شهیدانه
🍁_فیلم خیلی دور خیلی نزدیک رو دیدم... خیلی قشنگ بود. فهمیدم چرا دادین تا ببینمش.
لبخند کوتاهی روی لبهای حسام نشست: « چرا؟ »
هما دوباره به شاخه های بید و مجنون نگاه کرد: « اون دکتره هم توی فیلم به خدا اعتقاد نداشت.....»
🍁حسام صورتش را به طرف آسمان گرفت و دیالوگی از فیلم را زیر لب تکرار کرد: « من با همین دستهای خودم، خیلی ها را از مرگ حتمی نجات دادم، ولی هیچوقت ندیدم سر و کلّه خدا اون طرفا پیداش بشه.... اونهایی هم که زیر دستام مردن، آدمهایی مثل تو انداختن گردن خدا....گفتن خدا خواسته... خدا ارحم الراحمینه...»
هما به وجد آمد: «از حفظین؟ »
_نه همه شو... بعضی دیالوگ ها شو که خیلی دوست دارم.
🍁مکثی کرد و ادامه داد: « یه جای دیگه هم میگه؛ خدا خیلی بزرگه... خودمون ساختیمش که هر وقت تو درد سر افتادیم، یکی از راه برسه و بگه خدا بزرگه؛ اما اشکالی اینه که زیادی بزرگه! »
هما با هیجان سر تکان داد: « فیلم خوبی بود. برای من که خیلی عالی بود. »
حسام سری جنباند و صورتش در هم رفت: « ولی شما شباهت زیادی با دکتر عالم فیلم نداشتین! اون کلا منکر وجود خدا بود. شما که اینطور نبودین....»
....
🍁حسام با نفسی عمیق، هوای معطر شبانگاهی را به ریه ها کشید: « و دیدیم که آخر فیلم، همون دستی برای نجات دراز شد که به نظر دکتر، از خودش به مرگ نزدیکتر بود. خدا خواست بهش بفهمونه مرگ و زندگی همه آدمها دست خودشه... و اینکه وجود داره... هست... و حواسش به همه چیز و همه کس هست... حتی به منکر خدا که توی ماشین، وسط یه بیابون بی سر و ته، زیر خروارها شن دفن شده...»
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁صدای قدمها حالا نزدیکتر شده بود. هما رد نگاه عزیز خانم را گرفت و به پشت سر برگشت. نور آفتاب مستقیم توی چشمهایش افتاد. بی اختیار پلک زد. دستش را سایبان چشمانش کرد و چشم ریز کرد. نگاهش به آنچه که پیش رویش بود، مات و خیره ماند. فکر کرد خواب میبیند.
چند بار پلک زد. دهانش باز مانده بود و دانه های درشت عرق از پیشانی اش می چکید. خواست چیزی بگویید اما لبهایش به سختی روی هم لغزید، بی آنکه کلمه ای از آن شنیده شود. فقط آوای مبهم و خفه ای که به هیچ چیز شبیه نبود، از حنجره اش بیرون آمد.
باور کردنی نبود، اما این امیر بود که مثل خواب و خیال محال، در قاب نگاهش نشسته بود.
🍁امیر که بلند سلام کرد، حسام بلند شد و لبخند زنان به استقبالش رفت: « مادر ایشون امیر خان هستن....»
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁بیفایده بود. فرار از خاطرات گذشته، بی فایده بود.
خاطراتی که دیگر جزئی از وجودش شده بود.
خاطراتی که هر چه تلاش میکرد از آنها دورتر شود، با کوچکترین نشانه و تلنگری، از زیر خاکستر فراموشی سر در می آورد و وجودش را به آتش می کشاند.
🍁فکر کرد آدم تا قبل از مرگش، چند بار باید جان بکند؟ چند بار باید تکه های روح و روانش را بدهد تا به مرگ برسد. برای یکبار مردن این همه جان کندن عادلانه نبود.
🍁نوک بینی اش سوزش گرفت و درد در گلویش پیچید و سرریز شد توی چشمانش.
🍁صدای حسام در گوشش پیچید؛ « اونی که داره قصه زندگی مون رو می نویسه و کارگردانی میکنه، حتما حواسش به همه چیز هست. »
🍁سرش را به پشتی مبل تکیه داد و نگاهش از پنجره اتاق، رو به آسمان پر کشید: « داری قصه زندگی ام را چه جوری مینویسی؟ »
#خواب_باران
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁کتاب های «آن مرد با باران میآید» و «خواب باران» وجیهه سامانی توسط انتشارت کتابستان معرفت منتشر شده است.
🍁رمان"خواب باران در سال 96 نوشته شده است.
این رمان که با نثر و بیانی لطیف و روان، و نگاهی واقعبینانه به مسائل اخلاقی و اجتماعی جوانان، تلاش میکند در پس قصهای عاشقانه، تعریفی درست و واقعی از سرنوشت و قضا و قدر ارائه کند و مرز باریکی میان تردید و ایمان را بهدرستی به تصویر بکشد.
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁صدای خودش بود که به وضوح و روشنی در سرش طنین انداز شد:
« من به هر چیزی که وابسته شدم، خدا ازمن گرفت تا یاد بگیرم تو این دنیا، نباید مطلق به کسی یا چیزی جز خودش وابسته و دلبسته شد. طول کشید تا یاد بگیرم....با سخت ترین چیزها هم یادم دادن؛ اما بالاخره یاد گرفتم....»
🍁سینه اش سنگین و دلش پر از درد بود. از وسط بغض تلخی که مثل گلوله سربی، راه نفسش را بند آورده بود، آه عمیقی کشید. دلش لرزید و آرامشی ناب از عمق وجودش جوشید و تا سینه اش بالا آمد.
🍁حالا قلبش آرام و مطمئن شده بود. لبخند محوی زد و لب هایش به زمزمه همیشگی باز شد:
« باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد
گاهی بهشت در دل آتش میسر است.»
#خواب_باران
#وجیهه_سامانی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
تنها داروی ضدکرونا، فعلا استفاده از ماسک است...
آمار بیماران و درگذشتگان رو به افزایش است!
کادر درمان، خسته اند...
ما کجای این قصه هستیم؟!
مسئولیت پذیر یا ... ؟!
#کرونا
#من_ماسک_میزنم
#ماسک
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌹با اینکه دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم، با اینکه نای بلند شدن از این رختخواب گرم و نرم را ندارم، با اینکه در این سرمای سوزناک زمستان مشهد، زیر دو تا لحاف در کنار کرسی زغالی خوابیدن، خیلی لذت دارد؛ امروز باید خیلی زودتر از روزهای دیگر از خانه بیرون بروم.
🌹امروز روز خیلی مهمی هست. قرار است به طرف استانداری تظاهرات کنیم.این کار خیلی خطرناکی هست،
خیلی خیلی خطرناک. چون درست روبروی استانداری، پادگان لشکر 77 ارتش قرار دارد.
🌹دستم را از زیر لحاف بیرون می آورم و بغل رختخواب، رادیو را پیدا میکنم. الان است که اخبار را پخش کند. رادیو را روشن میکنم.
....
🌹تا همین پارسال رادیو نداشتیم؛ اما پدرم با گرم شدن مبارزات در تمام کشور، یک رادیوی خوب، از این رادیو های یک موج خرید که اخبار انقلاب را از رادیوهای خارجی بشویم. آخر رادیو های داخل کشور، حق ندارند اخباری از امام خمینی و تظاهرات پخش کنند.
#چغک
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌹بی اختیار، چند بار پشت سر هم سرفه میکنم. بچه ها صدای سرفه هایم را می شنوند و می فهمند که به هوش آمده ام. ضبط را خاموش میکنند و به طرفم می آیند.
🌹سعید پیشانی ام را می بوسد و می گوید:
_ زنده باد چریک دلاور! گفتیم شهید میشوی، حلوایت را می خوریم، نشد! حالت خوب هست؟ بهتری؟
سعید با اینکه از به هوش آمدن من واقعا خوشحال شده اما خستگی از صدایش می بارد.
........
🌹وقتی میگویم « چند تا تیر خورده ام؟ » بچه ها میزنند زیر خنده، سعید میگوید: چند تا تیر؟ کی گفته تو تیر خوردی؟
_خودم فهمیدم!
🌹_بیخود فهمیدی! تیر نخوردی که. داشتیم فرار میکردیم که یکدفعه تو خوردی به تیر چراغ برق و افتادی زمین. چند ثانیه ای به خودت پیچیدی و بعد هم غش کردی. تیر خوردند کجا بود؟
🌹_واقعا تیر نخوردم؟
_نه بابا! تیر نخوردی که، خوردی به تیر!
بچه ها به « تیر نخوردی، خوردی به تیر » میخندند. خودم هم می خندم.
#چغک
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌹سرباز همچنان بالای سر دختر بچه ایستاده. انگار که خودش هم شک کرده. هر چه تردید سرباز بیشتر میشود، قلبم تند تر میزند. به سعید نگاه میکنم. او هم مثل من، تمام سر و صورتش غرق عرق شده و مضطرب است.
🌹سرباز بعد از چند ثانیه، از مسیر آمده، برمیگردد. نفس راحتی میکشیم؛ اما هنوز چند قدمی دور نشده که افسر اسلحه اش را میگیرد به طرف سرباز و فریاد میزند:
_مگر کر بودی و دستور را نشنیدی که امروز نباید به هیچکس رحم شود؟ یا میکُشی یا کُشته میشوی! زود باش! زود باش انتخاب کن!
🌹سرباز با مکث و به احتیاط، روی زانو می نشیند؛ اما تفنگش را به طرف دختر نشانه نمیرود. افسر خودش را بالای سر سرباز می رساند و با پشت اسلحه به سرش می کوبد. سرباز بیچاره بیهوش نقش زمین میشود. حالا افسر و دختر بچه تنها شده اند.....
🌹افسر که تفنگش را مسلح میکند، برق از سر من و سعید میپرد؛ چون مطمئن میشویم قصد تیر اندازی به دختر بچه را دارد. سریع از اطرافمان سنگ بر می داریم و ناخود آگاه، مثل دیوانه ها، با داد و فریاد می دویم وسط خیابان و شروع میکنیم به فحش دادن و سنگ پرانی به طرف افسر.
یکی از از سنگها به افسر میخورد......
#چغک
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌹«چُغُک»، رمانی درباره مبارزات مردم مشهد در انقلاب اسلامی و نقش آیت الله خامنه ای در رهبری آن مبارزات است که از زبان نوجوانی روایت می شود که در ایام مبارزات نهضت اسلامی، جای مخصوصی در بین مبارزان درجه یک انقلاب داشته و آیت الله خامنه ای، به او لقب «چغک» داده بودند.
🌹ماجرایی که این رمان بر بستر آن شکل گرفته، اتفاقات روزهای نهم و دهم دی ماه ۱۳۵۷ در مشهد است. اتفاقات این دو روز، از مهم ترین اتفاقات دوران مبارزات مردم ایران بر ضد رژیم شاهنشاهی است که در این رمان، به خوبی روایت، و به تصویر کشیده شده است.
🌹یادآور می شود، این کتاب در ۳۶۰ صفحه منتشر شده است و «چُغُک» در زبان مشهدی به معنی گنشجک است.
🌹در خاطرات رهبری قبل از انقلاب خاطرهای هست به این مضمون که ایشان میفرمایند: در هنگامه انقلاب نوجوانی کناردست ما بود که خیلی زبر و زرنگ بود و کارهای انقلابی بزرگی انجام میداد که خیلی از انقلابیون بزرگ مشهد هم جرئت انجام آن را نداشتند. من به این نوجوان چغک میگفتم (به معنای گنجشک) و این نقطه آغاز این رمان بوده.
با خواندن این رمان نوجوان پی میبرد که چرا مردم انقلاب کرده اند.
#چغک
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌹مشهدی ها تا به حال، در هیچ تظاهراتی، بیشتر از ده شهید نداده بودند. و اصلا توی کشور معروف بود که «مشهدی ها طوری مبارزه می کنند که با کمترین تلفات ممکن، بهترین نتیجه را می گیرند.»
🌹اما دیروز و امروز، مردم مشهد به اندازه ی چندین سال مبارزه، شهید دادند. جواد ادامه می دهد:
🌹_همه دلسرد شده بودند و با این کشتار وحشتناک فکر می کردند شکست سنگینی خورده اند؛ اما صحبت های آقای خامنه ای مجلس را از این رو به آن رو کرد. حاج آقا گفتند:
🌹این ده دی و نه دی که حالا همین طور دارد به صورت عادی می گذرد، یک روزی، روزهای به یادماندنی و برجسته ی تاریخ خواهند بود؛ حقیقتا روزهای فراموش نشدنی و تاریخی در تاریخ ما خواهند بود.
#چغک
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🧕🏻یک دوست خوب🧕🏻
🦋از همشون بدم میومد منظورم چادریها هستند، هیچ جوری نمی تونستم قبولشون کنم تو جمع های خانوادگی حتی روسری سر نمی کردم و بابت این مسئله هیچ کس شکایتی نداشت، بلکه یک چیز عادی و طبیعی بود.
🦋البته به جز دایی دومی که اونم زورش به من نمیرسید لجباز تر از این حرف ها بودم! همش فکر میکردم اونایی که چادر سر میکنند آدمهای متظاهری هستند و حتماً شغل باباهاشون یه ربطی به بسیج و سپاه و... داره.
🦋راست گفت خدا که چه بسا چیزهایی رو که دوست دارید و به ضرر شماست چه بسا از چیزهایی که بدتون میاد و به نفع شماست.
🦋تا به خودم اومدم دیدم بهترین دوستم، دوست که نه به قول مولانا «شمس و قمرم» شده یک دختر چادری اونم از نوع درجه یک، فاطمه تمام قوانین زندگی مرا تغییر داد بدون اینکه چیزی رو مستقیم ازم بخواد هیچ وقت یادم نمیاد چرا شد همه زندگیم ولی چیزی که ازش مطمئنم اینه که خدا اون را سر راه من قرار داده بود.
#چی_شد_چادری_شدم
#بریده_کتاب
#حجاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🧡دلایل عقلی و قلبی 🧡
🦋نوجوانی ۱۶ ساله هستم و گاهی برای زیارت چادر به سر می کردم. داستان از آنجا شروع شد که با دوستانی ارتباط پیدا کردم که مذهبی بودند با هر کس که صحبت می کردم از چادرشان میگفتند. از آرامشی که باهاش دارند، از اینکه متلک نمیشنوند، یا جنس متلک ها فرق می کند از اینکه دیگه مزاحمت معنایی ندارد، از این که به گفته یک شهید عزیزی : «سیاهی چادرشان واسه دشمن ترسناک تر هست تا سرخی خون شهدا»، از اینکه چادر هدیه فاطمه زهرا(سلام الله علیها) به دختران است واسه آسمانی شدن روی زمین. وقتی کلمه ( جلباب) توی قرآن که همان چادره، را از آنها شنیدم دیگه حرفی نداشتم واسه گفتن..
🦋توی ماه رمضون سال قبل یه روز امتحانی چادر سر کردم و دیدم خیلی سخته به خدا گفتم شرمنده، من بمیرم هم نمیتونم بپوشم. اما از اوایل ماه محرم بود که نمیدونم چی شد که این بال های سیاه رنگ دیگه از سرم پایین نیومد. وقتی می پوشمش فکر میکنم دارم رو ابرا تو آسمون راه میرم. وقتی همه با اخم به من نگاه می کنن علاقهام به چادر بیشتر میشه. دیگه شده ناموسم... راستی به تولدش نزدیکم... دعاکنید لایقش باشم...
#چی_شد_چادری_شدم
#بریده_کتاب
#حجاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦋 ساده بودم و پوشیده، اما چادر سر نمیکردم سوم دبیرستان که بودم تو روزنامه مطلبی دیدم که منو حسابی به فکر فرو برد. خبرگزاری بی بی سی مشاور وزیر امور خارجه آمریکا گفت : «تا زمانی که در خیابانهای تهران زن هایی با چادر باشند ما امیدی به ایران نداریم».
🦋اون روز با خودم گفتم خدایا دست من که به گردن کلفتا نمیرسه در توانم هم نیست که مانع فروریختن سقف خونه ها رو سر زنها و بچه های فلسطینی بشم. وقتی صدام لعنتی دست کثیفش را به کشورم دراز کرد هم، در شرایط سنی نبودم که بتونم برم جبهه. درسته که با مانتو روسری هم حجاب دارم اما حالا که می تونم با چادر حال آمریکا و اسرائیل و نوچه هایش را بگیرم این کار را میکنم.
🦋یادمه اون شب مهمونی دعوت داشتیم و من سر موقع آماده بودم اما پدرم من را با خودشون نبرد فقط چون چادر سرم بود. البته ایشون الان خیلی راضی هستند و کم کم متوجه شدند که نظرشون اشتباه بوده...
#چی_شد_چادری_شدم
#بریده_کتاب
#حجاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🎀من همین امروز چادری شدم، پنجم آبان ۱۳۹۰🎀
🦋با سلام! من همیشه سعی میکردم حجابمو رعایت کنم ولی احساس رضایت نمی کردم چون بلد نبودم چادر بگیرم احساس می کردم خیلی شلخته ام به خاطر همین فقط مدت کوتاهی چادر سر داشتم اما همیشه به چادر فکر میکردم.
🦋اطرافیانم همه مخالف چادر پوشیدنم بودن می گفتند چادر دست و پا گیره. تا اینکه فراخوان چی شد چادری شدم رو دیدم و از خاطره هایی که فرستاده بودند خوشم اومد و تو دلم بهشون غبطه میخوردم. دوست داشتم منم مورد توجه حضرت زهرا(سلام الله علیها) قرار بگیرم.
🦋با خوندن خاطره ها اشتیاق به چادر پوشیدن رو دوباره تو وجودم احساس کردم بدون معطلی رفتنم چادر خریدم امروز که پنجم آبان ماه سال ۱۳۹۰ هستش من به جر گه چادری ها پیوستم.
#چی_شد_چادری_شدم
#بریده_کتاب
#حجاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦋بخشی از مجموعه خاطرات افرادی است که به فراخوان یک وبلاگ برای ارسال خاطرات از نحوه چادری شدن خود، جواب مثبت داده بودند.
🦋وبلاگ «من، چادرم و خاطره ها» در شهریور ماه سال 90 با اعلام فراخوانی از همه دختران و بانوان ایرانی خواست تا خاطرات خود را از نحوه چادری شدنشان برای این وبلاگ ارسال کنند. استقبال از این فراخوان و بازخوردهای مثبتی که از تاثیر خواندن این خاطره ها به مدیر وبلاگ می رسید، موجب شد تا بخشی از این خاطرات در اردیبهشت سال 91 در قالب کتابی منتشر شود.
🦋اگرچه این کتاب به صورت کاملا خصوصی و مردمی روانه بازار شده بود اما به شدت مورد توجه قرار گرفت و همین امر باعث شد تا مولف آن اقدام به تجدید چاپ کند.
#چی_شد_چادری_شدم
#معرفی_کتاب
#حجاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
#چرا_حجاب
وقتی کانونهای سیاسی ضدایرانی، برای نابودی چادر شب و روز ندارن، پس معلومه چادر دیگه یه پارچه مشکی ساده برای حفظ حجاب نیست‼️
یه اسلحه است... 💗
اسلحتو زمین نذار بانو! ✊
شاید بدون چادر حجابت کامل باشه،
ولی مبارزهات چی⁉️
#حجاب و #چادر_جلوه گر شکوه زن مسلمان است.
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☀️قدرشناسی از همسر مقاوم
از باب سپاس گزاری باید کمی هم شده به نقشی که همسرم در زندگی من داشته، اشاره کنم.
☀️ایشان _قبل از هر چیز_ از یک طمأنینه و آرامش و روحیه ی قوی برخوردار است، لذا با آنکه خانه ما بارها مورد یورش دژخیمان واقع شد، و با آن که من بارها در برابر او بازداشت شدم، و حتی در نیمه شب که برای دستگیری من به خانه ما ریختند، مورد ضرب و جرح واقع شدم_ که شرح آن را بعداً خواهم گفت_ علیرغم همه این ها هیچگاه ترسی یاضعفی یا افسردگی و ملالتی در ایشان مشاهده نکردم.
☀️همچنین باید به صبر و شکیبایی فراوان او در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب، و اصرار او برساده زیستی در دوران پس از انقلاب، اشاره کنم.
☀️و بحمداللّه خانه ی ما تا کنون، زوائد زندگی و زرق و برق های دنیوی _که حتی در خانه های معمولی مردم یافت میشود_ به دور مانده است و همسرم در این امر بالاترین سهم و مهمترین نقش را داشته است.
#خون_دل_که_لعل_شد
#خاطرات_امام_خامنه_ای
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☀️زندان های طاغوت
وقتی در عنفوان جوانی ندای امام خمینی، را از همان آغاز نهضت ایشان لبیک گفتم و راه مقاومت در برابر قدرت حاکمه ی ستمگر را در پیش گرفتم، میدانستم این را ه راهی پر از اشک و خون است، لذا از نظر روحی برای همه گونه زجر و شکنجه آمادگی داشتم.
☀️وقتی با نخستین تجربه بازداشت درشهر بیرجند روبرو شدم، این آمادگی در من آشکارا ظهور یافت. در نتیجه همین آمادگی _علیرغم زندانها و بازداشتگاهها و تهدیدها و انواع جنگ روانی و شکنجه بدنی_ توانستم به لطف و فضل و توفیق خداوند، راه را ادامه دهم.
☀️از آغاز نهضت اسلامی در سال ۱۳۴۱ تا پیروزی انقلاب اسلامی، ۶ بار بازداشت و زندانی شدم. یک بار هم بازداشت و سپس تبعیدشدم. دفعات بیشماری هم برای بازجویی و تحقیق به مقّر ((ساواک)) فراخوانده شدم.
#خون_دلی_که_لعل_شد
#امام_خامنه_اي
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☀️به او گفتم:
– قبلاً مرا در بیرجند دستگیر کردند و به نزد رئیس پلیس بردند حرفی را که آن جا زدم برای شما هم تکرار میکنم؛
☀️به او گفتم:
– شما مأموری و من هم مأمور. من موظفم رسالت دینی خود را انجام دهم، شما هم میتوانید وظیفهای را که بر عهده دارید انجام دهید
☀️ شما کاری بیشتر از کشتن من از دستتان برنمیآید و من خود را برای کشته شدن آماده کردهام، پس مرا از چه میترسانی؟
تاثیر چنین سخنی روی اهل دنیا مانند تاثیر صاعقه است.
#خون_دلی_که_لعل_شد
#خاطرات_امام_خامنه_ای
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☀️حاج آقا روح الله
وقتی در مشهد بودم، نام امام خمینی را شنیدم.
ایشان آن زمان به ((حاج آقا روحالله)) معروف بودند و شهرت ایشان در میان طلاب، به خاطر جدّیت در تدریس بود. هر طلبه جوانی که در درس جدّیت و کوشایی داشت، مشتاق شرکت در دروس ایشان در حوزه قم بود.
☀️تا پیش از حرکت امام خمینی در سال ۱۳۴۱، هیچگونه نشانه ای از انقلابی بودن در ایشان مشاهده نمی شد.
ایشان استادی جدّی بود با لباسی مرتّب و فوق العاده تمیز، سربه زیر وارد جلسه ی درس می شد، به هیچکس از طلاب نگاه نمیکرد، درس خود را با جدّیت میداد، به پرسشها و بحث های طلاب با دقت و توجه تمام پاسخ میگفت، و بدون آنکه توجهی به ایجاد ارتباط با طلاب داشته باشد به همان شکل بیرون می رفت. اما در عین حال میان طلاب_ اعم از شاگردانش و غیر شاگردانش_ محبوبیت بسیاری داشت.
☀️اکنون که به آن روزها می اندیشیدم،
از سکوتی که این مرد پیش از اعلام نهضت خود داشت، خیلی متعجب میشوم.
☀️اعلامیه هایی که پس از آغاز نهضت صادر کرد، نشان میدهد که ایشان همچون آتشفشان خاموشی بوده و یکباره فوران کرده است. همواره گفته ام: ریاضت سکوت امام، یکی از بزرگترین ریاضت ها بوده او مصداق کامل انسان مؤمن بود.
#خون_دلی_که_لعل_شد
#خاطرات_امام_خامنه_ای
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
☀️دانستن بعضی اتفاقات و رویدادها چشمان ما را به حقایق بازتر میکند، این خاطرات بینظیر را از دست ندهید.
☀️خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی
☀️با خواندن این کتاب رنج هایی که از امام خامنه ای درّی گرانبها ساخت را در می یابید.
🖌این کتاب به مناسبت گشایش نخستین #مجلس خبرگان رهبری معرفی شده. امیدوارم لذت ببرید.
#خون_دلی_که_لعل_شد
✍🏻 گردآورنده: #محمدعلی_آذرشب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
او تولد یافت تا رهبر شود 🌹
ما شویم عاشق و او دلبر شود🌹
۲۴ تیرماه تولد شناسنامه ای حضرت دلبر #امام_خامنه_ای عزیز (حفظه الله) مبارک باد🌹🌹🌹
رهبرا ! سایه ات مستدام 🙏🤲
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺خوشا مشهد وَ شاه بی مثالش
🎊خوشا آن صاحبِ ، صاحبْ کمالش
🌸خوشا صحنِ پُر از جاه و جلالش
🎊خوشا هر کس که روزی شد وصالش
#یا_علی_بن_موسی_الرضا ✨🌷
#امام_رضا(ع)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾هنوز ازدواج نکرده بودم. دوست داشتم بروم بیابان و کمک کار پدر باشم، اما مثل بقیه زنها خانه نشین شده بودم. مردها می رفتند بیابان و زنها سرشان به کارهایی خانه گرم بود و فِرت و قالی میبافتند. سالهای کشف حجاب بود.
🌾یک روز یکی از زنها روستا لباس بلندی تنش کرد و کلاه گذاشت سرش. زیر کلاه، روسری داشت. بیچاره میخواست برود حمام ولی گیر پاسبان ها افتاد. پاسبانی که ریخت زن را دیدند، گفتند: « زنیکه دولت را مسخره کردی؟! »
وقتی دید حریف شان نیست، خودش را زد به دیوانگی و گفت: « ما دولت را مسخره نکردیم، دولت ما را مسخره کرده!»
#نان_سالهای_جنگ
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾 زمان عملیات که می شد، توی خانه ما یک وانت آرد خالی می کردند. زنان روستا هم می آمدند. روز خمیر، زنان روستا می گفتند می آییم.
🌾زنان در نوبت پختن نان بودند تا کاری برای جنگ بکنند. روزی سه کیسه آرد را برای جبهه خمیر می کردیم.
🌾قبل از اینکه آرد را خالی کنند، می دانستم کدام همسایه یک کیسه آرد را برایم می پزد. به ماشین آدرس می دادم که یک کیسه به خانه فلانی ببر.
🌾اوایل، پختن نان مخصوص زمان عملیات ها بود. کم کم پخت نان برای جبهه همه کسی شد.
#نان_سال_های_جنگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾برادرم تازه رفته بود دانشگاه. جنگ که شد، دانشگاه را ول کرد چسبید به جبهه رفتن. بار دوم که رفت زخمی شد. بعد از ۱۰ روز خبردار شدیم. ترخیص که شد، آمد خانه.
🌾 چند روزی بیشتر به خانه دوام نیاورد و دوباره پایش را توی یک کفش کرد که بروم جبهه. مادرم می گفت: « دوبار رفتی جبهه. بس نیست؟»
🌾ولی کوتاه بیا نبود. مادرم به پدرم گفته بود: « بابای زهرا! من و تو اجازه بدهیم یا ندهیم، کار خودش را می کند. ما حریفش نمی شویم. »
🌾روز اعزام انگار بال درآورده بود. خانه ما پنج پله داشت. از همان بالا خودش را پرت کرد پایین و بدو بدو رفت تا مسجد چهارده معصوم (ع).
#نان_سال_های_جنگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
وقتی امام فوت کرد، همه ی غم دنیا آمد توی دلم. لباس پوشیدم که بروم تهران ولی نگذاشتند. گفتند خانمها اذیت می شوند. آرام و قرار نداشتم. دلم شور انقلاب را میزد.
🌾توی دلم میگفتم: « خدایا مردم برای این انقلاب خیلی زحمت کشیده اند. خیلی شهید داده اند. کاش یک نفر بیاید که این زحمت ها از بین نرود.» دلم آرام نمی شد. وضو گرفتم و قرآن را برداشتم. نیت کردم و استخاره گرفتم. سوره نور آمد.
🌾فهمیدم خدا بهترین کار را انجام میدهد. کنار رادیو نشستم. ساعت یازده رادیو اعلام کرد که آیت الله خامنه ای را به رهبری انتخاب کرده اند.
#نان_سالهای_جنگ
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾کتاب « نان سال های جنگ » خاطرات زنان روستای صد خرو در پشتیبانی از جبهه و رزمندگان را روایت کرده است.
🌾روستای صد خرو از هزاران روستایی است که در سالهای دفاع مقدس، به پشتیبانی از جنگ مشغول بوده.
🌾اما در تاریخ دفاع مقدس با بی مهری تاریخ مواجه بوده است. اما از نگاه این نویسنده دور نمانده است.
🌾کتاب از زبان زنان روستایی که در زمان جنگ تحمیلی با نیروهای جهاد سازندگی همکاری می کردند، است.
🌾مجموعه پیش رو با قلم بسیار ساده و روان به روایت شیرین جنگ میپردازد. در عین اینکه نماد از پشتکار دلاوری زنان ایرانی است به همدلی یک روستا کوچک اما با لطف و صفا میپردازد.
#نان_سال_های_جنگ
#رمان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🥀بعد از تبادل اسرا، نوبت تبادل جنازه ها رسید. قرار شده بود هرچه از بقایای پیکر شهدا مانده تحویل بدهند. بعثی ها رفتند سراغ قبرها. یکی شان هم قبر محمدرضا بود. با بیل و کلنگ خاک ها را کنار زدند.........
🥀دنبال چند تکه استخوان بودند، اما پیکر محمدرضا صحیح و سالم بود، رشید و چهارشانه. هیچ چیز تکان نخورده بود، موهایش، پوستش، مژه اش، محاسن پرش، حتی زخم تنش. انگار چند دقیقه ی پیش شهید شده بود.
🥀عکس ها و مدارک را مطابقت دادند. خبر به گوش صدام رسید. گفته بود جنازه را تحویل ندهید. محمدرضا را سه ماه زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
🥀پودر تجزیه و آهک روی بدن و صورت محمدرضا ریختند، نه سوخت، نه پودرشد،فقط کمی تغییر کرد. رنگ پوستش سفید بود، سبزه بامزه شد.
#هنوز_سالم_است
#شهید_محمدرضا_شفیعی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98