🌱
بابا رفت!
و دیگر
کودکانه هایش،
پای قاب عکسِ بابا،
بزرگ می شود...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹ببینید|
روایت جالب #حاج_قاسم از ۶ سال انتظار برای هدیه گرفتن و انگشتر رهبر انقلاب
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_سوم به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به #کجا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_چهارم
من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه #قاطعیتش ته دلم لرزید و با #دلخوری سؤال کردم: "پس نمیخوای امشب #دل امام جواد (ع) رو شاد کنی؟"
بلکه به پای میز محاکمه #مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، #حدیث دل #نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: "الهه جان! همون امام جواد هم میگه اول هوای #زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه #ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچه ام رو به خطر بندازم؟"
از اینکه نمیتوانستم #متقاعدش کنم، کاسه #سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. #دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی #دلم سنگینی میکرد که سر پا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب #ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: "بهم گفت به جان جواد الائمه (ع) در حق دخترش خواهری کنم!"
و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم. خیالم پیش #حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای #مهربان مجید در گوشم نشست: "یعنی تو به خاطر امام جواد (ع) قبول کردی که از این خونه بری؟"
در پاشنه در اتاق #ایستاده و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در #دل همسر اهل #سنتش چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: "من مثل شماها به امام جواد اعتقاد ندارم، یعنی #فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (ص) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (ع) قسم داد، دهنم بسته شد."
و نمیدانستم با بیان این #احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به #تشیع را طوفانی میکنم که #چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: "دهن منم بسته شد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍂🍃🍂🍃🍁
رابطه میان ابراهیم و زهرا به حدی صمیمانه بود که به جای پدر و دختر، همچون دو رفیق بودند. پدر، ناخنهای زهرا را کوتاه میکرد و برایش لقمه میگرفت. مادرِ ابراهیم گاهی به او اعتراض میکرد که دخترت بزرگ شده، رفتارت را اصلاح کن. اما ابراهیم میخندید و میگفت خیلی دوستش دارم خب! گمان نمیکنم صمیمیتی که میان این پدر و دختر وجود داشت را، پدر و دختر دیگری تجربه کرده باشند. محمد کمتر از نعمت حضور پدر بهرهمند شد و یک ماه پس از اولین جشن تولدش، پدرش به شهادت رسید.
#شهید_ابراهیم_حضرتی
#روایت_همسر_شهید
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍂
السلام علی الدما السائلات ...
سلامِ رو به ضریحم؛ جواب می خواهم
جواب، از لبِ عالیجناب می خواهم
سراب، آمده سیراب، از حرم برود
چقدر، تشنه ام از تشنه آب می خواهم
رضا قاسمی🖌
عکس از: حسنین الشرشاحی📸
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
🌷اصغرآقا مهربان و با بچهها بسیار صمیمی و رفیق بود. مأموریتهای او بسیار زیاد بود و دیر به دیر به منزل میآمد اما همیشه سعی داشت زمانیکه در خانه است وقت بیشتری برای بچهها بگذارد. مثلا با آنها صحبت و بازی میکرد و بعضا به درسهایشان رسیدگی میکرد.
🔺اصغر خودش را وقف کار و خدمت به مردم کرده بود و همیشه میگفت: «من با شغلم ازدواج کردم».
✨ویژگیهای خوب بسیار داشت اما به نظرم بهترین آنها خویشتنداری بود یعنی با همه خوب بود و اگر کسی از لحاظ فکری با او یکی نبود، رابطهاش را قطع نمیکرد.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_بانو_ایمانی_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
نمیدانم...
شاید لبخندت ...
تسبیح ذکرخداوند بود...
که اینگونه دلنشین مانده است...
#شهید_علی_امرایی🍃
از دوستان حاج اصغر و حاج محمد🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
ای شاه شهید ادرکنی
سجده بر تربت تو وقت سحر می چسبد
دل سرگشته من خاک کف پای شماست
شهره ی شهر شدم شاه شهید ادرکنی
دل من در به در روضه شاه شهداست
سعید مرادی🖌
عکس از: سامر العذاری📸
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
🔸فکر نکنید چون پسرم بوده و حالا که شهید شده از او تعریف میکنم. همه آنها که هادی را میشناختند میتوانند حرفهای من را تائید کنند. هادی نمونه فرزند صالح بود.
🔹هادی زیر بار حرف زور نمیرفت. در محلهمان هم هرکسی میخواست قلدر بازی دربیاورد و برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد کند هادی مانع او میشد.
🌷پسرم نسبت به ناموس مردم حساس بود و اگر متوجه میشد کسی قصد آزار و اذیت آنها را دارد، بیتفاوت نمیگذشت.
📿هادی به نماز خیلی اهمیّت میداد و همیشه وقتی صدای اذان را میشنید وضو میگرفت تا ثواب نماز اول وقت را از دست ندهد.
#شهید_هادی_طارمی
#روایت_پدر_معزز_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_چهارم من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از ای
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_پنجم
عصر #جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر #آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک #هفته پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار #پول پیش پیدا کنیم.
هر چند در همین دو ماه، باز هم #هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی #صاحبخانه تأمین شود.
حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده #حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به #حساب مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را #سپری میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک #هفته مانده به #مراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن #جهیزیه داشته باشند.
عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و #مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا #معامله کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و #یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت #تدبیر خدا گره بزرگتری از کار #زندگیمان خواهد گشود.
چیزی به ساعت #شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید #خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان #پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد #طلب کرده و بایستی #مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا #کلید خانه را بدهد.
دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه #شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از #مجید تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را #فسخ کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به #تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند.
#مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف #پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: "میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو #حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی."
همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: "به خانمه گفتم #شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، #عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊