eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
850 عکس
351 ویدیو
20 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
شب دیگری است و نور معنویت کاظم، اتاق محقر ما را روشن کرده است. دوباره چشم‌ها بسته شده و دوباره لب‌ها می‌جنبد. کاظم در حال خلسه با یکی از دوستان که اکنون زنده است به گفتگو نشسته. او می‌گوید: چه نوری قاسم جان! اون نور رو می‌بینی؟ نور کیه؟ داره میاد. چند ثانیه بعد : آه! سلام شکرالله(شحنه) سلام بختیاریان. سلام پیوندی. سلام مسعود جان، مجید جان. و نام پنج نفر از دوستان شهیدش که چند وقتی است به شهادت رسیده‌اند را به زبان می‌آورد و گفتگو آغاز می‌شود. او به شهدا می‌گوید : به به! خوش اومدید. چه لباس‌هایی دارید(به تن کردید) چقدر نورانی! چشم‌هام -از شدت نور- داره درد می‌گیره! برید عقب‌تر بایستید. و بخاطر نورانیتی که آنها را فرا گرفته سرمستانه میگوید : خوش به حالتون! و با ذوق و شوق تکرار می‌کند: چه نوری! چه نوری! تا یک کیلومتری هم این نور چشم‌هامو خیره می‌کنه! بنظر می‌رسد دوستان شهید پس از درخواست وی، از او مقداری فاصله می‌گیرند و سپس کاظم ادامه می‌دهد: آخیش! بهتر شد. خب؛ تعریف کنید. حالتون چطوره؟ و بعد با حسرت وصف نشدنی می‌گوید : ما رو(هم) شفاعت کنین، که بیایم(اونجا) این لباس‌ها رو بپوشیم. آنها به او می‌گویند تو هم میایی پیش خودمان و او پشت‌بندش با خوشحالی می‌گوید: چی؟ میام؟ آخ جون... . و سپس رو می‌کند به «شهید مسعود شحنه» و درخواست جالبی را مطرح می‌کند و می‌گوید: میشه لباساتو در بیاری من بپوشمش؟ ولی جواب منفی و رد می‌شنود و خودش پاسخ می‌دهد: لیاقتشو ندارم؟ به او می‌گویند هنوز وقتش نرسیده؛ خود کاظم هم این جمله را تکرار می‌کند و دوباره تا مدتی صحبت از لباس‌های پرنور و بهشتیِ زیبایی است که شهدا به تن کرده‌اند و او مسحور و مدهوش آنها شده است. پس از مدتی آن پنج نفر از شهدا می‌روند و کاظم هم با التماس می‌خواهد که: نرید! نرید! منو تنها نزارید! و مکالمه به پایان می‌رسد. جالب اینجاست که کاظم هنگامی که در حال وداع و خداحافظی هستند، از قاسم اجازه می‌گیرد و با آنها راهی می‌شود و خداحافظی می‌کند و در ظاهرِ امر بنا می‌کند به رفتن، و جملات آخر با حالت گریه و ناله اینگونه ادا می‌شود : صبر کنین. بایستید من بیام. صبر کنین به شما برسم. نمی‌خوام اینجا بمونم... . ۳ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(👆عکس در کنار یکی از دوستان صمیمی‌اش ) به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید می‌شوند. وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من شهید می‌شم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. (و مجیدرضا در همان تاریخ شد) به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع می‌گفت که کی و کجا شهید می‌شوند. سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم. وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلام‌مان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر. سعیدرضا در عملیات کربلای۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵ برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آخرین مکالمه بیسیمی شهدای خان‌طومان😔 📆 ۱۷ اردیبهشت شهدای خان‌طومان @shahid_ketabi
در دفترچه «محاسبه نفس» خودش نوشته بود : یکشنبه ۲۲/۲ ۶۵- دوم رمضان المبارک «بل الانسان علی نفسه بصیره ولو القی معاذیره، یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم» ۱-نماز صبح خیلی دیر خوانده شد و تعقیبات چندان مورد توجه نبود ۲-کمی نسبتا زیاد تندخویی کردم و صدایم را بلند کردم ۳-چند مورد چشم نگاه‌های اضافی به دنیا داشت ۴-مزاح‌های غیر لازم در دو مورد دیده شد، باید دقت یبیشتری در مزاح کردن شود ۵-یادِ مرگ اصلاً تا ظهر وجود نداشت ۶-عُجب و غرور می‌خواهد بروز کند ۷-در قرآن خواندن احساس می‌کنم شیطان می‌خواهد نیت را ریا کردن و قیافه گرفتن برای مردم قرار دهد، باید خیلی مواظب باشم ۸-تواضع و خشوع چندان مورد دقت قرار نداشت. ----------------------------------------------- (خدایا! من دقیقاً کجای این عالمم !؟😔) @shahid_ketabi
ارتباط تلفني با اقاي کلامي.mp3
12.89M
مصاحبه تلفنی با ، نویسنده در برنامه رادیویی شب‌های نقره‌ای به مناسبت از کتاب "رویای بانه" به همراه بخشی از صدای شهید توضیحاتی ناب از شهید و خلسه😱 کاظم در حال خلسه به شهید «زمان رضاکاظمی» می‌گوید : «اون کیه اون گوشه ایستاده !؟ اون عمامه سبزه؟ به او می‌گویند است. شهید به نفس‌نفس می‌افتد و می‌گوید: بیا(اجازه بده بیام) جلو آقا جونم! بیا من قربونت برم...» متن کامل در کتاب موجود است. اگر خواستید رو بیشتر بشناسید، توصیه می‌کنم حتما این را گوش کنید 🤔 @shahid_ketabi
تعبیر و نامی است که دوستان شهید برای حالت‌های خاص او آن را برگزیدند. در واقع شاید بشود گفت این انتخاب از بی‌اسمی و تنگی لغات بود! والّا خلسه در زبان علمی امروز حالت خاصی از آگاهی، که بدن در وضعیت آرامش یا تن‌آرامی (ریلکسیشن) بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار می‌گیرند و تلقین پذیری انسان افزایش می‌یابد. همچنین در معنای عرفانی آن همان است كه آن را «مكاشفه» نیز مي‌گويند. دو لفظ كشف و كرامت مترادف نيستند بلكه كشف مقوله‏اي غيراز مقوله كرامت است. مكاشفه عبارت است از اين كه: انساني در حال هوشياري و بيداري، يا در حالت‏بين خواب و بيداري، كه از آن، به «خلسه‏» تعبير مي‏شود، چيزهايي را ببيند يا درك كند كه ديگران درك نمي‏كنند. در عرفان [عملی] اسلامی نیز حالت جذبه یا وجود دارد. خلسه لطیفه‌ای است که بر اثر انصراف از نشئهٔ طبیعت (حاصل رهایی انسان از من محدود و رسیدن به من حقیقی) به سالک روی می‌آورد و در این حالت تمثلات روحانی آنسوئی برای نفس مستعد حاصل می‌گردد. در میان صوفیه نیز ممکن است حالات عرفانی و خلسه تجربه شود. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید بگویند در زمانی که خلق‌الله واجبات را هم ترک کرده و به سختی بدان مقید هستند، چه جای این حرف‌هاست!؟ شاید بگویند جایی که قاضی‌ها و بهجت‌ها دم از عرفان عملی زدند و کرامت‌ها برای شان نقل کرده‌اند، چه جای نقل این خاطرات؟! شاید شماتتم کنند که چرا از کسی حرف می‌زنی که تنها ۲۲ سال در این سرای فانی زیست و نفس کشید! شاید فاصله زمانی‌ام با او، به انکار و استهزایم کشاند و شاید و شاید... . برای من همین بس که نشانه‌اش را دیدم و قلب و روحم تسخیرش شد. برایم همین بس که هر گاه به دیدارش می‌روم تنها نیست و گم شده و سائلی تمنایش دارد و به انتظارش نشسته است؛ گرچه از خیل مشتاقان و علاقمندان، بسیاری دست نیاز به قبرش دراز دارند و عرض حاجت می‌طلبند‌. اما باز هم این برای من نشانه است؛ نشانه‌ای به اندازه‌ی زائرانی که روزانه و ساعتی، دستی بر قبر مطهر می‌کشند و خواسته دارند و چشم امید به استجابتش. معبودا! چقدر سوال‌های بی‌جواب دارم و چه مقدار جواب‌ها و مسائلی که نمی‌شود گفت! چقدر می‌تواند مرا به عالم ملکوتی و عرفانی‌اش نزدیک کند؟ دفترچه، اسیر لغات است و اسیر لغات را چه به سیر و سلوک و خلسه؟! گاهی می‌نویسم و گاهی حیرانم. گاهی عزم نوشتن می‌کنم و گاهی می‌انگارم چه کنم و چرا باید بنویسم؟ جان! خودت جلوه‌ای کن و مرا از حیرانی درآر و بگو چه کنم و چطور ختم نمایم؟ بیداردلی گفت که خاک قبرت از جنس نور است و زمانی نمی‌گذرد که از ازدحام نمی‌توان دست بر قبر گذاشت و فاتحه را از دور باید نثارت کرد‌! توصیه کرد بنشینم کنارت و بنویسم و این شد که مدتی است که مشغولم... . گاهی انیس است و گاه تو خود روزی می‌کنی. چه شد که سی سال خاموش بودی و چگونه شد که نمودار شدی؟ چه قصد کردی و چه می‌خواهی بکنی؟ هر چه هست، خودت به قلم قدرت بده تا خالصانه‌تر بنویسد. و به زبان نیز توان و همت بده تا بهتر و بی‌پرده‌تر بگوید. در تاریخ ۲۴ آذر سال ۶۲ آن واقعه اتفاق می‌افتد. این را کاظم خودش برای یک یا دو نفر تعریف کرده است. یکی از آنها برادر حمزه است. آن شب کاظم حوالی ساعت ۱۰ الی ۱۱/۵ شب در پشت پایگاه، قسمت عملیات، مقابل مهندسی رزمی نگهبانی می‌دهد. خودش می‌گوید: در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم می‌زدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی می‌نشستم. یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمی‌ام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامه‌ای سبز و قامتی کشیده و رعنا. ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا چرخاندم و نامش را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیده‌ام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره جان گرفت! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و صورت به آب زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند... . تا پایان وقت نگهبانی، فکرم مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود. می‌گفتم: خدایا! یعنی من چه دیدم؟! موقعی که کاظم در حال تعریف کردن این واقعه بود، بدنش می‌لرزید و آرام و قرار نداشت. ما با خلوص نیتی که از او سراغ داشتیم و اوصاف آن کس که گفته بود، شک نداشتیم که آن شخص، کسی جز حضرت بقیه‌الله ارواحنا فداه نبوده است. نشانه‌ها خبر از کسی می‌داد که کَس عالم بود و کَس‌ها بی او ناکس! به حالش غبطه می‌خوردیم. و البته این شک، بعد از عرفانی‌اش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛ کاظم چند شب بعد به گوشه‌ای از این دیدار و شب نورانی اشاره می‌کند و آن را تجدید خاطره می‌کند. 👈حالات کاظم در خلسه را به سختی می‌توان به زبان راند و توصیف نمود؛ بدنش لرزه داشت و چشم‌ها پس از بیداری سرخ شده بود! در همان حال(خلسه) چهره‌اش برافروخته و جذاب می‌شد و حالت ملکوتی پیدا می‌کرد. تن صدا لرزش داشت و گاه جملات تکرار می‌شد و بیشتر اوقات حالت گریه پیدا می‌کرد و گاهی حتی در خلسه اشک می‌ریخت. صدا گرم و دلنشین‌تر می‌شد و از عمق وجود در می‌آمد و خواهش و التماس داشت. اگر کسی حتی یک بار شاهد این صحنه بود، شک از وجودش رخت بر می‌بست و یقین می‌کرد که خبرهایی هست. در خلسه، وقتی صحبت و گفتگو با شهدا و سپس اهل بیت علیهم‌السلام شروع شد، دیگر در طول روز رفتار و حرکات و سکناتش به کلی فرق کرده بود و حتی مکروهات هم برایش حکم محرمات را پیدا کرده بود. دقت در مستحبات را هم که نگو؛ باید با او حشر و نشر می‌داشتی تا ببینی در چه عالمی سیر می‌کند. دیگر مجسمه ورع و تقوا شده بود... . ۴ @shahid_ketabi
👆تنها عکسی از شهید که در حال از او گرفته شده است. میدان اصلی شهر سال ۱۳۶۲ حالات کاظم در خلسه را به سختی می‌توان به زبان راند و توصیف نمود؛ بدنش لرزه داشت و چشم‌ها پس از بیداری سرخ شده بود! در همان حال(خلسه) چهره‌اش برافروخته و جذاب می‌شد و حالت ملکوتی پیدا می‌کرد. تن صدا لرزش داشت و گاه جملات تکرار می‌شد و بیشتر اوقات حالت گریه پیدا می‌کرد و گاهی حتی در خلسه اشک می‌ریخت. صدا گرم و دلنشین‌تر می‌شد و از عمق وجود در می‌آمد و خواهش و التماس داشت. اگر کسی حتی یک بار شاهد این صحنه بود، شک از وجودش رخت بر می‌بست و یقین می‌کرد که خبرهایی هست. در خلسه، وقتی صحبت و گفتگو با شهدا و سپس اهل بیت علیهم‌السلام شروع شد، دیگر در طول روز رفتار و حرکات و سکناتش به کلی فرق کرده بود و حتی مکروهات هم برایش حکم محرمات را پیدا کرده بود. دقت در مستحبات را هم که نگو؛ باید با او حشر و نشر می‌داشتی تا ببینی در چه عالمی سیر می‌کند. دیگر مجسمه ورع و تقوا شده بود... . @shahid_ketabi
14000110_41623_192k.mp3
4.6M
ما در حوادث روزمرّه‌ی زندگی، سرگرمی‌های گوناگون ضروری و غیر ضروری‌ای که ما را احاطه کرده و همین ‌طور جاذبه‌های مختلفی که به اینجا و آنجا می‌کشاند، احتیاج داریم که پیام شهیدان را بشنویم. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا تعجب داره... این چی دیده بودند و چی فهمیده بودند که اینطور حرف می‌زدند؟ من حال ندارم نمازشب بخونم... تو راحت‌طلبی خودم گیر کردم. ولی این شهید چه حرف‌هایی می‌زنه...! ببینید 😭 @shahid_ketabi
کاظم جبهه بود. توی نامه برایش نوشتیم که حال مادربزرگت خوش نیست؛ بیا ببینش. زمستان بود و برف می‌آمد. آمد مرخصی. تا نشست بالا سر مریض همه زدیم زیر گریه. مادربزرگم واقعاً رو به قبله بود. چند دقیقه که نشست کنارش، بلند شُد و نگاهی بهمان کرد و گفت: «پاشید بابا! پاشید! این هیچ‌چیش نمی‌شه. نترسید، ده سال دیگه زنده است.» بعد از آن حالِ ننه بهتر شد و کلاً خوب شد؛ جالب این بود که پیش‌بینی کاظم درست از آب درآمد و دقیقاً تا ده سال در قید حیات بود و بعد به رحمت رفت. مادرم موقع او می‌زد توی سر خودش و می‌گفت: «خاک بر سرم! نگو این گریه‌ها برای خود کاظم بوده.» برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
خاطرات و کرامات شهید عاملو
واقعا تعجب داره... این #شهدا چی دیده بودند و چی فهمیده بودند که اینطور حرف می‌زدند؟ من حال ندارم ن
در ابتدای دیدار رهبر انقلاب با خانواده‌های شهدای خراسان شمالی، خانم صدیقه بهاری فرزند شهید متنی خواند و در آن اشاره کرد به حرف شهید باکری که بازماندگان جنگ سه دسته می‌شوند؛ اول پشیمان‌ها، دوم بی تفاوت‌ها و سوم کسانی که پایبند آرمان‌ها می‌مانند و مجبورند از غصه دق کنند. به گزارش مشرق، رهبر انقلاب در صحبت‌هایشان به این حرف دختر شهید بهاری اشاره کردند و گفتند: من جمله‌ی آخر آن حرف (حرف ) را قبول ندارم، آنهایی که پایبند آرمان‌ها و ارزش‌ها می‌مانند، شاهد به ثمر نشستن و تناور شدن این نهال خواهند بود.😍🤲 @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: امام (رضوان الله علیه) فرمود خرّمشهر را خدا آزاد کرد؛ این همه جوان‌ها آنجا مجاهدت کردند، شهید شدند، کار کردند، [امام فرمود] خدا آزاد کرد؛ این درست است؛ خدا آزاد کرد. می‌توانستند همین قدر بدهند و هیچ اتّفاقی هم نیفتد. در عملیّات رمضان، -در جنگی که همان وقت‌ها انجام گرفت- خدا نخواست ما فتح کنیم امّا در خرّمشهر اتّفاق افتاد؛ این اراده‌ی الهی بود. ۹۷/۱۲/۲۳ @shahid_ketabi
(👆عکس در کنار یکی از دوستان صمیمی‌اش ) به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید می‌شوند. وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من شهید می‌شم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. (و مجیدرضا در همان تاریخ شد) به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع می‌گفت که کی و کجا شهید می‌شوند. سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم. وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلام‌مان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر. سعیدرضا در عملیات کربلای۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵ برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵صوت مکالمه بی سیمی شهید در لحظات پر شور آزادی خرمشهر 🔊شهید کاظمی:خدا خرمشهر رو آزاد کرد. @shahid_ketabi
✳️ آخرین شبی که حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) بودیم، حاج احمد اصلا توی حال خودش نبود. 🔻 مثل یک تعزیه‌خوان دور حرم می‌چرخید و بلند بلند گریه می‌کرد و با جمله‌های کوتاه و ساده اینگونه می‌خواند: «این جا رأس حسین (ع) را به نیزده زدند.😭 عمه سادات را به اسیری آوردند. شامی‌ها با اهل‌بیت حسین(ع) کاری کردند که روی ظالم ها عالم سفید شد». بعد از روضه، یک گوشه حرم نشست و تا صبح نماز خواند و مناجات کرد. 🔸 نزدیک اذان صبح، آمد و سراغ یک پاسدار با لباس سبز سپاه را گرفت. ما که ندیده بودیمش. اصرار کردیم که قضیه چیست؟ گفت: یاد شهید محمد توسلی کرده بودم؛ خیلی دلم گرفت. به حضرت زینب (س) متوسل شدم. پاسداری را دیدم که آمد و گفت: «فردا روز موعود است. دیگر انتظار تمام شد». 🌷 فرداحاج احمد عازم لبنان شد و این رفتن دیگر بازگشتی نداشت. 📚 یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان نویسنده: زهرا رجبی متین نشر روایت فتح @shahid_ketabi
دو سه روز اول خرداد بود و در خانه مشغول به کار بودم. در مدت کوتاهی یک ننو برای دوقلوها دوختم و منتظر بودم تا علی‌اصغر برگردد تا چوبش را تهیه کند و با آن جای خوابِ بچه‌ها را سرپا کنیم. یک شب قبل از خواب دیدم. دیدم علی‌اصغر آمده و جلوی در خانه دراز کشیده است. تا دیدمش ذوق زده گفتم: «خودتی علی‌اصغر؟ اومدی؟» آرام گفت: «آره! اومدم. ناراحت نباش.» چشمم افتاد به پیشانی‌اش؛ دیدم سوراخ شده و خونی است! وحشت کردم. سریع گفت: «نترس! تیر خوردم.» از خواب پریدم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و زیر لب گفتم: «حتماً خبری شده.» چند روز بعد بود که خبر شهادت رسید، فکرهایم درباره ننو و زندگی نقش بر آب شد! چهارم پنجم خرداد مادر «شهید محمدحسن دولتی» و چند نفر دیگر به خانه ما آمدند. دیدم این پا آن پا می‌کنند و حرفشان را نمی‌زنند. خودم هم تا حدودی با دیدن آن خواب، بوهایی برده بودم. وقتی حرف‌زدنشان را دیدم دیگر طاقت نیاوردم و قسم‌شان دادم که اگر اتفاقی افتاده، بهم بگویند. اولش گفتند: «برادرت زخمی شده.» ولی من باور نکردم. گفتم: «راستشو بگید! علی‌اصغر شده؛ نه؟!» وقتی دیدند خودم یک راست رفتم سراغش، اول گفتند زخمی شده است. این دقیقاً موقعی بود که برادرم هم وارد خانه‌مان شد. همین لحظه بود که دیگر شصتم خبردار شد که علی‌اصغر در این دنیا نیست و روحش پر کشیده است. بدتر از آن، تازه فهمیدم همه خبر دارند شهید شده، جز منِ بی‌نوا. زدم توی سرم و دیگر نفهمیدم چه شد.. . برشی از کتاب خاطرات شهید علی‌اصغر کلامی از زبان همسر که سال ۱۴۰۰ با همکاری به چاپ رساندم. @shahid_ketabi