یک شب از آن شبهای طولانی و سرد، از گشت آمد و رفت روی تخت دراز کشید که بخوابد.
حس کردم سرحال نیست و خسته است. گفتم لابد از سرما است. نرسیده، خودش را روی یکی از تختهای دو طبقه اتاقمان انداخت و به خواب رفت؛ تخت پایینی. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که دیدم دارد در خواب حرف میزند؛ داشت با خواهرزادهاش حمید که آن وقتها بچه بود، حرف میزد و شوخی میکرد؛ توی خواب مدام «دایی جان! دایی جان!» میکرد و قربان صدقهاش میرفت و میخندید.
با خودمان گفتیم لابد خسته است و دارد هزیان میگوید. یکی دو بار صدایش زدیم. بیدار شد و دوباره خوابید. اما بعد از دفعه سوم، دیدیم لحنِ حرفهایش تا حدودی تغییر کرده و جدیتر شده است. برای بار چندم بیدارش کردیم و ازش پرسیدیم: «چیه #کاظم؟ سردته؟» نگاهی بهمان کرد و چیزی نگفت و گرفت خوابید. ولی هنوز سرش را نگذاشته زمین، شروع به حرف زدن میکرد! سر در نمیآوردیم.
دفعه آخر بعد از اینکه بیدارش کردیم، خودش از ما خواست دیگر صدایش نزنیم. ما هم این کار را نکردیم. ولی دیگر لحنِ حرفهایش با قبل فرق کرده بود و در یک عالم دیگری سیر میکرد.
آخرین صحبتهای آن شب کاظم خطاب به #شهدا بود. یعنی مخاطبش شهدایی بودند که قبلاً به #شهادت رسیده بودند و او میشناختشان. توی خواب با آنها حرف میزد و درد و دل میکرد. با کسانی مثل شهید «شحنه »، «تیتی »، «زمان رضاکاظمی » و بقیه شهدای جهادیه. نمیدانستیم قضیه از چه قرار است. راستش را بخواهید باز هم ما چندان مسئله را جدی نگرفتیم. حتی به ذهنمان رسید که صحبتهایش را ضبط کنیم و فردایش همه با هم بنشینیم و به آن گوش کنیم و بخنیدم. یعنی اولش واقعاً قصدمان شوخی بود. والکمن هم داشتیم.
اینبار تا به خواب رفت، دکمه ضبط را فشار دادیم و گذاشتیم کنار کاظم.
آن شبِ عجیب گذشت.
شب آینده بعد از اینکه رفت و برگشت، خوابید. این دفعه هم تا سرش را گذاشت زمین، شروع کرد. رفتیم سراغ والکمن و روشنش کردیم. اما با کمال تعجب دیدیم دیگر خبری از سخنان غیر جدی شب گذشته نیست. حرفها از همان اول، عرفانی و ملکوتی بود. همه را میخ خودش کرده بود. ما آن شب تمام صحبتها را ضبط کردیم. آن نوارِ باقیمانده که الان داریم، مال همان شب است. همان شبی که به رفقای شهیدش میگفت: «چه جای باصفایی و نورانیای... .» همان شبی که بهشان میگفت: «اینجا مثل بهشته! منم شهید بِشم میام اینجا؟» انقدر با شهدا خودمانی شده بود که گاهی باهاشان شوخی میکرد!
ما مشغول تماشای یک چیز بینظیر بودیم و باید حرفها را مینوشتیم.
یواشیواش نوشتنها هم شروع شد.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#امام_زمان
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
از سال ۹۳ مشغولِ #شهید_عاملو هستم؛
مشغله که نه، حیران! شیدا !
فراموش نمیکنم! اولین بار که اسم کاظم به گوشم خورد، در حال برگشت از #مشهد_مقدس و زیارت ولینعمتمان بود. وه که چه نعمتی نصیبم شد.
حالا و توی این ایام هم، دوباره این بندهی حیران، آمده به پابوسش.
خدایا !
سال دارد نو میشود و من همان آدم کهنهی گنهکار و گنهکار کهنهات هستم. چهل سال از عمر بیبرکت گذشت و گناهان هنوز تر و تازهاند.
یادش بخیر . تابستان ۹۳، وقتی اولین بار اسم این #شهید را در یکی از واگنهای قطار اتوبوسی تهران-مشهد از زبان یک بسیجی اهل دزفول(تاجدی) شنیدم، نمیدانستم قرار است شب و روزم با یاد و خاطرات این شهید سپری شود و مأمن گاهوبیگاه این #حقیر سراپا تقصیر بشود جوار قبر نورانیاش.
و الان ؛
الان در کنار حرم و مضجع شریف حضرت رضا(ع) و دارالحجهی نورانی، مشغول نوشتن و اندیشیدن درباره آن بنده مخلص خدا و یار امام زمانیِ حضرت حجت هستم.
خداوندا
حالا که بناست سومین #کتاب را از کاظم شروع کنم، نظری کن که فقط غرض تو باشی و الحق چقدر سخت است وقتی که بخواهی فقط برای خدا بنویسی ...
یک جمله هم خطاب به #شهید_عاملو :
#کاظم جان!
اینکه چه شد این بندهی آلوده، قابلیت پیدا کرد که از تو بنویسد و هزاران سوالی که در این باره به ذهنم هست را میگذارم به کنار و عبور میکنم!
فقط بیا و مرا هم به معشوق خودت وصل کن؛ دست مرا هم بگذار به دست صاحبِ زمان و شهداییام کن...
جمله آخر ؛
خبر آمد خبری در راه است.
هیچ باور نمیکنم قرار بوده انقدر قابل شوم که #دفترچه چندصد صفحهای #خلسه های شهید عاملو برسد به دستم و بنا باشد کتابی بر محور آن دفترچه اسرارآمیز بنویسم.
نه! اشتباه گفتم.
به یقین ، من قابل نشدم. او دست و دلباز است😔
با این حال شاکرم و زبان قاصر است از تشکر حقیقی.
به محضرت حضرت ثامن(ع)
به این دارالحجه شریف
و همین وقت اذان حرم مطهر، از بار اول که روزیم کردی که دست آلوده را به قلم ببرم و از پاکترین بندههایت بنویسم، گیجم. گیج!
اینکه چرا من !؟ و چرا او !؟
پس بگذار که بگذرم ... .
بارالها !
میدانی که از اعماق وجودِ بیقیمتْ شاکرم و همواره مترنّم به ذکر «الحمدلله علی کل نعمه» هستم.
که تحفه دیگری جز این ندارم.
#امام_زمان
#گاهنوشت
@shahid_ketabi
فکر میکنم واقعاً در شرایط امروز نمیشود خیلی درباره او حرف زد. چون هر کسی این چیزها را قبول نمیکند.
یک شب با چکمه کشیک میدادیم. نصف شب و چله زمستان بود. من و #کاظم چراغ علاءالدین را گذاشته بودیم وسطمان و در حین پست از گرمایش استفاده میکردیم. یکهو بلند شد و گفت: «هادی! میبینی اونجا رو؟» اولش نفهمیدم. عادی گفتم: «کجا؟» اشاره کرد به یک طرف. گفت: «ببین از وسط اون ماشینها «آقا» داره میاد.» دستپاچه گفت: «بلند شو!» با خودم گفتم آقا؟! ایستادم. آب دهانم را قورت دادم و لرزه به تنم افتاد. من کسی را نمیدیدم ولی او حالش به کلی تغییر کرد و صورتش مثل گچ شده بود و خیره به یک نقطه نگاه میکرد.
راستش آن لحظه حرفش را جدی نگرفتم و بروز ندادم. ولی بعدها که احوالاتش را از زبان بقیه شنیدم، یقین کردم راست گفته و این اتفاق فقط منحصر به آن شب نبوده است.
آنشب وقتی بهتر شد بهش گفتم: «چی دیدی؟» گفت: «آقا رو». میگفت حضرت برایم دستی تکان داد و رفت. میسوخت و آرام و قرار نداشت. گرچه کاظم درباره این مسائل لام تا کام با کسی حرفی نمیزد. ما هم کمتر جرأت میکردیم چیزی بپرسیم. دیگر چه میشد که میگفت. شاید اهل دلی پیدا نمیکرد.
گاهی آدم از حرفهایش آتش میگرفت؛
یکی از شبها از خواب پرید و داد میزد که: «بلند شید! اهل بیت(ع) و #امام_زمان(عج) اومدن اینجا.» همه بهتزده نگاهش میکردیم و وحشت از سراپایمان میبارید. گفتیم چه میگوید... .
با اتفاقات شبهای بعد دیگر در حرفهایش ذرهای شک نداشتیم. دیدیم از زمین و زمان خبر دارد و حتی میفهمد کی چه کاره است!
البته کسانی بودند که تا مدتها باور نمیکردند و منکر این چیزها بودند.
همان موقع یکی از بچهها که بنظرم اهل اراک بود میگفت این حرفها دروغ است؛ نزنید. هیچ جوره زیر بار نمیرفت و اصلاً باور نمیکرد. گاهی هم گِله میکرد که چرا نمیگذارید بخوابیم؛ دست بردارید. ولی مدتی که گذشت دیدیم قاطی ما شده. نفهمیدم چطور. حتی بعد از آن با پای خودش میآمد سمنان پیش او و بچهها. مُرید دربست کاظم شده بود؛ خوابنما شده بود یا چیز دیگر، نمیدانم. تا جایی که مسافرت مشهد هم با ما آمد.
انقدر عوض شده بود.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#رمضان
#حجاب
#ماه_مبارک_رمضان
#خاطرات
#کپی_با_ذکر_لینک_مجاز_است
@shahid_ketabi
(👆عکس #شهید_کاظم_عاملو در کنار یکی از دوستان صمیمیاش #شهید_سعیدرضا_عربی)
#کاظم به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید میشوند.
وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من شهید میشم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. (و مجیدرضا در همان تاریخ #شهید شد)
به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع میگفت که کی و کجا شهید میشوند.
سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم.
وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلاممان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر.
سعیدرضا در عملیات کربلای۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵
#امام_زمان
#خلسه
#شهید_غیرت
#حجاب
#شهادت_حضرت_حمزه
#حضرت_عبدالعظیم
#خاطرات
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
شاید بگویند در زمانی که خلقالله واجبات را هم ترک کرده و به سختی بدان مقید هستند، چه جای این حرفهاست!؟
شاید بگویند جایی که قاضیها و بهجتها دم از عرفان عملی زدند و کرامتها برای شان نقل کردهاند، چه جای نقل این خاطرات؟!
شاید شماتتم کنند که چرا از کسی حرف میزنی که تنها ۲۲ سال در این سرای فانی زیست و نفس کشید!
شاید فاصله زمانیام با او، به انکار و استهزایم کشاند و شاید و شاید... .
برای من همین بس که نشانهاش را دیدم و قلب و روحم تسخیرش شد.
برایم همین بس که هر گاه به دیدارش میروم تنها نیست و گم شده و سائلی تمنایش دارد و به انتظارش نشسته است؛ گرچه از خیل مشتاقان و علاقمندان، بسیاری دست نیاز به قبرش دراز دارند و عرض حاجت میطلبند. اما باز هم این برای من نشانه است؛ نشانهای به اندازهی زائرانی که روزانه و ساعتی، دستی بر قبر مطهر میکشند و خواسته دارند و چشم امید به استجابتش.
معبودا!
چقدر سوالهای بیجواب دارم و چه مقدار جوابها و مسائلی که نمیشود گفت!
#دفترچه چقدر میتواند مرا به عالم ملکوتی و عرفانیاش نزدیک کند؟
دفترچه، اسیر لغات است و اسیر لغات را چه به سیر و سلوک و خلسه؟!
گاهی مینویسم و گاهی حیرانم. گاهی عزم نوشتن میکنم و گاهی میانگارم چه کنم و چرا باید بنویسم؟
#کاظم جان!
خودت جلوهای کن و مرا از حیرانی درآر و بگو چه کنم و چطور ختم نمایم؟
بیداردلی گفت که خاک قبرت از جنس نور است و زمانی نمیگذرد که از ازدحام نمیتوان دست بر قبر گذاشت و فاتحه را از دور باید نثارت کرد! توصیه کرد بنشینم کنارت و بنویسم و این شد که مدتی است که مشغولم... .
گاهی #دفترچه انیس است و گاه تو خود روزی میکنی.
چه شد که سی سال خاموش بودی و چگونه شد که نمودار شدی؟ چه قصد کردی و چه میخواهی بکنی؟
هر چه هست، خودت به قلم قدرت بده تا خالصانهتر بنویسد. و به زبان نیز توان و همت بده تا بهتر و بیپردهتر بگوید.
در تاریخ ۲۴ آذر سال ۶۲ آن واقعه اتفاق میافتد.
این #تشرف را کاظم خودش برای یک یا دو نفر تعریف کرده است. یکی از آنها برادر حمزه است.
آن شب کاظم حوالی ساعت ۱۰ الی ۱۱/۵ شب در پشت پایگاه، قسمت عملیات، مقابل مهندسی رزمی نگهبانی میدهد.
خودش میگوید:
در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم میزدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی مینشستم.
یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمیام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامهای سبز و قامتی کشیده و رعنا.
ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا چرخاندم و نامش را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیدهام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره جان گرفت! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و صورت به آب زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند... .
تا پایان وقت نگهبانی، فکرم مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود.
میگفتم: خدایا! یعنی من چه دیدم؟!
موقعی که کاظم در حال تعریف کردن این واقعه بود، بدنش میلرزید و آرام و قرار نداشت.
ما با خلوص نیتی که از او سراغ داشتیم و اوصاف آن کس که گفته بود، شک نداشتیم که آن شخص، کسی جز حضرت بقیهالله ارواحنا فداه نبوده است.
نشانهها خبر از کسی میداد که کَس عالم بود و کَسها بی او ناکس!
به حالش غبطه میخوردیم.
و البته این شک، بعد از #خلسه عرفانیاش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛
کاظم چند شب بعد به گوشهای از این دیدار و شب نورانی اشاره میکند و آن را تجدید خاطره میکند.
👈حالات کاظم در خلسه را به سختی میتوان به زبان راند و توصیف نمود؛ بدنش لرزه داشت و چشمها پس از بیداری سرخ شده بود! در همان حال(خلسه) چهرهاش برافروخته و جذاب میشد و حالت ملکوتی پیدا میکرد. تن صدا لرزش داشت و گاه جملات تکرار میشد و بیشتر اوقات حالت گریه پیدا میکرد و گاهی حتی در خلسه اشک میریخت. صدا گرم و دلنشینتر میشد و از عمق وجود در میآمد و خواهش و التماس داشت.
اگر کسی حتی یک بار شاهد این صحنه بود، شک از وجودش رخت بر میبست و یقین میکرد که خبرهایی هست.
در خلسه، وقتی صحبت و گفتگو با شهدا و سپس اهل بیت علیهمالسلام شروع شد، دیگر در طول روز رفتار و حرکات و سکناتش به کلی فرق کرده بود و حتی مکروهات هم برایش حکم محرمات را پیدا کرده بود.
دقت در مستحبات را هم که نگو؛
باید با او حشر و نشر میداشتی تا ببینی در چه عالمی سیر میکند.
دیگر مجسمه ورع و تقوا شده بود... .
#سفرنامه_معنوی_شهید ۴
#خلسه
#دفترچه_خلسهها
#شهید_کاظم_عاملو
#شهدا
#امام_زمان
#قرار_جمعه
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
(👆عکس #شهید_کاظم_عاملو در کنار یکی از دوستان صمیمیاش #شهید_سعیدرضا_عربی)
#کاظم به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید میشوند.
وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من شهید میشم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. (و مجیدرضا در همان تاریخ #شهید شد)
به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع میگفت که کی و کجا شهید میشوند.
سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم.
وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلاممان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر.
سعیدرضا در عملیات کربلای۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵
#خاطرات
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#کپی_با_ذکر_لینک_است
@shahid_ketabi
یک شب رفته بودم سر قبر شهید کاظم عاملو.
دعای کمیل را در امامزاده یحیی خواندند؛ در جوار قبور #شهدا.
تصمیم گرفتم همانجا بمانم و نماز شبم را در کنار قبر شهید عاملو و اخوی شهیدم بخوانم.
معمولاً شبها یک ساعت به اذان صبح، درب امامزاده را باز میکنند.
نماز را خواندم و زیارتی کردم که اذان صبح گفته شد. بعد از نماز صبح داشتم از سمت درب شمالی میآمدم بیرون که یکهو دیدم جوانی حدودا ۲۵ ساله با گریه و زاری وارد گلزار شد. جا خوردم. بلندبلند گریه میکرد! تا مرا دید صدا زد: «آقا، قبر #شهید_عاملو کجاست؟» با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش کردم. دوباره با لهجه کُردی سوالش را تکرار کرد و آمد جلوتر و تا آمدم حرفی بزنم گفت: «تو رو خدا بگو و خیالمو راحت کن! شهید عاملو اینجا خوابیده ؟»
با هم حرکت کردیم تا قبر مطهر را نشانش بدهم. ولی او بیتابی میکرد و میگفت : «من از کردستان اومدم!خیلی مشکل دارم. این شهید رو هم نمیشناسم؛ اومده به خوابم و گفته:.بیا کنار قبرم تو سمنان. بیا هر مشکلی که داشته باشی به یاری خدا حل میشه...»
اینها رو میگفت و همینطور گریه میکرد و زار میزد.
قبر شهید عاملو را نشانش دادم. تا دید، خودش را انداخت روی قبر مطهر. گریه میکرد چه گریهای!
در همان حال به زبان کردی شروع کرد به درد و دل کردن با #کاظم. واقعا داد میزد و گریه میکرد. وقتی اینطور دیدمش دیگر نایستادم؛ آمدم بیرون. ولی این برایم قصهی عجیبی شد و ذهنم را مشغول کرد.
برشی از کتاب #سه_ماه_رویایی خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#خاطرات
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
در گرگ و میش هوا جلوی چادر فرمانده گردان نشسته بودیم و داشتیم خستگی در میکردیم و باهاش حرف میزدیم که یکهو صدای خمپاره آمد. توپ بود. من به حساب آشنایی با مهمات، پریدم و گفتم: «حاجی این گلوله تلفات گرفت!» و به سرعت دویدیم به طرف صدا. توی راه از دور یکی از بچهها رسید به من و گفت: «مصطفی! سوییچ توییتا رو بده که بچهها داغون شدن!»
قبل از رسیدن به محل اصابت هنوز نفهمیده بودیم چه شده. رسیدن همان و دیدن بچههایی که با ترکش، پخش و پلا و هر کدام یک گوشه افتاده بودند همان.
گلوله توپ به سینهکش کوه خورده بود و ترکش آمده بود پایین و در آنِ واحد هشت نه نفر را لَت و پار کرده بود! هر کدام رفتیم طرف یکی. توی هاگیر واگیر جمع کردن بچهها و رسیدگی بهشان یکهو باران هم شروع به باریدن کرد. دست دست نکردیم. تا قبل از اینکه شدید شود زخمیها را ریختیم پشت توییتا و با اینکه لاستیکش پنجر شده بود فرستادیم عقب.
تنها شهید معرکه، آن روز #کاظم بود. او هم با ترکش همان خمپاره #شهید شد. البته او بیرون نبود و داخل چادر نشسته یا خوابیده بود. کاظم هیکل تنومندی داشت. دو سه نفری چسبیدیمش و با زخمیها در توییتا گذاشتیم. فکر میکنم هنوز جان داشت و مقداری تکان میخورد. چون تا گذاشتیمش داخل ماشین بدنش وِل شد و حس کردم همانجا تمام کرد.
شدت باران انقدر زیاد شد که تا چهلوهشت ساعت بعد، راهها را بست.
کاظم اینطوری از بین ما رفت.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
#امام_زمان
#حجاب
#شب_جمعه
#غدیر
#خاطرات
@shahid_ketabi
همه را میپایید.
یک روز توی اتاق نشسته بودیم. علی داودی که آمد تو، بهش گفتیم: «برو وضو بگیر.» علی جا خورد. مدام میگفت: «کی گفته؟» گفتیم: «کاظم».
فارغ از باورپذیری یا عدم آن باید بگویم در آن مدت، حیات طیبهای در آنجا شکل گرفته بود و حسابی مراقب اعمالمان بودیم.
گاهی کاظم میگفت: «حسن نورانی نیست! به فلانی گفته خفه شو! برا همین نورش رفته.»
از این چیزها زیاد است؛ شاید دو هزار صفحه کتاب باشد.
یک بار من و هادی رفتیم شهر و نانچیکو خریدیم و برگشتیم. تا رسیدیم #کاظم گفت: «چی خریدید و چرا اسراف کردید؟» هادی سریع ازم گرفت و برد پسَش داد.
به ریز کار ما دقت داشت؛ لباس پوشیدن، حرف زدن ما در کلاس، نظم ما در نماز جماعت. میگفت: «چرا دیر رسیدی به نماز و ایستادی حرف زدی؟» طرف هم حساب کار خودش را میکرد و از آن به بعد حواسش را بیشتر جمع میکرد. چون همه از اعماق وجود قبول کرده بودیم که اطلاعتپذیر باشیم.
البته حرفهای کاظم جز مُرّ شریعت نبود.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#امام_زمان
#خاطرات
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
شاید بگویند در زمانی که خلقالله واجبات را هم ترک کرده و به سختی بدان مقید هستند، چه جای این حرفهاست!؟
شاید بگویند جایی که قاضیها و بهجتها دم از عرفان عملی زدند و کرامتها برای شان نقل کردهاند، چه جای نقل این خاطرات؟!
شاید شماتتم کنند که چرا از کسی حرف میزنی که تنها ۲۲ سال در این سرای فانی زیست و نفس کشید!
شاید فاصله زمانیام با او، به انکار و استهزایم کشاند و شاید و شاید... .
برای من همین بس که نشانهاش را دیدم و قلب و روحم تسخیرش شد.
برایم همین بس که هر گاه به دیدارش میروم تنها نیست و گم شده و سائلی تمنایش دارد و به انتظارش نشسته است؛ گرچه از خیل مشتاقان و علاقمندان، بسیاری دست نیاز به قبرش دراز دارند و عرض حاجت میطلبند. اما باز هم این برای من نشانه است؛ نشانهای به اندازهی زائرانی که روزانه و ساعتی، دستی بر قبر مطهر میکشند و خواسته دارند و چشم امید به استجابتش.
معبودا!
چقدر سوالهای بیجواب دارم و چه مقدار جوابها و مسائلی که نمیشود گفت!
#دفترچه چقدر میتواند مرا به عالم ملکوتی و عرفانیاش نزدیک کند؟
دفترچه، اسیر لغات است و اسیر لغات را چه به سیر و سلوک و خلسه؟!
گاهی مینویسم و گاهی حیرانم. گاهی عزم نوشتن میکنم و گاهی میانگارم چه کنم و چرا باید بنویسم؟
#کاظم جان!
خودت جلوهای کن و مرا از حیرانی درآر و بگو چه کنم و چطور ختم نمایم؟
بیداردلی گفت که خاک قبرت از جنس نور است و زمانی نمیگذرد که از ازدحام نمیتوان دست بر قبر گذاشت و فاتحه را از دور باید نثارت کرد! توصیه کرد بنشینم کنارت و بنویسم و این شد که مدتی است که مشغولم... .
گاهی #دفترچه انیس است و گاه تو خود روزی میکنی.
چه شد که سی سال خاموش بودی و چگونه شد که نمودار شدی؟ چه قصد کردی و چه میخواهی بکنی؟
هر چه هست، خودت به قلم قدرت بده تا خالصانهتر بنویسد. و به زبان نیز توان و همت بده تا بهتر و بیپردهتر بگوید.
در تاریخ ۲۴ آذر سال ۶۲ آن واقعه اتفاق میافتد.
این #تشرف را کاظم خودش برای یک یا دو نفر تعریف کرده است. یکی از آنها برادر حمزه است.
آن شب کاظم حوالی ساعت ۱۰ الی ۱۱/۵ شب در پشت پایگاه، قسمت عملیات، مقابل مهندسی رزمی نگهبانی میدهد.
خودش میگوید:
در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم میزدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی مینشستم.
یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمیام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامهای سبز و قامتی کشیده و رعنا.
ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا چرخاندم و نامش را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیدهام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره جان گرفت! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و صورت به آب زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند... .
تا پایان وقت نگهبانی، فکرم مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود.
میگفتم: خدایا! یعنی من چه دیدم؟!
موقعی که کاظم در حال تعریف کردن این واقعه بود، بدنش میلرزید و آرام و قرار نداشت.
ما با خلوص نیتی که از او سراغ داشتیم و اوصاف آن کس که گفته بود، شک نداشتیم که آن شخص، کسی جز حضرت بقیهالله ارواحنا فداه نبوده است.
نشانهها خبر از کسی میداد که کَس عالم بود و کَسها بی او ناکس!
به حالش غبطه میخوردیم.
و البته این شک، بعد از #خلسه عرفانیاش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛
کاظم چند شب بعد به گوشهای از این دیدار و شب نورانی اشاره میکند و آن را تجدید خاطره میکند.
👈حالات کاظم در خلسه را به سختی میتوان به زبان راند و توصیف نمود؛ بدنش لرزه داشت و چشمها پس از بیداری سرخ شده بود! در همان حال(خلسه) چهرهاش برافروخته و جذاب میشد و حالت ملکوتی پیدا میکرد. تن صدا لرزش داشت و گاه جملات تکرار میشد و بیشتر اوقات حالت گریه پیدا میکرد و گاهی حتی در خلسه اشک میریخت. صدا گرم و دلنشینتر میشد و از عمق وجود در میآمد و خواهش و التماس داشت.
اگر کسی حتی یک بار شاهد این صحنه بود، شک از وجودش رخت بر میبست و یقین میکرد که خبرهایی هست.
در خلسه، وقتی صحبت و گفتگو با شهدا و سپس اهل بیت علیهمالسلام شروع شد، دیگر در طول روز رفتار و حرکات و سکناتش به کلی فرق کرده بود و حتی مکروهات هم برایش حکم محرمات را پیدا کرده بود.
دقت در مستحبات را هم که نگو؛
باید با او حشر و نشر میداشتی تا ببینی در چه عالمی سیر میکند.
دیگر مجسمه ورع و تقوا شده بود... .
#سفرنامه_معنوی_شهید ۴
#خلسه
#دفترچه_خلسهها
#شهید_کاظم_عاملو
#شهدا
#امام_زمان
#خاطرات
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi
بنا بود آماده شویم برای عملیات بدر. دقیقاً همان موقع داستان «عهدنامه» پیش آمد. بچهها تصمیم گرفتند با هم عهدی ببندند. گفتیم معلوم نیست که بعد چه پیش بیاید. به هم قول دادیم هر که نامش در عهدنامه نوشته شود، در صورت زنده ماندن، باید تا آخر عمر برای بقیه نماز بخواند در صورتی هم که #شهید شود باید بقیه را شفاعت کند. این مضمون عهدنامه بود. البته کلی سرِ محتوای آن بحث کردیم تا درست از آب دربیاید؛ از جمله در انتخاب کلمات، آیه و مطالبش.
خیلیها امضا نکردند میگفتند: «تکلیف داره.» ولی ما امضا کردیم. شاید اگر ما هم خوب به مضمونش فکر میکردیم، امضا نمیکردیم. عهدنامه در تاریخ چهارم آبان ۶۳ نوشته شد در شهر مهاباد. البته یکیدو روز طول کشید تا همه از آن باخبر شوند و بیایند امضا کنند. بعضیها هم امتناع کردند و زیر بار چنین مسئولیت سنگینی نرفتند. شاید آنها درست میگفتند. در مجموع ۲۲ نفر امضایش کردند که پنج نفر از آنها شهید شدند:
شهید حسین نوچه، شهیدعسکری رضا کاظمی، شهید امید صفایی، شهید سعیدرضا عربی و #شهید_کاظم_عاملو.
◀️ محمدحسن حمزه :
#کاظم عاملو دو رکعت را شروع کرده بود؛ این نماز به برنامه ثابت هر روزهاش مربوط میشد. دو رکعتی که بعد از نوشتن آن کاغذ بر ذمهٔ ما بود و معمولا بعد از نماز واجب میخواندیم. وقتی بچهها آن را در سنگر نوشتند، امضایش کردیم. اصل این سند در ستاد کنگره شهدای استان سمنان موجود است؛ همان عهدنامهای که میگفت هرکس شهید شد باید بقیه را شفاعت کند و درغیر اینصورت هر روز بهنیت همگی نماز بخواند و ثوابش را به بقیه هدیه کند؛ زنده یا مرده...
#خاطرات
@shahid_ketabi