eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
152 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍁🍁🌻🍁🍁🌸 دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید🏃. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت.😔 گذرنامه‌اش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود😢.گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند🍳 و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست😊. تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت 🛫و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم🚗. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد😭. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم😋. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند👊. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود😍 تعجب کردم.😳 مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟🤔 او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد😡. به او گفتم که من هم همراهت می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی.😊 ... تا دقایقی دیگر https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🍁🍁🌸🌻🌸🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 آن زمان ماشین نداشتیم🚗.با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم😊. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند😳.یادمان شهدا، چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید.😞 هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند،😔 می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».😎 دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد.😐 کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت🤗. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد. اولین بار،مصطفی به همراه تعدادی از دوستانش به آشپزخانه ای در دمشق که پخت و پز غذای رزمنده ها را انجام می دادند رفت.🍛 بعد از چند هفته ای،آشپزخانه دیگر نتوانست خواسته‌های مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود. غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود.🍲 ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمی‌کرد.🍳 آشپزخانه بهانه‌ای برای رسیدن به چیز دیگری بود.زمانی که آمریکا، سوریه را تهدید به حمله هوایی کرد🚀،دستور رسیده بود که باید آشپزخانه تحویل داده شود و نیرو ها هم به تهران برگردند.ولی مصطفی اهل برگشت نبود. به خاطر این که به ایران برنگردد، به همراه یکی از افرادی که در آشپزخانه با او آشنا شده بود از آشپزخانه فرار کرده بودند🏃🏃. همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر می‌گردد؟ آنها به من نمی‌گفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما می‌گفتند که رفته و با کاروان بعد می‌آید. بعد از چند روز تازه فهمیدیم مصطفی از آشپزخانه فرار کرده. نگرانیم حالا چند برابر شده بود 😰😰 ذهنم پر شده بود از سوال های نگران کننده: در کشور غریب و جنگ زده مصطفی کجا میتونه بره؟؟؟ اونکه اصلا کسی رو سوریه نمی شناخت؟؟؟ این سوال ها از یکطرف و از طرفی دیگه اصلا تو این مدت که از آشپزخانه رفته بود با هم تماس تلفنی نداشتیم، بد جوری آشوبم کرده بود.45 روز از مصطفی بی خبر بودیم تا خودش برگشت... https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
ادامه ی فرار از آشپزخانه و 🌸🍁🍁🌻🌻🍁🍁🌸 بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفته و ده روزی را با رزمندگان عراقی بوده است.و با آن هابه عملیات میرفته.👥 رزمندگان عراقی 24ساعت عملیات می‌کردند و بعد بر میگشتند و 48 ساعت استراحت می‌کردند😳. مصطفی می‌گفت در این 48 ساعتی که عقب از میدان جنگ هست اذیت می‌شود.😔 می‌گفت که چرا باید 48 ساعت بیکار باشد؟ بار دوم رفت عراق و با عراقی ها به سوریه اعزام شد😊دومین ماموریتش 75روز طول کشید. بار دومی هم که با عراقی‌ها رفت بخاطر آن 48 ساعتی که استراحت داشتند از آنها جدا می‌شود و در حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) با رزمندگان فاطمیون آشنا می‌شود😍. مصطفی برای سومین اعزام می‌خواست همراه فاطمیون باشد.هر چند که حالا با رزمندگان عراقی آشنا شده بود و تقریبا دیگر مشکلی در اعزام نداشت.به همین خاطر قصد کرد به مشهد برود😊،منم همراه او به مشهد رفتم. اما فاطمیون رزمنده ایرانی راه نمی‌دادند.😕 فقط اینم به عنوان یه نکته عرض کنم با اینکه سری دوم اعزامش با ابوحامد آشنا شده بود و رضایت او را هم به دست آورده بود ولی خب آنها قوانین خاص خودشان را داشتند😉. مصطفی مهارت خاصی در یادگیری زبان و لهجه داشت. عربی را دوست داشت و کمتر از یکی دوماه یاد گرفت. خیلی سریع لهجه افغانستانی را هم یاد گرفت. فقط باید می‌خواست و اراده می‌کرد.اما در مورد سفر مشهد. زمانی که در هتل بودیم به بهانه سر زدن به دوستان مجروحش از هتل خارج شد.🏃 رفت عکسی سه در چهاری گرفت و دیدم که این عکس با چهره او خیلی فرق می‌کند. مصطفی آدمی نبود که بخواهد محاسنش را کوتاه کند،😃 من هم خیلی به ظاهرش حساس بودم. وقتی آمد دیدم که محاسنش را کاملا کوتاه کرده است. علتش را پرسیدم، گفت که می‌خواست عکسی بگیرد تا کسی او را نشناسد. با خنده و شوخی ماجرا را تمام کرد و من هم دیگر اصراری برای فهمیدن داستان نکردم😊. برای اینکه آماده‌ام کند و کم کم بطور غیر مستقیم بگوید که قصدش چیست، من را به حرم برد.آنجا با دو نفر از رزمندگان فاطمیون که با همسرانشان آمده بودند نشستیم و صحبت کردیم.در صورتی که من تصور میکردم فقط برای زیارت رفته بودیم. بعد که برگشتیم و سریع بعد با فاطمیون اعزام شد، فهمیدم که آن زمان می‌خواست غیر مستقیم من را با فضا آشنا کند. همه کارهایش را در همان سفر مشهد انجام داد. https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
عملیات نظم در خانواده از نگاه شهید مصطفی صدرزادهـ.. @shahid_mostafasadrzadeh
📿📖 سلام ! میخواییم ان شاءالله با عنایت حضرت زهرا(س) ولطف اقا سید ابراهیم یه ختم قرآن داشته باشیم... به نیت ظهور وسلامتی امام زمان (عج) و هدیه به شهید مصطفی صدرزاده هرکی دلش ثواب میخواد بسم الله... جزء 1:✅ جزء 2:✅ جزء 3:✅ جزء 4:✅ جزء 5:✅ جزء 6:✅ جزء 7:✅ جزء 8:✅ جزء 9:✅ جزء 10:✅ جزء 11:✅ جزء 12:✅ جزء 13:✅ جزء 14:✅ جزء 15:✅ جزء 16:✅ جزء 17:✅ جزء 18:✅ جزء 19:✅ جزء 20:✅ جزء 21:✅ جزء 22:✅ جزء 23:✅ جزء 24:✅ جزء 25:✅ جزء 26:✅ جزء 27:✅ جزء 28:✅ جزء 29:✅ جزء 30:✅ هرکس مایله جزء انتخابی رو به ایدی خادم کانال اطلاع بده☺️ 👇👇👇 @shahid_sadrzadeh التماس دعا یاعلی
👈👈 خاطره از ابویاسین، پدر شهیدی که خواب فرزند شهیدش رو کنار اباعبدالله دید 👉👉👉 این خاطره رو سید ابراهیم در جواب سوال ما که ازش پرسیدیم تا حالا شده از خودتون بپرسید چرا تو سوریه میجنگید یا چرا باید بیاییم یه کشور غریب گفت. قبل از گفتن این خاطره جواب داد تو مدتی که در سوریه هستیم خدا نشونه هایی رو جلوی چشممون گذاشت که عزممون رو برای موندن راسخ تر کرد، نمونش خاطره ی ابویاسین روزی در حرم حضرت رقیه نشسته بودیم. ابویاسین مانیتورینگ حرم حضرت رقیه(س) است و پسرش از اعضای حزب الله بود که مدتی پیش شهید شد. عکس پسرش را در گوشی تلفن همراهش نشان‌مان داد. گفتم کمی از یاسین که شهید شده است تعریف کن. فضای خوبی بود شروع کرد به تعریف و گریه کردن. گفت یک هفته قبل شهادت، یاسین پیشم آمد و گفت که خواب امام زمان(عج) را دیدم. امام زمان لیستی در دست داشت که نام من هم جزو لیست بود. پدر برایم دعا کن تا شهید شوم و این لیست، لیست شهدا باشد. من هم برایش دعا کردم. پدرش با گریه می‌گفت: یک هفته بعد شبی خواب دیدم آقا امام حسین(ع) سر یاسین را روی پایش گذاشته و او را می‌بوسد و با جام زیبایی به او آب می‌دهد. با گریه از خواب بیدار شدم تا نماز صبح صبر کردم. نماز صبح را خواندم و دیگر خوابم نبرد تا اینکه ساعت حدودا 9 صبح تلفن زنگ زد و خبر شهادت یاسین را دادند. درست همان جایی که امام بوسیده بود، تیر اصابت کرده بود. https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🍃شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی سید ابراهیم🍃  مصطفی صدرزاده متولد ۱۹ شهریور1365 درشهرستان شوشتراستان خوزستان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد . https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh پدرش پاسداروجانبازجنگ تحمیلی و مادرش ازخاندان جلیله سادات هستند. مصطفی 11 ساله بود که از اهواز به همراه خانواده به استان مازندران و پس ازدوسال به شهرستان شهریاراستان تهران نقل مکان ودرآنجا ساکن گردید . ================== ایشان دوران نوجوانی خود را با شرکت درمساجد وهیئت های مذهبی، انجام کارهای فرهنگی وعضویت در بسیج و یادگیری فنون نظامی سپری کردند، دردوران جوانی درحوزه علمیه به فراگیری علوم دینی پرداخت، سپس در دانشگاه دانشجوی رشته ادیان و عرفان شدند، همزمان مشغول جذب نوجوانان و جوانان مناطق اطراف شهریار و برپایی کلاسها و اردوهای فرهنگی و نظامی وجلسات سخنرانی و.... برای آنان بودند. https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh نتیجه ازدواج ایشان در سال ۸۶،دختری ۷ ساله به نام فاطمه و پسری ۷ ماهه به نام محمد علی است. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 مصطفی صدرزاده درسال۹۲برای دفاع از دین و حرم بی بی زینب (س) با نام جهادی سید ابراهیم داوطلبانه به سوریه عزیمت و به بعلت رشادت درجنگ با دشمنان دین، فرماندی گردان عمار و جانشین تیپ فاطمیون شد، سرانجام پس از چندین بار زخمی شدن دردرگیری با داعش، ظهرروز با ۱ آبان 94 در عملیات محرم درحومه حلب سوریه به آرزوی خود، یعنی در راه خدا رسید و به دیدار معبود شتافت و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار آرام گرفت . روحش شاد و یادش گرامی باد .🌷🍃
📌 محل شهادت در حلب سوریه روز تاسوعای حسینی/1394 @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#توشه_اخرت 📿📖 سلام ! میخواییم ان شاءالله با عنایت حضرت زهرا(س) ولطف اقا سید ابراهیم یه ختم قرآن د
ختم تموم شده لطفا تا جمعه شب قرائت بشه که حق الناسی نمونه 🙏 تشکر از همه بزرگوارانی که شرکت کردن اجرتون با خدا و شهید صدرزاده دعاگوتون باشه
آیا محمد علی شهید می‌شود؟! با دوستان رفته بودیم عیادت سید. همان موقعی که تیر به پهلویش خورده بود.   با اشاره به طبقه بالای بیمارستان که محمد علی چند روز پیش در آنجا به دنیا آمده بود، گفت: «او هم شهید می‌شود»   ماجرا را اینگونه تعریف کرد: خواب دیدم که بچه‌ام دارد از دست می‌رود و قرار نیست که بدنیا بیاید. گفتم نمی‌شود که بماند؟   گفتند: می‌شود اگر به شهادتش راضی شوی، می‌ماند.   و ماند...  تصویر اقا محمد علی درحسینیه امام خمینی مراسم شهادت حضرت زهرا @shahid_mostafasadrzadeh
‍ بسم رب الشهدا خاطره مادرشهید مصطفی صدرزاده سال اول  بود ،یک روز نشسته بودیم گفتم :مصطفی الان بهترین هدیه چیه ؟ گفت: باهم  بریم خیلی جالب بود و سریع جور شد.🌹 باهم کربلا رفتیم ،خیلی خوش گذشت البته جدا از یک سری  که بین راه پیش اومد. مصطفی از بچگی خیلی بد ماشین بود. کاملا انرژی اش گرفته میشد ولی از اون جای که مصطفی خیلی خوش مسافرت بود هرازگاهی یه لطیفه ایی می گفت، 🌹 ولی خیلی  شده بود ، چون خیلی در مسیر توقف داشتیم. به مرز که رسیدیم پیاده شدیم که بازرسی کنن افرادی که بازرسی میکردن جزء گروهک  بودن تا مصطفی رو دیدن برای بازرسی بردنش،  همه نگران شدیم مشکوک شدن گفتن این یا پاسدار یا استرس تمام وجودمون گرفت ، مصطفی و چندتا از دوستاشو برای بازجویی بردن ،در اون لحظه آنقدر به ما  گذشت . که فقط  شدیم به چهارده معصوم وبعد از باز جویی بچه ها را آزاد کردن  با تمام سختیهاش سفر پر استرس وخاطر انگیزی برامون شد . وقتی چهره بی حالشو یادم میاد خیلی بیقرارش میشم  تمام اون استرس ها درمقابل این فراق قطره ایی ازدریاست....  مدافع حرم بی بی زینب  تاسوعا 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
📿📖 سلام ! میخواییم ان شاءالله با عنایت حضرت زهرا(س) ولطف اقا سید ابراهیم یه ختم قرآن داشته باشیم... به نیت ظهور وسلامتی امام زمان (عج) و هدیه به شهید مصطفی صدرزاده هرکی دلش ثواب میخواد بسم الله... جزء 1:✅ جزء 2:✅ جزء 3:✅ جزء 4:✅ جزء 5:✅ جزء 6:✅ جزء 7:✅ جزء 8:✅ جزء 9:✅ جزء 10:✅ جزء 11:✅ جزء 12:✅ جزء 13:✅ جزء 14:✅ جزء 15:✅ جزء 16:✅ جزء 17:✅ جزء 18:✅ جزء 19:✅ جزء 20:✅ جزء 21:✅ جزء 22:✅ جزء 23:✅ جزء 24:✅ جزء 25:✅ جزء 26:✅ جزء 27:✅ جزء 28:✅ جزء 29:✅ جزء 30:✅ هرکس مایله جزء انتخابی رو به ایدی خادم کانال اطلاع بده☺️ 👇👇👇 @Shahid_seyedebrahim التماس دعا یاعلی
‍ ❤️بخشی از وصیت نامه شهید مصطفی صدرزاده❤️ 🌟پدر ومادر وهمسرم ودخترم ازشما تقاضا میکنم بنده راببخشید و از خدا بخواهید بنده راببخشد. چقدر در حق پدر ومادر کوتاهی کردم، چقدر شما را به دردسر انداختم، فقط خدا شاهد تلاش شما بود که در زمان جنگ با سختی و مشقت از من نگهداری کردید وبعد از جنگ هم برای درس خواندن من چقدر سختی کشیدید‌. فقط خدا می داند که چقدر نگران کرده ام ، اذیت کرده ام وشما تحمل کردید، زیرا تلاش می کردید تا فرزندتان عاقبت بخیر شود. از شما ممنونم که همیشه انتخاب رابه عهده خودم گذاشتید. حتی وقتی در نوجوانی می خواستم به نجف برای تحصیل بروم مخالفت نکرده واز اینکه همیشه به نظر من احترام گذاشتید ممنونم. حالا هم از شما خواهش می کنم یکبار دیگر و برای آخرین بار به نظرم احترام بگذارید و از هیچ کس و از هیچ نهادی دلخور نباشید، مبارزه با دشمنان آرزوی خود بنده بود و فقط خدا می داند برای این آرزو چقدر ضجه زدم و التماس کردم. ممکن است بعضی ها به شما طعنه بزنند اما اهمیت ندهید ، بنده به راهی که رفتم یقین داشتم.  آخرین نفس( وصیت نامه شهدای مدافع حرم) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹خاطره ای به زبان شیرین مشهدی ، نقل از او اوایل که آمده بودوم جای سد ابراهیم ، وختی با هم عیاق رفته بودم،با همی لهجه ی مشدی غیلیظ صحبت مکردوم... میدیدوم که ای اشکا تو چشماش جمع مرفت، بهش گوفتوم یره چی شده سید؟؟؟ اویم گفت هیچی دداش، چیزی نیس... از مو اصرار و از اویم انکار... خلاصه دید مو پیله رفتوم، گفت : از وختی آمدی و همی که میشینم دور هم و صحبت موکنی، یاد یکی از ریفیقای چخچخیم می افتوم... گفتوم کی؟ گفت: داداش حسن گفتوم کدوم حسن؟ گفت: حسن قاسمی مویم انگار مگی برقوم گرفت و شوکه شودوم... عهههههه حسن که بچه محل ما بود.... خلاصه ای شد که شهید حسن رفیق مشترکما شد و از او به بعد، رفاقت بین مو و سید قرص تر... خلاصه مهر سید بدجور تو دلوم افتده بود... مخصوصا او نورانیت و معنویتی که تو قیافش پیدا بود،باعث شد بهش شدیدا اعتماد بوکونوم... بری همی او اوایل خیلی تو دلوم عقده شده بود که به یکی که ایرانیه بوگوم مویم قاچاقی آمدوم... خلاصه به سید گوفتوم : .دداش موخوام یک چیزی بهت بوگوم... تا خواستوم به سید بوگوم،ورداش گف: مدنوم موخوای بیگی ایرانیی... دهنوم مث غار موغون وا افتاد... یره ای از کجا فمید چی موخوام بوگوم 😳 بازم با ای حرکتش مو ر بیشتر شیفته خودش کرد... ادامه دارد.....           🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹مصطفی خیلی بی ریا بود... ازمنطقه که میگفت یک بار نگفت من ... همش میگفت بچه ها. کمتر کسی میدونست فرمانده گردان شده. صحبت هایش همیشه با این حرف حضرت امیر بود: چه بسیارند عبرت ها و چه اندک عبرت گیرنده ها... 🌹دوستی رو چند روز قبل جایی دیدم که از همرزمان شهید بود .میگفت : مصطفی رو لحظه شهادت هم دیدم .میگفت : همیشه موقع عملیات بچه هارو جمع میکرد یک گوشه و میگفت که هیچوقت مغرور نشید به اینکه اینجا چه کاره اید... میگفت همه را در یک سطح میدونست وفرق نمیگذاشت. میگفتن که هر جا به معبری میرسیدند که خطرناک بود مصطفی خودش اول میرفت تا اگر اونجا تو تیررس دشمن بود سپر انسانی بقیه بشه و نگذارد بقیه صدمه ببینن. همون اقا میگفت: با دشمن فاصلمون کم بود رفیقمون رفت برگ درخت زیتون بیاره برای استتار که یهو با تیر زدنش. میگفت اون یک تیکه زیر آتش بود... مصطفی رفت زیر آتیش دشمن و اون شهید را بیرون کشید. 🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) 🌹با شهید صدر زاده هم حجره بودیم. حدودا یازده سال پیش بود که با شهید صدر زاده مرحوم حاج مهدی ضیایی و لقمان یداللهی و شهید سید رضا بطحایی که چند سال پیش توسط داعش در نزدیکی سامرا به شهادت رسید هم هجره بودیم و فقط من وآقای یداللهی جا موندیم. خوشحالم که رفیق هایمان عاقبت به خیر شدند و سرنوشت خوبی داشتند. (حاجی از من آخوند در نمیاد) 🌹من 2 سال از مصطفی بزرگتر بودم و سید تازه وارد حوزه شده بود و با او صرف ساده را تمرین میکردم. مباحث را خیلی خوب متوجه نشده بود ناگهان قاطی کرد و گفت:حاجی از من آخوند در نمی آید. گفتم: پس چرا اومدی حوزه؟ باید تمرین کنی... تازه شروع کردی برادر. گفت: می دانم اما من دنبال گمشده ای میگردم و با این هدف آمده ام حوزه اما حالا متوجه شدم که طلبه خوبی نمیشوم باید راه خودم را پیدا کنم ... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) 🌹(حق باتوست .برو بخواب !) ظاهرا توی محله شان مسئول پایگاه بود. پدر میگفت: یک شب دیر آمد خانه... به شدت ازدستش عصبانی بودم. پشت در قدم میزدم تا بیاید. تا در را باز کرد. سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟ در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت :باباجان چرا عصبانی هستی؟... من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شمارا قانع کرد که هیچ اگر نه هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم... من جوانمو پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم.حالا هم در مسجد برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟ پدرش گفت: آنقدر مردانه حرف زد و کم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم: هیچی حق با توست برو بخواب! 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh