شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_سوم #وحشتزده روی تشک نیم خیز شدم و با چشمان پُر از ه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و #زندگی همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده #گوشم را پاره کرد: "الهه! الهه!"
و من به امید #زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم. بازوانم در میان دستان کسی همچنان #میلرزید و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که #مجید نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای #انگشتانی را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا #رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بلاخره #جوابم را با صدای مضطرّش داد: "نترس الهه جان! من اینجام، #نترس عزیزم!"
که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: "نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و #چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک #نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.
همین که صورت #مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، ناله زدم: "مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!" چشمانش از #غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر این همه #پریشانی_ام به لرزه افتاده بود، جواب داد: "خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس."
و من باور نمیکردم #خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: "نه، #همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که #باورم شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم #سنگینی میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: "مجید همه شون #شمشیر داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن!"
و طوری از خواب #پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از #وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند #ناله میزدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
هرکسی از تو یکی خواست دوتا با خود برد
کرم صاحب این خانه دو چندان باشد
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ما که از کرب و بلا؛
درس جنون می گیریم
عاقبت پارهتن و غرق به خون میمیریم...
اِن شاءالله💔
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
دوست داشتم یک دفعه دیگه از نزدیک صورتشو ببوسم...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢 علامتِ حرکت صحیح و رساننده، برای نصرت امام زمان (علیهالسلام)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💐
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿حدیث عشق تو دیوانه کرده عالم را
🕊به خون نشانده دل دودمان آدم را
🌿غم تو موهبت کبریاست در دل من
🕊نمی دهم به سرور بهشت این غم را
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
تا جوانی عزمت را راسخ کن
تا قوای جوانی و نشاط آن باقی است، در مقابل مفاسد اخلاقی، بهتر می توان قیام کرد و خوبتر می توان وظایف انسانیّه را انجام داد. مگذارید این قوا از دست برود و روزگار پیری پیش آید که موفق شدن در آن حال، مشکل است و بر فرض موفق شدن، زحمت اصلاح خیلی زیاد است. عزم خود را قوی کن و اراده خویش را محکم نما که اول شرط سلوک، عزم است و بدون آن راهی را نتوان پیمود و به کمالی نتوان رسید؛ عزم مغز انسانیّت است.
✨در محضر خوبان
📝آیت الله شاه آبادی (ره)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
📝یک بار حدیثی را برایش خواندم به این مضمون که : مومن کسی است که به میل خانواده اش غذا میخورد و منافق کسی است که خانواده اش به میل او غذا میخورند.
🌱به فکر فرو رفت و پرسید: به نظرت از این جهت من مومنم؟ دوست ندارم نظرم را حتی در غذا خوردن به شما تحمیل کنم.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
دستانم به قدری #میلرزید که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و #خودش با دنیایی از محبت، #آب را قطره قطره به گلوی #خشکم میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!"
و من باز هم #آرام نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در #بیداری خواهم دید که با نگاه #غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم:
"مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! #مجید به حوریه #رحم کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی #میترسم!"
و شاید #طاقت نداشت بیش از این #اشکهایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در #آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من #هیچ جا نمیرم! #نترس عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم دستانم به قدری #میلرزید که نمیتوانستم لیوان را
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
هر چه دور اتاق #چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه #زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو #طبقه قدیمی که کل مساحت #اتاق هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب #کوچک و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به #خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود.
دیوارهای خانه گرچه #رنگ خورده بود، ولی #مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. #سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از #نشتی آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و #ظاهر خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا #اجاره کنیم.
مجید #بخشی از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر #پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه های #وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر #چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا #آرامش همسر باردارش را تأمین کند.
بخش زیادی از آن #سرمایه را هم برای هزینه جشن #عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی #باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای #هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه #اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود.
حالا همه پس انداز #زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و #بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره #ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد.
میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه #خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا #حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف #زندگیمان را بدهد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️
🌿دلی که پیش تو ره یافت
🕊بـاز پَـس نـرود،
🌿هوا گرفته ی عشق
🕊از پیِ هــوس نرود...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
#محرم؛
بهار نوکریه و اولین فصل سال قمری. قراره که تو این ضیافت غلامِ قمر بشیم. تو این بهار نوکری لباسِ نو ما لباس سیاهِ نوکریه. همون لباسالتقوی، همون لباسی که سیاهیها و تاریکیهای وجودمونو، به سمت نور و روشنایی میبره.
#حاج_حسین_یکتا📝
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
برادرها!
هرچه زمان ظهور نزدیک شود، گرفتاریها و ناراحتیها و امتحانات، شدیدتر میشود. باید خودمان را برای تحمل ناراحتیها مهیا کنیم. مبادا ایمانمان مُستَودَع (موقت و متزلزل) باشد و زود از میدان خارج بشویم. از خدا بخواه که ایمانت ثابت باشد.
✨در محضر خوبان
📝 آیت الله ناصری
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
Banifateme-Javadi-Moslemie-94-04_eheyat.com_.mp3
11.29M
چه نامرده، آقا کوفه
حسین برگرد
میا کوفه...😭
سیدمجیدبنی فاطمه🎙
#محرم🏴
شب اول و شب حضرت مسلم (ع)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿🏴
عاشقان ڪمڪم به شور و التهاب افتاده اند
فڪر عود چاے و اسپند و گلاب افتاده اند
این فراخوان مُحرَّم مرزها را هم شڪست
ارمنیها هم به فڪر مشک و آب افتاده اند
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
دوباره دلتنگ برا
پیرهن سیاتون...
حسین طاهری🎤
#محرم🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_ششم هر چه دور اتاق #چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
حالا در روز اول #فروردین سال 1393 و روز #نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در #غربت این خانه تنها بودم و #مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در #حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان #قیمتی برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.
در #آشپزخانه کوچکش جز یک #سینک ظرفشویی و چند ردیف #کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی #خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در #کابینت_های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم.
کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک #پنجره کوچک را روزنامه #چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی #دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به #بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید #میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و #سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک #سر میکردیم.
با این وضعیت دیگر از خرید مجدد #سیسمونی دخترم هم به کلی #قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری #زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.
در این چند #شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، #مجید لبخندی میزد و به بهانه #دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش #قرض میکند. البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس #طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه #طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد.
#لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ #بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی مان را در این خانه #تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار #مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم حالا در روز اول #فروردین سال 1393 و روز #نخست ع
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
باورش #سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و #زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست #لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست #لباس خریده بودیم.
حالا همان لباسهای چرک هم گوشه خانه مانده که #ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از #شدت کمر درد توانی برای شستن لباسها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه #لباسها را خودش برایم بشوید.
هر لحظه که میگذشت #بیشتر متوجه میشدم چقدر #دست و پایم بسته شده که حتی وسیله ای برای #پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و #مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست #بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم.
باید #لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه مینوشتم و انگار باید از نو #جهیزیه_ای برای خودم دست و پا میکردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده #میلیون هزینه میکردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداند #چقدر از مجید #خجالت میکشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک #بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود.
من و مجید انتخاب عاشقانه ای کرده و باید #تاوان این جانبازی جسورانه را میدادیم که او به #حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر #شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از #بی_مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه ای #یادشان از خاطرم جدا نمیشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
من وقتی حاج قاسم شهید شد، بیشتر اذیت شدم. تمام ساختمان چرخید دور سرم و حال عجیبی پیدا کردم. در حالی که حاج قاسم را فقط یک بار دیده بودم. وقتی حاج قاسم شهید شد من گفتم همه چیز را از دست دادیم...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌿
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ اُریقَ بِالظُّلْمِ دَمُهُ
سلام بر آن کسى که خونش به ظلم ریخته شد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 حاج عزیزالله پاشاپور، پدر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور در سالهای اولیه انقلاب
سه سال از شروع زندگیمان گذشته بود که یک روز سربازی از طرف سپاهِ دانش (۱) برای آموزش آمد توی روستایمان. ماه #محرم سال ۴۱ بود. بعد از نماز توی مسجد روستا سینهزنی داشتیم. من باسواد بودم و چندتایی کتاب درباره عاشورا خوانده بودم. دلم میخواست درباره قیام امامحسین (ع) با مردم حرف بزنم. بعد از سینهزنی برای مردم سخنرانی کردم. همان سرباز به پاسگاه گزارش کرد و صبح فردا فرستادند دنبالم. رئیس پاسگاه از اقوام پدرم بود. سربسته حالیام کرد که اگر از آن روستا و آن شهر نروم، دستگیرم میکنند و معلوم نیست تا کی باید توی زندان بمانم. بیآن که وسایلی برداریم، حوریهسادات را بردم خانه پدرش و جریان را برای آقاسیدعلی گفتم. روحیهاش را میشناختم. شبیه من فکر میکرد. پشتم درآمد و خیالم را راحت کرد که کار درستی کردهام.
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر از محرم سال ۱۳۴۱ ه.ش
جنات فکه📲
-------------------------
۱) سپاه دانش نام یک نهاد آموزشدهنده در دوره شاه ملعون محمدرضا شاه پهلوی و نخست وزیری اسدالله علم بود.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
سید امیر حسینی.mp3
4.11M
داره می گیره عشقِ تو
دنیا رو...
سیدامیرحسینی🎙
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین🚩
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم باورش #سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و #زن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف #اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای #مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه #پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه #توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب #بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند.
چادرم را سر کردم و به #انتظار آمدن مجید، در پاشنه در #خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک #دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای #آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل میکرد تا #سقوط نکند.
مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: "مبارک باشه #الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم #گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق #چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم."
و فرصت نداد #تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از #پله_ها پایین میرفت، تأ کید کرد: "به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در #آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از #کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.
هر چند دلم میخواست #سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم #بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی #صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم
دستی هم #غنیمت بود.
مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه #آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با #خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: "فکر نمیکردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست #خالی برمیگردی!"
آخرین تکه #مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی #صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: "اتفاقاً خودم هم از همین #میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای #عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن."
سپس نگاهی به #یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: "اینا اینجا #خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_نهم چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهلم
من دلم جای دیگری بود که با #نگرانی پرسیدم: "حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به #سراغ پاکت میوه ها میرفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: "تو چی کار به این کارها داری؟"
که با نگاه #دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی #مظلومانه سؤال کردم: "یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و #یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: "توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!"
ولی حدس میزدم که با خرید امروز، #حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف #اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: "مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم."
همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا #خستگی_اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد: "خُب میخریم الهه جان! یکی دو #ساعت دیگه من میرم بازار، هرچی میخوای بگو می خرم!"
و من در پس این #خونسردی صبورانه،
دغدغه های مردانه اش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم: "مگه هنوز تو #حسابت پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت #پاسخ نگرانی ام را داد: "تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی #میخوای، نهایتش میرم قرض میکنم."
و من نمیخواستم عرق #شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم #ظالمانه_ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که #گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاهش، مردانه حرف زدم: "من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی #دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊