eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
638 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 باز هم صداهای نامفهومی از نشیمن به گوشم می خورد اما واکنشی نشان نمی دهم. خوابم می برد و خیلی زود بیدار می شوم. صدای اذان صبح بلند می شود و میروم تا وضو بگیرم. نمازم که تمام می شود به فکر نماز او می افتم. نمیدانم چطور اجازه نماز به او بدهم! با خودم فکر می کنم اما منکه شمر نیستم که نگذارم کسی حتی به دروغ هم که شده نماز نخواند‌. با همان چادر به سمتش می روم و می گویم: _ببین من بهت اعتماد ندارم! نمیتونم دستو پاتو باز کنم اما فقط دهنتو باز می کنم. عاقل باش و صدایی ازت در نیاد. سرش را مدام تکان می دهد و حرفم را تایید می کند. چشمانم را می بندم تا نبینم دستم را به طرفش می برم. یکهو صدایی میکند که باعث می شود چشمانم را باز کنم. فکر کنم می گوید با چشمان باز میشود بهتر می شود دستم به او نخورد. چسبش را باز می کنم که صدای آخش به هوا می رود و می گوید: _یواشتر! کچلم کردی! کمی گوشه فرش را بالا می گیرم و می گویم: _تیمم کن! متعجب نگاهم می کند و می گوید: _بابا من آدم بدی نیستم به خدا! اینجوری با من رفتار نکنین! _هیسس! فعلا حوصله قصه بافتیتو ندارم. تیمم کن! با تردید نگاهم می کند و زیر لب می گوید: _حالا نمازم درسته؟ _برای حفظ جوونم بله! اینکار واجبه. دوباره می خواهد خودش را توجیح کند و می گوید: _ای بابا! مگه من قاتلو جانیم که اینطوری میگید؟ مثلا عصبی میشوم و سرش داد می زنم: _ساکت! دهنتو میبیندما! ساکت می شود و تیمم می گیرد. مهر ای برایش می آورم و می گوید: _باید پاهامو هم باز کنین چون این طوری نمیتونم بایستم. فکری می کنم و می گویم: _زرنگ بازی درنیار! نشسته بخون! _ای بابا آخه نمازم درست نیست! این چه نمازیه دیگه؟ _اصلا معلوم نیست نماز میخونی یا نه بعد احکام شناس شدی؟ بدبخت با ناله می گوید: _من نماز میخونم خانم! مگه تو دانشگاه ندیدین؟ نمیدانم چرا این حرف را زدم‌، یعنی از دهنم پرید و گفتم: _شمر هم نماز میخوند! چشمانش گرد می شود و با غیض می گوید: _دستم دردنکنه! منو با شمر مقایسه میکنین؟ پشیمون میشید با این کاراتون! به اتاق می روم تا دیگر حرفی با او نزنم. کم کم خورشید بالا می آید و نورش خانه را روشن می کند. رو به رویش نشسته ام و حرفی نمی زنیم. هر موقع میخواهد چیزی بگوید یا "هیس" می گویم یا "ساکت". چند باری که با او صحبت کردم فهمیدم دروغ و راست را قاطی می کند و تحویلت می دهد، آن وقت می مانی که باور کنی یا نه! صدای در بلند می شود و می پرسم:"کیه؟" با شنیدن صدای دایی خوشحال می شوم و سریع در را باز میکنم. به دایی می گویم: _یه آقای غریبه ای اومده! من فکر میکنم آدم درستی نیستو گرفتمش! دایی میخندد و انگار باور نمی کند. تا وارد خانه می شود چشمانش گرد می ماند و سریع به طرف مرتضی می رود و دستانش را باز می کند. به طرفش می روم و می گویم: _دایی این آدم خوبی نیست! دستشو باز نکنین! دایی می خندد و گیج است. مرتضی به من پوزخندی می زند و به دایی می گوید: _خوب شد اومدی کمیل! از دیشب دستو پامو بسته، انگار دزد گرفته! دایی مدام عذرخواهی می کند و نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. اخرین گره هم که باز می شود، مرتضی سریع به طرف دستشویی می رود. گیجه گیج هستم! نمیدانم دور و برم چه می گذرد. _دایی اینو میشناسین؟ دایی سر تکان می دهد و می گوید: _مرتضی رو میگی؟ آره! خیلی پسر خوبیه! چرا اینجوری بستیش؟ _از پنجره اومد تو خونه! منم گفتم آدم بدیه. مرتضی که دارد دست هایش را می شوید، داد می زند: _خیلی در زدم ولی کسی درو باز نکرد. مجبور شدم از پنجره بیام. من هم کم نمی آورم و می گویم: _شما خودتون معرفی نکردین که بفهمم کی هستین! فکر کردم بازم... نمی گذارد حرفم را کامل کنم و طلبکارانه می گوید: _مگه شما گذاشتین؟ همون اول چماغ زدین بهم! _توقع نباید داشته باشین که وقتی کسی از پنجره میاد با چایی ازش پذیرایی کنم! دایی میان صحبت هایمان می آید و می خندد: _بس کنین! هردوتاتون مقصر هستین. مرتضی از دستشویی بیرون می آید و قیافه ی مظلومی به خود میگیرد و می گوید: _خواهر زادتون نزاشت یه نماز بخونم! دایی با تعجب رو به من می کند و می گوید: _آره ریحانه سادات؟ اخم میکنم و با پرویی می گویم: _گذاشتم! ولی چون شک داشتم بهش تیمم کرد و نشسته خوند. دایی باز می خندد و برای اینکه بحث را عوض کند، می گوید: _بریم صبحونه بخوریم، شام نخوردم. میروم تا چای دم کنم. دایی و مرتضی پچ پچ می کنند؛ گوش هایم را تیز می‌کنم تا سر از صحبت هایشان درآورم. مرتضی می گوید خانه تیمی شان را لو دادن و بچه ها گم و گور شدن. او هم جایی نداشته و به اینجا آمده. دایی نچ نچی می کند و می گوید: _امان از خیانت! تا هر وقت خواستی بمون تا آبا از آسیاب بیوفته. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 صبحانه شان را آماده می کنم. از خجالت رویم نمی شود از آشپزخانه بیرون بروم. ساعت را که میبینم دلم هری پایین می ریزد. در حالتی که نگاهم به جلوست و به طرف اتاق می روم به دایی می گویم: _من باید برم مسجد، شما صبحونه بخورین. کتاب و دفترم را توی کیف می گذارم و نمی دانم چطور خودم را مثل توپی با سرعت از خانه پرت می کنم! تاکسی میگیرم و یک راست به مسجد می روم‌. کنار مرضیه خانم می نشینم، تعداد خانم ها خیلی کم شده و با تعجب علتش را می پرسم. مرضیه خانم با خوشرویی می گوید:" دیروز که نبودی حاج آقا کلاس فردا رو گفتن بعضیا بیان. انگار کار مهمی دارن." کم کم حاج آقا هم می آید و پشت میز کوچک می نشینند. احوال پرسی کلی می کند و می گوید: _همین طور که خواهرا میدونین، رژیم امسالو با این هدف شروع کرده تا به مخالفت ها پایان بده. خیلی از خواهر و برادرای ما توی زندان افتادن و شهید شدن، حتی وضعیت مجاهدین خلق هم وخیم شده. مدام خونه تیمی هاشون لو میره و کشته و زندانی میشن؛ یه جورایی مثل سال ۵۰ شده. ولی ما نباید خودمونو کنار بکشیم، این ها را خدمتون عرض کردم که بگم ما باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم. یکهو در باز می شود و کسی داخل می شود. نگاهم را به در می سپارم که اط ورود خانم غلامی باخبر میشم‌. اشاره ای میکنم و خانم کنارم می نشینند. سلام می دهد و حاج آقا صحبتش را با جواب سلام قطع می کند و ادامه می دهد: _خب داشتم میگفتم که باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم. من با کمک خانم غلامی که از خواهران فعال مبارز می باشند، شما خواهران رو انتخاب کردیم که این حرف رو با شما درمیون بگذاریم. البته این کار ما دال بر بی احترامی به خواهرای دیگه نیست، ان شاالله اونها هم بعد از اینکه به اطلاعات کامل رسیدن مثل شما وارد مبارزه جدی میشن. یکی از خانم ها به حاج آقا می گوید: _ببخشید حاج آقا باید چیکار کنیم؟ خانم غلامی از فرصت پیش آمده استفاده می کند و می گوید: _اگه حاج آقا اجازه بدن من توضیح بدم! حاج آقا همان طور که تسبیحش را می چرخانَد و سرش پایین است، اجازه می دهد و خانم غلامی با صدای که متانت و حیا در آن جاریست، می گوید: _راستش خواهرای که داوطلب هستند که جهادشون رو جدی تر کنن ما راه رو بهشون نشون میدیم‌. بعد هم تاکید می‌کند: _باز هم میگم اونهایی که مصمم و داوطلب هستن! هیچ اجباری نیست. مرضیه خانم در چهره ی خانم غلامی نگاه می کند و می پرسد: _مثلا چه کار از دستمون برمیاد؟ خانم غلامی از توی کیفش دسته ای روزنامه درمی آورد و می گوید: _داخل این روزنامه ها اعلامیه است. شما باید اعلامیه پخش کنین تا مردم آگاه بشن. وقتی مردم آگاه بشن و دلهاشونو بهم گره بزنن با شوق پا به میدون میگذارند. انقلابمون مردمی میشه نه اسلحه ای! باید همه با هم باشیم. پس وظیفه شما اینه این اعلامیه ها رو با سنجیدن اوضاع و دقت کامل توی مغازه ها، اتوبوس ها، تاکسی ها و خونه ها پخش کنین. این کار به نظر آسونه اما خیلی خطرناکه و جرمش هم سنگینه. اگه میتونین که یاعلی اگرم نه که برای بقیه دعا کنین که موفق بشن. همگی بهم نگاهی می اندازند و مرضیه خانم، اولین نفر اعلام امادگی می کند. من هم از حرف های خانم جان میگیرم و دستم را بالا می برم. بیشتری حاضر بودند و دو یا سه نفری قبول نکردند. خانم غلامی به همگی توضیح می دهد چه موافقی باید وارد عمل شد و اگر لو رفتیم چه کار کنیم. تمام عواقب کار را هم گفت تا از سز هیجان کسی قبول نکند. بعد هم به هر نفر اعلامیه داد و گفت هر روزنامه چقدر اعلامیه دارد و چندتا باید پخش شود. بعد از اتمام کار هم تقاضا کرد روزنامه ها را خوب مخفی کنیم و با چادر بپوشانیم. جلسه که تمام می شود از مرضیه خانم و خانم غلامی خداحافظی میکنم و به راه می افتم. توی تاکسی فقط من هستم. ناگهان فکری به ذهنم می زند و میخواهم از همین جا کارم را شروع کنم. یواش از لایِ روزنامه اعلامیه ای در می آورم و داخل جیب پشت صندلی می گذارم‌. آنقدر استرس دارم که عرق سرد روی پیشانی ام می نشیند. از ماشین که پیاده می شوم ضربان قلبم آرام تر می شود. چند وسیله ای که منیرخانم دیشب سفارش کرده بود را میخرم و به خانه می روم. دایی و مرتضی نیستند. در را که میبندم طولی نمی کشد که کسی در می زند. _کیه؟ صدای مرتضی می آید و در را باز می کنم. به طعنه می گوید: _فکر نمی کردم یاد داشته باشین در باز کنین. _در باز کردنم بهتر از پنجره وارد شدن شما بهتر نباشه، بدتر نیست. به اتاق دایی می رود و من هم شیشه های خالی شیر را از یخچال بیرون می کشم تا به بقالی بدهم. بعد هم سریع ترتیب ماکارونی میدهم و قصد می کنم از خانه بروم. مرتضی از اتاق بیرون می آید و می گوید: _شما چیزی از اون کتاب به دایی تون نگفتین؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
‏بدترين توشه براى آخرت ستم بر بندگان است....... ۲۲۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۸۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
[یـــامهــــــــدی‌ادرکنـــــی💙] وٙ لَأَبِْڪیَنَّ عَلَیڪَْ بڪُاءَ الْفَاقِدِین َ... و در نبودنت بلند بلند گریه🥀 مےکنم منتــقـــم خـــون حضرت سیدالشهداء ... 🌿 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویری علائم ظهور امام زمان علیه السلام •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
| عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری| 🍃خانواده شهیدفیروزآبادی سالروزشهادت شهیدوالامقام محمدمنتظرقائم راخدمت خانواده معززشهیدبزرگوار تبریک وتسلیت عرض می نمایند🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
1_28224877.mp3
4.19M
🎵 شور حال و هوای شهدا به ما میده راهو نشون 🎤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏كثرت سكوت، سبب ابهت و بزرگى است...🌱 ۲۲۴ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 نگاهم را از او دور می کنم و می گویم: _فقط نگفتم برای کیه، ولی دایی همه چیز رو درمورد کتاب گفت. فکر میکردم من رو بهتر شناخته باشین حتی از خواهرتون سوال می کردین تا شاید بفهمین. _من وظیفمو انجام دادم. باید شما رو جذب می کردم؛ گناه که نکردم. _اتفاقا گناه کردین و اشتباه می کنین. شما چیزی از ماهیت سازمانی که براش کار میکنین میدونین؟ با بی تفاوتی نگاهی به من می اندازد و سریع نگاهش را پس می گیرد. می گوید: _اوه! فراموش کرده بودم شما خواهر زاده ی کمیل هستین. معلومه اون فکرتونو درمورد سازمان خراب کرده. چشمانم را ریز می کنم و با تردید می پرسم: _شما با دایی من مشکل دارین؟ _عقایدمون مشکل دارن. ما نمیتونیم با ناز کردن شاه رو بیرون بندازیم. خیلی مصمم می گویم: _ما شاه رو ناز نمی کنیم! ما میخوایم مردم همراه مون باشن و بدونن چیکار میکنیم. با چهار تا آمریکایی کشتن و مامورا رو لَتو پار کردن که کار دست نمیشه. _همه انقلاب ها اینطور بودن! شما دارین خلاف جهت قوانین جهان حرکت می کنین. به حرفش پوزخندی می زنم و می گویم: _پس تاریختون ضعیفه! ببخشید من باید برم، لطفا نیم ساعت دیگه زیر گاز رو خاموش کنین‌. بدون هیچ حرفی از خانه بیرون می آیم. حرف های مرتضی را در ذهنم مرور می کنم. به بقالی می روم و شیشه ها را تحویل میدهم. یک راست به سوی خیاطی می روم؛ حسین دم در است و نغمه ی غمناکی را می خواند. وقتی مرا میبیند صاف می ایستد و سلام می دهد، جوابش را میدهم از کنارش رد می شوم. در را باز میکنم و به منیرخانم سلام می کنم. منیرخانم با خوشحالی به من نگاه می کند و می گوید: _خوب شد اومدی دختر! سریع باید دست به کار بشیم که تا عروسی چیزی نمونده. با تعجب می پرسم: _مگه چند روز دیگست؟ _۴ روز، اما چیز زیادی نمونده. یه یاعلی بگیم تمومه تازه گلی هم امروز میاد برای کمک. آهانی می گویم و دست به کار می شوم. پارچه ها را زیر چرخ می دهم و ارزیابی شان می کنم. کمی بیشتر می مانم تا لباسم تمام می شود. لباس را به منیرخانم نشان می دهم و نظرش را می خواهم. چند جایی که اشکال دارد را می گوید اما برخلاف انتظار تعریف هم می کند و می گوید:" به عنوان کار اول که خیلی عالیه!" مانتو را می گذارم تا شب اتویش بزنم، خداحافظی میکنم و به خانه می روم. بقالی می روم تا شیر بگیرم، مش مراد تا بیاید و شیر بدهد یک اعلامیه لایه کارتون های چایش می گذارم. پول را میدهم و بیرون می شوم. چند قدمی که می روم برمیگردم و احساس میکنم الان است داد مش مراد به هوا برود، اما چیزی اتفاق نیوفتاد. کلید را توی قفل می چرخانم اما همین که میخواهم در را باز کنم، در باز می شود. تا کفش هایم را در بیاورم مرتضی رفته است. سری به آشپزخانه میزنم و شیرها را داخل یخچال می گذارم. ماکارونی ها پخته است هر چند که انگار کم شده؛ چند باری دایی را صدا میزنم که مرتضی جواب می دهد: _غذاشو زودتر خورد و رفت. تعجب می کنم که دایی مرا با یک پسر در خانه تنها گذاشته‌. حتما به مرتضی اعتماد کامل دارد! دلم نمیخواهد ولی از مرتضی می پرسم: _شما غذا خوردین؟ _نه گشنم نبود اون موقع، الان می خورم. یک بشقاب برای او کنار می گذارم و بشقاب خودم را بر میدارم و به اتاق می روم. بعد غذا بلند می شوم تا نماز عصرم را بخوانم. چادرم را برمیدارم و توی آینه خودم را نگاه می کنم. با چادر گل گلی بیشتر شبیه مادر می شوم، از قدیم هر که مرا می دید می گفت:" ماشالله این دخترتون شبیه حاج خانوم شده ولی چشماش به آقاش رفته." راست می گفتند حالت چشمان من و آقاجان یکی بود. قدر دلم هوایش را می کند... آهی می کشم و با مداد سیاه مشغول طراحی می شوم. یک گلدان شکسته را می کشم که برخلاف شکسته شدن گلدان، گل رشد کرده و غنچه داده است. باد شیشه های اتاق را بهم می کوبد و هینی می کشم. سریع پنجره را می بندم و دوان دوان به حیاط می روم تا لباس ها را از روی نرده جمع کنم. کوهی از لباس را در بغل گرفتم و به طرف خانه می روم. پایم به گوشه فرش گیر می کند و با لباس ها روی زمین ولو می شوم. مرتضی از اتاق سرک می کشد و سریع خودم و لباس ها را جمع می کنم. توی اتاق می نشینم و لباس های خودم و دایی را تا می زنم. لباس های دایی را برمیدارم و تقی به در اتاقش می زنم. _بله؟ _میشه بیام داخل؟ _بله بفرمایین. با دیدن اتاق دایی وحشت می کنم! دستگاه تایپ و چاپگر دستی گوشه ی اتاق هستند و بدن روغن مالیده اش آن هم در خانه حالم را بد می کند. لباس ها را روی میز می گذارم و می گویم: _این دستگاه باید روی زمین باشه؟ مرتضی درگیر دستگاه است و قطعاتش را دست کاری می کند و می گوید: _مشکلی داره؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 _بله! فرش رو کثیف میکنه. میرم روزنامه بیارم، لطفا روی روزنامه بزاریدش! روزنامه را به دستش می دهم و او می گوید: _میدونی چه طور کار میکنه؟ _نه زیاد. _این دکمه ها که روش حروفه رو میبینی؟ سر تکان می دهم و می گویم: _آره ! _اینا رو که فشار بدی و کاغذش بزاری اینجا مستقیم با تایپ چاپ هم میکنه. آهانی می گویم و از اتاق خارج می شوم. کم کم ساعت ۴ می شود و از خانه بیرون می آیم. خیابان ها شلوغ است و پیاده رو بیشتر از هر روز دیگر به خود رهگذر می بیند. گاهی اوقات فردب به خاطر تنه خوردن قیل و قال راه می اندازد و می ایستد. خودم را به خیاطی می رسانم. در را که باز می کنم احساس میکنم کسی پشت سرم است، سری سرم را بر می گردانم، با دیدن منظره ی پشت سرم ناخودآگاه خنده ام می گیرد. حسین سرک می کشد و چشمانش را مثل بادامی ریز کرده است تا وقتی من در را باز میکنم شاید نگاهی به رخ یار بیاندازد. خنده ام را می خورم و با اخم مصنوعی می گویم: _خجالت بکش! داری چیکار می کنی؟ بیچاره لکنت زبان انگار دارد، حالا که جا خورده و ترسیده اصلا نمی تواند حرف بزند. _مَ... مَن داش... داشتم. _حسین آقا، منیرخانم راضی نیست. اگه مردی بیا راضیش کن گلی که راضیه! اینجوری سرک نکش! شاید روسری سرشون نباشه و گناهش به گردنته. بیچاره دست از پا دراز تر می رود. وارد خیاطی می شوم و سلام می دهم، منیرخانم در حال اتو زدن است و گلی هم پارچه ای را برش می زند. چادرم را آویزان می کنم و دکمه های مانتویی را می دوزم و بعد سراغ اتو کردن آن لباس می روم. تقی به در میخورد و صدای زنی می آید که سلام می دهد. زن به منیرخانم می گوید: _منیرجان لباسم آماده نشد؟ منیرخانم لبخندی می زند و می گوید: _از اون چیزی که میخواستی زود تر شد. _یعنی الان آماده است؟ منیرخانم با لبخند به من چشمکی می زند و می گوید: _وایستا اتوش تموم بشه بعد برو بپوشش. سریع اتو را تمام می کنم و لباس را به زن می دهم. ته مغازه فرش و آینه است که آنجا لباس عوض می کنند. کمی بعد به سراغش می روم و با خوشرویی می پرسم: _خوب شده؟ زن لبخند رضایت بخشی می زند و در حالی که می چرخد و در آینه خودش را نگاه می کند، می گوید: _ وای خیلی خوبه! از نزدیک می بینمش. درست قالب تنش شده و زیباست. منیرخانم هم حرف مرا می زند و زن لباس را در می آورد. لباس را لایه کاغذی می پیچم و به دستش می دهم. زن پولی را به منیرخانم می دهد و منیرخانم در حالی که می گوید زیاد است او می رود. با لبخند به من نگاه می کند و می گوید: _خیلی ازت راضیم! من ماهانه حقوق میدم اما اگه همین طور کار کنی دستمزد لباسو بهت میدم. بعد پول را به دستم می دهد و لبخند زنان مشغول کارش می شود. خوشحال می شوم که مزد زحماتم را گرفته ام و از دسترنجم می خورم. آن شب با انرژی کار می کنم و بعد اتمام کار به خانه برمی گردم. صدای دایی و مرتضی از اتاق می آید. به اتاقم می روم و از خستگی چادرم را روی تخت می گذارم. دایی تقی به در می زند و وارد می شود. لبخند زیبایی بر چهره اش نشانده که دندان هایش به نمایش درمی آید. _سلام! چه بی سروصدا اومدی! _سلام‌‌. خسته بودم و گفتم مزاحم نشم‌. شما خوبین؟ _خیلی ممنون تو بهتری؟ _خدا رو شکر. _خودتو با این همه کار خسته نکن دایی. دانشگاه میرفتی اینقدر خسته نبودی. لبخندی میزنم و می گویم: _من از کارم لذت می برم تازه امروز دستمزد هم گرفتم. انگار خوشحال نمی شود و خیلی معمولی نگاهم می کند. بعد از کمی سکوت می گوید: _خودم بهت پول میدادم. _من با شما تعارف ندارم اما اینطوری راحت ترم. شما هم جوونین و باید پولاتونو نگه دارین که ان شاالله خانم جان هم به آرزوش برسه. دایی می خندد. سری تکان می دهد و از اتاق بیرون می رود. شام را خورده و نخورده، خوابم می برد. صبح به مسجد می روم‌. خانم غلامی امروز هم آمده و حرف هایی میزند. قرار است فقط روزهای زوج به مسجد بیایم و وقتی برای پخش اعلامیه هم بگذاریم. توی اتوبوس لایِ روزنامه ای چند اعلامیه می گذارم و رها می کنم. فکر می کنم کم کم دارم یاد میگیرم. از تلفن عمومی به خانه زنگ می زنم و دلتنگی ام را یکم برطرف می کنم. وقتی می بینم کیوسک خلوت است چند کلامی هم با ژاله حرف میزنم که می گوید درگیر دانشگاه است. توی یک کوچه ی خلوت اعلامیه هایی را از زیر در به داخل خانه ها می اندازم و فورا دور می شوم. ساعت نزدیک ۱۰ است و کمی زودتر به خیاطی می روم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۸۴ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•• 😞💔 •• در آخرین دقایقِ گودال قتلگـاه هر نیـزه‌اے بہ گونہ‌اے عرض حضـور ڪرد ..🖤📿 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❌💡 💥 یک دزد است و هیچ دزدی خانه خالی را سرقت نمی کند... اگر شیطان زیاد مزاحمتان می شود...👹👇 💎بدانید در قلبتان است که ارزش دزدی را دارد...❤ پس از آن به درستی نگهداری کنید...😊 📌و آن گنجینه است.👑 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@dars_akhlaq...mp3
1.25M
🔊‍ ♦️ مجموعه درس اخلاق ♦️ 🎙🌸آيت الله تهرانی (ره) 🍁 موضوع : تشخیص جایگاه انسان 💬 💬 ✅ خیلی تأثیر گذار 👌😍👌 🔵بسیار شنیدنی حتما گوش کنید و ارسال به دیگران فراموش نشود •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 تقی به در اتاق می خورد و صدای مرتضی می آید که اجازه می خواهد. روسری ام را خوب جلو می کشم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. اجازه می دهم و با احتیاط وارد می شود. کنار در می ایستد و در حالی که سعی دارد نگاهم نکند، می پرسد: _میشه یه سوال بپرسم؟ _بله. _چرا شما از دانشگاه انصراف دادین؟ دوستتون بهم اینطور گفت. لبم را کج می کنم و با تاخیر می گویم: _فکر کنم خواهرتون بدونه. انگار از جوابم راضی نمی شود و می گوید: _ازش نپرسیدم، الانم از خونه نمیتونم برم بیرون. حالا میگین؟ چون حرف مهمی نیست و او نامحرم است دلم نمی خواهد حرف بزنیم. برای اینکه بحث کش پیدا نکند؛ می گویم: _چرا میپرسین؟ این مسئله به شما ربطی نداره... میشه ذهنتونو ازین سوالا خالی کنین؟ خیلی جا می خورد و فقط نگاهم می کند. کمی بعد خودش متوجه می شود و بدون حرفی از اتاق خارج می شود. فکر می کنم ناراحتش کردم و انگار به برجکش زدم! حس دوگانگی به من دست می دهد، یکی در وجودم می گوید "احسنت! آفرین!" دیگری هم می گوید " خواستی ابروشو درست کنی، چشمشو کور کردی!" عذاب وجدان خودش را روی افکارم می اندازد و جنگی در وجودم درمی گیرد. آخر بلند می شوم و به اتاق دایی می روم. تقی به در میزنم که باعث می شود صدای دکمه های تایپ قطع شود. صدای جیر جیر در بلند می شود. نمی دانم چطور معذرت بخواهم؟ غرور لعنتی ام راه گلویم را بسته و نمی گذارد حرف بزنم! آنقدر سکوت می کنم که خودش می گوید: _کاری دارین؟ لب باز می کنم تا عذر بخواهم: _امم... مَـــن از برای ادای هر کلمه کلی وقت می گذارم، آخر هم با لبخندی کمرنگ رو به من می گوید: _عذرخواهی لازم نیست. حق با شماست، کارها و حرفای شما به من ربطی نداره. من باید سرم تو کار خودم باشه. اگه اون سوالو پرسیدم چون... چون... این بار من از حرف هایش جا خوردم. فکر می کردم می گذارد حرفم را بزنم و بعد عذر خواهی ام را می پذیرد. بعدش هم جواب سوالش را می خواهد. _چون؟ _هیچی... میخواهم یه چیزی بهتون بگم که سوتفاهم نشه. _بفرمایین! _شما تو گفته و شنود هایی که سر کلاس داشتین برای سازمان شناخته شدین. یکی گفت دلتون از امپریالیسم پره و خیلی سر نترسی داره. برای سازمان به درد میخوره و برای جذب خوبه یا هم مناظره میکنه با استادا و بعد هم بحث سازمانو می کشه و برای اولین بار یکی رسمی تبلیغ میکنه. سرش رو پایین می اندازد و با شرم خاصی ادامه می دهد: _همین کار از شما برای سازمان کافی بود. بعدش هم مهره سوخته می شدین و اونا شما رو تحویل ساواک می دادن. اگرم کشته می شدین از خون شما براشون خوب بود و اسمتونم برا شهداشون استفاده می کردن‌. از حرف هایش متعجب می شوم. چطور من قصدشان را نفهمیدم! آنقدر شوک زده شده ام که نمی دانم چه بگویم؟ مرتضی می گوید: _من بهشون گفتم کار درستی نیست، باور کنین من اگرم موفق می شدم بازم بهتون می گفتم. _اون نفر، شهناز بوده؟ شهناز هم عضوه نه؟ سرش را پایین می اندازد و با شرمساری می گوید: _آره، یه چیز دیگه ام بهتون نگفتم، اینکه اون خواهر من نیست. اون مسئول تیمی بود که من داخلش بودم. این مطلب تازه ای برایم نبود چون هنوز باور نکرده بودم او برادر شهناز است! تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که او قبول داشت این کارهای سازمان درست نیست اما چطور باز هم از آنها دفاع می کرد؟ _شما قبول دارین نقشه ی سازمان برای من بد بوده؟ خیلی قاطعانه می گوید: _نه اونا بدون اینکه تصمیم شما رو درمورد سرنوشتتون بدونن، بریدن و دوختن! _پس چرا تو همچین سازمانی بودین و هستین؟ این بار آن دو تیله مشکی را روانه چشمانم می کند و انگار که تک تک سلول هایش به کاری مصمم باشد، می گوید: _یه دلیل محکم! شاید یه روزی بهتون گفتم. _بنظرم شما خیلی بهتر از اونی هستین که زیر دست همچین سازمانی کار کنین! بعد هم سکوت می کنم و ناهار ساده ای درست می کنم و برای او هم می برم. دایی عصر می آید و من می روم‌. منیرخانم خیلی خوشحال است که سفارشاتش سر موعد دارند تمام می شوند. صدایم می زند و با وقفه می گوید: _من به حرفات فکر کردم. تو خیلی دختر خوبی هستی و فهیمی! بیشتر از سنت می فهمی، توانایی داری و دختر مومنی هستی. گاهی که نماز می خونی وایمیستم و نگاهت می کنم. خیلی خوشحال که تو شاگردمی! از تعریف های منیرخانم سرخ و سفید می شوم و او ادامه می دهد: _فقط اینو بهت بگم که بری به حسین بگی که من اجازه دادم بیاد خواستگاری. به گوش هایم اعتماد ندارم و انگار خواب می بینم‌. با تردید می گویم: _جدی؟ _آره! فقط یه جوری بگو که فکر نکنه خبریه! بیاد خواستگاری تا بعدش ببینم چی میشه... :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 منیرخانم از ورودم خوشحال می شود و دست به کار می شوم. منیرخانم از من میخواهد بروم و دکمه ی لباسی که لازم دارد، بخرم. چند اسکناسی به دستم می دهد. چادرم را برمیدارم و از خیاطی بیرون می روم. به خرازی می رسم و دکمه را میگیرم. در راه برگشت حسین مرا صدا می زند‌. با شرم سرش را پایین می اندازد و با لحنی که حیا در آن موج میزند، می گوید: _می... میشه چند لحظه ای وقتِ..تونو بگیرم؟ چشمانم را فرو می بندم و می پرسم: _در چه موردی؟ کمی این پا و آن پا می کند و با خجالت می گوید: _دَ... درمورد گُ... گلی خانم. چشمانم را ریز می کنم و سرم را به عنوان تایید تکان می دهم‌. بیچاره شروع می کند به حرف زدن و از دل وامانده اش می گوید که اسیر عشق سوزان است. می گوید: _خا... خاک تو سر من کنن که اون روو... روز دم در ایستادم؛ چشمم به گُ... گلی خانم افتاد. بعد از اون نگاه یه... یه جو... جوری شدم که هیچ وقت نبودم. من واس اون هَ... همه کار می کنم، ننم نگرانم بود و از دخترای فا... فامیل میخواست یکیو ان...انتخاب کنه. من نزاشتم! شاید اَ... اگه پِ... پدر میداشتم وضعم این نبود. از لرزش شانه هایش می فهمم گریه اش گرفته، نمی دانم چه بگویم؟ کمی افکارم را مزه مزه می کنم و می گویم: _ببنین حسین آقا، من فکر میکنم شما پسر خوب و سالمی هستین ولی خب به منیرخانم هم حق بدین. شاید اگه خودتون یه سلمونی باز کنین خیالشون راحت بشه. _آ... آخه شنیدم مُ... منیرخانم و اینا امشب خواستگاری دارن. اِ... انگار داره واس گُلی خواستگار میاد. دلم واقعا به حالش می سوزد؛ شاید مزه عشق را اینگونه نچشیده ام اما تا حدودی درکش برایم راحت است. برای دلداری اش می پرسم: _ خب از من چه کاری برمیاد؟ سرش را بلند می کند و اولین نگاهش را در چهره ام می چرخاند، سریع نگاهش را پس می گیرد و می گوید: _بِ... به منیرخانم بگین که من پِ... پسر خوبی ام. فقط صَ.. صبر داشته باشن تا سلمونی بزنم. احساس می کنم دیرم شده و منیرخانم نگران می شود. باشه ای می گویم و از حسین فاصله می گیرم. منیرخانم با تعجب می پرسد چقدر دیر کردم، من هم خیلی رو راست می گویم: _حسین آقا رو دیدم. همان طور که دارد با پارچه ور می رود، پوزخندی می زند و با طعنه می گوید: _حسین؟ باز چی میگفت؟ _بچه ی خوبیه منیرخانم. به نظر جوون سالمی میاد‌. چرا نمیزارین بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه؟ _والا چی بگم؟ پسر سالمی که هست اما گُنگ و بی دستو پاست! بعدشم وقت و بی وقت که میخوام برم خونه جلوم سبز میشه و وراجی میکنه، حرفی واسه جلسه ی خواستگاری نمیمونه! می خندم و می گویم: _بیچاره کجاش گنگه؟ یکم لکنت زبان داره فقط! بعدشم شما یکم فرصت بهش بدین تا سلمونی که میگه رو راه بندازه. منیرخانم با بیخیالی نگاهم می کند و با بی حوصلگی می پرسد: _نکنه خواهش کرده باهام حرف بزنی؟ لبانم را به خنده کش می دهم و می گویم: _گفته لطفی در حقش کنم و منم نتونستم قبول نکنم. منم تو همین جامعه زندگی میکنم و امروز کم ازین جوونا پیدا میشه. بعد چند وقت می بینی دامادت معتاد و کلاه بردار از آب درمیاد تازه اگه وارد فساد نشه! منیرخانم آهی می کشد، انگار دلش نرم شده ولی چیزی نمی گوید. _بازم هرچی خودتون میدونین، من گفتم تا بیشتر فکر کنین. امیدوارم هر تصمیمی که میگیرین درست و ختم به خیر بشه. دیگر حرفی نمی زنم و دست به کار می شوم. از دکمه دوختن و طراحی بگیر تا برش پارچه را انجام می دهم. نزدیک های ظهر چادرم را برمی دارم و خداحافظی می کنم. خیابان خلوت به نظر می رسد. به کوچه که می رسم ناگهان توپی گِلی به چادرم می خورد و کثیف می شود. پسر بچه ها که از چشم شان شرارت می بارد، مظلومانه به من نگاه می کنند. چشمانم را می بندم و برای چند لحظه همان جا می مانم. وقتی چشمم را باز می کنم نه خبری از توپ هست نه پسربچه ها! با خودم فکر می کنم مگر چقدر صورتم وحشتناک شده که اینها اینطور فرار کرده اند! هر چه نگاه می کنم کلیدم را پیدا نمی کنم و در می زنم. صدای مرتضی می آید و می پرسد: _کیه؟ _ریحانه هستم. در را باز می کند و با چادر گِلی من چشمانش گرد می شود‌. از وقتی پایم را در خانه می گذارم سوالاتش شروع می شود. _کسی تقیبتون کرده؟ زمین خوردین؟ چرا چادرتون کثیف شده؟ آخرین حد بیخیالی را توی چشمانم خالی می کنم و می گویم: _توپ بچه ها گلی بوده و به چادرم خورد. چرا فکرای بد می کنین؟ نکنه میترسین؟ او هم رنگ نگاهش را مثل من می شود و می گوید: _خیر! احتیاط می کنم. توی حیاط می روم و چادرم را در تشت می شویم و روی بند پهن می کنم. چشمم به گلدان کنار پنجره می افتد و احساس می کنم پرده اتاق دایی همزمان تکان می خورد. ناخودآگاه لبخندی به لبم می آید و به اتاقم می روم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۸۵ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
. یه قسم دادنایی خیلی قشنگن! مث، الهی به نماز شب سیدة زینب :) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برق نگاهت... قدرت گناه را از من گرفته من تا ابد به عهد خویش با چشمانت پایبندم... وقتی نگاهت به من است! مگر میشود دست از پا خطا کرد؟ تو هم شاهدی و هم شهید... 🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
Mehr_Banooye_Isar_Firoozabadi_+_Hagh_13_6_99_30_26_a_a_5947328759089595976.mp3
29.19M
💠مصاحبه مادربزرگوارشهیدوالامقام حاج عبدالرحیم فیروزآبادی دررادیونما "برنامه مهربانوی ایثار" برای آشنایی بیشترباشهیدبزرگوارحتمااین فایل راگوش دهید. باتشکرازهمراهی شما🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♡ از پرسیدم : چرااول ادم میشه💔 بعد 🤔 گفت:منم اول عاشق🌹 شدم بعدتنها😔 گفتم عاشق چه کسی؟🧐 گفت:تو 💔 گفتم‌چه کسی تنهات😪✋ گذاشت؟🙄 گفت:خودتو😔 گفتم بزاربیام‌پیشت خندید گفت من پیشتم 🤔😭🖤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•