🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
نام حسین آمد
و از خود بدر شدم
گویی ازاین جهان به جهان دگر شدم
نام حسین آمد
و چشمم وضو گرفت
آب از سرم گذشت و دلم آبـرو گرفت
❣السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع❣
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت45
کاغذ دیگری را برمی دارم و آن هم نوشته است:" بسم الله الرحمن الرحیم...
مادرت بی تابت است یعنی همگی مان جای خالی ات را حس می کنیم.
امروز برایت مربای هویج و لواشک روانه می کند. محمد هم درس خواندن برایش سخت است و مدام غر می زند. کاش بودی...
نمی خواهم دلتنگ ترت کنم نه... نمی خواهم اراده ات را زمین بزنم نه...
فقط می خواهم آنچه می گذرد را برایت بگویم. آنجا که هستی یادت نرود سخن پدرت را گوش کنی!
حتما به نامه ها و صداهای پدرت گوش کن و مطالعه ات را ادامه بده.
من و مادرت به داشتن تو افتخار می کنیم.
دوستدار تو خانواده ات..."
آن قسمت نامه که آقاجان تاکید دارد سخن پدرم را گوش کنم، برایم گنگ است.
نامه را به دایی نشان می دهم و دایی خندان می گوید منظور آقاجان، خواندن اعلامیه و گوش دادن نوار کاسکت است!
خودم را سرزنش می کنم که خنگ هستم!
لبخند پر رنگی بر لبم می نشیند و به دایی می گویم:
_دایی! میبینی آقاجون هم راضیه؟
_آقاجونت که از خداشه. مامان بیچاره ات دق میکنه با کارای شما ها.
نگاهم به ساعت می افتد. یک ربع به چهار مانده! سریع مانتو می پوشم و چادرم را توی آینه مرتب می کنم.
_دایی! من میرم خیاطی!
دایی سرش گیر کتاب هایش است و بعید می دانم چیزی بفهمد.
با این حال از خانه بیرون می آیم و به طرف خیابان می روم. باد سوزناک آبان ماه مثل جارو می شود و برگ ها را خش خش کنان از این سو به آن سو می برد.
به خیاطی که می رسم، در میزنم و وارد می شوم.
خیاط نگاهم می کند و می گوید:
_چرا دم در وایستادی!
آب دهانم را قورت می دهم و می پرسم:
_چیکار کنم؟
_چادرتو آویز کن بیا این الگو رو کامل کن.
چادرم را روی چوب رختی می آویزم و به سمت میز می روم. صابون را بر می دارم و روی پارچه می کشم.
چند جایی را می مانم که خیاط به دادم می رسد و کمکم می کند.
کم کم زبان خیاط به حرکت در می آید و می گوید:
_راستش من یه شاگرد تند و تیز میخوام. تو الگو کشیدنت خوبه اما کافی نیست. بهت یاد میدم با چرخ هم کار کنی.
شانه هایش را به زور ماشاژ می دهد و می گوید:
_عروسیه! طایفه عروس اومدن تموم لباساشونو بدوزم! هرچی میگم دست تنهام میگن پولشو بیشتر میدیم!
میگم کی از پول گفت، وقتم کمه. هندونه زیر بغلم میزارن که شما خیاط قابلی هستین و تمام می کنین!
الانم سریع الگو رو تموم کن تا یکم بدوزی لباسه رو.
متعجب وار نگاهش می کنم و با تردید می گویم:
_همین لباس؟
_آره دیگه دختر جون. همونی که داری طراحیش میکنی، ماشالله دختر فرزی هستیا!
کمی سکوت می کند و می پرسد:
_اسمت چیه؟
_ریحانه! ریحانه حسینی!
سری تکان می دهد و می گوید:
_به به، اسمتم مثل خودت خوشگله و بهت میاد. منم منیرم تو میتونی منیر خانم صدام کنی.
کم کم حس خوبی به منیر خانم پیدا می کنم. با اینکه اول ناخن خشک به نظر می رسید اما زن خوبی است؛ فقط اگر فکش گرم صحبت شود تا ساعت ها می تواند حرف بزند!
منیر خانم سه بچه ی قد و نیم قد دارد و برای اینکه شکمشان را سیر کند خیاطی می کند چون شوهرش، آقا محتشم چند سال پیش ها از دیوار بلندی که بنایی می کرده پایین افتاده و کمرش آسیب دیده.
از آن به بعد دیگر نمی تواند کار کند.
همه ی این ها را در عرض یک ساعت شاید هم کمتر از زبان منیرخانم شنیدم.
در باز می شود دختر ریزنفشی با چادر رنگی وارد می شود. تقریبا همسن خودم است و از "سلام مامان" گفتنش فهمیدم دختر منیرخانم است.
دختر زیبایی است، چشمان قهوه اش مثل تیله ای زیبا در چهره اش خود نمایی می کند. چیزی نمی گذرد که باز صدای در زدن می آید.
از پشت در می پرسم:
_بله؟
صدای مردی می آید که می گوید:
_در رو باز کنین، آشنام!
منیرخانم اخم هایش را درهم می کشد و می گوید:
_حسین آقا خودتی؟
_خودمم منیرخانم.
نگاهم به دختر منیرخانم می افتد که گونه هایش مثل گل های اناری سرخ شده و چادرش را جلوی صورتش گرفته.
منیرخانم غرولند کنان به سمت در می آید و در را باز می کند. با عصبانی که از چهره اش پیداست، می گوید:
_چی میخوای اینجا؟
حسین آقا را می بینم. به نظر جوان خوبی می رسد هر چند که تیپ و ظاهرش مثل جوان های امروزیست.
کاسه آشی که در دست دارد را جلو می آورد و می گوید:
_ننه ام آش درست کردن گفتم بیارم براتون.
_کاسه رو از خونه آوردی یا تا دیدی گلی اومد از بالا پریدی؟
حسین سرش را پایین می اندازد و در حالی که صدایش می لرزد، می گوید:
_نه از بالا... نه از خونه... نه! نه!
منیرخانم کاسه را می گیرد و می گوید:
_زبونتم که مال خودت نیس! بی صاحابو یکم بچرخون بعد حرف بزن. لااقل بفهمم چه مرگته!
حسین بیچاره از فریاد منیرخانم ترسیده و آرام می گوید:
_بله حق با شماست، دارم روش تمرین میکنم. آقا محتشم اگه آرایش خواستن در خدمتم!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت46
_فکر کنم محتشم موهای ژولیده شو به کله ی کچل ترجیح بده. نه اینکه خودت اوستایی و خوب اصلاح می کنی برا همین نمیاد اینجا!
_دارم شاگردی میکنم، ایشالا یاد میگیرمو یه سلمونی میزنم.
منیرخانم غرغر کنان می گوید:
_باشه! هر موقع سلمونی وا کردی بیا اسم دختر منو ببر. دست ننه ات هم درد نکنه، خداحافظ!
منیرخانم در را می بندد و زیر لب چیزهایی می گوید. بعد هم رو به من می گوید:
_فکر میکنه ازدواج کردن کشکیه! جوونای امروزی عقل تو کله شون نیست. نمیدونم چی تو اون قیافه و مخش دیده که عاشق گلی شده!
گلی ماشالله قیافه ش مثل پنجه آفتابه! دیوونه نشدم بدمش به این پسره ی گلابی!
گلی که تا آن موقع چادر جلوی صورتش بود، چادرش را کنار میزند و می گوید:
_اینطور نگو مامان! گناه داره!
_نگاش کن! تو دیگه طرفداری اون پسره رو نکن که خوشم نمیاد.
گلی در گوش مادرش چیز هایی زمزمه می کند که من نمیفهمم.
بعد هم دکمه هایی را روی میز می گذارد و می رود.
تا غروب پشت چرخ می شینم و زود کار را یاد می گیرم.
منیرخانم خیلی از من خوشش آمده چون زود کار ها را بلد می شوم.
اذان که می دهند وضو می گیرم و ته مغازه که حالت پَستو مانند دارد؛ روزنامه می اندازم و نماز می خوانم.
بعد از نماز منیرخانم می گوید:
_آفرین پس اهل دین و ایمونی! کمتر جوونی پیدا میشه که اینطور باشه.
لبخندی میزنم که می پرسد:
_اهل همین محله ای؟ من خیلی پر حرفی کردم امروز!
همان طور که از جا بلند می شوم، می گویم:
_آره، چند کوچه بالاتر. نه این چه حرفیه، خوبه یکی حرف بزنه و حوصله ی آدم سر نره.
_همه بهم میگن حَرافم! والا خودمم قبول دارم ولی چه کنم؟ درد زندگی رو تو خودم بریزم دیگه دلو دماغم به کار نمیره. ماشالله تو هم خیلی زود راه افتادیا! دختر من میره دانشگاه برای همین کمکم نمیاد.
به یاد دانشگاه می افتم. با اینکه خیلی اذیت شدم اما درس خواندن برایم لذت بخش تر از این حرف ها بود.
سری تکان می دهم و حرف های منیرخانم را تایید می کنم.
ساعت شش می شود و از منیرخانم خداحافظی می کنم. هوا تاریک شده و نور تیربرق ها کوچه را از تاریکی در آورده است.
قدم زنان به خانه می رسم و در را باز می کنم. دایی در خانه نیست، دلم می خواهد جواب نامه های آقاجان را بدهم برای همین کاغذی در می آورم و می نویسم:" بسم رب الکعبه...
سلام میدهم از راه دور در حالی که قلب هایمان همیشه بهم نزدیک است. ببخشید که جواب نامه هایتان را زود تر ندادم چون دیر به دستم رسید.
از مادر تشکر میکنم برای چیزهایی که فرستاد و من را خوشحال کرد.
برایم دعا کنید! این روزها حس و حال عجیبی دارم.
نمیدانم اگر بگویم چه میکنید اما نمیتوانم پنهان کار باشم و می گویم که من از دانشگاه انصراف دادم.
آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را شناخت.
آنها میخواستند پا روی عقایدی بگذارم که شما از کودکی به من یاد دادید ولی من این کار را نکردم و عقایدشان را به سخره گرفتم و رسوایشان کردم.
اکنون در کلاس های حاج آقا امامی شرکت می کنم و تفسیر قرآن و نهج البلاغه را یاد میگیرم. به تازگی در خیاطی مشغول به کار شدم.
دلم نمیخواهد برایم بی تابی کنید و بگوید که برگردم چون به قول آقاجان دارم چیزهای جدیدی کشف می کنم پس نگران نشوید.
سعی میکنم تلفن و نامه بدهم تا بی خبر از من نباشید. به آقامحسن، لیلا و محمد سلام برسانید و فاطمه را ببوسید.
خداحافظتان... ریحانه."
کاغذ را در پاکت می اندازم و از کشو تمبری برمیدارم و رویش می چسبانم.
نامه را روی میز می گذارم تا صبح که به مسجد می روم با خود در صندوق بیندازم.
شب دایی می آید و با خیال راحت می خوابم. صبح با صدای قوقولی قووی خروش همسایه از خواب می پرم.
دایی انگار رفته تا نان بخرد. به آشپزخانه میروم و میبینم چای دم شده و سفره پهن است.
انگار دایی رفته! صبحانه را می خورم و نامه را در کیفم می گذارم و از خانه بیرون می روم.
سر کوچه ژاله را میبینم و هم را در آغوش می کشیم.
ظاهرا برای دیدنم آمده اما می گویم باید به مسجد بروم.
ژاله می گوید:
_جمعه است! کجا میری؟
می خندم و می گویم:
_از کی تاحالا مسجدا جمعه میبندن؟ کلاس دارم باید برم.
_فکر کردم وقت داری حالا که دانشگاه نمیای ولی انگار سرتو شلوغ تر کردی!
نمی توانستم لب و لوچه ی آویزان شده اش را ببینم و می گویم:
_عیبی نداره! بیا باهم بریم.
می خواستم تاکسی بگیرم که ژاله گفت که ماشین آورده و با ماشینش می رویم.
ماشین مدل بالایی داشت و خیلی تر و تمیز بود. نمی دانستم اگر خانمهای مسجد من را با این ماشین ببینند چه فکری می کنند.
بیشتر خانمهایی که توی کلاس حاج آقا امامی بودند از من بزرگتر هستند و فقط یک خانم ۲۵ ساله به من نزدیک تر استبرای همین بیشتر اوقات کنار مرضیه خانم می نشینم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی
۱۱ شهریور ۱۳۹۹
۱۲ شهریور ۱۳۹۹
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۳۹۹
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌷خدایـا...
🍃توراعاشــق دیدم
وغریبانه عاشقـت شدم
🌷تورابخشنده پنداشتم
وگنه کارشدم
🍃توراگرم دیدم
ودرسردترین لحظات به سراغت آمدم
🌷تومراچه دیدی که
وفادار ماندۍ...؟
#عاشقانه_های_خدایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۳۹۹
- روضه نمیخواهد
تَنی که سَر ندارد..
قربان آن آقا ،
که انگشتر ندارد...
#حسینجان
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۳۹۹
••⚜••
#تلنگـــــر ⚠️
#حاجحسینآقایڪتا:
شهدا🌷🕊 وسطعمليات
ولایتپذيرۍ رو تمرينڪردند !
وماالانوسطمعبريم ؛
دريڪ پيچمهـــمتاريخی !
هرڪسازحضرتزهــراء
سلاماللهعلیهاطلبکمک ڪنه ؛
خانـــمدستشروخواهدگرفت !
وسطاينهمهانحــرافو
شبههوحرفوحديث...
نبايدڪُپڪنيم ؛
درستتوســـلڪنيد ؛
سيلوطوفانیڪهاومدههمهرومیبره !
مگراينڪهخــدابهڪسینظرڪنه ...
شھــدا وسط معبــرڪم نیوردن
واقتدابهاربابـــ♥️ ڪردند !
#راستگفتندبهامامزماندوستتداریم
وعملڪردندبهحرفشون ...
.
نڪنهماڪمبیاریمتوعملیـات !
سـوختوساز و دودنمیخرن !
حرف،سروصدانمیخرن !
#عمـــــل میخـــــــــرن !
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۳۹۹
بيشترين جایگاه قربانی شدن عقل ها
زیر پرتو برق طمع هاست....🍁
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۱۹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
۱۲ شهریور ۱۳۹۹
۱۲ شهریور ۱۳۹۹