حال دل دو قلوهای حاج محمد...
🌿خانواده محمد آقا شکر خدا خیلی باروحیه هستند. بچههایش تازگیها خیلی دلتنگی می کنند و می گویند بابا چرا به ما سر نمی زند و چرا نمی آید ما را بیرون ببرد. مادرشان یک طوری آنها را قانع می کند. مدام می گویند کِی می خواهیم برویم پیش خدا. (۱)
😅می گویند بابابزرگ چرا تو رفتهای جبهه شهید نشدی؛ بابای ما شهید شد؟ چرا دایی اصغر شهید شده؟ سئوالات جالبی می کنند. (۲)
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر (۱)
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر (۲)
(پدر و مادر همسرِ حاج محمد)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نهم پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دهم
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و #حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت #سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش #خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر #تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
"راستش من بهش گفتم #دخترم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که #طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو #عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد."
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان #شیطان در دهانش چرخید که نه #فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و #آسمان به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم #راست میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو #راحت کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد #عقد کنی!"
دیگر تپشهای #قلبم را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات #مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، #مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب #تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش #جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن #عربی_اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
"عماد انقدر #خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد #دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو #دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل #سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!"
که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به #صفحه موبایل افتاد، #ذوق زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه #ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به #لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!"
و بعد صدای قهقهه خنده های #مستانه_اش با برادر #نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم #قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از #ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم #احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم #کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی #دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دهم حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یازدهم
و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری #سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به #زمین خوردم و دیگر توانی برای #ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! #نترس عزیزم..."
و دلم به سلامت #دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم #کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا #بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم.
از دردی که در دل و کمرم #پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم #چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به #فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم #قطع نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر #بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم.
حالا تنها راه پیش پایم به همان #کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم #دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز #نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و #دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا #گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم.
انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر #تار میدید که نمیتوانستم شماره #محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس #بی_پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر #مهربانم پشت گوشی #خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای #غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری #بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..."
و نگذاشتم حرفش تمام شود که با #کوله_باری از اشک و ناله به صدای #گرم و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به #دادم برس! تو رو #خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا #نجاتم بده..."
و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به #جنگش رفته بودم و حالا با این همه #درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟"
و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان #ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا #فقط بگو حالت خوبه؟"
و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده #جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط #التماسم میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون #موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا #نیم ساعت دیگه میرسم."
و دیگر یادش رفته بود که #ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان #کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟"
و در برابر این همه #دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر #رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز #روشن بود که روی زمین انداختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
3.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شعرخوانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
تو مکن تهدیدم از کشتن...
که من تشنه زارم به خون خویشتن
#اللهم_الرزقنا_شهادت💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🎥 شعرخوانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی تو مکن تهدیدم از کشتن... که من تشنه زارم به خون خویشتن #اللهم_ا
@shahid_hajasghar_pashapoorتشنه زارم به خون خویشتن... شهید حاج قاسم سلیمانی.mp3
زمان:
حجم:
2.41M
شعرخوانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🎤
تو مکن تهدیدم از کشتن...
که من تشنه زارم به خون خویشتن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊
🕊
🕊
خسته در بند غمم بال و پرم می سوزد
نفسم با جگر شعله ورم می سوزد
با دلم زهر چه کرده ست خدا می داند
جگرم نه که زپا تا به سرم می سوزد
🏴 شهادت #امام_باقر (ع) تسلیت باد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے🏴🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
داریم با "حسین، حسین" پیر می شویم
خوشحال از این جوانی از دست داده ایم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حرکت خانوادگی اصغر در راه اسلام
🌷اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا برد. وقتی پرسیدیم: «چرا خانواده را به آنجا میبری؟»
میگفت: «وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانوادهاش را همراه کند.»
🕊حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم حضرت زینب (س) میشود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود.
😔آخرین بار که او را دیدیم دم رفتن، دست و پای من و مادرش را بوسید و گفت برای ما دعا کنید. هیچ وقت توصیه خاصی نداشت اما همیشه فقط میگفت مراقب خود باشید و برای ما دعا کنید.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
درد دارد دویدن! و نرسیدن...
ڪه دویدن ما درجا زدن است...
به قول شهید آوینی تنها ڪسانی مردانه میمیرند ڪه مردانه زیسته باشند...
شهادت را نخواستیم و به خیال خودمان عاشق شهادتیم...
بسنده ڪردیم فقط به عڪس چسبانده شده ی دیوار اتاق!
عڪس و دلنوشته شهدایی ڪه فقط پست فضای مجازی شد!
ڪانالی ڪه پر شد از صوت و روایت شهدا!
و تصویر زمینه ی گوشی هایمان ڪه سنگینی نگاه شهید را درڪ نڪردیم...
شهادت تنها برای شهیدان است...
ڪه آسمان و خاڪ این عالم شهادت می دهند به برای خدا شدن شهیدان...
نخواستیم شهادت را
اگر میخواستیم هر مڪان و زمان ڪه باشیم شهادت ما را در بر خواهد گرفت...
+شهدا عاشقانه نمیخواهند رهرو میخواهند...
اللهـم عـجل لولیـڪ الفـــرج بحق شـــهداء
اللَّهُمَّ قَدْ تَعْلَمُ؛ مَا یصْلِحُنِی مِنْ؛ أَمْرِ دُنْیای وَ آخِرَتِی ؛ فَکنْ بِحَوَائِجِی حَفِیاً
الهی
آنچه دنیا و آخرتم؛
را اصلاح ڪند میدانی، پس به حوائجم ، به دیده ی رحـــمـت بنگر ..
@shohada_kan 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یازدهم و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید #مهیای رفتن میشدم که دیگر این #جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن #وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم.
قدمهایم را روی #زمین میکشیدم و باز باید #دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل #مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه #وسایل خانه ام را جمع کنم و از همه #بیشتر دلم پیش اتاق زیبای #دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود.
دیگر نه خانه خاطرات #مادرم را میخواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم میخواست مجید #سُنی شود که فقط میخواستم #جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر #نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد.
حالا فقط میخواستم #امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم #شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای #اشک چشمانم خشک #نمیشد و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم:
"آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم #بابا گفت میاد دنبالمون! #نترس عزیزم، بابا داره میاد!"
چادرم را با دستهای #لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل #شخصی_ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. #دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس #تنگی، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه #وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به #دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید: "کجا داری میری؟"
از وزن همین ساک #کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی #زمین رها کردم و همانطور که چادرم را #مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: "حتماً باید در رو #قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!"
و در برابر نگاه #بی_جان و صورت رنگ پریده ام، صدایش #رنگ عصبانیت گرفت و #قاطعانه تعیین تکلیف کرد: "تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!"
و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم #رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با #صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: "الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من #حروم زاده_اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊