شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دهم حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یازدهم
و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری #سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به #زمین خوردم و دیگر توانی برای #ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! #نترس عزیزم..."
و دلم به سلامت #دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم #کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا #بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم.
از دردی که در دل و کمرم #پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم #چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به #فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم #قطع نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر #بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم.
حالا تنها راه پیش پایم به همان #کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم #دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز #نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و #دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا #گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم.
انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر #تار میدید که نمیتوانستم شماره #محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس #بی_پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر #مهربانم پشت گوشی #خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای #غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری #بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..."
و نگذاشتم حرفش تمام شود که با #کوله_باری از اشک و ناله به صدای #گرم و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به #دادم برس! تو رو #خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا #نجاتم بده..."
و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به #جنگش رفته بودم و حالا با این همه #درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟"
و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان #ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا #فقط بگو حالت خوبه؟"
و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده #جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط #التماسم میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون #موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا #نیم ساعت دیگه میرسم."
و دیگر یادش رفته بود که #ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان #کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟"
و در برابر این همه #دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر #رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز #روشن بود که روی زمین انداختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
3.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شعرخوانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
تو مکن تهدیدم از کشتن...
که من تشنه زارم به خون خویشتن
#اللهم_الرزقنا_شهادت💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🎥 شعرخوانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی تو مکن تهدیدم از کشتن... که من تشنه زارم به خون خویشتن #اللهم_ا
@shahid_hajasghar_pashapoorتشنه زارم به خون خویشتن... شهید حاج قاسم سلیمانی.mp3
زمان:
حجم:
2.41M
شعرخوانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🎤
تو مکن تهدیدم از کشتن...
که من تشنه زارم به خون خویشتن
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊
🕊
🕊
خسته در بند غمم بال و پرم می سوزد
نفسم با جگر شعله ورم می سوزد
با دلم زهر چه کرده ست خدا می داند
جگرم نه که زپا تا به سرم می سوزد
🏴 شهادت #امام_باقر (ع) تسلیت باد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے🏴🌱
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
داریم با "حسین، حسین" پیر می شویم
خوشحال از این جوانی از دست داده ایم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حرکت خانوادگی اصغر در راه اسلام
🌷اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا برد. وقتی پرسیدیم: «چرا خانواده را به آنجا میبری؟»
میگفت: «وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانوادهاش را همراه کند.»
🕊حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم حضرت زینب (س) میشود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود.
😔آخرین بار که او را دیدیم دم رفتن، دست و پای من و مادرش را بوسید و گفت برای ما دعا کنید. هیچ وقت توصیه خاصی نداشت اما همیشه فقط میگفت مراقب خود باشید و برای ما دعا کنید.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
درد دارد دویدن! و نرسیدن...
ڪه دویدن ما درجا زدن است...
به قول شهید آوینی تنها ڪسانی مردانه میمیرند ڪه مردانه زیسته باشند...
شهادت را نخواستیم و به خیال خودمان عاشق شهادتیم...
بسنده ڪردیم فقط به عڪس چسبانده شده ی دیوار اتاق!
عڪس و دلنوشته شهدایی ڪه فقط پست فضای مجازی شد!
ڪانالی ڪه پر شد از صوت و روایت شهدا!
و تصویر زمینه ی گوشی هایمان ڪه سنگینی نگاه شهید را درڪ نڪردیم...
شهادت تنها برای شهیدان است...
ڪه آسمان و خاڪ این عالم شهادت می دهند به برای خدا شدن شهیدان...
نخواستیم شهادت را
اگر میخواستیم هر مڪان و زمان ڪه باشیم شهادت ما را در بر خواهد گرفت...
+شهدا عاشقانه نمیخواهند رهرو میخواهند...
اللهـم عـجل لولیـڪ الفـــرج بحق شـــهداء
اللَّهُمَّ قَدْ تَعْلَمُ؛ مَا یصْلِحُنِی مِنْ؛ أَمْرِ دُنْیای وَ آخِرَتِی ؛ فَکنْ بِحَوَائِجِی حَفِیاً
الهی
آنچه دنیا و آخرتم؛
را اصلاح ڪند میدانی، پس به حوائجم ، به دیده ی رحـــمـت بنگر ..
@shohada_kan 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یازدهم و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید #مهیای رفتن میشدم که دیگر این #جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن #وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم.
قدمهایم را روی #زمین میکشیدم و باز باید #دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل #مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه #وسایل خانه ام را جمع کنم و از همه #بیشتر دلم پیش اتاق زیبای #دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود.
دیگر نه خانه خاطرات #مادرم را میخواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم میخواست مجید #سُنی شود که فقط میخواستم #جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر #نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد.
حالا فقط میخواستم #امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم #شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای #اشک چشمانم خشک #نمیشد و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم:
"آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم #بابا گفت میاد دنبالمون! #نترس عزیزم، بابا داره میاد!"
چادرم را با دستهای #لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل #شخصی_ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. #دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس #تنگی، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه #وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به #دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید: "کجا داری میری؟"
از وزن همین ساک #کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی #زمین رها کردم و همانطور که چادرم را #مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: "حتماً باید در رو #قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!"
و در برابر نگاه #بی_جان و صورت رنگ پریده ام، صدایش #رنگ عصبانیت گرفت و #قاطعانه تعیین تکلیف کرد: "تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!"
و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم #رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با #صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: "الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من #حروم زاده_اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوازدهم نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، باسرانگشتم پاک کردم که #انگشت اشاره اش را به نشانه حرف آخر #مقابل صورتم گرفت و #مستبدانه حکم داد: "فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد #عقد میکنی!"
و با همه ترسی که از #پدر به جانم افتاده بود، نمیتوانستم #نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: "همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!"
دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه #لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا #خشم پدر، قد علم کردم: "من فردا جایی نمیام."
سفیدی چشمانش از #عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان #بغض معصومانه ادامه دادم: "میخوام برم پیش مجید..."
و هنوز حرفم #تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم #کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو #دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب #سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار #محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر #توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم.
طعم گرم #خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعره های دیوانه وارش را میشنیدم: "مگه نگفته بودم اسم این #بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم #سرت نمیشه؟!!! تو دیگه #ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!"
با پشت دست سرد و لرزانم ردّ #خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش #اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: "به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..."
که چشمانش از خشمی #شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن #عربی_اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: "بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..."
که فریاد عبدالله، #فرشته نجاتم شد: "داری چی کار میکنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن #لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: "میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!"
و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب #عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی #خودش نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه #شومی کشیده و شاید از #غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر #غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم #پیاله شدن با این جماعت #بی_ایمان، همه سرمایه مسلمانی اش را به #تاراج داده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
@Ostad_Shojaeبریز به پای خدا.mp3
زمان:
حجم:
8.95M
✍ دهها سال، قال الباقر "ع" خواندنهای ما، به نتیجه نمیرسد اگر؛ قصد جراحی نداشته باشیم!
دیدن واقعیتها و درمان آنهاست که ما را در کلاس معصوم علیهالسلام به مقام شاگردی میرساند!
شاگرد این کلاس؛ مشتاقِ جراحی است!
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_مومنی
#استاد_پناهیان
※ ویژه شهادت حضرت #باقرالعلوم علیه السلام
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊