش را کامل کرد. پنج سال بود ما عباس را کمتر می دیدیم ما ساکن سمنان بودیم عباس تهران.
🔹چند روزکه به سمنان می آمد می گفت بریم کوه، علاقه به ورزش از خصوصیاتش بود. مقید به نماز اول وقت و تعقیبات بود و نمازهای نافله و نماز شب می خواند.
#شهید_عباس_دانشگر
#روایت_برادر_بزرگوار_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
گوییا گنبدی از کاخ بهشت است که شهر
یافته زان همه زیبایی آن زینت و فَر
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🗳
انتشار برای اولین بار
🎥 صحبت های سید ابراهیم رییسی بعد از ثبت نام ریاست جمهوری هنگام برگشت از وزارت کشور...
#رئیسی
#انتخابات
#انتخابات_1400
@ganndo
@jahaannews
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
بعضی ها ما را سرزنش میکنند که چرا دم از کربلا میزنند و از عاشورا؛
آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است..
که آن رابه تعداد شهدایمان فتح کردیم؛ نه یک بار نه دوبار...
به تعداد شهدایمان...
#شهید_سید_مرتضی_آوینی📝
☘️
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢شرط حاجاصغر برای بازگشت به ایران
پنج سال از حضور حاجاصغر در سوریه میگذشت که به سوریه رفتم و به او گفتم: بیا برگردیم بس است دیگر؛ الان پنج سال است اینجا هستی.
گفت باشد برمی گردم، فقط یک شرط دارد.
گفتم چه شرطی؟
گفت: فردای قیامت جواب بیبی زینب (س) را شما میدهی؟ اگر جواب میدهی من برمیگردم.
گفتم: نه من نمیتوانم جواب بیبی زینب (س) را بدهم؛ پس بمان.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊